دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

بلند فکر کردن به مناسبت 22 خرداد


خیلی از عددها هستند که آدم را یاد کسی یا چیزی می‌اندازند. مثلا اگر من بگویم «هشت» هر کسی می‌تواند یاد چیزی بیافتد. اگر فوتبالی باشید یاد علی کریمی می‌افتید. اگر مذهبی باشید یاد مشهد و امام رضا. اگر اهل خلاف باشید یاد زیر هشت. اما اگر بگویم دو تا هشت چی؟ آن زمان یاد چه واژه‌هایی می‌افتید؟ چرا مسائل را پیچیده می‌کنم! این که نیاز به آسمان و ریسمان بافتن ندارد. 22/3/88. عددهایی که وقتی کنار هم می‌نشینند چیزهای زیادی را یادآور می‌شود.

از هر طرف که به آن نگاه کنیم با هر پیش فرض و قضاوتی نمی‌توان از این تاریخ گذشت. نمی‌توان آن را ندید یا منکرش شد. نمی‌توان آن را غیر متعارف بزرگ و اسطوره‌ای کرد. اندازه خودش باید دید و خواند. هر سال باید آن را بازخوانی کرد. نه آن را. باید خودمان را بازخوانی کنیم. رسول 22 خرداد 88 یک آدم است و رسول 23 خرداد 88 آدمی دیگر. حتی پس از گذران 9 سال 22 خرداد 97 هم دارد از آن روز تاثیر می‌گیرد.

فرقی نمی‌کند کدام طرف ماجرا ایستاده باشیم. این روز باید خود را جای طرف مقابل گذاشت. باید جای آن فکر کرد. جای آن زیست. تا زمانی که جای هم زندگی نکنیم (برای یک روز) وضعیت همینی است که می‌بینیم و تنها کسی که می‌تواند کاری کند عزرائیل است.

خیال بافی

به هدف‌گذاری برای آینده و تصویرسازی آن به شدت اعتقاد دارم. فکر می‌کنم کمی تا قسمتی مسیر را مشخص می‌کند و می‌گوید برای این چیزی که می‌خواهی باید چه کار کنی و چه مسیری را بروی. از نوجوانی تا به امروز بارها این کار را کرده‌ام. در برخی از موارد تماما همه چیز را تغییر داده‌ام و در برخی موارد دیگر هنوز بر سر همان رویای نوجوانی هستم.

دوره‌ای که واقعیت امانم را بریده بود و زورش زیاد شده بود دیگر رویا بافی نمی‌کردم. همه چیز را در چارچوب واقعیت پیش می‌بردم. حتی در ذهن که می‌توان مناسباتش را خودم تعیین کنم. ولی این کار را نمی‌کردم. زمان گذشت تا قدرت تخیل و رویا را باور کنم. میل به رویا ساختن باز در من شکل گرفت. این بار از آن طرف بام افتادم. اینکه بگویم در رویا زندگی می‌کردم که اغراق است ولی به شدت در گیرودار رویاهایم دست و پا می‌زدم.

امروز متفاوت است. در یک وضعیت متفاوتی هستم. بعضی اوقات به شدت خیال باف. بعضی زمان‌ها شدیدا دور از رویا. بعضا متعادل. در برخی حوزه‌ها همچنان شدیدا رویا می‌بافم و در برخی دیگر کاملا خالی هستم. بعید می‌دانم که به وضعیت مشخصی برسم. شاید هم قرار نیست که برسم. گویا قرار است که در همه این حالت‌ها تجربیاتی داشته باشم.

11 بهمن 96 ساعت 16:41

وزارت امور تنهایی

خبر عجیبی بود. از آن خبرهایی که نمی‌شود از کنارشان گذشت. از آن چیزهایی که آنقدر در ذهنت با آن بازی می‌کنی تا به نتیجه‌ای برسی اما به هیچ جا نمی‌رسی. دولت انگلستان وزارتخانه جدیدی ایجاد کرد: «وزارت امور تنهایی». شما می‌توانید از کنار این خبر به راحتی بگذرید؟ درگیری امر سیاسی و زندگی روزمره چیز جدیدی نیست ولی این شکل از آن و در این سطح از سازماندهی برایم عجیب است.

ترزا می نخست وزیر انگلستان علت این اقدام را واقعیت تلخ زندگی مدرن اعلام کرده است. بر طبق آمار نه میلیون نفر همواره یا اغلب در انگلستان تنها زندگی می‌کنند. در بین این نه میلیون نفر همه جور آدم می‌شود پیدا کرد. از سنین مختلف تا رنگ و نژاد و مذهب متفاوت.

در تاریخ همیشه به ما گفته‌اند که انسان موجودی اجتماعی است و برای ادامه حیات و رفع نیازها و ... باید در اجتماع زندگی کند. حتی ارسطو گفته کسی که در جامعه زندگی نمی‌کند یا فرشته است یا شیطان. اما گویا دنیای امروز یک تبصره به این حکم کلی وارد کرده و آن هم این است که می‌شود در جامعه بود و زندگی کرد ولی تنها بود. تصورش هم سخت است. جماعت زیادی وجود دارند که روزانه به جز در محل کار آدم‌های دیگری را نمی‌بینند. فرض کن که نه میلیون نفر آدم شب‌ها که به خانه می‌آیند کسی را ندارند که او را ببینند، حرف بزنند، لمس کنند و ... .

این اتفاق در غرب رخ داده اما من از آنهایی هستم که غرب را پدیده‌ای جغرافیایی نمی‌بینم. غرب در همین ایران هم وارد شده و دیگر یک جغرافیا نیست. همین تکنولوژی که امروز با آن مشغولیم و شما دارید این متن را می‌خوانید یکی از خروجی‌های غرب است که در این موقعیت جغرافیایی هم هست. اگر این مفهوم جغرافیایی را کنار بگذاریم می‌شود فهمید که همه ما هم تا حدی غربی شده‌ایم. حال فرض کنید که زیست‌جهان ایرانی با تمام مختصاتی که از آن می‌شناسیم درگیر این عارضه شود. چند میلیون نفر تنها. قاعدتا این تنهایی که از آن حرف می‌زنم از ناله‌های اینستاگرامی در نبود آدم مورد نظر جدی‌تر است. چه کار باید کرد؟ وزارت برای آن تاسیس کرد؟

تریسی کروچ زنی 42 ساله از حزب محافظه‌کار وزیر این وزارتخانه شده است. گویا قرار است سازوکاری ایجاد کنند که این نه میلیون تنها با هم ارتباط برقرار کنند و از این تنهایی در بیایند. شاید هم قرار است با شناسایی که انجام شده برای آنها خدماتی ارائه شود. نمی‌دانم خانم وزیر تا چه حد تجربه تنهایی داشته یا تا چه حد جامعه‌شناسی و روانشناسی می‌داند اما می‌دانم که کشور توسعه یافته می‌تواند کمی تا قسمتی این مشکلات را حل کند اما هنوز فکر به آدمی که هیچ کس را در این دنیا ندارد که با آن به مسیرش ادامه بدهد از فکرم بیرون نمی‌رود. 

درس خاکستری

چند روز پیش توییتی کردم به این مضمون که باید بیشتر حواسم جمع باشد، به ارتباطاتم به کارهایی که می‌کنم به حرف‌هایی که می‌زنم و به شوخی یا جدی‌ها. ماجرا هم از آنجایی شروع شد که با یکی از دوستان شوخی کردم که گویا ناراحت شد و حواشی هم از دل این ماجرا درآمد. از او عذرخواهی کردم و تمام شد. ولی گویا حواشی ماجرا تمام نشد و ادامه هم داشت. آدمی نیستم که درگیر حواشی شوم. ولی بهانه‌ای شد برای فکر کردن به برخی کارها و اتفاقاتی که یا از خودم سر می‌زند یا از محیط پیرامون.

