(بخش دوم)
4- آموزههای سیاسی تاریخی
ماکیاولی خود را از پیش داوریهای اخلاقی قرون وسطایی درباره رفتار سیاسی رها کرد و با جسارتی یگانه به واقعیات رفتار و زندگی سیاسی نگریست و آنچه را برای نگاهداشت قدرت لازم است با چشم باز دید و بدون ترس و ریاکاری بازگفته است. اندیشمندان عصر جدید، ماکیاولی را نخستین کاوشگر ماهیت قدرت و پیشرو اندیشه علمی در این زمینه میشناسند. او به جای نگریستن بر صحنه سیاست، به کاوش در اعماق آن پرداخت و پرده از نهان کاری سیاسی کنار زد.
سیاست، قدرت، دولت
ماکیاولی نخستین متفکری است که با تعیین مفهوم سیاست به منزله عملکرد استراتژی قدرت، راه را برای نظریه سیاسی مدرن میگشاید. بررسی آثار او این نکته را نشان میدهد که باید مفهوم سیاست را در رابطه با مفهوم قدرت و دولت مشخص کرد. به نظر ماکیاولی سیاست به مثابه نظام اعمال قدرت دولت است و قدرت همانند محرک اصلی بکار انداختن و فعالیت نهادهای دولتی تجلی مینماید. بعضیها حتی معتقدند که تفکرات ماکیاولی بیشتر به فن سیاست مربوط میشود و نه به بررسی یک نظریه خاص سیاسی. آنها فعالیت سیاسی در اندیشه ماکیاولی را عبارت از سازمان دادن به مجموعه پیکر جامعه از راه اداره دولت میدانند.
بر اساس اندیشههای ماکیاولی، سیاست شبیه به قماری است که هر یک از بازی کنندگان تلاش میکند بر دیگری پیروز شود. سیاست فعالیتی است مخصوص انسان و چون انسانها کامل نیستند نمیتوان سیاست را همچون فعالیت «کمال یافته» بر شمرد. به همین صورت مساله دولت کمال یافته نیز قابل طرح نیست. فایده سیاست، ایجاد و حفظ و یکپارچگی نظامی- سیاسی است و دولت یکی از عوامل تشکیل دهنده جامعه به حساب میآید. ماکیاولی نیز به دنبال مشخص کردن ماهیت کلی دولت بود نه یافتن بهترین دولت. او کوشید تا سیاست را از امر قدسی محدود کند تا در چارچوب اجتماع تا آنجا که میشود، واقعیت امور سیاسی را روشن سازد.
اما به صورت کلی ما در شهریار و گفتارها با یک مساله روبرو هستیم که از دو دیدگاه مختلف بیان شده است. در این دو کتاب تحقق یک نظریه را میبینیم و آن نظریه دولت است. ماکیاولی نظریه قدرت را در رابطه با اعمال آن از جانب دولت طرح میکند و هر بار که از قدرت سخن میگوید، منظور اعمال قدرت بوسیله دولت است. جامعه براساس حقوق انسانی و نه حقوق فرا اجتماعی بنا میگردد. در نتیجه راه یافتن مفهوم حقوق انسانی در واقعیات سیاسی، بلافاصله مفهوم تاسیس دولت نیز طرح میشود. تاسیس یک دولت یعنی به وجود آوردن شرایط لازم برای اعمال قدرت.
نکتهای که ماکیاولی بر آن تاکید میکند نقش فرد به عنوان حاکم است. قدرت سیاسی به عقیده او در ذات دولت نیست بلکه از رابطه میان اقتدار شخص سیاستگزار و نهادهای اجتماعی منبعث میگردد. ساختار دولت بوسیله فعالیت سیاسی «بنیانگزار- قانونگزار» محدود میگردد و بقای دولت به اقدامات و اعمال سیاسی وقفهناپذیر حاکم وابسته است. وجود دولت را فقط از طریق اقتدار حاکم میتوان احساس کرد. به تعبیر دیگر دولت قلمرویی است که در آن، قدرت کسانی که بر مردم حکومت میکنند، اعمال میشود. همچنین میتوان گفت دولت یعنی مبدل شدن قدرت، به صورت یک نهاد به منظور حفظ آن. هر قدرتی هنگامی مشروع است که ثبات داشته باشد و وظیفه دولت نیز آن است که مراقب تعادل اعضای پیکر سیاسی باشد.
از اینجاست که مفاهیمی مثل بخت و لیاقت و انواع حکومت و دین و نظامی گری و آموزههای دیگر ماکیاولی به اندیشه او ورود پیدا میکنند و ملموستر میشوند.
