دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

برای پژمان و محمد علی

برای پژمان و محمد علی

چند روز پیش خبر مرگ یکی از هم کلاسی‌های دوران راهنمایی و دبیرستانم را از یکی از دوستان شنیدم. چند لحظه که گذشت تازه به خودم آمدم تا بتوانم موضوع را هضم کنم. هنوز خبری مبنی بر اینکه علت مرگ چه بوده ندارم ولی آخرین خبری که چند سال پیش از او داشتم و نمی‌دانم تا چه حد درست بوده وضعیت خوبی را نشان نمی داد.

یاد محمد علی سروری افتادم که بارها خواستم برایش بنویسم و نشد. یادتان می‌آید چند وقت پیش عکسی در رسانه‌ها منتشر شد که در یک اعدام در ملا عام شخص اعدامی سرش را بر دوش کسی که باید طناب را دور گردنش بیاندازد گذاشته و گریه می‌کند؟ در این عکس لحظاتی قبل از اعدام دو انسان را می‌بینیم که به علت زورگیری و پخش شدن فیلم آن‌ها در رسانه‌های مختلف جو بدی در کشور ایجاد کرد و مسوولان امر راحت‌ترین و بی دردسرترین راه به خیال خود را که اعدام در ملا عام باشد را انتخاب کردند و تمام.

اول راهنمایی بود که با محمد علی سروری در مدرسه حسینی اسلامی منطقه 14 تهران هم‌کلاسی بودم. پسری سبزه با قد و قواره‌ای کوچک. از همان اول مشخص بود که جزو بچه‌هایی است که قرار است تا آخر سال شیطنت کند. طبیعی هم بود که آنچنان اهل درس و مشق هم نباشد. حتی یادم می‌آید که در نوشتن کلمات ساده هم در دوران راهنمایی ایرادات اساسی داشت. اما تصویر ثابتی که از او در ذهنم نقش بسته چیزی شبیه به همان تصویر لحظات آخر زندگی‌اش است. چهره‌ای بهم ریخته، همراه با گریه که استیصال در آن نهفته است. تقریبا روزی نبود که محمد علی سروری در آن مدرسه از معلم یا ناظمی کتک نخورد. روزی نبود که به علت درس نخواندن یا شیطنت بیرون از کلاس نباشد و تنبیه نشود. شاید کار درستی نباشد ولی می‌خواهم از ناظم آن دوران خودمان که تا آنجا که می‌توانست این بچه را کتک زد اسم ببرم. اگر یادم نرفته باشد آقای پور محمد بود ناظم آن سال‌های مدرسه ما. مردی کوتاه قد که همیشه موهای بهم ریخته‌ای داشت و دهانش هم بوی تعفن می‌داد. این انسان نادان تمام زور و انرژی‌اش این بود که ما تی‌شرت نپوشیم و گویا هیچ فهمی از فرآیند تعلیم و تربیت نداشت. اولین چیزی که به ذهنش می‌رسید تنبیه بدنی بود. من که دانش‌آموز بی سر و صدایی بودم، یک بار مورد عنایتش قرار گرفتم. یادم نمی‌آید که محمد علی سروری دوران راهنمایی را تمام کرد یا نه ولی آخرین خبری که از او به دستم رسید همان پرونده زورگیری بود که به خاطر 70 هزار تومان او را به دست اعدام سپردند. از وضعیت خانوادگی‌اش خبری ندارم ولی می‌توان حدس زد که وقتی پسری هم سن و سال من به خلاف و دزدی و زور گیری روی می‌آورد درگیر چه مشکلاتی است.

سوال من این است که چرا کسی نبود که او را از این وضعیت بیرون بکشد. چرا به جای کتک زدن با چوب و کمربند و مشت و لگد یک بار از او پرسیده نشد که دردت چیست. چرا نظام آموزشی ما اینقدر ناقص و بهم‌ریخته است که در کنار کمبود بودجه و امکانات، بیمارانی روانی را تحت عنوان ناظم و معلم به مدرسه‌ها می‌فرستد تا در حساس‌ترین سنین یک انسان او را تربیت کند.

این روزها که خبر فوت پژمان شهرخی را شنیده‌ام همش امیدوارم که ماجرایی از این دست اتفاق نیفتاده باشد. پژمان به هر صورتی که بود دوران راهنمایی را تمام کرد و ما با هم در اول دبیرستان هم‌کلاسی بودیم. تقریبا نزدیک به هم می‌نشستیم. یکی از اصلی‌ترین پایه‌های شیطنت و شلوغ کردن در مدرسه بود. شیطنت‌های طبیعی بچگانه. قوه طنز و شوخی خوبی هم داشت و همیشه از شوخی‌هایش می‌خندیدیم. اما او هم از دست مسوولین مدرسه سالم در نرفته بود. ناظم سال اول دبیرستان که می خواهم اسم او را هم ببرم به اندازه کافی او را تنبیه بدنی می‌کرد. آقای دلاور. مردی همیشه اخمو که گویا چیزی جز تنبیه و زور در اصولش وجود نداشت. او هم تمام انرژی خودش را می‌گذاشت که ما شلوار جین نپوشیم و خدایی نکرده مرتکب گناه کبیره موی بلند داشتن نشویم. پژمان سال اول را به هر زوری بود تمام کرد و دیگر او را در مدرسه ندیدم. یکی از معدود آدم حسابی‌ها در دوران مدرسه رفتن ما، ناظمی بود که سال سوم دبیرستان داشتیم. او همیشه می‌گفت یک دانش آموز بد، بهتر از یک لات خوب است. همیشه می‌خواست به هر صورتی که هست بچه‌ها را در مدرسه نگه دارد و نگذارد از این چارچوب بیرون بروند. می‌گفت اگر این جا بمانند و مدرسه را بهم بریزند بهتر از این است که در خارج از این محیط باشند و معلوم نباشد که چه می‌کنند. از آن موقع به بعد پژمان را در پارک اطراف مدرسه می‌دیدیدیم. پارکی که در آن هر گونه اتفاقی می‌افتاد. از خرید و فروش مواد تا دعواهای عجیب و غریب. نمی‌دانم که او نیز درگیر این مسایل شده بود یا نه و امیدوارم که این گونه نبوده باشد ولی وقتی به راحتی او را از محیط مدرسه خارج کردند دیگر روشن است که از کجا سر در می‌آورد. حرف‌های مختلفی در مورد علت مرگش شنیده‌ام ولی دوست ندارم به آن‌ها فکر کنم. تصویر خندانش روبروی صورتم است و در این گیجی مفرط دست و پا می‌زنم.

لعنت به همه کسانی که باعث شدند این بچه‌ها جوانمرگ شوند. لعنت به کسانی که اسم خودشان را معلم و مدیر و ناظم و پدر و مادر گذاشتند و هیچ شباهتی با آن چیزی که باید باشند نداشتند. حتی لعنت به من و ما که کنارتان نبودیم و هر روز بر حجم محمد علی‌‌ها و پژمان‌ها اضافه می شود. امیدوارم ما را ببخشید.

چه خوب که جای شما نیستیم

چه خوب که جای شما نیستیم

همین الان که شروع به نوشتن این یادداشت کرده‌ام گروهی از کشور ما در مقابل چند کشور که در عرصه سیاست به آن‌ها ابر قدرت می‌گویند نشسته‌اند و مشغول گفتگو در مورد یکی از حساس‌ترین پدیده‌های سیاسی تاریخ معاصر‌اند. موضوعی که به خاطر اشتباهات خودمان و زیاده خواهی این ابر قدرت‌ها به شدت ما را درگیر کرده است. نمی‌خواهم در مورد گذشته و اینکه چه کردیم که کار به اینجا رسید و آن‌ها چه کردند حرف بزنم؛ می‌خواهم در مورد خودم و شما و آن گروهی که به آن اشاره کردم بگویم.

خودمان را جای تعدادی انسان بگذاریم که در بهترین دانشگاه‌های دنیا درس خوانده‌اند و تجربه زندگی در کشورهای توسعه یافته را داشته‌اند و موقعیت‌های شغلی و رفاهی خوبی برایشان فراهم است، ولی امروز مشغول کار دیگری هستند. آن‌ها می‌توانستند به جای آنکه امروز خودشان را درگیر فشار و استرس کنند تعطیلات خود را در کنار سواحل یکی از کشورهای توریستی بگذرانند و به تعبیر خودمانی عشق و حال مبسوطی داشته باشند. می‌توانستند به جای آنکه از طرفی درگیر پرونده هسته‌ای باشند و از طرف دیگر درگیر تحولات منطقه در کنار خانواده خود تعطیلات را در شمال ایران بگذرانند. می‌توانستند به جای نشستن پشت میز مذاکره، روی صندلی‌های کنسرت خواننده‌های دوست داشتنی‌مان نشسته باشند.

