دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

You'll Never Walk Alone

فکر می‌کنی کدام یک از ما زودتر می‌میرد؟ من، تو، شهاب یا کس دیگری؟ فرض کنیم من زودتر بمیرم، کدامتان زودتر فراموش می‌کنید و همه چی به حالت عادی بر می‌گردد؟ اصلا مگر می‌شود که فراموش کرد؟ مگر ما این سال‌ها و روزها و ساعت‌ها و لحظه‌ها را تا اینجا فراموش کرده‌ایم که بعد از مرگ چیزی فراموش شود؟ به جان خودت که می‌دانی چقدر برایم عزیز است حاضرم از عمرم به شما بدهم و من کسی نباشم که داغ بر جانش می‌ماند. این میزان از خودخواهی را از من بپذیر و قول می‌دهم تا آن موقع هیچ وقت خودخواه نباشم. اصلا یک کار بهتر می‌توانیم بکنیم که به نفع جمع باشد. اگر به 70 سالگی رسیدیم یک خودکشی سه نفره در آن سال می‌کنیم. شهاب 4 ماه پیش 25 ساله شد، تو امروز و من دو ماه دیگر. یعنی سال 1441 هفتاد ساله می‌شویم. ولی بیا تا آن موقع با هم قدم بزنیم. با هم بخندیم. با هم گریه کنیم. با هم بمیریم.

من این قول را می‌دهم که

You'll Never Walk Alone

مبارک باشی برادر

همسران من

ارتباط من با #شبکه‌های_اجتماعی به مانند مردانی است که چند #همسر دارند. من همه همسرانم را دوست دارم ولی به گونه‌ای متفاوت با هر کدام روبرو می‌شوم. مثلا #فیسبوک که اولین همسر من است این روزها دیگر رنگ و لعاب سابق را ندارد. این روزها خیلی به خودش نمی‌رسد. کمتر هوای من را دارد. اما به خاطر روزهای خوب گذشته همچنان هر روز به او سر می‌زنم.

بعد از آن چند #ازدواج ناموفق با اپلیکیشن‌های پیام‌رسان داشتم. #وایبر و #واتس_اپ همراهان خوبی نبودند. آمدند و رفتند. اما بعد از آنها #تلگرام خیلی پیشرفته بود. از آن دختران به روزی که توانایی‌های زیادی دارند و در همه ابعاد کمک می‌کنند. اما مشکلی که دارد این است که خیلی شلوغ است. باید پا به پایش بیایی و من خیلی حوصله این چیزها را ندارم.

#اینستاگرام اما از آن زنان زیبایی است که همیشه به خودش می‌رسد و نمی‌توانی از او چشم برداری. از آنهایی که از شدت زیبایی و جذابیت به همه جا می‌کشاندت. از آنهایی که باید به دنبالش بدوی تا نگاهت کند. اما مشکلش این است که سخت می‌شود با او حرف‌های جدی زد. خیلی گوش شنیدن این حرف‌ها را ندارد. برای همین است که بعضی اوقات با او حرف‌های جدی می‌زنم و بیشتر اوقات با هم سرگرم می‌شویم و خوش می‌گذرانیم.

جالب تر از همه این‌ها #توئیتر است. تا به حال با او حرف نزدم. دوستش دارم ولی نشده است که با هم حرف بزنیم. او خیلی خوب است و کوتاه و بی دردسر حرفش را می‌زند و می‌رود. باید بیشتر به او سر بزنم و این سکوت را بشکنم.

همه شان را دوست دارم.

تجربه سردبیری

روزنامه‌نگاری برای خیلی‌ها شغل جذابی است. من هم جزو این دسته آدم‌ها بودم. اینکه می‌گویم بودم به این معنی نیست که الان دیگر آن حس را ندارم. می‌خواهم قصه خودم را بگویم. وقتی از کودکی روزنامه و مجله و ... دیده باشی نگاهت به این مسائل متفاوت است. من تقریبا در این فضا زندگی کردم. پدر به عنوان یک روزنامه‌نگار باسابقه و شناخته شده اصلی‌ترین نقش را در این موضوع داشته و دارد. من از بچگی با این چیزها بزرگ شدم. پدر خیلی مایل نبود که من وارد این حرفه شوم. حتی خیلی مایل نبود که من از مهندسی شیمی انصراف بدهم و علوم‌سیاسی بخوانم. ولی اخلاقش اینگونه است که وقتی ببیند خیلی بر تصمیمت اصرار داری مانع نمی‌شود.

نظرش این بود که من همان مهندسی را ادامه دهم و اگر علاقه‌ای به این حوزه دارم به صورت پاره وقت آن را دنبال کنم. اما من تصمیمم را گرفته بودم. باید علوم‌سیاسی می‌خواندم و روزنامه‌نگار می‌شدم. حتی الان هم که تمام زور خودم را بکار بستم تا خودم را  در کار نشان دهم باز هم اصرار دارد که درست را جدی بگیر و کار آنقدرها اهمیت ندارد. من ولی برعکس او فکر می‌کنم. بیکار بودن برایم چیزی شبیه به مرگ است.