بخت و اقبال (Fortuna) لیاقت و فضیلت (Virtu)
این دو مفهوم در اندیشه ماکیاولی در مقابل یکدیگر قرار میگیرند. بخت نیرویی سطح پایین، پیش بینی نشدنی و غالبا مقاومت ناپذیر که از بیرون بر سرنوشت انسانها تاثیر میگذارد، است و در مقابل ویرتو به نیرویی که انسان را قادر به دست گرفتن زمام سرنوشت میسازد و هر چه قدر که بیشتر باشد، اثرگذاری بیشتری نیز دارد، گفته میشود. خیلی از انسانها در دوران مختلف معتقدند که امور انسانی تحت اتکای خداوند و بخت است و نمیتوان آن را دگرگون کرد. اما ماکیاولی خاطر نشان میکند، هر چند که این نیرو در زندگی ما تاثیرگذار است، اما انسان میتواند با نیروی اراده خود به آن بتازد و آن را تحت کنترل خود قرار دهد. (ب. فاستر، 1370، 478-481)
لیاقت و فضیلت در اندیشه ماکیاولی با آن تصوری که وی از هدفهای انسانی دارد، کاملا بهم پیوسته است. او اهداف انسان را تحصیل موفقیت، قدرت و شهرت میداند و طبیعتا فضیلت انسان عبارت از خواصی است که شایستگی بدست آوردن این چیزها را به او میبخشد. تصور ذهنی ما و ماکیاولی این است که فضیلت معرف خواصی است که وجودشان در انسان، او را به انسانی خوب مبدل میسازد. اما نکته اختلاف آنجایی است که خوبی در ذهن ما و ماکیاولی تعاریف جداگانهای دارد.
در اذهان بسیاری از انسانها خوب بودن به این معنی است که اصولی وجود دارد و اگر انسانی براساس آن اصول عمل کند میتوان او را دارای فضیلت دانست و گفت که انسان خوبی است. مانند اطاعت از قانون و وفای به عهد و ... . اما ماکیاولی رفتار انسانی را با ملاکی متفاوت ارزیابی میکند و فضیلت از منظر او در شایستگی و توانایی فرد برای بدست آوردن شهرت و قدرت است.
فلسفه کلاسیک، فضیلت محور و اخلاقی و ... است ولی از ماکیاولی این مباحث از سیاست جدا میشود. شاید بتوان گفت که فلسفه کلاسیک بر شانس و بخت و fortuna استوار بوده و ماکیاولی با طرح ویرتو با آن مقابله میکند.
به اعتقاد او معماران حقیقی قدرت کسانی هستند که قدرت خود را تنها بر پایه لیاقت استوار میکنند نه با تکیه بر بخت و اقبال. ماکیاولی در این راستا به افرادی مثل موسی، کوروش، رمولوس و تسئوس اشاره میکند. این افراد کیاست سیاسی و لیاقت نظامی قدرت را بنیان نهادند و حفظ کردند. زادگاه و موضوع سقوط هر قدرت را باید در کشاکش میان لیاقت و اقبال جست.
حکومت
اگر بخواهیم به سراغ بحث حکومت در اندیشه ماکیاولی برویم باید این نکته را مد نظر داشته باشیم که او در شهریار از پادشاهی و در گفتارها در مورد جمهوری صحبت میکند و به دفاع از آنها میپردازد. ماکیاولی نیز شکلهای حکومت را مانند طبقه بندی کلاسیک ارسطوئی دسته بندی کرد. پادشاهی، آریستوکراسی و پولیتی که نوع فاسد شده آنها به تربیت عبارت است از: تیرانی، الیگارشی و دموکراسی. او یگانه انگیزه طبقه حاکم در هر حکومتی را اعمال کردن اقتدار و یگانه انگیزه توده مردم را در صلح و نظم و آرامش میداند.
ماکیاولی در بحثهای خود حکومت شهریاری را به دو نوع موروثی و نوبنیاد دسته بندی میکند. او معتقد است که شهریاریهای موروثی با اینکه دوره کار راحتتری دارند، چون یک حکومت جا افتاده در اختیار دارند نمیتوانند نیاز کشور به فرمانروا را حل کنند. اما ماکیاولی توصیههایی به این نوع حکومتها دارد. پیوند با گذشته و حفظ سنتها، فراتر نرفتن از حدودی که نیاکانش مقرر کردهاند در کنار مدیریت عاقلانه امور، توصیه او به این نوع از حکومتهاست.
ماکیاولی بدست آوردن و نگاه داشتن حکومتهای شهریاری نوبنیاد را نیز دشوار میداند و معتقد است که به اوضاع و شرایط خاص کشور بستگی دارد. این نوع حکومت نیز به دو نوع شهریاریهای کاملا نوبنیاد و شهریاریهایی که از پیوستن دیگر سرزمینها به شهریاری موروثی ایجاد شدهاند تقسیم میشود.
ضدیت با آریستوکراسی از دیگر نکاتی است که باید در این بخش به آن اشاره داشت. ماکیاولی منشاء اصلی پراکندگی سیاسی- اجتماعی را در آریستوکراسی میدید. او تاکید میکند که در تعامل بین مردم و آریستوکراتها با فرمانروا، مردم بیش از آریستوکراتها به فرمانروا وابسته میشوند. مردم تنها آزادی از سرکوب را میخواهد در حالی که آریستوکراتها بر سر قدرت با شهریار رقابت میکنند.
حال اگر بخواهیم به سراغ جمهوری در آثار ماکیاولی برویم گفتارها به صورت ویژه به این نوع از حکومت پرداخته است. او در تمام این کتاب مساله تاسیس جمهوری و پاسداری از آن را، در رابطه با سازمان دادن پیشرفت و نحوه حکومت کردن در این رژیم طرح میکند. باید توجه داشت که جمهوری در اندیشه ماکیاولی با تعریف شناخته شده از جمهوری متفاوت است. او به جمهوری معتقد بود که مردم داوطلبانه از فرمانروا حمایت و پشتیبانی کنند.