شاید بگوییم که کسی آن‌ها را مجبور نکرده، شاید بگوییم خیلی احمق هستند که این چند سالی که می‌توانند زندگی کنند را به جای آرامش، استرس را انتخاب کرده‌اند، شاید بگوییم به ما چه که آن‌ها چه می‌کنند، شاید بگوییم همه آن‌ها مثل هم هستند و چیزی نسیب ما نمی‌شود و شاید خیلی حرف‌های دیگری بگوییم. ولی فرق انسان‌های معمولی مثل ما با انسان‌هایی که می‌خواهند تاریخ ساز باشند در همین است. در انتخاب‌هایمان. ما از صبج تا شب درگیر نیازهای روزمره خود هستیم و عده‌ای توانسته‌اند از این چیزها فراتر روند و کارهایی انجام دهند که اسمشان در تاریخ ثبت شود.

بحث انتخاب کردن یا انتخاب شدن امری است که ما هر روز با آن درگیریم. ما انتخاب می‌شویم ولی آدم هایی هستند که انتخاب می‌کنند. ما قاضی نیستیم که قضاوت کنیم که کداممان بهتر عمل می‌کنیم بحث بر سر این است که انتخاب می‌کنیم یا انتخاب می‌شویم. در این مورد خوشحال هستم که انتخاب نمی‌کنم و جای آن‌ها نیستم. خوشحالم که زندگی و کار و آینده میلیون‌ها آدم در گرو توانایی‌های من نیست که شاید با یک اشتباه، نسلی را نابود کنم. بمب اتمی که کشورهای آن طرف مذاکره می‌ترسند ما به آن برسیم آنقدر ترسناک نیست که اشتباه آدم‌ها می‌تواند مانند بمب اتمی در زندگی ما باشد. آدم‌هایی که در گذشته جای ظریف و دوستانش بودند برای گروه زیادی از مردم ما نقش بمب اتم را داشتند. با اشتباهات گسترده خود و عدم نگاه و تحلیل درست خود زنی بزرگی در تاریخ کشور ما محسوب می شدند. نمی‌خواهم بگویم که ظریف یک فرا انسان است و توانایی‌های عجیبی دارد ولی او بود که با توانایی‌ها و انتخاب‌های درستش شرایط دیگری رقم زده است.

تا به حال کسی از یک کشور در حال توسعه نتوانسته است بین دو متحد استراتژیک (آمریکا و اسرائیل) این گونه شکاف ایجاد کند. اعراب تا به امروز آنقدر از یک توافق حتی نصفه و نیمه بین ایران و ابر قدرت‌ها ترس نداشتند ولی او توانست که این کارها را بکند.

نمی‌خواهم وارد تحلیل‌های سیاسی شوم و به بحث اصلی خودم بازگردم. انتخاب کردن چیزی است که از وقتی خودم را پیدا کردم با آن درگیر بودم. برزخی که همیشه با آن درگیر بودم و بین دو یا چند راهی‌های مختلف نمی‌دانستم که کدام را انتخاب کنم و متاسفانه در اغلب موارد روحیه محافظه‌کاری بر من تسلط پیدا کرد و تقریبا دست به کاری نزدم و در بعضی موارد انتخاب شدم.

همه این‌ها را گفتم تا با شما صحبت کنم. بله شما آقای ظریف. خیلی خوشحالم که جای شما نیستم. جایی که شما ایستاده‌اید آنقدر ترسناک است که من و شاید خیلی‌ها مثل من حتی می‌ترسند که آن را تصور کنند. شما با حجم گسترده‌ای از اشتباهات گذشته در مقابل کشورهایی که در این موضوع دست بالا را دارند نشسته‌اید و تا به امروز اتفاقات خوبی را رقم زده‌اید. نمی‌دانم که نتیجه این ماجرا چه می‌شود. نام شما در تاریخ در کنار خیلی‌های دیگر می‌ماند و امیدوارم که آیندگان برخلاف امروز تاریخ را در کتابخانه‌ها رها نکنند و بخوانند که ظریف و دوستانش در ابتدای سال 94 کارهای مثبتی کردند. ممنونم که انتخاب کردید و نگذاشتید که انتخاب شوید.