دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

روایت ما چیست؟

روایت ما چیست؟

روایتی از دانشجویی که نه دهه شصتی است، نه دهه هفتادی

یا روایتی از دانشجویی که بعد از 88 وارد دانشگاه شد

وقتی به سرم زد که من هم روایت دوران دانشجویی‌ام را بنویسم، که آخرین شماره فصلنامه روایت و روایت‌های اول شخص آن را خواندم. موضوع این شماره روایت، دانشگاه است و پیرامون این پدیده روایت‌های تحلیلی و اول شخص خوبی کار شده است. همه چیزش سر جایی که باید باشد قرار گرفته ولی ما را فراموش کرده‌اند. ما آدم‌های متولد سال‌های اول دهه هفتاد. ما که نه دهه شصتی هستیم و نه دهه هفتادی. آدم‌های این دو دهه با ویژگی‌های خاصی شناخته می‌شوند ولی ما در هیچ کدام از اینها جای نمی‌گیریم. از هر دو، چیزهایی داریم و چیزهایی نداریم. ما نه سختی و شور دهه شصتی‌ها را داریم و نه سختی و بیخیالی دهه هفتادی‌ها را. آدم‌هایی که بعد از 88 وارد دانشگاه شده‌اند.

من برای آنکه روایت دانشجویی‌ام را بگویم باید به عقب برگردم. به قبل از دانشگاه. فرض کنید نوجوان سال اول دبیرستان هستید و می‌خواهید انتخاب رشته کنید. از طرفی روز و شب‌هایتان پر شده از رمان و داستان کوتاه و مجله و روزنامه‌های مختلف و از طرف دیگر دلتان می‌خواهد پولدار شوید و این تصور وجود دارد که از علوم انسانی پولی در نمی‌آید. بماند که انسانی جای شاگرد تنبل‌ها است و بچه درس خوان‌ها ریاضی می‌خوانند. مثل همیشه کفه‌ای که پول در آن است پیروز می‌شود و ریاضی را انتخاب کردم و خواستم که مهندس شوم.

سه سال سخت را با فرمول و نمودار گذراندم و برای تحمل آن باز به کتاب و مجلات پناه بردم. جلال و هدایت و مارکز و ... . به هر زوری که بود دانشگاه قبول شدم. مهندسی شیمی دانشگاه سمنان و آزاد تهران. اینجا باید بگویم که من جزو بچه‌های «سهمیه‌»ای هستم. یعنی به خاطر آزاده بودن پدر، می‌توانم با سهمیه وارد دانشگاه شوم. هیچ وقت با این مسئله راحت نبودم ولی هیچ وقت هم نتوانستم از این امتیاز بگذرم. بعضی اوقات خودم را قانع می‌کردم که ما از حق کسی نمی‌گیریم و جدای از باقی بچه‌ها در قبولی‌ها حساب می‌شویم ولی باز هم فایده‌ای نداشت. خوش به حال بچه‌هایی که سهمیه داشتند و از آن استفاده نکردند. من که نتوانستم.

بین آزاد تهران و سراسری شهرستان، تهران پیروز شد. یک ساختمان شیک و نوساز ولی بی روح. هیچ تصویری از آن روزها ندارم چون دو ماه نگذشت که انصراف دادم. دیگر بیشتر از این نمی‌توانستم با اعداد زندگی کنم. سیاست آن روزها جذاب‌ترین موضوع برای من بود. از ترس سربازی برای کنکور به صورت ویژه خواندم. چون سال اول دانشگاه دولتی قبول شدم و نرفتم، طبق قانون چاره‌ای نبود جز دانشگاه آزاد. سال 89 مهندسی شیمی تهران مرکز و سال 90 علوم سیاسی تهران جنوب.