ماکیاولی در گفتارها به دنبال بررسی و تحلیل تاریخ جمهوری رم است و با استفاده از آن میخواهد از شکست و توفیق این نهادها درس گرفته و در کنار استفاده از تجارب و مشاهدات خود، از آنها (تجربه جمهوری رم) برای بنیان نهادن سیاستی نوین که بتواند وحدت و آزادی و نیرومندی ایتالیا را تامین کند، استفاده نماید. آنچه که در جمهوری رم ماکیاولی را تحت تاثیر قرار میدهد قدرت اجرای قوانین، انظباط نظامی، خردمندی قانون گزاری و شهامت مردم است. (جهانبگلو، 1387، 62)
در گفتارها برخلاف شهریار شخصیت تاسیس کننده دولت مورد توجه نیست، بلکه به شخصیت فعالیت کنندگان و کسانی که در شکلگیری و تحقق سیاست نقش مستقیم دارند، توجه مینماید. گفتارها اساسا به بحث درباره امور عامه یعنی در مورد سیاست و قلمرو سیاسی که شهروندان در آن زندگی میکنند و قوانینی که بر آن حاکم است، میپردازد. او بنا و بقای جمهوری را نتیجه رابطه تعادل میان فعالیت شهروند و نیروی قوانین میداند. سلامت هر جمهوری و رهایی آن از فساد، فقط در دستان دولت مردان نیست و بلکه به لیاقت و فضیلت شهروندان نیز بستگی دارد. (جهانبگلو، 1387، 66-69)
او در جایی به تفاوت حکومت جمهوری و سلطنتی میپردازد. ماکیاولی جمهوریها را حکومتهایی آزاد میداند در حالی که حکومتهای سلطنتی اینگونه نیستند. به همین دلیل است که شان و منزلت جمهوریها برتر از کشورهای سلطنتی است. هر چند که عقیده دارد که هر قومیصلاحیت حکومت جمهوری را ندارد و علت آن کم بودن فضیلت و نبود امنیت و وجود هرج و مرج است. (ب. فاستر، 1370، 481-482)
اما در مجموع علت دفاع او از جمهوری این است که بقای همیشگی دولت به پشتیبانی عده زیادی بستگی دارد و برای این پشتیبانی هم تشکیل جمهوری لازم است.
اعمال حاکمان
بخش زیادی از کتاب شهریار، توصیههای نویسنده در مورد اعمال حاکمان است. ماکیاولی در این اثر توصیههای مختلفی را در موضوعات گوناگون خطاب به حاکمان مطرح میکند.
یکی از اصلیترین توصیههای ماکیاولی به فرمانروایان این است که بدانند منشا قدرت آنها در چیست و قدرت بر کدام نیرو تکیه دارد. قبول مردم منشا قدرت فرمانروا است یا خواست آریستوکراتها. او مقبولیت بین مردم را ضروریتر میداند چون خواستههای آنان نجیبانهتر است. شهریار به دوستی و اعتماد مردم نیاز دارد تا با خطرات و دشمنیها مقابله کند. شهریار برای جلب نظر مردم باید آزاد منشی پیشه کند تا به این صفت شهره شود. بدون آنکه افراط کند. برای رسیدن به این جایگاه باید به مردم احترام گذاشت زیرا تنهای چیزی که مردم میخواهند این است که تحت زور نباشند و به اموال و دارایی آنها تعرض نشود و مالیات زیاد پرداخت نکنند. ماکیاولی همواره بر جلب اعتماد و وفاداری مردم تاکید داشت چون معتقد بود در دوران جنگ است که میتوان از این ویژگی استفاده کرد.
تمثیل شیر و روباه یکی از معروفترین تمثیلها در اندیشه سیاسی است که از ماکیاولی گرفته شده است. او به فرمانروا توصیه میکند که حیلهگری روباه و زور شیر را توامان داشته باشد، زیرا باعث میشود که از هر حیث نیرومند شود. این گفته به این علت است که انسان زمانی تن به قدرت میدهد که ظاهر را ببیند. یعنی منطق ظاهر است که پایه و مبنای داوری قرار میگیرد. به صورت کلی جوهر و ماهیت سیاست این است که نمود ظاهری داشته باشد. چیزی که باید به آن توجه شود این است که حتی در صورتی که ضعف در قدرت وجود داشته باشد باید به گونهای عمل کرد که قدرتمند جلوه داده شود.
توصیه به پیمانشکنی، دیگر توصیه ماکیاولی است. به علت اینکه پیمانشکنی و بد عهدی در سرشت بد انسانها وجود دارد، شهریاران به همین علت میتوانند دست به پیمان شکنی بزنند. شهریار زیرک نیز همیشه میتواند دست به پیمان شکنی بزند و بهانه قابل قبولی داشته باشد. به شرط آنکه هدف او در پیمانشکنی تامین حقوق دولت باشد. همچنین نباید آشکارا این کار را بکند و باید ریاکار بزرگی باشد.
بزرگترین مسئولیت فرمانروا حفظ یکپارچگی و یگانگی دولت است. او معتقد است که فرمانروایانی که درصدد ایجاد جامعه مشترک المنافع کامل و زندگی آرمانی هستند، وقت تلف میکنند و در معرض خطر قرار دارند. ماکیاولی رابطه فرمانروا با مردم را مانند رابطه پدر و فرزندان میداند. پدر برای انسجام و مدیریت بهتر باید به استواری عمل کند. به همین علت معتقد است که شهریار نباید مهربان باشد زیرا این خصلت به سستی و آسانگیری تعبیر میشود و نتیجهای جز هرج و مرج نخواهد داشت.
فرمانروایان ترجیح میدهند که مردم بیشتر آنها را دوست بدارند تا از آنها بترسند اما به عقیده ماکیاولی ترس اهمیت بیشتری دارد و بهتر است مردم بیشتر بترسند تا بیشتر دوست بدارند. انسانها از آزردن کسی که دوست دارند باکی ندارند اما از آزردن کسی که از او بترسند پروا میکنند. اما توامان این توصیه را هم مطرح میکند که فرمانروا باید مراقب باشد که این ترس به نفرت ختم نشود، زیرا نفرت اساس پشتیبانی مردم را ضعیف خواهد کرد.
یکی از توصیههای او در مورد استفاده از خشونت است. ماکیاولی در موارد مورد نیاز برای تغییر جامعه خشونت را توصیه میکند. به عقیده او برای تغییر جامعه باید به خشونت عمل کرد و پشتکار در این امر است که فرمانروا را کامیاب میکند. اما در این شرایط نیز خاطرنشان میکند که کاربرد خشونت و روشهایی از این دست بنیاد استواری به وجود نمیآورد و موفقیت دراز مدت به مهارت شهریار بستگی دارد. او در استفاده از خشونت نیز هوشمندی را شرط میداند که در صورت لزوم باید با هوشمندی به صورت کامل، یکباره و در مدت کوتاه این کار انجام شود زیرا تداوم حکمرانی وحشت و خشونت به شکست هدفهای فرمانروا میانجامد.
دیگر توصیه ماکیاولی به حاکمان توجه به اموال و داراییهای مردم است. او این مساله را مطرح میکند که مردم فرمانروای خسیس و محاسبهگر را نسبت به فرمانروای مهربان و بخشنده ترجیح میدهند. زیرا هر چند که از خست او ناراضی میشوند اما در نهایت این خصلت را به خاطر آنکه نسبت به داراییهایشان هوشیاری و مراقبت میبینند، قدردانی میکنند. او در جایی دیگر توصیه میکند که فرمانروا باید به اموال و ناموس اتباع خود احترام بگذارد. در جایی شاید مجبور باشد کسی را بکشد، اما در دست درازی به مالکیت و دارایی دیگران باید خودداری کند چون مردم مرگ پدر را آسانتر از از دست رفتن اموال فراموش میکنند.
دین
یکی دیگر از بخشهای مهم اندیشه ماکیاولی بحث دین است. همانطور که قبلا هم اشارهای داشتیم او هدفمندی الهی را از تشکیلات دولتی میزداید و هیچ گونه عناصر تفکری فرازمینی را وارد بحثهای خود نمیکند و تکیهاش بر روی امر واقع است. اما نباید این تصور ایجاد شود که ماکیاولی چون به روش گذشتگان حمله کرد و آنها را بیفایده دانست، پس با دین هم مشکل دارد.
در قبل از دوران ماکیاول به علت سیطره اندیشه توماس آکوئیناس، دو نوع قانون یعنی قانون انسانی برای مسائل مادی و رفاه و ... و قانون یزدانی برای مسائل معنوی و الهیاتی و .... وجود داشت. حاکم و کلیسا دو رکن این دو قانون بودند. دولت و کلیسا جدای از هم فعالیت میکردند ولی چون هدف، رسیدن به امور معنوی و دینی بود قدرت اولیای مذهبی بیشتر از زمامداران سیاسی بود.
ماکیاولی به این دو نوع قانون معتقد نیست و حتی برتری مذهب نسبت به دولت را رد میکند و همچنین وجود مستقل مذهب از دولت را منکر میشود. در اینجا باید این سوال را مطرح کرد که هدف انسانها در زندگی به عقیده ماکیاولی چیست؟ او هدف انسان را رسیدن به هدفی فوق طبیعت و آسمانی نمیداند و ارزشهای مورد نظر انسان را بیشتر دنیوی میبیند. عظمت، قدرت و شهرت مواردی است که ماکیاولی از آنها تحت عنوان ارزشهای مورد نظر انسان یاد میکند. (ب. فاستر، 1370، 465-469)
پس اگر انسان آنگونه که ماکیاولی فکر میکند هدفی فوق الطبیعه ندارد، در آن صورت برای قانون الهی هم، محلی برای انجام وظیفه نمیماند. نهاد مذهب در داخل دولت است و چیزی بالاتر یا مستقل از دولت نیست. اما تمام این نکاتی که گفته شد به معنای تحقیر مذهب در اندیشه ماکیاولی نیست، بلکه او همواره بر نفش مذهب تاکید داشته است. ماکیاولی در بخشی از گفتارها میگوید: «در جایی که مذهب نیرومند باشد به آسانی میتوان ارتش و انظباط را به مردمان شناساند، ولی در جایی که ارتش هست و مذهب نیست، شناساندن مذهب به لامذهبان کاری است بس دشوار.» (نقل شده در: ب. فاستر، 1370، 468)
