دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

از عروسک کوکی تا هیولا

تا به حال آدم‌هایی را دیده‌اید که با توجه موقعیت، شانس، شرایط محیطی خوب و ... توانسته‌اند به اهدافشان برسند؟ تا به حال آدم‌هایی را دیده‌اید که در موقعیت بد، بد شانسی، شرایط محیطی نا مناسب باز هم به اهدافشان رسیده‌اند؟ فرق بین این دو دسته آدم در چیست؟

من فکر می‌کنم که جنگیدن فرق آنهاست. آدم‌های دسته اول به هر دلیلی به اهدافشان رسیده‌اند ولی برای من آدم‌های دسته دوم جذاب‌تر هستند. آدم‌هایی که در شرایطی سخت، با تلاش و روحیه جنگنده خود توانسته‌اند به خواسته‌های خود برسند. جنجگو بودن برای ما که در کشوری که با تساهل در حال توسعه می‌توان نامیدش زندگی می‌کنیم، شرط حیاتی زندگی است. اگر نجنگیم و دست‌هایمان را بالا بگیریم آن وقت است که همه چیزمان به باد می‌رود.

همه این‌ها را گفتم تا به تو برسم. به تویی که جنگیدی. آن دورانی که ادبیات و نوشتن و علوم انسانی برای بچه تنبل‌ها بود و همه باید دکتر و مهندس می‌شدیم، تو نوشتن را رها نکردی. خواندی و نوشتی. وبلاگ نویسی در دوران شما راهی بود که می‌شد نوشت و تو به سراغش رفتی. وبلاگ آنقدر اصالت دارد که من هم در دوران شبکه‌های اجتماعیِ جدید، به سراغش رفتم و «دوبینی» را راه انداختم تا بهانه‌ای باشد برای نوشتن. «عروسک کوکی» بستری بود برای نوشته‌های تو. بچه بودم که اسمش را شنیدم ولی بعدها شد جزو جاهایی که هر چند وقت یکبار باید نگاهی به آن می‌انداختم. در دورانی که دسترسی به اینترنت مثل امروز نبود مخاطبان خود را پیدا کردی و نوشتی و نوشتی و نوشتی.

حتما در خاطرت هست که با هم در مورد کتاب‌ها و نوشتن و ... حرف می‌زدیم. تو گلشیری را دوست داشتی و من جلال. فکر کنم جزو معدود علاقه‌مندی‌هایمان باشد که هنوز سر جایش مانده. یادم می‌آید وقتی در تهران از کارمندی و زندگی روتین خسته می‌شدی همین نوشتن آرامت می‌کرد و حتی بعدها در غربت و دوری، باز این نوشتن بود که کمک کرد ادامه بدهی. خسته می‌شدی، می‌نشستی اما باز هم نوشتن دستت را می‌گرفت و به مسیرت ادامه می‌دادی.

وقتی زندایی (که عزیز همه ما است و اگر نبود طی کردن این مسیر خیلی خیلی سخت‌تر می‌شد) خبر چاپ کتابت را داد خیلی خوشحال شدم. نه به خاطر اینکه کتابت را چاپ کردی، نه به خاطر اینکه «چشمه» آن را چاپ کرد، به این خاطر که جنگیدی و نشان دادی که می‌شود به آن چیزی که برای خودت تعریف کرده بودی برسی.

«این هیولا تو را دوست دارد» تازه اول راه توست. من به این قانع نیستم و قطعا خودت هم نباید قانع باشی. همچنان بجنگ و ادامه بده. حتی در غربت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد