دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

قورباغه‌ات را قورت بده

نکاتی کوتاه درباره انتخابات 96

بحث‌هایی در برخی کتاب‌های موفقیت و روانشناسی موفقیت و ... نوشته شده که تحت عنوان قورت دادن قورباغه آن را می‌شناسیم و اگر درست فهمیده باشم منظور از این عبارت آن است که قبل از هر چیز آن کاری را بکن که فکر می‌کنی آزارت می‌دهد و بعد از آن می‌توانی به راحتی باقی کارهایت را پیش ببری و دیگر نه مشکل زمان پیدا می‌کنی و نه برایت سخت است.

فکر می‌کنم #انتخابات96 به گونه‌ای این حالت را تداعی می‌کند (حداقل من می‌خواهم بر اساس این نگاه آن را تحلیل کنم). هر فرد و جریان سیاسی اگر قورباغه‌شان را درست و به موقع قورت دهند و به سمت انجام سخت‌ترین کار ممکن بروند به نفع خود و جریان متبوع‌شان خواهد بود. حتی مردم هم در همین چارچوب قرار می‌گیرند. عجیب است؟ با هم مرور می‌کنیم.

1.      #ائتلاف بر سر یک فرد خاص در هر جریان سیاسی می‌تواند آنها را در رسیدن به اهداف خود کمک کند. #اصلاح‌طلبان و #اعتدال‌گرایان از سال 92 بر روی #حسن_روحانی به توافق رسیدند و پیروز شدند و بعد از آن در سال 94 موفقیت بزرگی را با #لیست_امید در انتخابات مجلس به دست آوردند. اما جریان اصول‌گرایی با شکست در سال 92 و در ادامه شکست در انتخابات مجلس در سال 94 (در مقایسه با دوره گذشته) نشان داد که به سختی می‌توانند قورباغه‌شان را قورت دهند.

اصلاح‌طلبان تجربه شکست سال 84 را دارند و فهمیده‌اند که باید به ائتلاف برسند. در این دوره نیز هر چند که #اسحاق_جهانگیری حضور دارد اما همگان خوب می‌دانند که #روحانی کاندید اصلی جریان #اعتدال و #اصلاحات است. در مقابل اما #اصول‌گرایان با دو کاندید اصلی یعنی #قالیباف و #رئیسی به میان آمده‌اند. هر چند که از ماه‌ها قبل این جریان سیاسی با سازوکار #جمنا به میدان #انتخابات وارد شد اما اینکه این دو نفر با هم به توافق برسند سخت به نظر می‌رسد. رئیسی آنچنان که اصول‌گرایان انتظار داشتند جمنا را به رسمت نشناخت و قالیباف هم گزینه‌ای نیست که به این راحتی‌ها کنار برود. همچنین #شهردار_تهران توانایی اجماع همه طیف‌های اصول‌گرایان بر روی خودش را ندارد. چیزی که تنها نقطه مثبت رئیسی به حساب می‌آید. در هر صورت رسیدن به یک #اجماع در انتهای مسیر انتخابات برای هر دو جریان سیاسی می‌تواند کار را برای آنها راحت‌تر کند.

2.      نظام در مواجه با #احمدی_نژاد گویا قصد قورت دادن _قورباغه را ندارد. مدت طولانی می‌شود که همگان به این نتیجه رسیده‌اند که اگر منافع احمدی نژاد با صاحبان #قدرت در دوره‌ای همسو بود دیگر اینگونه نیست و باید فکری به حال او کرد. تخلفات و فجایع دوران احمدی نژاد بر همگان روشن است و حتی حامیان دیروز و برائت جویان امروز (بخوانید #اصول‌گرایان) هم بر این امر صحه می‌گذارند. ولی چرا کسی حاضر نیست که آن کار سخت را انجام دهد؟ قطعا برخورد جدی با او (فراتر از رد صلاحیت و بایکوت رسانه‌ای و ممنوعیت‌های مختلف) هزینه‌های بالایی خواهد داشت اما در بلند مدت مفید خواهد بود. اینکه می‌گویم در بلند مدت مفید خواهد بود یعنی اینکه چه خوشمان بیاید چه نیاید احمدی نژاد دارای یک پایگاه اجتماعی است. هر چند توان بسیج این پایگاه اجتماعی را در حال حاضر ندارد اما در نبود #آیت‌الله_خامنه‌ای اگر خدایی ناکرده کشور دچار بی‌ثباتی شود یکی از کسانی که داعیه قدرت می‌کند احمدی نژاد است؛ آن هم به پشتوانه این پایگاه اجتماعی. پس چه بهتر که نظام قورباغه‌اش را قورت دهد و تا دیر نشده تکلیف احمدی نژاد را به صورت عادلانه و قانونی مشخص کند. رد صلاحیت جدای از اینکه خلاف #عدالت و #آزادی است این قورباغه را بزرگ‌تر از پیش می‌کند و طبیعتا قورت دادنش هم سخت‌تر می‌شود.

3.      چند وقتی می‌شود که در هر #انتخابات یکی از اصلی‌ترین بحث‌ها شرکت یا عدم شرکت در انتخابات است. عده‌ای معتقدند که عدم شرکت اعتراض به وضعیت موجود بوده و شرکت در انتخابات باعث مشروعیت بخشی به سیستم حاکم شده که بسیاری از مشکلات فعلی نتیجه این سیستم است. اما من می‌خواهم از زاویه دیگری به این موضوع نگاه کنیم.

انتخابات یک #حق است که هر کسی می‌تواند از آن استفاده کند. در همه جای دنیا هم باید از میان افراد مختلفی که در چارچوب آن نظام سیاسی فکر و عمل می‌کنند و مطرح می‌شوند انتخاب کرد. طبیعتا هیچ نظام سیاسی نمی‌گذارد خارج از تفکرِ حاکم، کسی به قدرت برسد. شاید بسیاری از افرادی که به عنوان کاندیدا می‌شناسیم‌شان با تفکرات ما تماما متضاد باشند، شاید ما با تفکر حاکم مشکلات اساسی داشته باشیم و انتخاب از میان افراد دارای این تفکر را اشتباه بدانیم. همه این نکات را می‌فهمم. اما می‌خواهم به چشم آن قورباغه معروف به این کاندیداها نگاه کنیم. مصلحت خود و کشور و مردم‌مان را در نظر بگیریم.

اگر کاری که خوشایند حالمان نیست را انجام دهیم ولی به #مصلحت کشور باشد چی؟ آن موقع ارزش دارد؟ اگر در بین گزینه‌های روی میز بگردیم و یک گزینه معقول را پیدا کنیم بهتر است یا افرادی دیگر از فرصت نبودن ما دور میز استفاده کنند و آن گزینه نا مناسب را انتخاب کنند؟ #سیاست با #ازدواج خیلی متفاوت است. در ازدواج به دنبال فرد #ایده‌آل و #عشق شاید بگردیم ولی سیاست دنیای ممکن‌ها است، دنیای واقعیت‌ها است. باید بر مبنای #واقعیت‌ بازی کرد. باید آن کار ناخوشایند را کرد تا به یک ناخوشی ممتد درگیر نشد.

4.      اصلاح‌طلبی به عنوان یک تفکر که مبنای کنش سیاسی اجتماعی می‌شود به گونه یک قورباغه به تمام معنا است که باید قبل از هر چیز آن را قورت دهیم. #اصلاحات به مفهوم تغییر تدریجی، با فکر، قانونمند، با ثبات، عمیق، زمان بر و دشوار یک قورباغه‌ای است که باید تا آخر عمر هر روز آن را قورت دهیم. در مقابل #انفعال هیچ هزینه‌ای ندارد، وقتی کاری نمی‌کنی هزینه‌ای هم نمی‌دهی. نیازی به قورت دادن چیزی نداری. اگر بخواهی به سمت #انقلاب بروی که آن مناسبات متفاوتی دارد و در حوصله این نوشتار نمی‌گنجد. همین را بگویم که انقلاب به مثابه یک اژده‌هایی عمل می‌کند که همه چیز و همه کس را قورت می‌دهد.

اصلاح‌طلب بودن اما مثال بارز این چیزی است که در طول این نوشتار بارها تکرار شد. وقتی اصلاح‌طلب باشی باید همه چیز را تحمل کنی. از جریان منفعل تهمت مزدوری و اسباب دست بودن می‌شنوی؛ از جریان #اقتدارگرا تهمت مزدوری و اسباب دست دشمن بودن. به مردم باید #امید بدهی، خستگی‌هایت را برای خودت نگهداری، در مقابل فشارها و محدودیت‌ها صبر کنی، تهمت‌ها و بگیر و ببندها را تحمل کنی، تلاش کنی، امیدوار باشی.

بیایید با هم قورباغه‌هامان را قورت دهیم. کنار هم بودن ناخوشایندی‌های #زندگی را کم می‌کند. رای دادن اگر ناخوشایند باشد، اینکه قدرت در دست تندروها، بی برنامه‌ها، متوهم‌ها و کم عقل‌ها باشد قطعا شرایط ناخوشایندتر برای همه رقم خواهد زد.

بیایید با هم قورباغه‌مان را قورت دهیم.

 

 

 

#قورباغه‌ات_را_قورت_بده

چرا نباید سیاست مدارها را دوست داشت؟

چند جستار کوتاه به بهانه درگذشت هاشمی رفسنجانی

مصدق، کاشانی، قوام، رضا خان، امیرکبیر، قائم مقام، امینی، بازرگان، آیت الله خمینی، هویدا، محمد خاتمی، محمدرضا پهلوی، مهدی کروبی، احمدی نژاد، روحانی، میرحسین موسوی، هاشمی رفسنجانی، بیسمارک، ناپلئون، چرچیل، لنین، کندی، پوتین، اوباما، برلوسکونی، اردوغان، اسد، ماندلا، ترامپ و ...

هر کدام از ما بعد از شنیدن اسامی بالا واکنش‌های مختلفی داریم. در رابطه با بعضی‌ها خوشحال می‌شویم، برخی ناراحت و برخی بی تفاوت. اما واقعا نسبت ما با سیاست مداران باید چگونه باشد؟

اگر بخواهیم ساده صحبت کنیم و به همان اندازه از سطحی شدن فاصله بگیریم باید نگاهی به مفهوم فرهنگ سیاسی داشته باشیم تا به پاسخ این سوال نزدیک تر شویم. فرهنگ سیاسی عبارت است از: «مجموعه‌ای از نگرش‌ها، احساسات و ادراکات حاکم بر رفتار سیاسی در هر جامعه‌». این مفهوم خیلی گسترده است ولی می‌توان یکی از نمودهای بیرونی آن را به رابطه بین جامعه و سیاست مداران نسبت داد. به عنوان مثال اینکه نگاه یک جامعه نسبت به سیاست مدارانش چگونه است را می‌توان بر اساس فرهنگ سیاسی آن جامعه تحلیل کرد.

اما در ایران شرایط به گونه ای است که یک چهره سیاسی در بین گروهی بسیار محبوب است و در میان گروهی دیگر کاملا منفور. این موضوع از کجا نشات می‌گیرد؟ چگونه می‌شود که مصدق برای عده ای قهرمان ملی است و برای عده ای دیگر یک پوپولیست؟

***

سن و سالم کم بود. مجله و روزنامه هم که تا دلت بخواهد در خانه ما بود. بیشتر به دنبال عکس‌های بابا بودم و بعضی اوقات پیدایش می‌کردم اما عکس چهره‌های سیاسی مختلف را هم می‌دیدم. خرداد 76 بود. 5، 6 سال بیشتر نداشتم ولی دقیق در خاطرم هست. بابا طرفدار خاتمی بود ولی برادر بزرگ تر دوست داشت ناطق رئیس جمهور شود. نمی‌دانم شاید جرقه‌های اولیه تضاد این دو نفر از آنجا شروع شده باشد. من اما هیچ حسی نسبت به این دو نفر نداشتم. برایم یک موجود خارجی بودند که هیچ تصویری از آنها نداشتم و نمی‌فهمیدم که چرا بین این دو نفر دعوا است. دعوا که نبود ولی برای من به مثابه دعوا خود را نشان می‌داد.

مواجه من با سیاست مداران نکات جالب تری هم داشته است. مثلا من تا مدت‌ها فکر می‌کردم که خداوند همان آقای خمینی است. بیشتر توضیح می‌دهم. یک کودک 6 ساله هیچ تصویری از خلقت و اینکه خالقی وجود دارد، ندارد و من وقتی اسم خدا به میان می‌آمد از آنجایی که آنقدر در رابطه با آقای خمینی چیزهای خوب و اعجاب انگیزی شنیده بودم این دو را کنار هم قرار می‌دادم. یکی دو سال بزرگ تر که شدم متوجه شدم که این دو مقوله کاملا متفاوت هستند و نمی‌شود یک انسان را در کنار خدا قرار داد.

سال 80 انتخابات ریاست جمهوری بود و بابا این بار با خاتمی همراه نبود. از احمد توکلی حمایت می‌کرد و من هم که همه چیزم بابا بود فکر می‌کردم که پدر قطعا درست تصمیم می‌گیرد و برنده توکلی است. چیزی که فکر می‌کردم بیشتر شبیه به یک مسابقه فوتبال بود تا یک انتخابات. هر کسی قوی تر است برنده می‌شود و بابا از همه قوی تر است. اینگونه نشد و خاتمی برای چهار سال دیگر رئیس جمهور شد و من هم بعد یک روز همه چیز از یادم رفت.

بعدها فهمیدم این حمایت بابا از توکلی ماجرا دارد و قبلا هم این اتفاق افتاده است. چند وقت پیش از او پرسیدم که واقعا توکلی را در حد و اندازه‌های ریاست جمهوری می‌دیدی که دو بار در مقابل هاشمی و خاتمی از او حمایت کردی؟ مثل همیشه استدلال‌هایی می‌آورد که خودش قطعا قانع می‌شود ولی در این موارد من به هیچ وجه قانع نمی‌شوم. بعضی موقع‌ها فکر می‌کنم که بابا می‌خواهد توکلی را شرمنده خود کند. اوایل انقلاب که به چماق داری‌هایش در بهشهر اعتراض کرده بود خیلی اذیتش کرد و از آنجایی که عادت به تلافی کردن ندارد از این راه می‌خواهد خودش را آرام کند. خودش این را تکذیب می‌کند ولی من نمی‌توانم قضاوت کنم که چقدر شخصی است و چقدر سیاسی.

همان زمان‌ها است که از این طرف و آن طرف می‌شنوم(منظور از این طرف و آن طرف به هیچ وجه عام نیست و کاملا محدود به این طرف و آن طرف یک بچه 9 ساله می‌شود): «خاتمی بی حجابی‌ها رو درست کرده، همه رو اون بی بند و بار کرده، نگاه خودش ریشاش رو رنگ می‌کنه، تا قبل از اون که ازین خبرها نبود». خانواده پدری به شدت مذهبی بودند و بخش عمده آنها با خاتمی میانه خوبی نداشتند و او را عامل این اتفاقات می‌دانستند. یادم می‌آید که اندکی گرایشات مذهبی ام داشت پا می‌گرفت که کلیپ دست دادن خاتمی با یک خانم در خارج از ایران را نشانم دادند و واقعا برایم سخت و غیر قابل هضم بود.

سال 84 انتخابات ریاست جمهوری بود و من هم دانش آموز سال دوم راهنمایی. اندکی بیشتر می‌فهمم که دور و برم چه خبر است. افراد زیادی کاندیدا شده اند. یک نفر اما این وسط با باقی افراد متفاوت است. هر جور که حساب می‌کنم نمی‌توانم با او ارتباط برقرار کنم چه برسد به اینکه دوستش داشته باشم. زمان برد تا نسبت به او نفرت پیدا کنم. 4 سال زمان برد. محمود احمدی نژاد در آن سال با شرایطی اکنون میلی به گفتن آنها ندارم رئیس جمهور ایران شد. یعنی افرادی مانند هاشمی، کروبی لاریجانی و قالیباف رای نیاوردند و او بود که توانست در دور دوم انتخابات رئیس جمهور شود.

4 سال گذشت و رسیدیم به 88. من دانش آموز سال سوم دبیرستان بودم. دو سه سالی شده بود که شروع کرده بودم به خواندن. همه چیز می‌خواندم. از رمان و داستان کوتاه تا روزنامه و مجلات سیاسی. با بابا چندباری تاریخ معاصر ایران را شفاهی مرور کرده بودیم و به جریان شناسی سیاسی که تخصص اوست علاقه مند شده بودم. تصوراتم نسبت به خاتمی عوض شد و میرحسین برایم تبدیل به یک قهرمان شده بود. قهرمانی که آمده بود تا ما را از شر سیاهی ها نجات دهد. نمی‌خواهم وارد بحث‌های سال 88 شوم و می‌خواهم از منظر نگاه من به سیاست مدار نکاتی را بگویم.

از فردای روز انتخابات من دیگر آن آدم سابق نبودم و خیلی‌ها مثل من بودند و هستند. همه مناسبات زندگی خود را بر مبنای این موضوع مشخص می‌کردیم و هر کس با ما بود آدم خوبی بود و هر کس در مقابل ما آدم بدی. قهرمان کار خودش را کامل کرده بود و از هیچ چیزی دریغ نکرد و ما هم به شدت از عملکردش راضی بودیم. از همه توقع داشتیم مانند او رفتار کنند و هر کسی اندکی کند بود ما را آشفته حال می‌کرد. گذشت. آتش ما خاکستر شد. آرام شدیم. فکر کردیم. به همه چیز فکر کردیم. بیشتر خواندیم و حرف زدیم.

دیگر دنبال آن تندروی‌ها نبودیم. اصلاحات جذاب ترین حالت شده بود. اما در این دوره کمی هم رمانتیک شده بودیم. ماندلا و گاندی اسطوره شدند و الگوی آنها را دنبال می‌کردیم. عدم خشونت، بخشش، آشتی ملی و ... کلیدواژه‌هایی بود که بر زبان جاری می‌شد. هنوز این نگاه را دوست دارم اما واقعیت شرایط را عوض کرد. تاریخ خواندن سخت است. تلخ است. آدم را اذیت می‌کند. اما دارو است. تو را از جایی که هستی می‌کند و می‌برد به آنجایی که دوست داری باشی. اینجاست که دیگر سیاست مدارها برایت از حالت قهرمان خارج می‌شوند. دیگر وقتی اسم آنها می‌آید کف و سوت نمی‌زنی. فکر می‌کنی و در بعضی موارد تحسینشان می‌کنی و در برخی موارد دیگر انتقادات تندی را نثارشان می‌کنی.

مثلا اگر تا دیروز به قوام السلطنه به خاطر ماجراهای منجر به 30 تیر اهانت می‌کردیم دیگر این کار را نمی‌کنیم و به خاطر اقدامات فوق العاده اش در جریان خروج نیروهای روس از ایران تحسینش می‌کنیم و آن تصمیم غلطش در پذیرفتن نخست وزیری بعد از عزل مصدق را مورد سرزنش قرار می‌دهیم. یا هاشمی رفسنجانی را به خاطر تلاشش برای پایان جنگ در سال 67 را تحسین می‌کنیم ولی دیکتاتوری حاکم بر دوران ریاست جمهوری‌اش را نقد می‌کنیم.

فکر می‌کنم که این همان نقطه ای بود که باید به آن می‌رسیدیم. اینکه برای خودمان قهرمان نسازیم. اینکه رابطه شخصی با هیچ سیاست مداری برقرار نکنیم. در تاریخ بشر و در سیاستی که من درسش را خوانده ام این واقعیت به آدمی تحمیل می‌شود که قدرت پدیده پیچیده‌ای است و هر کس آن را به دست بگیرد، آدم دیگری می‌شود. هر چند که استثنائاتی هم در تاریخ وجود داشته ولی این واقعیت غیرقابل انکار است.

***

فرهنگ سیاسی سه نوع اصلی دارد. 1. فرهنگ‌ سیاسی‌ محدود 2. فرهنگ‌ سیاسی‌ تبعه‌ 3. فرهنگ‌ سیاسی‌ مشارکتی. هر کدام از این‌ها توضیحات مفصلی دارند ولی آگاهی نسبت به وضعیت سیاسی یکی از مشخصه‌های اصلی آن است. در مورد اول آگاهی در سطح بسیار پایینی قرار دارد و در مورد دوم اندکی از آگاهی وجود دارد ولی وابسته به افراد و چهره‌های برجسته است که از آنها تقلید می‌شود و در مورد سوم همه در یک سطح قابل قبولی از آگاهی قرار دارند و در امور سیاسی و اجتماعی وارد می‌شوند و فعالیت می‌کنند.

از طرفی دیگر وبر در بحث‌های خود پیرامون کنش‌های اجتماعی آنها به سه دسته کنش سنتی، کاریزماتیک و عقلایی دسته بندی می‌کند که ویژگی‌های هر کدام به ترتیب این گونه است: کنش سنتی بر مبنای هنجارها و سنت‌های حاکم بر جامعه بوده، در کنش کاریزماتیک بر اساس ویژگی‌های شخصی فرد یا فرد حاکم انجام می‌گیرد و در کنش عقلایی شاهد محور بودن عقل و دستیابی به هدف هستیم.

این دو موضوع را که کنار هم می‌گذاریم می‌توان نتیجه گرفت که وقتی کنش افراد در یک جامعه عقلایی باشد و از طرفی فرهنگ سیاسی حاکم بر جامعه مشارکتی باشد می‌توان به سمت پیشرفت و توسعه در جنبه‌های مختلفی حرکت کرد اما هر چقدر این ترکیب ناقص باشد یا با حالت‌های دیگر ترکیب شود جامعه از آن مسیر درست خارج خواهد شد.

***

خبر کوتاه بود و شوکه کننده. یکی از شوکه کننده ترین خبرهایی بود که در عمرم می‌شنیدم. هاشمی رفسنجانی درگذشت. چند باری دیده بودمش. نه از نزدیک که با هم گفتگو بکنیم. در سخنرانی‌ها و دیدارهای عمومی دیده بودمش. نماز جمعه معروف 88 پشت سرش نماز خوانده بودم از اینکه بعضی حرف‌های دل ما را زده بود خوشحال بودم.

اولین مواجه‌هایی که با او داشتم در کودکی بود. می‌شنیدم از این طرف و آن طرف که خودش و خانواده اش دزد هستند. پول مردم را خورده اند و کشور را ملک خود می‌دانند. اینکه فلان خانه و زمین و برج برای بچه‌های او است یکی از بحث‌های رایج در وسائل نقلیه عمومی بود. بزرگ تر که شدم می‌گفتم اگر واقعا اینگونه است چرا جلویش را نمی‌گیرند. بزرگ تر که شدم به تحلیل‌های بهتری رسیدم. اینکه این شایعات از کجا می‌آید و برای چه پخش می‌شود.