اوایل جسته گریخته کار می‌کردم. چیزی در حد نشریات دانشجویی و کمی‌تا قسمتی حق التحریر برای جاهای مختلف. کار که نبود. بیشتر مشق می‌کردم. گذشت و گذشت تا «مجله تربیت سیاسی اجتماعی» راه افتاد. معاونت پرورشی وزارت آموزش و پرورش از اول انقلاب مجله‌ای به نام تربیت برای مربیان پرورشی و معلمان مدارس تولید می‌کند که در حوزه‌های تربیتی و فرهنگی و هنری و اعتقادی مطالبی برای مخاطبان خود دارد. در دوره‌های مختلف با توجه به سیاست‌های دولت‌ها مجله دیگری در حوزه سیاسی و اجتماعی به آن اضافه می‌شد. در دولت جدید این مجله احیاء شد و پدر که سابقه همکاری‌های گسترده‌ای با آموزش و پرورش داشت، شد سردبیر این مجله. من را هم با خودش برد تا هم کار یاد بگیرم هم جلوی چشمش باشم و وارد فضاهایی که دوست نداشت نشوم.

من که قرار بود کار یاد بگیرم خودم را به زور در مجله جا دادم. آنقدر نوشتم و ایده دادم و کار کردم تا آنجا که پدر که همیشه در مورد ما سخت‌گیرتر از آدم‌های دیگر برخورد می‌کند رضایت داد که به من به عنوان یک خبرنگار تازه‌کار نگاه کند. از آنجا کارها شروع شد. تقریبا آن تصویر هیجان‌انگیز و جذاب از روزنامه‌نگاری داشت جای خودش را به واقعیت می‌داد. کار بود. کار به مفهوم واقعی خودش. تصور غالب نسبت به روزنامه‌نگاری همان چیزی است که در فیلم‌ها دیده‌ایم که یک روزنامه‌نگار دارد کار بزرگی را می‌کند و در نهایت یا به هدفش می‌رسد یا به صورت یک قهرمان کشته می‌شود.

اما در واقعیت خبری از این مسائل نیست. باید کار کرد. باید آرمان‌ها و آرزوها را کنار گذاشت و کار کرد. حال اگر آدم توانمندی باشی می‌توانی در این بستر اندکی به اهدافت نزدیک شوی. در کنار کار کردن در تربیت سیاسی اجتماعی به صورت پروژه‌ای هم با دیگر رسانه‌ها کار می‌کردم. سال اول با فراز و نشیب‌هایی تمام شد. گروه‌های مختلف آموزش و پرورش را تحت فشار قرار می‌دادند و به این مجله حمله می‌کردند. پدر با اینکه اسمی از خود در مجله نداشت باز هم به خاطرش به مجله فشار می‌آوردند. با این اوصاف و البته دلایلی که ذکر آن لزومی ندارد پدر از این مجموعه جدا شد. من که این مجله و کار برای معلمان را دوست داشتم دلم نمی‌خواست از آن جدا شوم. با اعتماد به نفس بیش از حد خود که همیشه با من است به پدر گفتم که من را جای خودت معرفی کن. با اصرار من و نوشتن طرح برای مجله و جلسات با مسئولین، من خیلی زود سردبیر یک مجله شدم.

سخت بود ولی شد. اوضاع بهتر شد. می‌توانستم تا آنجایی که می‌شود ایده‌های خودم را دنبال کنم. به من اعتماد شده بود و باید جواب درستی به آن می‌دادم. یک سال از سردبیری من در «تربیت سیاسی اجتماعی» می‌گذرد و در هر شماره تجربه جدیدی را کسب کردم. کار کردن با نهادهای دولتی و مخصوصا آموزش و پرورش سختی‌های خاص خود را دارد. بحران بودجه اصلی‌ترین بخش ماجراست. حساسیت بالا روی موضوع تربیت سیاسی اجتماعی در آموزش و پرورش خیلی دست و پای آدم را می‌بندد. کار کردن در این شرایط با بودجه‌ای بسیار کم واقعا کار راحتی نیست. هنوز به تعدادی از رفقایم بدهکارم. در این یک سال آدم‌های خوش قول و بد قول زیادی دیده‌ام. با آدم‌های مهمی گفتگو کرده‌ام و از آنها یاد گرفته‌ام. از خودم راضی هستم چون در اولین تجربه سردبیری خودم توانستم توقعات خودم را برآورده کنم. ولی باید بهتر شوم. هنوز باید یاد بگیرم و اشتباهاتم را جبران کنم. یک تشکر از ویژه هم باید از برادرم جواد بکنم که اگر نبود به تنهایی نمی‌توانستم این یک سال را طی کنم.

 خیلی دوست دارم مجلات را به دستتان برسانم و شما هم بی‌رحمانه نقدم کنید تا ایراداتم را پیدا کنم. نمی‌دانم در سال تحصیلی آینده می‌خواهند با من کار کنند یا نه ولی باید به سراغ طرح‌ها و ایده‌های جدیدی بروم. سردبیری یک رسانه مکتوب در عصر شبکه های اجتماعی بسیار دشوار است اما باید رو به جلو حرکت کرد.

94


طبق عادت هر سال، این روزها سالی که گذشت را مرور کردم. پر رنگ‌ترین واژه امسال «تغییر» است. این به معنای آن نیست که سال‌های گذشته خبری از تغییر نبود. اصلا انسانی که تغییر نکند تقریبا مرده است. اما تغییرات من آنقدر ملموس و بزرگ بود و هست که بعضی مواقع خودم از آن می‌ترسم.

94 با تمام سختی‌ها و بالا و پایینی که داشت در مجموع برای من سال خوبی بود. سالی که باز هم یاد گرفتم. انگار این یاد گرفتن هیچ وقت قرار نیست تمام شود. درستش هم همین است. آدم تا زنده است باید یاد بگیرد. گاهی از یک استاد (که امسال از این موهبت خیلی بهره بردم) یا از یک دوست (که هر چه نداشته باشم، جواد و شهاب را دارم) یا از خودم.

کار و درس در حال حاضر اولویت‌های اصلی زندگی من هستند و امیدوارم 95 مثل 94 نشود که تمامش به کار ختم شد. باید بخوانم. خیلی نیاز به خواندن دارم. سخت کارهای عقب مانده دارم و این از همه مهم‌تر است. خلوت کردن با خودم جزو برنامه‌هایی است که باید 95 انجامش دهم. شاید یه مدت تنها زندگی کردم. نمی‌دانم. 94 را در مجموع دوست داشتم. تلاش می‌کنم که 95 را بیشتر دوست داشته باشم. 

از عروسک کوکی تا هیولا

تا به حال آدم‌هایی را دیده‌اید که با توجه موقعیت، شانس، شرایط محیطی خوب و ... توانسته‌اند به اهدافشان برسند؟ تا به حال آدم‌هایی را دیده‌اید که در موقعیت بد، بد شانسی، شرایط محیطی نا مناسب باز هم به اهدافشان رسیده‌اند؟ فرق بین این دو دسته آدم در چیست؟

من فکر می‌کنم که جنگیدن فرق آنهاست. آدم‌های دسته اول به هر دلیلی به اهدافشان رسیده‌اند ولی برای من آدم‌های دسته دوم جذاب‌تر هستند. آدم‌هایی که در شرایطی سخت، با تلاش و روحیه جنگنده خود توانسته‌اند به خواسته‌های خود برسند. جنجگو بودن برای ما که در کشوری که با تساهل در حال توسعه می‌توان نامیدش زندگی می‌کنیم، شرط حیاتی زندگی است. اگر نجنگیم و دست‌هایمان را بالا بگیریم آن وقت است که همه چیزمان به باد می‌رود.

همه این‌ها را گفتم تا به تو برسم. به تویی که جنگیدی. آن دورانی که ادبیات و نوشتن و علوم انسانی برای بچه تنبل‌ها بود و همه باید دکتر و مهندس می‌شدیم، تو نوشتن را رها نکردی. خواندی و نوشتی. وبلاگ نویسی در دوران شما راهی بود که می‌شد نوشت و تو به سراغش رفتی. وبلاگ آنقدر اصالت دارد که من هم در دوران شبکه‌های اجتماعیِ جدید، به سراغش رفتم و «دوبینی» را راه انداختم تا بهانه‌ای باشد برای نوشتن. «عروسک کوکی» بستری بود برای نوشته‌های تو. بچه بودم که اسمش را شنیدم ولی بعدها شد جزو جاهایی که هر چند وقت یکبار باید نگاهی به آن می‌انداختم. در دورانی که دسترسی به اینترنت مثل امروز نبود مخاطبان خود را پیدا کردی و نوشتی و نوشتی و نوشتی.

حتما در خاطرت هست که با هم در مورد کتاب‌ها و نوشتن و ... حرف می‌زدیم. تو گلشیری را دوست داشتی و من جلال. فکر کنم جزو معدود علاقه‌مندی‌هایمان باشد که هنوز سر جایش مانده. یادم می‌آید وقتی در تهران از کارمندی و زندگی روتین خسته می‌شدی همین نوشتن آرامت می‌کرد و حتی بعدها در غربت و دوری، باز این نوشتن بود که کمک کرد ادامه بدهی. خسته می‌شدی، می‌نشستی اما باز هم نوشتن دستت را می‌گرفت و به مسیرت ادامه می‌دادی.

وقتی زندایی (که عزیز همه ما است و اگر نبود طی کردن این مسیر خیلی خیلی سخت‌تر می‌شد) خبر چاپ کتابت را داد خیلی خوشحال شدم. نه به خاطر اینکه کتابت را چاپ کردی، نه به خاطر اینکه «چشمه» آن را چاپ کرد، به این خاطر که جنگیدی و نشان دادی که می‌شود به آن چیزی که برای خودت تعریف کرده بودی برسی.

«این هیولا تو را دوست دارد» تازه اول راه توست. من به این قانع نیستم و قطعا خودت هم نباید قانع باشی. همچنان بجنگ و ادامه بده. حتی در غربت.