فکر نمی‌کنم نیازی باشد که فضای کشور را در آن دوران یادآوری کنم. مشکلات اقتصادی شدید، تحریم‌های عجیب و غریب، شکاف اجتماعی ایجاد شده بعد از سال 88، فضای راکد و امنیتی حاکم بر کشور و ... . در این فضا درس خواندن در رشته‌ای مانند علوم سیاسی خیلی جرئت می‌خواست. من این جرئت را داشتم و دل به دریا زدم و به غیر علاقه به رشته‌ام به چیز دیگری فکر نمی‌کردم.

سال اول و دوم با چنان شوری درس می‌خواندم که تقریبا شبیه بچه درس خوان‌های مزخرفی که بچه‌ها از آنها بدشان می‌آید شده بودم. همیشه یا در حال سوال پرسیدن بودم یا کنفرانس دادن یا بحث کردن. در دانشگاه آزاد هم برخلاف دانشگاه‌های سراسری خبری از برنامه‌های جانبی و جلسات و انجمن‌ها و ... نیست و اصلی‌ترین کار یک دانشجوی فعال، در درس خواندن خلاصه می‌شود.

اما ما بیکار ننشستیم و با یکی دو نفر از هم دوره‌ای‌های خودمان انجمن علمی دانشگاه را ایجاد کردیم. بماند که انجمن علمی برای مسئوولان آنجا بیشتر جنبه ویترین داشت و اجازه هیچ فعالیتی را که نمی‌دادند هیچ، اخلال هم ایجاد می‌کردند. از انجمن که نا امید شدیم به سراغ مجلات رفتیم. یک شماره از مجله بیشتر تولید نشد که آن را هم توقیف کردند.

رسیده‌ام به اواخر سال سوم. همه چیز دارد تغییر می‌کند. سیگار می‌کشم. در کنار شجریان، نامجو هم گوش می‌دهم. کافه نشین شده‌ام. دیگر خبری از آن شور اولیه نیست. نه اساتید سوادی دارند که بخواهند چیزی از آنها عایدم شود و نه محیط دانشگاه می‌تواند انگیزه‌ای بدهد. محیط دانشگاه دو حالت بیشتر ندارد. یا یک فضای دختر پسری در آن حاکم است که گویی این حیاط بسیار کوچک، بستری است برای ارضای طبیعی‌ترین نیازها یا بچه مذهبی‌هایی هستند که در اتاق بسیج یا در نمازخانه دور هم جمع می‌شوند و برنامه‌های خود را دارند. من به هیچ کدام از این دو فضا تعلق نداشتم. حتی دوران عاشقی کردن هم تمام شده بود. پسر بچه 20 ساله‌ای که دوست دخترش ازدواج کند دیگر خیلی به عاشقی کردن فکر نمی‌کند.

در طول این مدت چهار ساله هم برای رسیدن به چیزهایی که می‌خواستم، هر بار به یک ریسمان چنگ می‌زدم. برای آنکه حس فعال اجتماعی بودنم را ارضا کنم، سه سال در یک NGO (جمعیت امداد دانشجویی مردمی امام علی) در زمینه کودکان کار و اعتیاد و ... فعالیت کردم. دوستان خوبی پیدا کردم و چیزهای مختلفی یاد گرفتم. اما بعد از مدتی سیاهی فقر و اعتیاد و تباهی زورش بیشتر بود و من را بی انگیزه کرد و الان به ندرت به آنجا سر می‌زنم.

خبرنگاری و فعالیت در رسانه‌ها هم خیلی جذابیت داشت. دوست داشتم آگاهی و آگاهی بخشی را که در دانشگاه پیدا نکرده بودم را در عرصه رسانه بدست بیاورم. دوره‌ای در مورد خبرنگاری را در خبرگزاری ایسنا گذراندم. اولین ضربه را در اولین جلسه این کلاس خوردم. وقتی مدرس کلاس می‌پرسید که برای چه می‌خواهی خبرنگار شوی گفتم که آگاهی و آگاهی بخشی دغدغه اصلی من است و می‌خواهم از این طریق کاری کرده باشم. حرفی زد که آن موقع برایم خیلی دردناک بود ولی بعدها فهمیدم که ماجرا جز این نیست. گفت: چرا اینقدر تند می‌روی؟ قرار است که مهارتی یاد بگیریم و کار کنیم و مشغول باشیم. این چیزهایی که تو می گویی خیلی بزرگ است.

این حرف برای من که در آن دوران در آرمانگرایی به سر می‌بردم سهمگین بود ولی بعدها که وارد این عرصه شدم تا الان که مسئولیت یک مجله دولتی را برعهده دارم، فهمیدم که واقعا چیزی جز آن حرف نبود. من در بهترین حالت ممکن می‌توانم اندکی تولید داشته باشم و ایده‌های خود را پیاده کنم، اما در نگاهی کلان هر آن چه گفته شود انجام می‌دهم و حق الزحمه‌ام را می‌گیرم. ما در دورانی هستیم که همه چیز راکد است. اقتصاد، سیاست، اجتماع و فرهنگ و ... . حتی رسانه‌ها در رکود به سر می‌برند. دیگر آن دوران که روزنامه‌نگاران سوپر استارهای جامعه بودند تمام شده است و الان با پول می‌شود در شبکه‌های اجتماعی سوپر استار شد.

به هر زوری که بود کارشناسی را به موقع تمام کردم و برای بیرون آمدن از آن فضایی که جز رخوت و ناخوشی چیزی نداشت تمام تلاشم را کردم تا ارشد یک جای خوب قبول شوم. برای رشته ما جایی بهتر از دانشگاه تهران نبود و من هم از کودکی از دیدن سردر معروف دانشگاه تهران ذوق می‌کردم. برای ما دانشگاه تهران از چیزهایی که شنیده و دیده بودیم مساوی بود با آگاهی و آزادی و حرکت و سیاست و ... . یک مجموعه جذاب برای آدمی مثل من. تقریبا به یک چیز رویایی تبدیل شده بود که می‌شود یک روز به عنوان دانشجو از این در وارد شوم؟ (حتی الان هم که دانشجوی این دانشگاه هستم بیشتر از اینکه از در 16 آذر که به دانشکده حقوق و علوم سیاسی نزدیک‌تر است رفت و آمد کنم، از در اصلی داخل و خارج می‌شوم.) با درس خواندن من و شانس و سهمیه و افزایش ظرفیت دانشگاه و ابر و باد و مه و خورشید و فلک، دست به دست هم دادند تا من دانشجوی دانشگاه تهران شوم.

دوران ارشد دیگر دوران خاطره سازی نیست. دوران جوانی کردن نیست. اگر روزی خواستم بچه دار شوم و او از دوران دانشجویی‌ام بپرسد تقریبا چیزی ندارم که بگویم. دوران ارشد دوران دویدن است. کار می‌کنی تا فراغت مالی پیدا کنی و درس بخوانی ولی آنقدر حجم کار بالاست که آن فراغت حاصل نمی‌شود. اما باز با این اوصاف تلاش می‌کنی که بخوانی. نسل ما حتی به تایید اساتید دانشگاه حتی در دانشگاه هم چیزی ندارد. اساتید می‌گویند ما شاگردان بشیریه و طباطبایی بودیم و آنها را دیده‌ایم ولی شما به چه چیز می‌خواهید تفاخر کنید؟ اما من پیش خودم می‌گویم که نسل قبل‌تر از ما دانشگاه پر شور را دیده است ولی ما این را هم ندیده‌ایم. من پیش خودم می‌گویم که مایی که حتی برای یک حرف زدن ساده می‌بایست حواسمان به همه چیز می‌بود، آیا تصویر جوان معترض فیلم‌ها را هم تجربه کردیم؟ جوان محافظه‌کار هم نوبری است. ولی ما اینگونه بزرگ شدیم. ما همیشه زور زدیم و زورمان نرسید. زور واقعیت بیشتر از آرمانمان بود، زور جدایی بیشتر از عشق بود، زور پول بیشتر از آگاهی بود، زور سیاست بیشتر از انسانیت بود. الان هم منتظریم ببینیم که در ادامه چه کسی یا چه چیزی زورش بیشتر است.