92 که آمد امید هم آمد. ما خسته و نا امید بودیم. می‌خواستیم این تباهی‌ها اندکی پاک شود. رد صلاحیت که شد شکستیم. دلمان را باید به نفر بعدی خوش می‌کردیم. دلمان را خوش کردیم و جواب گرفتیم. به دنبال یک چراغ کوچک می‌گشتیم که آن را پیدا کردیم. چقدر ما قانع هستیم.

در فوتبال می‌گویند که فوتبالیست باید بتواند در اوج خداحافظی کند. هاشمی هم در اوج خداحافظی کرد. میزان محبوبیتش در بین مردم در دوره‌های مختلف خیلی تغییر کرد ولی در نهایت با محبوبیت خوبی رفت. فردای رفتنش دوستان و نزدیکان مشغول به تعریف و تمجید و اسطوره پروری شدند و دشمنان و زخم خوردگان هم ناسزا و افشاگری را در دستور کار قرار دادند.

من اما فکر می‌کردم که آینده سیاسی ایران بدون یکی از قدرت مندترین چهره‌ها و یکی از کفه‌های موازنه ترازوی قدرت چگونه است؟ برخی معتقدند که او دیگر قدرت تاثیرگذاری نداشت و دوره اش به سر آمده بود. عده‌ای دیگر نیز بر این باور بودند که یک فرد آنقدر در مناسبات قدرت تاثیر گذار نیست و فرقی نمی‌کند که این فرد چه کسی باشد.

شاید بتوان جور دیگری هم نگاه کرد. یعنی اگر فرض را بر آن بگیریم که عده‌ای به دنبال حداکثر کردن قدرت خود هستند و به تعبیری می‌خواهند که قدرت را یکدست کنند آیا نبود هاشمی به نفع آنها می‌شود یا خیر؟

از اول می‌خواستم به این سوال پاسخ دهم ولی دیدم که مقدمات مهم تر از پاسخ به این سوال است و جوابش را مشخص می‌کند. بی هدف نوشتن این فواید و معایب را هم دارد.

روانشناسی‌سیاسی محمدرضا پهلوی و تاثیر آن بر شکل‌گیری انقلاب اسلامی

روانشناسی‌سیاسی محمدرضا پهلوی و تاثیر آن بر شکل‌گیری انقلاب اسلامی

 

چکیده: روانشناسی سیاسی یکی از مباحثی است که در دنیای امروز به آن توجه زیادی می‌شود و متاسفانه در کشور ما مغفول مانده است. بررسی پدیده‌های سیاسی اجتماعی از این منظر یکی از مسائلی است که باید در کنار دیگر رویکردها به آن توجه ویژه‌ای شود. انقلاب اسلامی نیز یکی از پدیده‌های مهم در تاریخ معاصر کشور ما است که بسیار ضرورت دارد با رویکرد روانشناسی سیاسی نیز به آن پرداخت. پس هدف اصلی این پژوهش پرداختن به انقلاب اسلامی از منظر روانشناسی سیاسی محمدرضا پهلوی است.

اصلی‌ترین سوالی که باید در این پژوهش به آن توجه داشت این است که شخصیت محمدرضا پهلوی چه تاثیری بر شکل گیری انقلاب اسلامی داشته است و پدیده دوگانگی شخصیتی تا حدی به این پرسش پاسخ داده است. پیش از این کتاب‌های روانشناسی سیاسی نخبگان سیاسی ایران و شکست شاهانه اثر ماروین زونیس، نگاهی به شاه اثر عباس میلانی و نظام‌های سلطانی اثر خوان لینز و هوشنگ شهابی نگاهی به این موضوع داشته‌اند و در این پژوهش تلاش شده است که با استفاده از این منابع و دیگر منابع موجود، از منظری نو به این موضوع پرداخته شود.

کلیدواژه: روانشاسی سیاسی، محمدرضا پهلوی، انقلاب اسلامی، دوگانگی شخصیتی

 

مقدمه:

امروزه مباحث میان رشته‌ای در علم سیاست یکی از اصلی‌ترین دغدغه‌های محافل علمی شده و یکی از آنها روانشناسی سیاسی است. متاسفانه در کشور ما این حوزه مغفول مانده و لازم است که برای تحلیل و تبیین مباحث مختلف علمی در کنار رویکردهای دیگری که به آن پرداخته می‌شود به این حوزه نیز توجه شود.

انقلاب اسلامی یکی از موضوعاتی است که در دوره‌های مختلف از زوایای گوناگونی به آن پرداخته شده است. اما شاهد موارد معدودی هستیم که این رویداد تاریخی را از نگاهی روانشناسانه تحلیل و بررسی کرده باشند. روانشناسی سیاسی به ما کمک می‌کند که از این زاویه به سراغ انقلاب اسلامی برویم. رفتارشناسی گروه‌های مختلف مردمی، رهبران سیاسی مخالف، گروه‌هایی که به دنبال مبارزه مسلحانه بودند، صاحبان قدرت و مسئولین حکومتی و ... مباحثی است که می‌تواند با عینک روانشناسی سیاسی به آنها نگاه شود و آنها را تحلیل و بررسی کرد.

روانشناسی سیاسی محمدرضا پهلوی به عنوان شاه ایران در آن دوران از موضوعاتی که باید به آن توجه جدی شده و حتما به آن پرداخته شود. ابعاد مختلف شخصیت او، عوامل شکل‌گیری شخصیت او، عواملی که بر رفتار سیاسی او تاثیر گذار بودند و ... از مسائلی است که باید به آنها توجه شود. ما نیز در این پژوهش به دنبال تحلیل شخصیت او و تاثیر آن بر شکل گیری انقلاب اسلامی هستیم.

اگر به سراغ منابعی که کمی تا قسمتی به این موضوع پرداخته‌اند برویم با چند مورد روبرو می‌شویم. وقتی به کتاب روانشناسی سیاسی نخبگان سیاسی ایران اثر ماروین زونیس نگاهی می‌اندازیم، خواهیم دید که فرضیه اصلی که این کتاب بر مبنای آن قرار گرفته است آن است که در جوامعی که فرآیندهای سیاسی آن درون ساختارهای رسمی دولت کمتر نهادینه شده است، نگرش و رفتار افراد پرقدرت، راهنمای قابل اعتمادی برای تغییر سیاسی محسوب می‌شود.

بر مبنای چنین فرضیه‌ای است که نویسنده کتاب، روند رشد و توسعه سیاسی در ایران را از طریق تحلیل نخبگان سیاسی آن بررسی کرده است. مفهوم نخبگان سیاسی آن چنان که در این بررسی مورد استفاده قرار گرفته، یک مفهوم تجربی، رفتاری است.

در حقیقت، نخبگان سیاسی به مثابه افرادی از اعضای جامعه ایران، یا ملت ایران تعریف شده‌اند که در مقایسه با سایر اعضای جامعه ایرانی، هم از نظر سیاسی فعال‌تر و هم از قدرت سیاسی بیشتری برخوردار بوده‌اند.

کتاب دیگری از ماروین زونیس به نام شکست شاهانه از دیگر کتاب‌های این موضوع به شمار می‌آید. کتاب مزبور بررسی و تلاشی دارد روانشناختانه از شخصیت محمدرضا پهلوی از کودکی تا مرگ و رابطه این شخصیت با شکل گیری انقلاب اسلامی ایران.

در این کتاب ادعا می‌گردد که شاه به دلایل بسیار زیادی دچار نوعی از کمبود شخصیتی بوده که بر اساس آن فرد به دیگران وابسته می‌گردد. بر اساس ادعای نویسنده مهم‌ترین این دیگران عبارت بودند از رضاشاه، اشرف پهلوی، تاج الملوک مادر شاه، ارنست پرون، اسدالله علم و حسین فردوست (دوستان دوره کودکی)، فرح پهلوی، و در نهایت دولت آمریکا و در ادامه چنین نتیجه می‌گیرد که شاه در دوره انقلاب به هیچ یک از این سرچشمه‌های روانی دسترسی (و یا اعتماد) نداشته است. پدرش، ارنست پرون و علم، پیش‌تر مرده بودند. اشرف در خارج از کشور بود. همسرش و فردوست کمتر مورد اعتماد بوده‌اند و سرانجام آمریکا دست از حمایت وی برداشته بوده است.

یکی از جنجالی‌ترین کتاب‌ها در این حوزه نگاهی به شاه است. در بررسی انقلاب اسلامی ایران، تحلیل‌گران هریک به نحوی و از ظن خویش به این موضوع پرداخته‌اند. مطالعه‌ جایگاه و نقش عناصر انسانی فعال در این ماجرا، جایگاه ویژه‌ای دارد. در این میان، شناخت زندگی شخصی و حیات سیاسی محمدرضا پهلوی، به عنوان شاهی که در زمانی اندک از اوج قدرت به حضیض ذلت افتاد، موضوع کتاب «نگاهی به شاه»، نوشته‌ عباس میلانی است که تلاش دارد با تکیه بر اسناد و آثار منتشرشده درباره‌ محمدرضا پهلوی، لایه‌های پنهان از زندگی او را عیان سازد.

کتاب نظام‌های سلطانی اثر خوان لینز و هوشنگ شهابی دیگر کتابی است که به این موضوع پرداخته است. این کتاب با الهام از نظریات وبر سعی در نظریه‌پردازی در باب حکومت‌هایی با ویژگی‌هایی مشخص در قرن بیستم دارد. نظام باتیستا در کوبا، نظام پهلوی در ایران و نظام مارکوس در فیلیپین دارای ویژگی‌های مشترکِ ساختاری بوده‌اند که می‌توان بر اساس آن ویژگی‌ها مدلی از حکومت به نام نظام سلطانی را به دست آورد. البته استراتژی کتاب برای نظریه‌پردازی مقایسه تطبیقی حکومت‌های موجود و بیرون کشیدن مفهوم یا نظریه از دل آنهاست یا همانطور که در کتاب آمده حرکت از واقعیات به مفاهیم و سپس از مفاهیم به واقعیات.

در این موضوع می توان سوالات و فرضیه های مختلفی را مطرح کرد. این پژوهش با استفاده از پدیده دوگانگی شخصیتی که در ادامه به صورت کامل به آن پرداخته است، به دنبال پاسخگویی به سوالات زیر خواهد بود:

شخصیت محمدرضا پهلوی چه تاثیری بر انقلاب اسلامی گذاشته است؟

عوامل تاثیر گذار بر شخصیت محمدرضا پهلوی چه بود؟

ویژگی‌های اصلی شخصیت محمدرضا پهلوی شامل چه مواردی می‌شود؟

 

دوگانگی شخصیتی

قبل از اینکه به بحث اصلی وارد شویم لازم است که مفهوم «دوگانگی شخصیتی» به صورت کامل مورد بررسی قرار گیرد و منظور از این مفهوم تبیین شود.

اختلال شخصیتی مرزی (Borderline personality disorder (BPD)) که در عموم به دوگانگی شخصیتی شهرت دارد یکی از اختلالات روانی است که پژوهشگران این عرصه بر روی آن فعالیت‌های گسترده‌ای انجام داده‌اند. «فرد بر روی هیچ مرزی قرار ندارد» این اصطلاحی است که پژوهشگران در حدود 70 سال قبل استفاده از آن را آغاز کردند، زیرا اعتقاد داشتند افراد مرزی، در مرز بین روان نژندی و روان پریشی (nerosis and psychosis) قرار دارند. اما در دهه 1970 پژوهشگران این مفهوم را از بین بردند، اما این نام همچنان باقی ماند.

چهارمین راهنمای تشخیصی و آماری بیماری‌های روانی (DSM-IV) توسط موسسه روانپزشکی آمریکا چاپ شده است. این کتاب راهنمایی است که متخصصان بهداشت روان از آن برای تشخیص و درمان مشکلات سلامت روان استفاده می کنند.