ماکیاولی در گفتارها به اخلاق مسیحی انتقاداتی را وارد میکند. او بر این باور است که اخلاق مسیحی موجب میشود که افراد به مسئولیتهای اجتماعی خود بیاعتنا گردند. او در این انتقادات تلاش میکند که مفهوم بشردوستی را جانشین مفهوم کنارهجوئی نماید. به عقیده ماکیاولی علت ترقی و تعالی دولتها کناره جوئی نیست بلکه به نیروی آفرینندگی آنها بستگی دارد. با کنارهگیری نمیتوان به تاسیس دولت و ایجاد قوانین توفیق یافت. پس سیاست کار مردم است نه خدایان. (جهانبگلو، 1387، 63)
تاکید ماکیاولی بر نقش مذهب بیشتر جنبه اجتماعی مذهب را مدنظر دارد. او مذهب را عامل ثبات دولت و اجتماع میداند و معتقد است که مذهب وفاداری و یگانگی را بیشتر میکند و از حکومت جدائی ناپذیر است. ماکیاولی به حقیقت و رستگاری علاقهای ندارد و دینی را خوب میداند که از دولت پشتیبانی کند و به هدفهای آن کمک نماید. علت اصلی ضدیت او با دستگاه پاپ و کلیسا هم این بود که آنها را مانع وحدت و یگانگی میدانست. (عالم، 1391، 52)
برخلاف عقاید سیاسی گذشته مانند سنت آگوستین که مذهب را هدف فعالیت سیاسی میدانستند، ماکیاولی معتقد بود که سیاست باید هدف و غایت فعالیتهای مذهبی باشد. او جزو اولین متفکرانی است که در دوران جدید به مذهب به مثابه وسیلهای برای اهداف سیاسی نگاه میکند. او به دنبال تغییر در رابطه انسان و مذهب است و براین باور است که مذهب باید در ایجاد جامعهای خوشبخت به انسان کمک کند. او مذهب را به علت ایجاد یکپارچگی جامعه و ثبات دولت محترم میشمارد. به عقیده ماکیاولی تا زمانی که ایمان به خداوند تعیین کننده منطق فعالیت مشترک انسانهاست (ترس از خداوند کارایی بیشتری نسبت به ترس از شهریار دارد)، در فن سیاست نباید به مذهب بهای کمی داد. (جهانبگلو، 1387، 64-65)
در مجموع ماکیاولی نگاهی ابزاری به دین دارد و از آنجایی که آن را عامل ثبات اجتماعی و تحکیم قدرت دولت میداند، همواره جدی گرفتن آن را به حاکمان توصیه میکند.
نظامیگری
داشتن قوای نظامی قوی در آثار ماکیاولی همواره مورد تاکید قرار گرفته است. او دو چیز را برای حفظ قدرت دولت فارغ از آنکه نوع حکومت آن چیست و روش فرمانروا در بدست آوردن قدرت چه بوده است، مهم میدانست. قوانین خوب و ارتش خوب.
ماکیاولی تاکید میکند که بی سلاح خوب، قانون خوب نمیتواند وجود داشته باشد. تاکید زیاد او بر این موضوع نشات گرفته از بی ثباتی ایتالیای آن دوران به علت نبود ارتش منسجم است. تاکید ماکیاولی بر نظامیگری با تاکید بر ارتش ملی تکمیل میشود. وی معتقد است که نیروهای نظامی باید از شهروند- سربازان تشکیل شوند و ارتش خوب، ارتش ملی است. او به شدت با نیروهای مزدور نظامی مخالفت میکند، چون بر این باور بود که آنهایی که به خاطر پول میجنگند، عزت و شرف ندارند. همچنین به کار گرفتن نیروهای کمکی که از طرف یک حاکم دیگر را تایید نمیکند چون فقط به آن حاکم وفادارند. ماکیاولی بهترین وظیفه فرمانروا را تشکیل ارتشی توانمند و کارآمد میداند و خاطرنشان میکند که باید به آموزش سربازان توجه کرد و آنها باید از هر دو نوع آموزش نظامی و روانشناختی بهره مند شوند و همچنین در زمان صلح برای جنگ آمادگی کسب کنند. (عالم، 1391، 39-40)
2- جمع بندی
اندیشه سیاسی دوران جدید روح خود را مدیون ماکیاولی است. همانطوری که اشترائوس میگوید: کریستف کلمب قارهای جدیدی را کشف کرد، ماکیاولی قاره جدیدی را در فلسفه سیاسی ایجاد کرد. متفکران بعد از او بنای اندیشه خود را بر مفاهیمی که ماکیاولی در آثارش مطرح کرده بود، بنا نهادند و تا به امروز نیز اندیشه او محل بحث محافل علمی و دانشگاهی است.
اگر بخواهیم نکات مطرح شده در این مقاله را جمع بندی کنیم باید به چند محور اشاره کرد. قبل از هر چیز باید محیط سیاسی و اجتماعی آن دوران ایتالیا را مورد بررسی قرار داد و در این مقاله نیز تلاش شد در فرصتی که بود به نکات اصلی آن اشاره شود. تجربههای شخصی ماکیاولی نکته دیگری است که نباید از آن غافل ماند چون در فهم اندیشه او تاثیر زیادی دارد. بعد از بررسی این دو موضوع به سراغ روش ماکیاولی در بررسی پدیدههای سیاسی و اجتماعی باید رفت. واقع بینی و این جهانی کردن مسائل سیاسی و تاکید بر تاریخ از ویژگیهای روش ماکیاولی است.
