دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دوران گذار

وضع و حال این روزهایم برایم تازگی دارد. تا به حال در چنین وضعیتی نبوده‌ام. چند سالی می‌شود که تغییرات مختلفی در خود احساس می‌کنم. تغییراتی که هم خوشایند است و هم ناخوشایند. حتی بعضی از این تغییرات ترسناک است. این روند همچنان ادامه دارد و خواهد داشت، ولی امسال به اوج خود رسیده است. به گونه‌ای که فکر می‌کنم در یک دوران گذار به سر می‌برم. گذار از یک مرحله به مرحله دیگر. این حالت به اندازه کافی ترسناک و سخت هست، اینکه نمی‌دانی وضعیت جدید رضایت بخش هست یا نه. اینکه نمی‌دانی وضعیت جدید چه نقاط قوت و ضعفی دارد. همه این‌ها کار را سخت می‌کند.

این شرایط سخت را بگذارید کنار مشکلات و سختی‌های جانبی مثل مشکلات مالی، عدم آرامش در خانه، مشکلات فردی و ... دیگر تکلیف مشخص است. فردی که از لحاظ درونی آشفته است، به دنبال کشف خود است، دارد با خود کلنجار می‌رود که بفهمد از خود و زندگی‌اش چه می‌خواهد و مشکلات بیرونی خاص خود را هم دارد.

این جملات بالا اصلا به معنای ناله کردن که من از آن متنفرم - نیست. توصیف کوتاهی است از شرایط این روزهای من. سوالی که این روزها از خودم می‌پرسم این است که برای برون رفت از این وضعیت و به تعبیری حرکت به سمت شرایط مطلوب چه باید کرد؟

چند وقت پیش به این فکر می کردم که از زندگی چه می خواهم؟ این فکر کردن طولانی شد و آخر به این نتیجه رسیدم که پاسخ روشن و دقیقی برای این سوال ندارم. دقیق نمی دانم که چه می خواهم. شروع کردم به جنگیدن با خودم که جواب درستی پیدا کنم. فشار و مشکلات جانبی آنقدر زیاد و آزار دهنده است که انرژی لازم را برای رسیدن به این مسائل باقی نمی گذارد.

اما چند روزی است که راه حلی برای حل این موضوع پیدا کرده‌ام هرچند که به این زودی‌ها به آن نمی‌رسم ولی باز خوب است که به یک جمع بندی رسیدم: باید تعارف را با خود کنار بگذارم، دست از ادا درآوردن بردارم. باید یک سوئیت کوچک پیدا کنم با وسائل ابتدایی زندگی. تنهایی و دور بودن از تنش‌ها و فشارهای رایج اولین قدم است. بعد از آن شروع می‌کنم به زندگی کردن. کار می‌کنم. درس می‌خوانم. کتاب می‌خوانم. می‌نویسم. سفر می‌کنم. رابطه با آدم‌ها را تجربه می‌کنم. می‌بینم، می‌شنوم و ... دیگر برای خودم بازیگری نمی‌کنم چون خودم هستم و خودم. الان فکر می‌کنم که این راهی است برای عبور از این دوران گذار. شاید چند وقت دیگر نظرم عوض شد. اما در حال حاضر، اصلی‌ترین کاری است که می‌خواهم انجام دهم و در زودترین زمان ممکن آن را عملی می‌کنم.

 

مشکلات دوست داشتنی

اندر مشکلات یک دانشجوی علوم سیاسی

این روزها که ترم آخر دوره کارشناسی را می‌گذارنم دیگر از آن تب و تاب روزها و ترم‌های اول خبری نیست. این موضوع برای من که با شور و اشتیاق فراوان وارد این رشته شدم و به دنبال خواندن و نوشتن و ... بودم جالب نیست ولی می‌دانم که این روزها دوران گذار است برای عبور از یک مرحله به مرحله دیگر در زمینه تحصیل. در دورانی که مشغول مطالعه برای کنکور ارشد بودم به شدت مشغول فکر کردن به این چهار سال گذشته بودم که در جای خود باید در موردش بنویسم ولی چیزی که می‌خواهم در این یادداشت آن را بگویم مشکلاتی بود که در این چهار سال با آن روبرو شدم. شاید بیشتر مشکلات خنده‌دار به نظر بیاید ولی این مسایلی بود که ما تقریبا با آن درگیر بودیم و هستیم و خواهیم بود.

وارد شدن به این رشته برای من که از یک رشته مهندسی انصراف داده بودم و می‌خواستم به سمت علایق و دغدغه‌هایم بروم در نوع خود یک مشکل محسوب می‌شد. خوشبختانه از طرف خانواده فشاری بر من وارد نشد و آزادانه برای انصراف و کنکور مجدد، تصمیم گرفتم. اما در این بین هر کسی (غریبه یا آشنا) که این خبر را می‌شنید اولین سوالی که می‌پرسید این بود که دیوانه شدی؟! (البته مودبانه‌ترین سوال هم همین بود). این طرز تفکر که این رشته‌ها بی‌فایده است و می‌شود با خواندن چهار کتاب در مورد آن فهمید وجه غالب اکثر چیزهایی بود که می‌شنیدم. اغلب با نگاه‌هایی مواجه می‌شدم که پزشکی و مهندسی را فقط رشته دانشگاهی می‌دانستند و باقی را بازی می‌دیدند. بماند که در تمام کشورهای توسعه یافته باهوش‌ترین و درسخوان‌ترین افراد وارد رشته‌های علوم انسانی می‌شوند.

به هر شکلی بود وارد دانشگاه شدم و از بین چهار تا کتابی که خوانده بودم تلاش می‌کردم به استادها بفهمانم که من چیزهای زیادی بلد هستم (بماند که متاسفانه یا خوشبختانه این روش تا حدود زیادی در کسب نمره نتیجه داد) اما بعد از چند ترم متوجه این موضوع شدم که دانش سیاسی به مراتب پیچیده‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم و برای فهم و تحلیل یک پدیده سیاسی باید چندین کتاب و استاد دید تا شاید اندکی مسایل را بهتر و واقع بینانه‌تر فهم و تحلیل کرد.

 این وسواس یکی از دیگر مشکلات برای یک دانشجوی علوم سیاسی است. متاسفانه سیاست در کشور ما یک پدیده بسیار بسیط است و چون در تمام بخش‌های زندگی مردم نفوذ دارد نتیجه آن این شده که به هر کجا که پا می‌گذاری حرف از سیاست است. در مهمانی، تاکسی، کافه و ... . اوایل تقریبا در اکثر این بحث‌ها شرکت می‌کردم و تلاش می‌کردم دانش اندک خود را منتقل کنم اما بعد از مدتی دیگر این بحث‌ها آزار دهنده شد. چون وقتی در یک محیط علمی و کارشناسانه وارد یک بحث شوی و جدای از اینکه آداب بحث رعایت می‌شود، حرف‌های منسجمی با پشتوانه‌های علمی را بشنوی دیگر نمی‌توانی در بحث‌های بی هدف و پراکنده‌ای که آداب بحث هم در آن رعایت نمی‌شود شرکت کنی و نتیجه این می‌شود که از بحث‌های سیاسی که در تاکسی می‌شود فرار می‌کنی. این به معنای این نیست که خود را چیزی فراتر از آدم‌هایی بدانی که از دانش سیاسی بی‌بهره هستند بلکه به این معناست که دانش سیاسی به مانند دیگر علوم - هر چند که در چارچوب علوم انسانی است و با علوم طبیعی متفاوت است ویژگی‌های خاص خود را دارد و همانطور که ما وقتی دانشی در مورد علومی مانند پزشکی و مهندسی و ... نداریم در مورد آنها اظهار نظر نمی‌کنیم و قرص و محکم پای ادعای خود نمی‌ایستیم بلکه به نظر کارشناس احترام می‌گذاریم و آن را گوش می‌دهیم، در رابطه با سیاست هم باید اینگونه عمل کنیم.

شرکت یا عدم شرکت در بحث‌های این چنینی نتایج جالبی به بار می‌آورد. در صورت عدم شرکت با این عبارات روبرو می‌شوی که : «حالا چهارتا کتاب خونده فکر می‌کنه خبریه» یا «خودت نگیر بابا» یا «این همه درس خوندی یه بحث نمی‌تونی بکنی؟» در مقابل وقتی گفتگو را شروع می‌کنی و تحلیل مورد نظر خود را ارائه دهی چند حالت دارد. اگر مخاطب با تحلیل شما هم نظر باشد که تحسین می‌شوی و او متوجه می‌شود که در دانشگاه‌ها چیزهای خوبی به جوانان یاد می‌دهند. اما اگر تحلیل شما را قبول نداشته باشد وارد بحث می‌شود و هر چقدر هم که استدلال بکار گرفته شود کار پیچیده‌تر می‌شود و در نهایت «برو بابا!»، «نه تو نمی‌دونی»، «چطوری این همه درس خوندی و یک چیز ساده را نمی‌فهمی؟» جواب هایی است که با آن روبرو می‌شوی.

جدای از اینکه من با حضور سیاست در تمام بخش‌های اجتماع مخالفت دارم و معتقدم که این موضوع باید به محافل سیاسی، احزاب و رسانه‌ها اختصاص داشته باشد، به شدت آن را امری تخصصی می‌دانم و به اندازه دیگر پدیده‌های اجتماعی که نیازمند متخصص است آن را جدی می‌بینم. حتی یک استاد علوم سیاسی هم نمی‌تواند در مورد تمام مسایل داخلی و منطقه‌ای و بین المللی و اجتماعی و اقتصادی و اندیشه‌ای اظهار نظر کند. در حال حاضر در کارشناسی ارشد و دکترا گرایشات علوم سیاسی، روابط بین الملل و مطالعات منطقه‌ای وجود دارد و هر کدام مسایل خاص خودش را دارد و هر شخصی نمی‌تواند در تمام این زمینه‌ها متخصص باشد و اظهار نظر کند.

مساله بعدی که یک دانشجوی علوم سیاسی با آن روبرو است سوالاتی است که از او پرسیده می‌شود: «آقا دلار نمیخواد ارزون شه؟!»، «این یارانه ما رو نمی‌دونی کی میدن؟!»، «این گشت ارشاد نمیخوان بردارن؟!»، «این آمریکا چرا دست از سر ما بر نمیداره؟!»، «آخر فلان موضوع چی میشه؟» در این جور موارد یک دانشجو را با خبرگزاری، جادوگر و پیشگو اشتباه گرفته و توقع دارند که به تمام سوالات ذهن آنها پاسخ دلخواه (نه درست) داده شود و اگر در جواب گفته شود که نمی‌دانم واکنش‌های جالب‌تری نیز دیده می‌شود.

یکی از دیگر اتفاقات جالبی که برای یک دانشجوی علوم سیاسی پیش می‌آید سوالاتی است که در مورد شغل او پرسیده می‌شود. وقتی به کسی گفته می‌شود که من دانشجوی علوم سیاسی هستم با لبخندی بر لب که نمی‌دانی دارد مسخره می‌کند یا تحویلت می‌گیرد می‌گوید: «به به آقای رئیس جمهور آینده چطوره؟» به صورت کلی با شنیدن اسم علوم سیاسی یا رئیس جمهور در ذهن‌ها می‌آید یا سفیر. یعنی کم پیش می‌آید که مشاغل دیگری نیز گفته شود. نکته جالب‌تر اینجاست که اکثر روسای جمهور در جهان یا حقوق خوانده‌اند یا اقتصاد و مدیریت. برای تنویر افکار عمومی! باید بگویم که شغل‌هایی که با رشته علوم سیاسی در ارتباط است از فعالیت‌های پژوهشی و دانشگاهی تا روزنامه‌نگاری و همچنین کارهای اجرایی و امنیتی و ... را نیز شامل می‌شود. در کنار این مسایل افرادی که بخواهند وارد ساختار قدرت شوند و مسوولیتی برعهده بگیرند چه بخواهند مدیرکل سازمانی شوند یا نماینده مردم در مجلس شوند یا وارد وزارت خارجه و بالاتر شوند هم می‌توانند هم رشته‌ای ما باشند.

از دیگر با مزگی‌هایی که یک دانشچوی علوم سیاسی با آن روبرو می‌شود این است که افرادی که متوجه رشته تحصیلی آنها می‌شوند واکنش‌هایی نظیر «دست ما رو هم بگیر آقا»، «سلام ما رو به بچه های بالا برسون» و ... روبرو می‌شوند. حال اینکه چه ربطی به تحصیل در این رشته و ارتباط با ساختار قدرت وجود دارد را نمی‌دانم.

مساله دیگری که باید به آن اشاره شود این است که دنیای سیاست دنیای تر و تمیزی نیست و هر روز باید با خبرها و اتفاقات و مسایل مختلفی روبرو بود که به هیچ وجه خوشایند نیست. اما نکته مهم این است که سیاست پدیده‌ای است که نمی شود نسبت به آن بی‌تفاوت بود و در تک تک بخش‌های زندگی با آن برخورد می‌کنیم. این حجم بالای ناخوشایند بودن در دراز مدت منجر به خستگی و رخوت و حال بد می‌شود که سخت‌ترین مشکلی است که ما با آن روبرو هستیم. اما با همه این اوصاف من سیاست را دوست دارم. همین.