براساس راهنمای تشخیصی و آماری، افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی الگوی فراگیر عدم ثبات در روابط فردی، خود انگاره، و عواطف (هیجانات بیانگر) نشان می‌دهند. همچنین رفتارهای تکانشی بارز که از مراحل اولیه کودکی آغاز شده و تا آخر عمر ادامه دارد، از مشخصه دیگر این افراد است.

راهنمای تشخیصی و آماری نه صفت را که در میان افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی شایع است به صورت زیر طبقهبندی می‌کند. فردی که پنج صفت از میان این نه صفت را به طور دراز مدت، پایدار، و شدید دارا باشد احتمالا توسط متخصص بهداشت روان مبتلا به اختلال شخصیت مرزی تشخیص داده می‌شود. این ویژگی‌ها به شرح زیر است:

1.      کوشش‌های آشفته به منظور اجتناب از طرد شدن واقعی یا خیالی.

2.      الگوی بیثبات و پرتنش روابط بین فردی که با نوسان بین دو قطب آرمانی کردن و بیارزش نمودن مشخص است.

3.      داشتن حس ناپایداری از هویت فردی.

4.      رفتار تکانشی حداقل در دو زمینه که همراه با احتمال آسیب شخصی است (مانند ولخرجی، رابطه جنسی، سو مصرف مواد، رانندگی بیاحتیاط، دوره‌های پرخوری).

5.      اقدام به خودکشی و یا رفتارهای خود- آسیب رسان.

6.      دوره‌های کوتاه مدت بی ثباتی خلق، تحریک پذیری و یا اضطراب.

7.      احساس مزمن پوچی.

8.      خشم شدید و نامتناسب، یا اشکال در کنترل خشم.

9.      احساس جدا شدن از واقعیت؛ قطع ارتباط با واقعیت نیز نامیده می‌شود. (کرگر و گان، 1394: 19)

اما اگر بخواهیم از این موضوع فارغ شویم و در نگاهی ساده‌تر به سراغ تفکر، احساس و رفتار یک بیمار شخصیت مرزی برویم می‌توان چند مثال ساده را مطرح کرد. این بیماران سایرین را به شکل رقیب و یا کسی که قصد خارج راندن او از میدان را دارد می‌بینند. این افراد به سختی اعتماد کرده و در بدگمانی به سر می‌برند، همواره در حال آماده باش بوده و در جستجوی نشانهای از طرد شدن احتمالی هستند. فرد مرزی نه تنها به دیگری احترام می‌گذارد و او را تحسین می‌کند، بلکه او را به طرز غیر حقیقی بسیار ارزنده می‌سازد و سپس هنگامی که از آن فرد ناامید شد، او را از اوج به پایین پرت می‌کند.

افراد مرزی بیثباتی خلق کوتاه مدت و شدید، تحریک پذیری، یا اضطراب را تجربه می‌کنند. بیشتر افراد هنگامی که احساس بدی دارند می‌توانند قدم‌هایی را جهت بهبود حالشان بردارند. می‌توانند تا حدی نحوه بروز خلقیاتشان را کنترل کنند. اما افراد مرزی این امر را دشوار و یا حتی غیرممکن توصیف می‌کنند. اضطراب و تحریک‌پذیری جزئی از چشم انداز هر روزه ایشان است.

افراد شخصیت مرزی به شدت به اطرافیان وابسته‌اند و دیگران برای ایشان حکم قایق نجات را دارند. به دلیل عدم توانایی در کنترل خویشتن، این افراد احتمالا به تلاش برای تصاحب و کنترل تمام موقعیت‌ها روی می‌آورند تا از این طریق دنیای بی‌نظم و پر هرج و مرج خود را هر چه بیشتر قابل پیش‌بینی و کنترل کنند.

کنترل رفتار برای افراد مرزی در بعضی از موقعیت‌های خاص دشوار است و در مقابل، شاید در سایر موقعیت‌ها به راحتی رفتار کنند و کاملا شایسته باشند. تماشای یک فرد مرزی که در یک موقعیت، بسیار با اطمینان عمل می‌کند و در موقعیت دیگر پریشان می‌شود می‌تواند برای یک ناظر بیرونی گیج کننده باشد (کرگر و گان، 1394: 20-25)

برای آنکه این اختلال را به محمدرضا پهلوی نسبت دهیم باید به سراغ متخصصین این حوزه برویم و این موضوع در تخصص نگارنده نیست اما می‌توان در زندگی او نشانه‌هایی از این اختلال را مشاهده کرد که در ادامه در بخش مربوط به «محمدرضا پهلوی» به بخش‌هایی از آن پرداخته خواهد شد.

محمدرضا پهلوی

او آخرین پادشاه در کشور ایران است. بعد از او نظام سلطنتی در کشور ما برچیده شد و به همین علت از چهره‌های مهم در تاریخ ایران معاصر به حساب می‌آید. در پژوهش‌ها و کتاب‌های مختلف به جنبه‌های مختلفی از دوران او اشاره شده است اما در بعد فردی و روانشناسانه، مکتوبات اندکی وجود دارد. برای آنکه جنبه‌های مختلف فردی او را مورد بررسی بهتری قرار گیرد زندگانی محمدرضا پهلوی به سه بخش تقسیم بندی شده است: دوران قبل از سلطنت، از شهریور 1320 تا مرداد 1332، از سال 32 تا انقلاب اسلامی.

در این سه دوره اتفاقات مهمی در زندگی او رخ می‌دهد که تلاش می‌شود در ادامه به آنها اشاره داشت و تاثیر آن را بر شخصیت آخرین پادشاه ایران را بررسی کرد و در نهایت یکی از علل شکل‌گیری انقلاب اسلامی را با نگاهی روانشناسانه نشان داد.

 

قبل از سلطنت

محمدرضا در چهارم آبان سال 1298 به دنیا آمد. همان سالی که تحولات مهمی در دنیا در حال شکل‌گیری بود. قرارداد ورسای در این سال شکل گرفت و تا حدی تکلیف جنگ جهانی اول مشخص شد. ایران در سال‌های پایانی حکومت قاجار بوده و هرج و مرج‌های داخلی و مشکلاتی از این دست نیز از اصلی‌ترین ویژگی‌های آن دوران به حساب می‌آید. قرارداد 1919 با انگلیسی‌ها منعقد شده و موجی از نارضایتی‌های اجتماعی را به وجود آورده بود.

در سالی که محمدرضا به دنیا آمد پدرش هنوز به قدرتمندی سال‌های بعد نرسیده بود. رضا سوادکوهی معروف به رضا میرپنج که بعدها به رضا خان و بعد به رضا شاه معروف شد، در آن سال‌ها افسر ارشد تیپ قزاق در ایران بود. یک سال پس از به دنیا آمدن محمدرضا، کودتای اسفند 1299 صورت گرفت. «در 21 فوریه 1921(1299) سه هزار قزاق ایرانی به سرکردگی افسر عالی رتبه‌ای که تا آن زمان کسی چیزی راجع به او نشنیده بود به همراهی سردبیر یکی از روزنامه‌های مشهور به تهران وارد شدند و بدون شلیک گلوله‌ای دولت را سرنگون نمودند» (نقل شده در: زونیس، 1371: 48).

آن افسر عالی رتبه رضا خان بود و سردبیر روزنامه مشهور هم سید ضیاء طباطبایی. نقش انگلستان و برنامه‌ریزی‌های این کشور در جریان این کودتا نیز از جمله نکاتی است که در منابع تاریخی مربوط به آن دوران مطرح شده است. رضا خان که سردار سپه کودتا بود به وزارت جنگ رسید و سید ضیاء نیز رئیس الورزا شد. طولی نکشید که رضاخان با کنار زدن سید ضیاء خود به رئیس الوزرایی رسید و پس از چهار سال یعنی در سال 1304 با انقراض سلسله قاجار توسط مجلس، سلسله پهلوی را تاسیس کرد و خود بر تخت سلطنت نشست.

محمدرضا حدود شش سال داشت که پدرش شاه ایران شد و شاید بتوان گفت که آغاز حیات سیاسی او در این سن به عنوان ولیعهد ایران شکل گرفت. قبل از این دوران زندگی پر تلاطمی را تجربه می‌کرد. سال‌های آغازین زندگی‌اش چندان آرام و به دور از تلاطم نبود. رابطه پدر و مادرش پر تنش بود و این دو در آستانه طلاق بودند. محمدرضا با مادر و خواهرانش زندگی می‌کرد. مادرش زنی پر قدرت و پر جذبه بود. به دعا و نظرقربانی و سعد و نحس بودن اوقات و تعبیر خواب هم ایمان داشت. باورهای قدیمی محمدرضا، ایمانش به این اصل که «نظر کرده» است، گمانش که از عالم غیب راهنمایی دریافت می‌کند و خداوند او را برای ماموریتی خطیر برگزیده است و در این راه حمایتش می‌کند هم، شاید دست کم تا حدی در باورهای مذهبی مادرش ریشه داشت (میلانی، 1392: 23).

در مقابل پدرش با این گونه رفتارها و خرافات سر جنگ داشت و معتقد بود که این رفتارها پسرش را «زنانه» بار خواهد آورد. او حتی از محبت‌های ساده پدرانه نیز دریغ می‌کرد چون معتقد بود که این رفتارها باعث تضعیف شخصیت یک مرد می‌شود. اولین رفتارهای دوگانه را می‌توان در این نقطه از زندگی محمدرضا مشاهده کرد. پدری مقتدر و جدی که یا در حال رسیدگی به امور مملکتی و جنگ با گروه‌های مختلف و تحکیم قدرت بود و حضور فیزیکی اندکی داشت و زمان‌هایی هم که حضور داشت از ابراز محبت خودداری می‌کرد. مادری که با پدر مشکلات جدی دارد و اعتقاداتی مخالف با پدر دارد.

تربیت ولیعهد یکی از اصلی‌ترین دغدغه‌های رضا شاه بود. با رسمی شدن مسئولیت‌های شاه آینده، تعلیم و تربیت ولیعهد بطور جدی آغاز شد. دبستان مخصوصی در محوطه کاخ تاسیس گردید که در آن ولیعهد تحصیلات ابتدایی را در کنار چند کودک دیگر که به عنوان هم شاگردی‌های او انتخاب شده بودند گذراند. در ماه مه سال 1931 (1310) تحصیلات ابتدایی او به اتمام رسید و در پاییز همان سال وی را به همراه چند جوان ایرانی و پزشک اختصاصی‌اش و یک مربی ایرانی به سوئیس فرستادند. پس از یک سال آموزش خصوصی ویژه، شاه وارد مدرسه «له‌روزه» شد و تا پایان دوره دبیرستان در ژوئن سال 1936 (1315) در همان مدرسه ماند. بلافاصله پس از اتمام دبیرستان، محمدرضا به ایران بازگشت و بهار سال بعد در ماه مه سال 1937 (1316) در دانشگاه افسری ثبت‌نام نمود و یک سال تحت آموزش فنون نظامی قرار گرفت و تئوری و استراتژی و تاکتیک‌های نظامی را آموخت. سپس در ژوئن 1938 (1317) آنطور که شایسته ولیعهد بود، با رتبه اول فارغ التحصیل شد (زونیس، 1371: 50).