طبع انسان از منظر ماکیاولی در کنار شرایط محیطی او از جمله عواملی است که بر اندیشه سیاسیاش موثر بوده است. نگاه بدبینانه به طبع انسان یکی از پایههای اندیشه او را میسازد که در ادامه مسائلی از جمله نگاه به حکومتها، توصیه به حاکمان و ... را متاثر کرده است.
اما نکته مهم در اندیشه او پایهریزی مفهوم سیاست واقعی است. توجه به امر واقع و پرهیز از آرمانگرایی در دنیای امروز از نتایج آثار ماکیاولی است. تاکید بر قدرت از جمله مسائلی است که بر سیاست داخلی و بین الملل در دوران بعد از او قابل مشاهده است. اندیشه ماکیاولی به عنوان پدر علم سیاست در دوران جدید و بنیانگذار اندیشه سیاسی این دوران، جای بحث بسیار زیادی را میطلبد و تلاش این مقاله این بود که با نگاهی گذرا به اندیشه این متفکر بزرگ، به نکات مهم آثارش بپردازد.
منابع
- اسپرینگز، توماس؛ فهم نظریههای سیاسی، ترجمه فرهنگ رجایی، تهران: موسسه انتشارات آگاه، چاپ دوم، 1370.
- ب. فاستر، مایکل؛ خداوندان اندیشه سیاسی، ترجمه جواد شیخالاسلامی، تهران: موسسه انتشارات امیرکبیر، 1370.
- بارنز و بکر؛ تاریخ اندیشه اجتماعی، ترجمه جواد یوسفیان و علی اصغر مجیدی، تهران: موسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم، 1370.
- جهانبگلو، رامین؛ ماکیاولی و اندیشه رنسانس، تهران: نشر مرکز، چاپ چهارم، 1387.
- عالم، عبدالرحمن؛ تاریخ فلسفه سیاسی غرب (عصر جدید و سده نوزدهم)، تهران: وزارت امور خارجه، اداره نشر، چاپ پانزدهم، 1391
- ماکیاولی، نیکولو؛ گفتارها، ترجمه محمد حسن لطفی، تهران: شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، 1388.
- ماکیاولی، نیکولو؛ شهریار، ترجمه محمود محمود، تهران: موسسه انتشارات نگاه، چاپ اول، 1389.
(بخش اول)
«هیچکس راستای تکامل سیاسی را که در سراسر اروپا صورت میگرفت به روشنی او ندید. هیچکس بهتر از او کهنگی نهادهایی را که در حال نابودی یا پذیرش کامل بودند، نقشی را که آن نیروی آشکار بازی میکرد ندید، هیچکس در آن دوره حس در حال آغاز وحدت ملی را که این نیرو به طور مبهم بر آن مبتنی بود بیش از او ستایش نکرد. هیچکس از فساد اخلاقی و سیاسی که با پوسیدگی وفاداریها و پارساییهای کهن سابقه همراه بود بهتر از او آگاه نبود، و باز هم هیچکس، شاید، در مورد یک زندگی اجتماعی سالمتر بیشتر از او احساس دلتنگی شدیدی نکرد. آن نوع دلتنگی که در ذهن او از روم باستان نمونه میگرفت. به یقین هیچ کس ایتالیا را بهتر از ماکیاولی نمیشناخت.» (ژرژ ساباین)
مقدمه
وقتی نام نیکولو ماکیاولی در تاریخ اندیشه سیاسی شنیده میشود واکنشهای مختلفی را مشاهده میکنیم. عدهای شدیدا با او مخالف هستند و حملات زیادی را به اندیشه او وارد میکنند. عده دیگری نیز هستند که شاید در نظر با او مخالفت کنند و حرفهایش را رد کنند، اما در عمل به شکلی ابتذالگونه از منش او پیروی میکنند. گروهی دیگر شیفته اندیشه او هستند و خود را مرید مکتب ماکیاولی میخوانند و گروهی دیگر این متفکر بزرگ را در چارچوب مسائل علمی و اندیشهای، در شرایط محیطی خود ارزیابی میکنند.
در هر صورت از هر زاویهای که به ماکیاولی نگاه کنیم او بنیانگذار اندیشه سیاسی در دوران جدید بوده و تفکرات او تاثیرات زیادی در تاریخ اندیشه سیاسی گذاشته است و تا امروز نیز نام او در تاریخ اندیشه سیاسی به بزرگی یاد میشود. ماکیاولی در 1496 در فلورانس به دنیا آمد و دوران مختلفی را در زندگیاش تجربه کرد. 14 سال در شغل دولتی بود و مسئولیتهای مختلفی را تجربه و به کشورهای مختلفی سفر کرد. او حتی در آن ایتالیای نا آرام آن دوران، زندانی و شکنجه نیز شد. بعد از آزادی از زندان سیاست را رها کرد و در مزرعهای مشغول کارهای کشاورزی و خواندن و نوشتن شد. شهریار و گفتارها دو اثر اصلی او در این دوران نوشته شده است. ماکیاولی در آستانه 60 سالگی در سال 1527 درگذشت اما اندیشهای که او در آن دوران بنیان نهاد، تاثیر زیادی بر متفکران پس از خود گذاشت و تا به امروز نیز زنده است.
1- شرایط سیاسی و اجتماعی زمان ماکیاولی
برای ورود به اندیشه سیاسی ماکیاولی باید قبل از هر چیز نگاهی به شرایطی که ایتالیای آن دوران داشته نگاهی بیاندازیم، زیرا مفاهیم اصلی اندیشه او متاثر وضعیت سیاسی اجتماعی آن دوران و تجربیات شخصی او است. ایتالیا در سالهای پایانی سده پانزدهم ایتالیا از پنج دولت تشکیل شده بود. ناپل، میلان، فلورانس، ونیز و مقر پاپ یا همان روم. ماکیاولی نیز در فلورانس به دنیا آمد.
این پنچ دولت تقریبا در شرایط مشابهی قرار داشتند. همه آنها تقریبا قدرت یکسانی داشتند و از لحاظ اجتماعی سیاسی وضعیت بسامانی را سپری نمیکردند. برای ایجاد وحدت ملی چارهای نبود جز اینکه این پنج دولت با هم متحد شوند و همه میدانستند که زور، تنها راه ایجاد این وحدت است. بزرگترین مانع برای ایجاد یک وحدت در سراسر ایتالیا دولت روم بود که زیر نظر پاپ اداره میشد. پاپ به دنبال آن بود که نظارت خود را به سراسر ایتالیا گسترش دهد ولی دیگر دولتها این را نمیپذیرفتند و پاپ هم چون توانایی و زور کافی برای رسیدن به اهداف خود را نداشت مانع آن میشد که وحدت ایجاد شود و این حالت بیثباتی و عدم وحدت ادامه مییافت.
ماکیاولی در کتاب گفتارها در این باره میگوید: «کلیسا کشور ما را هنوز در حال تجزیه نگاه داشته و مسلما هیچ کشوری نمیتواند هرگز به مرحله وحدت برسد و شاد باشد مگر آنکه کاملا مطیع یک حکومت شود؛ خواه آن حکومت جمهوری باشد یا پادشاهی، چناچه در فرانسه و اسپانیا دیده میشود؛ و تنها سبب و علتی که ایتالیا چنین وضعی نیافته و تابع یک حکومت پادشاهی نیست، کلیساست ... کلیسا نه آن قدر قوی است که بتواند بر سراسر ایتالیا حکومت کند و نه به قدرت دیگری اجازه انجام این کار بزرگ را میدهد و همین نکته سبب شده است ایتالیا هیچگاه نتواند با رهبری یک زمامدار وحدت ایجاد کند و همیشه در بند زنجیره عدهای از شاهزادگان و آریستوکراتها باقی مانده که آن قدر موجب انحطاط و تنزل و تضعیف آن شدهاند که نه تنها صیدی در برابر بربرهای نیرومند قرار گرفت، بلکه در معرض تجاوز هر کسی است که یک روز میل کند به ایتالیا حمله و تجاوز نماید» (نقل شده در: عالم، 1391، 18-19)
هرج و مرج سیاسی اجتماعی از دیگر مسائلی به شمار میآید که ایتالیای آن دوران با آن درگیر بود. کشوری تجزیه شده که به تعداد زیادی سرزمینهای کوچک و بزرگ تقسیم شده و حکومتهای آنها همواره بین جمهوری و استبداد و پادشاهی در حال تغییر بود. حتی برخی از سرزمینها حکومت مستقلی نداشتند و زیر نظر کلیسای کاتولیک اداره میشدند. بی ثباتی شهرها، درگیریهای طبقاتی و فرقهای از دیگر مسائلی بود که در آن دوران مشاهده شده است.
این مشکلات و پراکندگیها و هرج و مرجها دولت شهرها را در مقابل تجاوزات خارجی آسیبپذیر کرده و این موضوع بهانه خوبی برای حمله به ایتالیا بود. آلمان و فرانسه چند بار این کار را انجام دادند. نکته قابل تامل اینجاست که در اکثر موارد درخواست حمله از داخل ایتالیا بود که حکومتها بتوانند مخالفان داخلی خود را کنار بزنند.