بعضی‌ها می‌گویند که آدم تندی هستی. بعضی‌های دیگر مهربان خطابم می‌کنند. بعضی‌ها مغرور و جدی. بعضی بداخلاق و بعضی خنثی. واقعیت این است که من همه این‌ها هستم و همه این‌ها نیستم. اصلا این قاعده برای همه هست. اصلا نمی‌شود برای کسی وضعیتی را تصویر کرد که این آدم این ویژگی را دارد ولاغیر. مثلا آدمی من را در یک حالت ثابت دیده و وجوه دیگر شخصیتم را ندیده. من کسی را در دوران بد زندگی‌اش دیده‌ام و تصویری که از او در ذهن دارم ثابت مانده.

نمی‌خواهم بگویم این حرف‌هایی که روانشناس‌ها می‌زنند درست نیست. قطعا می‌شود به یک ارزیابی از رفتار آدم‌ها رسید ولی می‌خواهم بگویم که ارزیابی از آدم‌ها در ارتباطات معمولی آنها ارزیابی درستی نیست. قضاوت کردن که بزرگ ترین اشتباه در این فرآیند است. باید صبر کرد. با یک رفتار خوب نمی‌شود کسی را قدیس خطاب کرد و با رفتار بد او را شیطان رجیم. همه آدم هستیم. ایراد داریم. شرایط مناسبی شاید نداشته باشیم. شاید اشتباه کنیم و جبرانش کنیم. همین است که می‌گویم همه چیز در این دنیا خاکستری است. آدم‌ها که جای خود دارند.

پذیرش جبر

چند وقتی می‌شود که مسائل علمی برایم تبدیل به یک دغدغه جدی شده است. از آن دغدغه‌هایی که در ذهنم برایش پروژه‌ای تعریف کرده و دارم تلاش می‌کنم که به سمتش حرکت کنم. از آن حرف‌ها و ادعاهای بزرگی است که دارم. شاید اندازه این حرف‌ها نباشم ولی خب چه می‌شود کرد. برایم مهم شده است و دوستش دارم. مفید بودن را همیشه دوست داشتم و امروز در این راه می‌بینم که می‌توانم مفید باشم. این راه هم مثل باقی راه‌ها چاله و سرعت گیرهای خودش را دارد و قاعده بازی‌اش را باید رعایت کرد.

کسب مدرک جزوی از قاعده این بازی است و برای رسیدن به این هدف باید بر اساس قواعد بازی، بازی کرد. کنکور، تست، حفظ کردن چیزهایی است که هر کسی مسیرش به دانشگاه خورده باشد با آنها روبرو شده و آزارش داده‌اند. من برای انجام آن پروژه ذهنی نیاز به مدرک دکتری دارم و برای رسیدن به آن باید کنکور و تست و مصاحبه و این چیزها را پشت سر بگذارم. همه چیز ماجرا درس و دانشگاه و علم برایم شیرین است جز این بخش جبری آن. این قاعده بازی که مجبورت می‌کند فارغ از علائق و کارهایی که می‌دانی درست است عمل کنی. در این بین من کمی پوست کلفتم و دوام می‌آورم. سنت‌های علمی عقب مانده‌ای که دست از سرمان بر نمی‌دارد یکی دو تا نیست. نمی‌خواهم به آسیب شناسی این حوزه بپردازم که خودش کار مجزایی می‌طلبد ولی می‌خواهم بگویم این بخش جبری ماجرا از آن بخش‌هایی است که اگر با آن تعامل درستی نشود می‌تواند آدم را از همه چیز در این حوزه بیاندازد. سرخوردگی، بی میلی، نا امیدی و بی حرکتی و عدم تولید چیزهایی است که از این بین نتیجه می‌شود و باید برای آن فکری کرد.

نمی‌دانم می‌شود برای آن کاری کرد یا نه ولی یاد گرفته‌ام که پذیرشم را بالا ببرم. اگر نمی‌توانم قاعده بازی را تغییر دهم باید آن را بپذیرم. با پذیرش می‌شود خیلی راحت‌تر پیش رفت. حتی اگر نتوانی تغییری در قاعده بازی ایجاد کنی.

26 دی 96 ساعت 15:50