بسیاری از روانشناسان معتقدند که جان مایه شخصیت افراد در دوران کودکی و نوجوانی آنها شکل می‌گیرد و محمدرضا پهلوی نیز از این قاعده مستثنی نیست. تحصیل در اروپا آن هم در کشوری مانند سوئیس که از لحاظ توسعه سیاسی و دموکراسی در رتبه اول در دنیا قرار دارد و آموزش چند زبان در این کشور باعث شد که او شخصیتی علاقه‌مند به توسعه و پیشرفت و دموکراسی پیدا کند. اما در مقابل، همواره تحت تربیت و نظارت پدری مقتدر و دیکتاتور بود که هیچ علاقه‌ای به فرآیندهای دموکراتیک نداشت و در توسعه نیز روش‌های آمرانه را دنبال می‌کرد. این مواجه دوگانه با مسائل نیز از دیگر نکاتی است که باید به آن توجه داشت و در دوره‌های بعدی زندگی او کاملا مشهود است.

همانطور که به آن اشاره شد یکی از افرادی که تاثیر بسزایی در شکل‌گیری شخصیت محمدرضا پهلوی داشت پدرش رضا پهلوی بود. رضا خان فردی بود تنومند، با قدی بلند و شانه‌هایی پهن که چهره زمختی نیز داشت. او در میان معاصرینش به دلیل تندمزاجی و بی رحمی و عدم تحمل کسانی که در مقابل قدرتش می‌ایستادند، بد نام بود. اما از طرفی دیگر توجه زیادی به پیشرفت و توسعه داشت که این موضوع را با روش‌های آمرانه دنبال می‌کرد. او با اقتدار خود توانست کشوری که از بی‌ثباتی و عدم امنیت رنج می‌برد را به سمتی ببرد که در مدت زمان صدارتش پس از فائق آمدن بر آن مسائل، به سمت رشد و پیشرفت حرکت کند. اما قدرت و شخص محوری و دیکتاتوری مانع از آن شد که یک توسعه پایدار به وجود بیاورد.

سرنخ‌های اهمیت رضا شاه برای پسرش را می‌توان در کتاب ماموریت برای وطنم یافت. این اولین کتاب محمدرضا و شرح حالی است که توسط خودش نوشته شده است. شگفت آور نیست که در این کتاب پدرش را به عنوان بنیانگذار سلسله پهلوی، و مرد بزرگی «که ایرانیان را به دوره تجدید حیات ملی راهبری کرد» و حتی ناجی کشور معرفی می‌کند. آنچه مایه شگفتی است نحوه اشاره او به پدر نیست بلکه دفعاتی است که از او یاد می‌کند و اینکه با چه تب و تابی او را می‌ستاید. شاه در این کتاب که در چاپ انگلیسی بالغ بر 336 صفحه است، در بیش از 784 مورد مشخص به پدرش اشاره می‌کند، یعنی بطور متوسط بیش از دو بار در هر صفحه (زونیس، 1371: 53-54)

محمدرضا پدرش را در این کتاب با عباراتی که در ادامه خواهد آمد توصیف می‌کند:

همیشه از آخرین ترقیات صنعتی و اقتصادی و نظامی جهان آگاهی داشت (ص 74). حس وطن پرستی و ناسیونالیسم شدید (ص 77). صلابت... قیافه مردانه... شانه‌های پهن... قدی کشیده و بلند (ص 48). کار و خدمت را بزرگ‌ترین زینت روحانی آدمی می‌دانست (ص 82).

از دیدگاه برخی ایرانیان و همچنین ناظران خارج از کشور، دولت رضاشاه نظم، قانون، انضباط، اقتدار مرکزی و وسایل رفاهی جدید مدرسه، راه آهن، اتوبوس، رادیو، سینما و تلفن و به عبارتی دیگر «توسعه»، «انسجام ملی» و «مدرنیزاسیون» را که بعضی آن را غرب گرایی می‌نامیدند به همراه آورد. به باور برخی دیگر سرکوب، فساد، مالیات، بی هویتی و امنیت از نوع دولت‌های پلیسی رهاورد این دولت بود (آبراهامیان، 1392: 169).

محمدرضا نیز در مورد پدرش با دو رویکرد متفاوت روبرو بود. از طرفی تحت تربیت او بود، در کنار پدر مشق سیاست کرده بود، قدرت و صلابت رضاشاه هر فردی را متاثر می‌کرد و او نیز به شدت متاثر از او بود. از طرف دیگر دیکتاتور بودن رضاشاه، برخوردهای حذفی و سخت‌گیرانه‌اش همواره در میان افکار عمومی مورد بحث بود و محمدرضا نیز این را می‌دانست و در دوره بعدی زندگی‌اش یعنی از شهریور 1320 به بعد شدیدا درگیر این موضوع بود.

از شهریور 20 تا مرداد 32

بی‌طرفی ایران در جنگ جهانی دوم بی‌فایده بود و قوای روس و انگلیس از شمال و جنوب وارد ایران شدند و ارتش رضاشاهی نتوانست کاری بکند و خیلی زود تسلیم شد. رضا شاه با فشار بریتانیا استعفا داد ولی سلسله پهلوی از بین نرفت. کشورهای خارجی خوب فهمیده بودند که برای رسیدن به منافع خود هرج و مرج و بی‌ثابتی نتیجه‌ای ندارد و باید یک دولت مرکزی وجود داشته باشد.

محمدرضای 22 ساله در حالی که خیلی جوان بود به قدرت رسید و شاه ایران شد. شاهی که در غرب درس خوانده بود و تحت تربیت پدرش بود. او در سال‌های اول سلطنت خود دست به اصلاحاتی زد تا هم برای خود مشروعیت ایجاد کند و هم نظر کشورهای غربی را جلب کند. شاه جدید با اقدامات پدرش مخالفت کرد و دست به آزادی‌های سیاسی گسترده‌ای زد و در آن دوران احزاب و رسانه‌های گوناگونی شروع به فعالیت کردند. اما همچنان از پدر الگو می‌گرفت، مخصوصا در ابعاد نظامی و خود به مدیریت مسائل ارتش می‌پرداخت.

شاه به هنگام جلوس بر تخت سلطنتی برای بهبود جایگاه عمومی خود، به اقدامات دیگری نیز دست زد. سوگند شاهی‌اش در مجلس را با لباس غیر نظامی برگزار کرد؛ سوگند یاد کرد مطابق قانون اساسی و در مقام یک پادشاه مشروطه نه حکومت، بلکه فقط سلطنت کند؛ مشاوران غیر نظامی را به کار گرفت و امتیازهای دموکرات مآبانه‌اش - مشخصا تحصیل در سوئیس - را به رخ دیگران کشید. بخشی از پول‌هایی را که به دولت برگردانده بود، صرف ساخت بیمارستان، آزمایشگاه‌های طبی، کتابخانه‌های عمومی، سیتسم آب رسانی و سرپناه برای افراد بی سرپناه در تهران؛ دانشکده‌های جدید پزشکی در شهرهای شیراز، تبریز و مشهد؛ و مبارزه ملی با مالاریا و بیماری‌های چشمی کرد. املاک پدرش را در اختیار دولت قرار داد تا به مالکان اصلی آن بازگردانده شود، هرچند در نهایت بر سر این املاک مشاجره‌های بی پایانی در گرفت. املاک وقفی را که پدرش به وزارت معارف واگذار کرده بود، آزاد کرد. به سفرهای زیارتی تبلیغاتی به شهرهای مشهد و قم رفت. افزون بر این، به آیت الله العظمی آقا حسین قمی، یکی از مجتهدان بلند پایه نجف، اطمینان داد که دولت با حجاب مبارزه نخواهد کرد. براین اساس، زنان یا انجمن‌ها و گروه‌های مرتبط می‌توانستند خود در خصوص رعایت حجاب یا بی‌حجابی و البته نوع آن، تصمیم‌گیری کنند. به گزارش سفارت بریتانیا، طبقات مالک، دولت و شاه به منظور «منحرف کردن اذهان افراد از کمونیسم و توجه آنان به مذهب» مشتاق نوعی ائتلاف با روحانیون بودند (آبراهامیان، 1392: 185).

محمدرضا در این دوران به شدت به دنبال آن بود که در سیاست دخالت کند ولی توانایی و قدرت لازم را نداشت. در دوره‌ای که نخست وزیری همسو با خودش بر سر کار بود، اندکی به مطلوب خود می‌رسید و در دوره‌ای که نخست وزیر، فردی مانند قوام بود و اجازه دخالت به او نمی‌داد سخت آزرده می‌شد و حتی کارشکنی نیز می‌کرد. در این دوران به دنبال افزایش قدرت خود بود که اتفاقی این بهانه را به دستش داد. ترور نافرجام شاه.

حادثه سوء قصدی که در همان سال‌ها، در داخل دانشگاه تهران، و از جانب یک خبرنگار به نام ناصر فخرآرایی در حق او انجام شد و عقیم ماند (بهمن 1327)، به او و طرفدارانش فرصت داد تا احزاب مخالف را منحل و مجلس و مطبوعات را مرعوب نمایند و یک مجلس موسسان فرمایشی (1328)، تاسیس شد که برای اعمال نفوذ در برکنار کردن دولت و حتی انحلال مجلس پاره‌ای اختیارات به پادشاه داد. بدینگونه شاه به وسیله متملقان و به خواست و اصرار خود سر رشته حکومت را هم به دست گرفت، و با انتخاب نخست وزیران ضعیف، دست نشانده و غالبا فاقد شخصیت، حکومت را که دولت مظهر آن بود به سلطنت محلق کرد (زرین کوب، 1380: 885).

یکی از مسائلی که در این دوران در اقدامات محمدرضا پهلوی مشهود است و این نکته حتی تا آخر عمر او نیز وجود دارد مقایسه‌ای است که بین خود و پدرش انجام می‌داد. جهانگیر آموزگار در این باره می‌گوید: تا سر حد وسواس می‌کوشید تا در تاریخ جایگاهی بلندتر از جایگاه پدر برای خود بدست آورد و در این زمینه نیز دستش باز بود (آموزگار، 1375: 400).

شاه داشت حوزه‌های قدرت خود را افزایش می‌داد که با سدی به نام مصدق روبرو شد. محمد مصدق دانش آموخته حقوق بود و از مغضوبین دوران رضاشاه به حساب می‌آمد. وی پس از شهریور 1320 به سیاست بازگشت و یکی از نمایندگان پرآوازه مجلس شد. مصدق نیز جزو کسانی بود که معتقد بودند شاه باید سلطنت کند و نه حکومت.

مصدق با تشکیل جبهه ملی و فعالیت‌های گسترده در مجلس و ارتباط با گروه‌های مختلف مردمی و سیاسی به قدرت رسید. رهبر مورد قبول جبهه ملی، نخست وزیر فوق العاده محبوب محمد مصدق بود. برنامه عمده مصدق حول سه موضوع شکل می‌گرفت: ملی کردن منابع ایران، برقراری دموکراسی پارلمانی و اصلاحات داخلی به منظور بهبود وضعیت اقتصادی. جاذبه مردم‌گرایانه مصدق را از آنجا می‌توان فهمید که در اکتبر 1951 (مهر آبان 1330) خطاب به مردم گفت: «در هر جا مردم هستند مجلس همانجا است» (فوران، 1390: 428).

از توضیح جزئیات اقدامات مصدق و قیام سی تیر و ملی شدن صنعت نفت که بگذریم باید به تقابل شاه و مصدق و رفتار محمدرضا توجه ویژه‌ای داشته باشیم. مصدق کارش را با چند ضربه دیگر ادامه داد. سی ام تیرماه را «قیام ملی» و جان باختگان آن را «شهدای ملی» نامید؛ وزارت جنگ را در اختیار گرفت و نام آن را به وزارت دفاع تغییر داد؛ سوگند یاد کرد صرفا تسلیحات دفاعی خریداری خواهد کرد؛ و رئیس ستاد مشترک را خود تعیین و 136 افسر نظامی را از ارتش پاکسازی کرد. 1500 تن از نیروهای ارتشی را به ژاندارمری منتقل کرد؛ بودجه ارتش را به میزان 15 درصد کاهش داد؛ بودجه دربار را قطع کرد؛ یکی از اعیان ضد سلطنت را به وزارت دربار منصوب کرد؛ بنگاه خیریه سلطنتی را تحت نظارت دولت قرار داد؛ شاه را از برقراری ارتباط با سفرای خارجی منع کرد؛ اشرف، خواهر دو قلوی شاه را به خروج از کشور مجبور کرد؛ و همچنین از تعطیل کردن روزنامه‌هایی که ضمن محکوم کردن دربار آن را «لانه فساد، جاسوسی و خیانت» می‌خواندند، سرپیچی کرد. مصدق هنگامی که با مقاومت دو مجلس (سنا و شورای ملی) روبه رو شد، سنا را منحل کرد و از نمایندگان حامی خود خواست تا از سمت نمایندگی کناره‌گیری کنند. در نتیجه مجلس از حد نصاب لازم خارج و عملا بی‌تاثیر شد. برخی از همکاران وی در تیرماه 1332، علنا از تشکیل یک کمیسیون قانونی به ریاست علی اکبر دهخدا برای امکان سنجی جایگزینی یک جمهوری دموکراتیک به جای سلطنت، سخن می‌گفتند (آبراهامیان، 1392: 217).

مصدق بر تمام نقاط حساس محمدرضا دست گذاشت. ارتش به عنوان اصلی‌ترین پایگاه قدرت شاه را تضعیف کرد. به خاطر شخصیت فساد ناپذیرش با فسادهای دربار به مقابله برخواست و به شدت آنها را محدود کرد. سفارتخانه‌های خارجی به عنوان یکی از بازوهای مشورتی و اجرایی شاه را با سیاست موازنه منفی به حاشیه برد. با کمک طبقه متوسط و راهپیمایی‌های مردمی، افکار عمومی را به نفع خواسته‌های خود و علیه شاه به صحنه آورد. ظرفیتی که تا آن روز کسی نتوانسته بود از آن به خوبی استفاده کند. پیوند با گروه‌های مذهبی و شخص آیت الله کاشانی نیز در این کار به او کمک کرد. ارتباط با حزب توده به عنوان تنها حزب دارای سازماندهی منسجم در تاریخ ایران که البته بعدها به او خیانت کردند نیز دیگر عاملی بود که به او کمک کرد.

محمدرضا در این فرآیند سخت تحت فشار بود و قدرت آنچنانی نیز نداشت. مصدق در تمام بخش‌ها توانسته بود که قدرت شاه را تضعیف کند الا ارتش. با این حال خود مسئولیت وزارت جنگ را با کش و قوس‌های فراوان بدست گرفته بود ولی باز بدنه اصلی ارتش وفادار به شاه بودند. شاه با طرح سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی آمریکا و انگلیس که بعد‌ها خود بر این امر اذعان کردند در 25 مرداد 1332 در ویلای پدری‌اش در کلاردشت، فرمان کودتا علیه دولت ملی مصدق را صادر کرد. با عدم موفقیت کودتا در اولین مرحله محمدرضا ابتدا به عراق و پس از آن به رم رفت و شاید به تعبیری با سلطنت خداحافظی کرد. ولی سه روز بعد، طرفداران شاه موفق به اجرای کودتای ۲۸ مرداد و تسخیر ساختمان رادیو و سایر مراکز دولتی شدند. تنها پس از آن بود که شاه به ایران بازگشت. مصدق برکنار، زندانی و پس از پایان دوره زندان، به احمدآباد تبعید شد.

فرار و روبرو نشدن با مشکلات یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های محمدرضا پهلوی بود. ویلای کلاردشت که پدرش آن را ساخته بود محلی بود که در آن احساس امنیت می کرد و همیشه به آنجا سر می‌زد. در اوج بحران خیلی سریع کشور را ترک کرد و این اتفاق در سال 57 نیز تکرار شد و در اوج تحولاتی که منجر به انقلاب شد، با چهره‌ای گریان و سرشار از استیصال کشور را ترک کرد.

شاه بعد از کودتا به کشور باز می‌گردد و به عنوان یک فاتح، قدرت را در دست می‌گیرد. شاه از کودتای 28 مرداد به عنوان یک معجزه یاد می‌کند که ایران را از چنگال مصدق رهایی داد (پهلوی، 1350: 94). محمدرضا بعد از کودتا دیگر آن جوان شبه دموکرات سال‌های ابتدایی سلطنتش نبود. همه چیز تغییر کرده بود.

از کودتای 32 تا انقلاب 57

با سرنگونی مصدق، شاه برای دریافت کمک‌های عمده، از موقعیت مستحکم‌تری برخوردار شد. آمریکا با برکنار کردن مخالف اصلی و تحکیم پایه‌های سلطنت متعهد شد از شاه حمایت کند تا او بتواند بر سریر قدرت باقی بماند... در آن هنگام شاه هم به خاطر به سلطنت رسیدنش و هم برای حفظ و تاج و تختش در برابر بزرگ‌ترین خطر، مدیون قدرت‌های خارجی بود (زونیس، 1371: 450).

محمدرضا شاه اقداماتش را پس از سال 32 از جایی که پدرش در سال 1320 مجبور به توقف شده بود، ادامه داد. با سرعت تمام توسعه و تقویت سه ستون نگه دارنده دولت خود را دوباره در پیش گرفت: ارتش، بوروکراسی و نظام پشتیبانی دربار. حکمرانی وی با اندک تفاوت‌هایی، از جهات گوناگون عملا استمرار روش پدرش بود (آبراهامیان، 1392: 225). پهلوی دوم رویای رضاشاه را برای تکوین یک ساختار دولتی فراگیر و گسترده را به لطف درآمدهای نفتی محقق کرد. این درآمدها از رقم 34 میلیون دلار در سال‌های 34-1333 به رقم 5 میلیارد دلار در سال‌های 53-1352 و حتی 20 میلیارد دلار در سال‌های 55-1354 رسید.

در این دوره دیگر با آن پسر جوان به اصطلاح دموکرات و آرام روبرو نیستیم. شاهی که فقط سلطنت می‌کند را نیز نمی‌بینیم. با خرید تسلیحات مختلف قدرت نظامی‌اش را گسترش می‌دهد. با اصلاحات در ساختار سیاسی و بوروکراتیک به دنبال استحکام قدرت خود است. دربار بسط پیدا می‌کند و تقریبا در تمام شئون مملکتی فردی از دربار یا مرتبط با دربار را می‌بینیم.

یکی از ویژگی‌هایی که محمدرضا به آن سخت علاقه‌مندی نشان می‌داد، پیشرو بودن و عظمت پرستی بود. او سخت در تلاش بود که خود را به عنوان یک سیاست مدار پیشرو به همگان نشان دهد و برای این کار اقدامات مختلفی را انجام می‌داد. از اقدامات شاه در این دوره می‌توان به انقلاب سفید اشاره داشت. برنامه انقلاب شاه و ملت یا انقلاب سفید شامل 6 اصل بود: اصلاحات ارضی (که مرحله اول آن در دوره امینی آغاز شده بود)؛ ملی کردن جنگل‌ها؛ اصلاح قانون انتخابات، شامل اعطای حق رای و وکالت مجلس به زنان؛ عرضه سهام انحصارات دولتی به مردم برای تامین منابع مالی اصلاحات ارضی؛ سهیم شدن کارگران در سود کارخانه‌ها؛ ایجاد سپاه دانش از طریق فرستادن دیپلمه‌های وظیفه به روستاها برای مبارزه با بی سوادی. در ششم بهمن 1342 این برنامه در تمامیتش به سبک ژنرال دوگل به رفراندوم گذارده شد که حسب المعمول 90 درصد تمامی واجدین شرایط شرکت در رفراندوم (من جلمه آنها که در آن شرکت نکردند!) به آن رای مثبت دادند. در طی پانزده سال بعد، چند اصل دیگر از جمله تشکیل سپاه بهداشت، ملی شدن مراتع و مانند اینها به طور دلبخواه به این فهرست افزوده شد (کاتوزیان، 1372: 271).

عظمت پرستی او به گونه‌ای خود را نشان می‌داد که به دنبال ایجاد یک «تمدن بزرگ» بود. در سال 1352 این عبارت را در مورد حکومت خود به کار برد. محمدرضا در رابطه با انقلاب سفید در مصاحبه با اوریانا فالاچی این گونه می‌گوید: تصمیمات نیم بند و سازشکارانه قابل قبول نیست. به عبارت دیگر، شخص یا انقلابی است و خواستار نظم و قانون. کسی نمی‌تواند ضمن اعتقاد به نظم و قانون انقلابی هم باشد. وقتی کاسترو به قدرت رسید دست کم ده هزار نفر را کشت... به تعبیری، توانایی این کار را داشت چون هنوز بر سر کار است. من هم همینطور. و می‌خواهم بر سر کار باقی بمانم و نشان بدهم که شخص با اعمال زور چه کارهای بزرگی را می‌تواند به انجام برساند، و نشان بدهم که کار سوسیالیسم پیر شما به سر رسیده است. فرتوت؛ مندرس؛ تمام شده... من بیشتر از سوئدی‌ها موفق شده‌ام... هه! سوسیالیسم سوئدی! حتی جنگل‌ها و آب‌ها را نتوانسته ملی کند. ولی من کرده‌ام... انقلاب سفید من... چیزی تازه و نوع اصیلی از سوسیالیسم است و ... باور کنید که ما در ایران از شما پیش افتاده‌ایم و شما چیزی ندارید که به ما بیاموزید.

او در مورد آینده درخشانی که قصد داشت برای ایران تدارک ببیند و آن را پیش بینی هم می‌کرد، کاملا جدی بود. محمدرضا در مصاحبه‌ای با مجله اشپیگل در سال 1352 ایران سال 1363 را چنین توصیف می‌کند:

در شهرها، اتومبیل‌های برقی جای اتومبیل‌های درون سوز را خواهند گرفت و سیستم حمل و نقل عمومی برقی خواهد شد. و اضافه بر این، در عصر تمدن بزرگ که در پیش روی مردم ما است، در هفته دست کم دو یا سه روز تعطیل خواهیم داشت...

سوال: دو یا سه روز تعطیل در هفته؟

جواب: بله

سوال: شما هفته‌ای سه روز کار را در نظر دارید؟

پاسخ: چنین روزی باید فرا برسد. با خودکار شدن صنایع و افزایش جمعیت باید چنین شود (به نقل از: زونیس، 1371: 131) .

این دو مورد نشانه‌هایی بود از اینکه در ذهن محمدرضا پهلوی چه می‌گذشت و چه رویاها و برنامه‌هایی را دنبال می‌کرد. عظمت و پیشرفتی که در ذهن او بود تا به امروز نیز در بین پیشرفته‌ترین کشورهای دنیا نیز به وجود نیامده است و این نگاهِ یک شاه در کشوری در حال توسعه در نوع خود جالب است.

محمدرضا پهلوی با چند روش به دنبال ایجاد مشروعیت هر چه بیشتر و در نهایت افزایش قدرت خود بود. به عنوان مثال در جایی مفهوم پادشاه را بسیار بزرگ عنوان می‌کند و آن را برای مردم ایران کلمه‌ای سحرآمیز می‌داند. همچنین با استفاده از باستان‌گرایی به دنبال ایجاد نوعی از مشروعیت برای خود بود. «کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم» عبارت مشهوری است که او در جشن‌های 2500 ساله به کار برده بود. او از این ابزار به دنبال ایجاد این تفکر بود که پادشاهی او به دنبال بازگشت به عظمت باستانی ایران است.

در کنار این موضوعات وی گرایشات مذهبی مختلفی نیز داشت. شفا گرفتن توسط حضرت عباس، ملاقات با حضرت علی (ع) و نظر کرده بودن و ... . او حتی به این موضوع در مصاحبه با فالاچی به عنوان یک خبرنگار ایتالیایی نیز اشاره می‌کند: همه می‌دانند که من چندین بار خواب نما شده‌ام، در کتاب خودم نیز در این مورد نوشته‌ام. در کودکی خواب نما شدم. یک بار در پنج سالگی و یک بار در شش سالگی. بار اول حضرت علی را خواب دیدم، حادثه‌ای برایم پیش آمد: داشتم بر روی سنگی می‌افتادم که او خودش را بین من و سنگ حایل قرار داد. می‌دانم برای این که دیدم. نه در خواب بلکه در واقعیت فقط من دیدم و بس. حتی شخصی که مرا همراهی می‌کرد به هیچ وجه او را ندید. هیچ کس غیر از من هم نباید او را می‌دید. برای اینکه... آه... می‌ترسم شما مرا درک نکنید...

فرد محوری و انتقاد ناپذیری محمدرضا از دیگر عوامل شخصیتی او است. معروف است که کسی جرئت نمی‌کرد برخلاف میل او حرفی بزند. از طرفی او تلاش می‌کرد که چهره دموکرات خود را نیز حفظ کند. او در دوره‌ای با ایجاد دو حزب ایران نوین و مردم تلاش کرد این فضا را ایجاد کند ولی این شیوه را هم تاب نیاورد.

در اسفند ماه 1354، شاه ناگهان تغییر موضع داد. وی ضمن انحلال احزاب ایران نوین و مردم، با تبلیغات فراوان تشکیل حزب رستاخیز را در کشور به اطلاع همگان رساند. وی اعلام کرد که حکومت ایران در آینده تک حزبی خواهد بود؛ کلیه جنبه‌های زندگی سیاسی تحت نظارت یک حزب قرار خواهد داشت؛ همه شهروندان وظیفه دارند در انتخابات ملی شرکت کنند و به حزب ملحق شوند؛ و افرادی که عضو این حزب نشوند لابد «کمونیست مخفی» هستند و این «خیانتکاران» می‌توانند بین رفتن زندان یا ترک کشور و ترجیحا عزیمت به شوروی، یکی را انتخاب کنند. هنگامی که یک روزنامه نگار اروپایی در گفتگویی با شاه به وی یادآوری کرد که به کارگیری چنین لحنی با بیانیه‌های اولیه وی کاملا تفاوت دارد، شاه در پاسخ گفت: «آزادی افکار! آزادی افکار! دموکراسی! دموکراسی؟ این واژه‌ها یعنی چه؟ هیچ کدامشان به درد من نمی‌خورد» (آبراهامیان، 1392: 268).

پهلوی دوم در این باره در مصاحبه با فالاچی حرف‌های جالبی می‌زند. وی بعد از مطرح کردن این موضوع که خودش نیاز به مشورت کردن ندارد می‌گوید: فکر نمی‌کنم در ایران انتقاد کردن از من کار ساده‌ای باشد. یعنی برای چه چیزی باید از من انتقاد کنید؟ برای سیاست خارجی من؟ برای سیاست نفتی من؟ برای تقسیم اراضی بین دهقانان؟ برای اینکه اجازه داده‌ام کارگران در سود ویژه کارخانه‌ها شریک شوند و 49 درصد سهام کارخانه را بخرند؟ برای مبارزه با بی‌سوادی و بیماری؟

بلندپروازی‌های داخلی همراه با آرزوی مشتاقانه به داشتن مقام و موقعیت یک داور تعیین کننده سبب شد او هر روز بیش از روز پیش به خودکامگی و نابردباری متمایل شود و مواضع لجوجانه و انعطاف ناپذیری در رابطه با یک رشته از مسائل اتخاذ کند (آموزگار، 1375: 402).

فرد محوری محمدرضا پهلوی در بی ثباتی دولت‌ها نیز خود را نشان می‌دهد. در دوران 37 ساله سلطنت او، 30 دولت روی کار آمدند. یعنی به طور میانگین هر سال تقریبا یک دولت. این موضوع خبر از بی ثباتی در تصمیم‌گیری‌ها می‌دهد و در راس آن بی‌ثباتی در شخصیت محمدرضا به عنوان فرد اول کشور.

رفته رفته بحران‌ها دارد خودش را نشان می‌دهد. رشد سریع اقتصادی و اصلاحات ارضی باعث افزایش شهرنشینی و به تبع آن حاشیه نشینی شده است. توسعه ناهمگون دارد مشکلات خود را نشان می‌دهد. تک حزبی و فرد محوری و استبداد و خفقان به حد اعلی دیده می‌شود. فضای باز سیاسی هم نمی‌تواند راه به جایی ببرد. شاه ابر قدرت «صدای انقلاب مردم» را شنیده است. مطالبات فرو خورده تاریخی به شکل محسوسی دارد خود را نشان می‌دهد. تمام گروه‌های سیاسی از مذهبی‌ها تا ملیون، چپ و راست بر خلاف گذشته هم نظر شده‌اند. رهبری کاریزماتیک این بار وجود دارد و حلقه مفقوده تحولات اجتماعی ایران نیست. حکومت نفس‌های آخرش را می‌کشد. شاه این بار هم در اوج بحران فرار می‌کند. از یک «مصدقی» به نام شاپور بختیار هم کاری بر نمی‌آید. همه چیز تمام می‌شود. شاهی که سال گذشته خود را در دروازه‌های تمدن بزرگ می‌دید در بهمن 57 حکومتش را از دست می‌دهد.

جمع بندی

«تداوم دوگانگی» شاید عنوان قابل قبولی برای دوران محمدرضا پهلوی باشد. او در تمام طول زندگی‌اش در دوگانگی‌های مختلف مانده بود. دوگانگی پدر و مادر، دوگانگی پدر و خودش، دوگانگی مذهب و ملیت، دوگانگی خرافه و عقلانیت، دوگانگی فرد و جمع، دوگانگی استبداد و دموکراسی، دوگانگی آرمان و واقعیت، دوگانگی...

سخت است که بتوان به این راحتی در مورد وی قضاوت کرد ولی وقتی در زندگی او غور می‌کنیم با این پدیده روبرو می‌شویم که گویی همواره در یک برزخ مانده بود. برزخی که هیچ وقت تمام نشد. این برزخ در سال‌های پایانی انقلاب نیز به اوج خود رسیده بود. دیگر معدود نزدیکانش هم در کنارش نبودند. شاید پیش خود می‌گفت که من با این همه خدمتی که به مردم کرده‌ام سزاوار این گونه برخوردها نیستم. شاید در خلوت خود این 37 سال را مرور می‌کرد و دنبال نقاط ضعف می‌گشت. در این سال آخر هر روشی را که می‌دانست به کار گرفت. فضای باز سیاسی راهگشا نبود، نیروهای نزدیک به غرب را بر سر کار آورد اما باز نتیجه نداشت، حکومت نظامی به کار گرفت و شرایط بدتر شد، به سراغ ملی‌گراها رفت تا شاید خاطره تلخ 28 مرداد را جبران کند ولی دیگر دیر شده بود. آن چیزهایی که باید می‌دید را ندیده بود. این بی‌ثباتی و فرد محوری و توهمات و آرمان‌گرایی و استبداد و توسعه ناهمگون کار خودشان را کرده بودند. دیگر از آن جزیره ثبات و تمدن بزرگ خبری نبود. تنها چیزی که بود مردمی بودند که از این ضعف‌ها استفاده کرده و به دنبال مطالبات تاریخی خود، «انقلاب» کرده بودند.

 

 

 

منابع

آبراهامیان، یرواند (1380) ایران بین دو انقلاب، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی و احمد گل محمدی، چاپ ششم، تهران، نشر نی.

آبراهامیان، یرواند (1392) تاریخ ایران مدرن، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی، چاپ نهم، تهران، نشر نی.

آموزگار، جهانگیر (1375) فراز و فرود دودمان پهلوی، ترجمه اردشیر لطفعلیان، تهران، مرکز ترجمه و نشر کتاب.

پهلوی، محمدرضا (1350) ماموریت برای وطنم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.

زرین‌کوب، عبدالحسین (1380) روزگاران تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت پهلوی، چاپ سوم، تهران، انتشارات سخن.

زونیس، ماروین (1371) شکست شاهانه، ترجمه اسمعیل زند و بتول سعیدی، چاپ سوم، تهران، نشر نور.

فالاچی، اوریانا (2536) مصاحبه با تاریخ، ترجمه پیروز ملکی، تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر (بخش مصاحبه با محمدرضا پهلوی در آن دوران سانسور شد و بعدها به این کتاب اضافه شد).

فوران، جان (1390) مقاومت شکننده تاریخ تحولات اجتماعی ایران از صفویه تا سال‌های پس از انقلاب اسلامی، ترجمه احمد تدین، چاپ یازدهم، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا.

کاتوزیان، محمدعلی (همایون) (1372) اقتصاد سیاسی ایران از مشروطیت تا پایان سلسله پهلوی، ترجمه محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی، چاپ دوم، تهران، نشر مرکز.

کرگر، رندی و گان، اریک (1394) مدارا با بیمار اختلال شخصیت مرزی، ترجمه سیده لیلا پورسمر، تهران، کتاب ارجمند.

میلانی، عباس (1392) نگاهی به شاه، تورنتو کانادا، نشر پرشین سیرکل.

چند نکته پیرامون انتخابات

این روزها که تب و تاب انتخابات اندکی فروکش کرده و واکنش‌ها به آن کمتر شده است، فرصت خوبی است که به این موضوع نگاهی داشته باشیم تا بتوانیم به یک تحلیل نسبتا درست برسیم.

این انتخابات در شرایطی برگزار شد که گروه‌های تمامیت خواه به دنبال حذف جریان رقیب بودند و در چارچوب تایید صلاحیت‌ها آن را دنبال کردند. متاسفانه شورای نگهبان باز هم بی‌طرف نبود و باز هم هزینه دیگری برای خود و نظام رقم زد. بعد از آن، با تاکتیک‌های مختلف به دنبال ضربه به جریان رقیب بودند که متاسفانه بدترین سبک را انتخاب کردند. استفاده از کلید واژه «لیست انگلیسی» شاید در برداشت اول برای آنها یک تاکتیک بود ولی آنقدر به آن دامن زدند که گویی عده‌ای از جانب انگلیس ماموریت دارند که وارد مجلس شورای اسلامی شوند و به نظام جمهوری اسلامی ضربه بزنند.

این عزیزان با استفاده از این تاکتیک معنای پنهان کار خود را فراموش کردند که چگونه می‌شود بعد از آن رد صلاحیت‌ها، عده‌ای تایید شوند و آنها هم انگلیسی باشند. این سوالی بود که در ذهن بخشی از افکار عمومی جامعه ایجاد شد و باز هم هزینه‌ای بود که نیروهای تمامیت خواه به نظام سیاسی وارد کردند. بعد از انتخابات هم با پیروزی قاطع اصلاح‌طلبان در تهران و حتی در کشور و رای بالای هاشمی رفنسجانی در انتخابات خبرگان، بعضی از گروه‌ها دست به یک انتحار سیاسی زدند و به مردم تهران و کسانی که به اصلاح‌طلبان رای دادند و چهره‌های شاخص این جریان سیاسی توهین کردند. می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم/ رب یسر زیر لب می‌خواندم.

از این حرف‌ها که بگذریم این انتخابات چند پیام مهم داشت:

1.      مهم‌ترین پیام این انتخابات این بود که اکثریت مردمی که پای صندوق‌های رای آمدند به دنبال تغییر هستند. این همان پیامی بود که در خرداد 92 اعلام کردند ولی عده‌ای همچنان آن را نشنیده‌اند. عده‌ای که در راس قدرت حاکم بر کشور نشسته‌اند و متاسفانه عده‌ای که در دولت فعلی نیز مشغول فعالیت هستند.

2.      پیام دیگر این بود که مردم یک «نه» بزرگ به جریاناتی که شانی برای رای مردم قائل نیستند، گفتند. تفکر محمد تقی مصباح یزدی و پیروان او در کشور هیچ حقی برای مردم در یک نظام سیاسی قائل نیست ولی مردم با رای خود آنها را از گود سیاست کنار زدند. این پیامی است برای صاحبان قدرت که از توجه و دادن امکانات به این نوع از تفکر خودداری کنند.

3.      حلقه اول قدرت در کشور باید با این انتخابات به این درجه از فهم برسد که تغییر در چند سطح در کشور در حال شکل‌گیری بوده و سرعت آن نیز بالا است. اگر این عقب افتادگی از تحولات اجتماعی را جبران نکنند معلوم نیست که روزی به آن برسند یا نه. مهم‌ترین این تحولات، تغییرات هویتی و سبک زندگی اجتماعی است که در جای خود باید به آن اشاره داشت.

4.      اصلاح‌طلبان باید در ادامه، مسیر خود را در چارچوب عقلانیت ادامه دهند و باز در دام غرور کاذب نیفتند. تحولات سیاسی اجتماعی آنقدر به سرعت اتفاق می‌افتد که نمی‌توان گفت اگر امروز اصلاح‌طلبان اکثریت مجلس را کسب کرده‌اند این امر مادام العمر است.

5.      من نمی‌توانم نام پیروزی را بر این انتخابات بگذارم. پیروزی ما زمانی است که مطالبات تاریخی خود را در چارچوب قانون و در یک وضعیت مسالمت آمیز بدست آوریم. این افرادی که در چارچوب لیست امید وارد مجلس شدند ایده‌آل ما نیستند و ما باید با انتخاب روشِ «مطالبه محوری» آنها را مجاب کنیم تا مطالبات ما را پیگیری کنند.

6.      رسانه‌های جدید و به خصوص شبکه‌های اجتماعی ظرفیت بسیار بزرگی دارند که در این انتخابات آن را مشاهده کردیم. امروز دیگر با وجود گوشی‌های هوشمند در دست مردم و گستردگی شبکه‌های اجتماعی دیگر چیزی تحت عنوان سانسور و حذف و ... بی معناست. امیدواریم که این فهم در سطوح بالای تصمیم‌گیری نیز حاصل شود تا دیگر شاهد اقدامات قرون وسطایی در این زمینه‌ها نباشیم. از دوران ممنوعیت ویدئو تا امروز زمان بسیار کوتاهی گذشته است. باید اندکی اندیشید که آیا می‌توان باز هم از آن روش‌ها استفاده کرد؟

7.      همانطور که همواره اشاره شده، مشارکت بالای مردم در عرصه‌های اجتماعی سیاسی است که می‌تواند دستاوردهای بزرگی را رقم بزند. این مشارکت تنها به معنای شرکت در انتخابات نیست. انتخابات یک نوع از مشارکت سیاسی است و نباید به آن قانع بود. برای آنکه جامعه مسیری رو به جلویی داشته باشد هر کس در هر جایگاهی که هست باید کنشی فعال داشته باشد. من به عنوان یک دانشجو، شما به عنوان یک خبرنگار، معلم، کارمند، بازاری و ... در هر جایی که هستیم باید کنشی فعال داشته باشیم تا مسیری بهتر را در کنار هم طی کنیم.

8.      یکی از آفت‌های هر انتخاباتی چه در دوران تبلیغات و چه بعد از آن تقابل‌هایی است که در جامعه شکل می‌گیرد. هر فردی خود را نزدیک به یک جریانی می‌بیند و به آنها تمایل دارد. اما متاسفانه شاهد حمله به تفکر و جریان مقابل هستیم. عده‌ای خائن و انگلیسی و فاسد می‌شوند و عده‌ای دیکتاتور و مزدور و مال مردم‌خور. این اتفاق چیزی جز دامن زدن بر شکاف‌های اجتماعی موجود در کشور ندارد و در بلند مدت نتایج ناگواری خواهد داشت. ما باید به این فهم برسیم که اگر دوست من، همسایه من، همشهری من با من هم فکر نیست، حق دارد که به گونه دیگری فکر کند. ما باید بتوانیم با هم گفتگو کنیم و از هر گونه شکاف فاصله بگیریم. «پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند».

چرا رای می‌دهیم؟ چرا به «اصلاح طلبان» رای می‌دهیم؟

چرا رای می‌دهیم؟ چرا به «اصلاح طلبان» رای می‌دهیم؟

هر وقت که نزدیک انتخابات می‌شویم این بحث مطرح می‌شود که آیا رای بدهیم یا نه؟ رای ما چه تاثیری در سیاست دارد؟ برای پاسخ به این سوال باید چند مرحله عقب‌تر آمد. سیاست یک پدیده پیچیده است که در کشور ما بیشتر حوزه‌ها را شامل می‌شود و به صورت کلی در دنیا نقش بسیار تعیین کننده‌ای دارد. این پدیده قاعده بازی خاص خود را دارد و باید بر اساس قاعده آن عمل کرد. پس واقع‌بینی در این پدیده تاثیرات بسیار زیادی دارد. یعنی اینکه باید پذیرفت واقعیت قاعده بازی اینگونه است و براساس آن دست به اقدامات مختلف زد.

«قدرت» اصلی ترین واژه در سیاست است و اگر کسی به آن دسترسی نداشته باشد نمی تواند کار خاصی کند. به همین علت برای انجام کنشی فعال، باید در مرحله اول قدرت داشت. متاسفانه در زمینه‌های مختلف دیگر مثل احزاب، رسانه‌ها، تشکل‌های صنفی و به صورت کلی جامعه مدنی وضعیت خوبی مشاهده نمی‌شود و تنها راهی که می‌ماند این است که در انتخابات‌ها دست به یک کنش سیاسی گسترده زد تا به همان اندازه تاثیرگذار بود.

قطعا توقع ایجاد دموکراسی و آزادی‌های اجتماعی و رفاه و توسعه اقتصادی از نتیجه یک انتخابات برای کشوری که سابقه داشتن قانون و دولت مقتدر مرکزی به مفهوم مدرن آن، به صد سال نمی‌رسد بیجا است، ولی این مطالبات در تاریخ کشور ما وجود داشته است و وظیفه ما نیز این است که آنها را ادامه دهیم. ایجاد فضای عقلانی و خارج کردن قدرت از دست نیروهای تندرو یکی از کارهایی است که می‌توان در جهت رسیدن به مطالبات انجام داد.

اهمیت این انتخابات نیز دلیل دیگری است که باعث می‌شود به شرکت در آن جدی‌تر فکر کرد. ایران در حال حاضر دوران جدیدی را سپری می‌کند و عقلانیت یکی عواملی است که می‌تواند طی کردن این مسیر را تسهیل کند. تندروی‌های بیجا، ایدئولوژی زدگی به جای محور قرار دادن عقلانیت برای آینده کشور خطرناک است. سن رهبران انقلابی و بزرگان سیاسی کشور در دوران پایانی خود است و فرض کنید به جای نیروهای معتدل، قدرت در دست تندروها باشد. آن زمان آیا می‌توان تصور کرد که چه سرنوشتی برای کشور رقم خواهد خورد؟ چرا جای دور می‌رویم. فرض کنید ما در انتخابات 92 شرکت نمی‌کردیم و به جای حسن روحانی، سعید جلیلی رئیس‌جمهور ایران بود؟ نه تصور نکنید. چون حتی تصورش هم دردناک است.

دیگر نکته‌ای که باید به آن توجه کرد فرصتی است که شورای نگهبان برای ما فراهم کرد. متاسفانه شورای نگهبان به عنوان داور انتخابات عدم بی‌طرفی خود را نشان داده است ولی این نهاد با رد صلاحیت‌های گسترده کاری کرد که خود متوجه‌اش نشد. آنها به ما فهماندند که رای ما تاثیرگذار است و آنها برای آنکه جلوی این موج را بگیرند حاضرند که موانع متعددی ایجاد کنند اما متوجه نیستند که نمی‌توان جلوی مطالبات مردم برای مدت طولانی ایستاد و با این اقدامات، انتخابات 7 اسفند را تبدیل به یک رفراندوم کردند. رفراندومی که می‌تواند پیام‌های متعددی برای نیروهای تمامیت خواه داشته باشد. فرض کنید اکثریت نمایندگان مجلس شورای اسلامی و خبرگان از آن طیفی باشند که آنها به دنبال حذفشان بودند. این پیام بسیار بزرگی برای آنهاست که به خود بیایند و صدای مردم را بشنوند.

حال که به این نتیجه رسیدیم که باید در انتخابات شرکت کنیم باید به سراغ این بحث برویم که حال به چه نیروهایی رای دهیم؟ برای پاسخ به این سوال هم باید چند مرحله عقب‌تر را دید. همه ما مطالباتی داریم و به دنبال تغییر در وضع موجود هستیم (بماند که گروه‌هایی به خاطر نا امیدی در انفعال به سر می‌برند). ما برای تغییر می‌توانیم دست به اقدامات انقلابی و رادیکال و خشونت آمیز بزنیم. آیا این امری مطلوب است؟ آیا نتایج آن به نفع منافع ملی کشور ماست؟ به عقیده من اینگونه نیست. تنها راهی که می‌ماند این است که دست به اصلاحات بزنیم. اصلاحات سخت‌ترین راه و طولانی‌ترین راه برای بهبود وضعیت موجود است ولی بهترین نتایج را دارد. ما در چارچوب قانون عمل می کنیم و برای تغییر وضعیت کشور به عقلانیت تکیه خواهیم زد. اصلاحات نه به عنوان یک جریان سیاسی بلکه به عنوان یک تفکر باید در تمام بخش‌های کشور نهادینه شود.

به همین دلیل است که باید به سراغ افرادی برویم که در چارچوب تفکر اصلاح طلبی به دنبال تغییر وضعیت موجود هستند. باید به دنبال افرادی برویم که در مقابل دخالت نظامیان در سیاست و اقتصاد سکوت نمی‌کنند. باید به دنبال افرادی برویم که دانشگاه را پادگان نمی‌دانند. باید به دنبال افرادی برویم که آزادی فکر و بیان را قبول داشته باشند و توقیف فله‌ای مطبوعات و رسانه‌ها و بازداشت نیروهای سیاسی و فعالین اجتماعی تفریح‌شان نباشد. باید به دنبال افرادی برویم که منافع ملی خط قرمزشان باشد نه آدم‌ها. باید به دنبال افرادی برویم که بر مبنای عقلانیت عمل می‌کنند نه هر چیز دیگر.

بیاید سختی این اتفاق را به جان بخریم تا اندکی تغییر را حس کنیم.