ژرژ ساباین در این باره میگوید: «جامعه و سیاست ایتالیا در دوران ماکیاولی بطور ویژه نشان دهنده فرو مردن نهادهای اجتماعی بود. ایتالیای آن روز جامعهای بود که از نظر فکری درخشان، و از نظر هنری آفریننده ... در عین حال قربانی بدترین فساد سیاسی و ورشکستگی اخلاقی بود. نهادهای مدنی سابق از کار افتاده بودند ... شقاوت و جنایت ابزارهای مورد قبول حکومت بود؛ اخلاق خوب و درستکاری، وسواسهای کودکانه مینمودند که انسان عصر روشنگری به ندرت به آنها گوشه چشمی نشان میداد؛ زور و تزویر کلید موفقیت بود؛ هرزگی و فسق و فجور به درجهای بود که به گفتن نمیآید ... دورهای بود که حقیقتا میتوان آن را دوره حرامزادهها و ماجراجویان دانست» (نقل شده در: اسپرینگز، 1370، 67 )
زندگی شخصی ماکیاولی و فراز و فرودهایی که داشت بر اندیشه او تاثیراتی نیز داشته است. او به مدت 14 سال مسئولیتهای دولتی در جمهوری فلورانس داشت و تحولات سیاسی را از نزدیک لمس کرده بود. همچنین در کارنامه او شاهد ماموریتهای دیپلماتیک به کشورهای دیگر نیز هستیم و در این سفرها توانسته بود پویایی روابط قدرتهای بین المللی را مشاهده و بررسی کند. اما بعد ماجرای زندانی شدن و پس از آن آزادی دیگر فرصت پیدا نکرد که فعالیت سیاسی داشته باشد و در خلوت خود مشغول نوشتن شد. شارل بنوا درباره این دوره معتقد است: «همه چیز از دست رفت، اما همه چیز به دست آمد. ماکیاولی مقام خود را از دست داد، ولی ما ماکیاولی را به دست آوردیم». (نقل شده در: عالم، 1391، 28)
به صورت کلی اگر بخواهیم جمع بندی نسبت به شرایط سیاسی اجتماعی آن دوران داشته باشیم باید از هرج و مرج، پراکندگی سیاسی، بهم ریختگی اجتماعی، عدم امنیت و ثبات و ... به عنوان وجه غالب آن دوران یاد کنیم. هیچ انسانی را از محیط سیاسی اجتماعی اقتصادی و فرهنگی خود گریزی نیست و واقعیت این است که محیط چه به صورت آگاهانه یا غیر آن و چه به صورت مستقیم و غیر مستقیم بر اندیشه افراد اثر گذار است و بررسی محیط زندگی متفکران نیز کمک زیادی در فهم اندیشه آنها میکند.
در دوران ماکیاولی پادشاهیهای مقتدری در اکثر کشورهای اروپا ایجاد شده بود. هنری هفتم در انگلستان، لویی یازدهم، شارل هشتم و لویی دوازدهم در فرانسه و فردیناند در اسپانیا. اما ایتالیا هیچ پیشرفتی نداشت و مانند خانهای بود که در درون آن تقسیم بندیهای مختلفی وجود داشت. ماکیاولی از این امر بسیار ناراضی بود و وحدت ملی و اتمام هرج و مرج و بهم ریختگیهای اجتماعی مهمترین دغدغه ماکیاولی به شمار میآمد. ویلیام دانینگ در رابطه با تاثیر محیط اجتماعی سیاسی ماکیاولی بر اندیشه او میگوید: «این فلورانسی درخشان به تمام معنا فرزند زمان خود بود» (نقل شده در: عالم، 1391، 21)
2- روش ماکیاولی
رهیافت ماکیاولی برای فهم مسائل سیاسی بکل واقع بینانه بود. در دوران پیش از او آرمانگرایی و توصیف آرمانشهر یکی از اصلیترین پدیدههایی بود که در تاریخ اندیشه سیاسی دیده میشد؛ ولی او این سنت را تغییر داد و توجه به امر واقع اولویت پیدا کرد. توجه او به واقعبینی تا حدی پیش رفت که این موضوع روح فلسفه سیاسی دوران جدید را تشکیل داد. در سراسر اندیشه ماکیاولی مخالفت با آرمانگرایی و فضیلت محوری دوران کلاسیک و دعوت به واقعبینی دیده میشود. اینجهانی کردن و پایین آوردن سیاست از آسمانها به سطح زندگی مردم دیگر ویژگی روش ماکیاولی است. او تمامی عناصر تفکر فرازمینی را از نظریه خویش بیرون میراند و با رویکردی واقعبینانه قانونمندیهای روند تکامل تاریخی را بدون دخالت اندیشه فرازمینی توضیح میدهد.
ماکیاولی در این باره در فصل پانزدهم شهریار مینویسد: «برآنم که به جای خیالپردازی میباید به واقعیت روی کرد. بسیاری کسان درباره جمهوری و پادشاهیهایی خیالپردازی کردهاند که هرگز در کار نبودهاند. شکاف میان زندگی واقعی و زندگی آرمانی چنان است که هر گاه کسی واقعیت را به آرمان بفروشد به جای پایستن راه نابودی خود را در پیش میگیرد.» (نقل شده در: عالم، 1391، 33)
واقعگرایی سیاسی ماکیاولی از عشق او به ایتالیا جدا نیست، عقاید سیاسی او از تصورات وی سرچشمه نمیگیرد بلکه منشاء آنها واقعیت است. الگوی سیاست منبعث از واقعیت انسانی است. در نوشتههای او چیزی مبنی بر جامعه آرمانی یا آرمانشهر دیده نمیشود. او معتقد است که منطق فعالیت سیاسی، بنابر واقعیت تعیین میشود و از آن نشأت میگیرد. او کاملا با ناکجاآباد و جامعه آرمانی مخالف است و آنچه برای او اهمیت دارد، جامعه سیاسی است که او در آن زندگی میکند و نه وعده خوشبخت شدن در آینده آن هم در ناکجاآبادی آرمانی. (جهانبگلو، 1387، 46-47)
از دیگر ویژگیهای روش ماکیاولی توجه ویژه او به تاریخ است. او میگفت این دانش ابزار فهم ریشه و منبع بیثباتی سیاسی و ابزار پیراستن آن را برای او فراهم آورده است. به عقیده او بررسی گذشته برای دیدن نیازهای حال بسیار مفید است و حتی پیش بینی آینده را هم آسان میکند. تاریخ برای او وسیلهای بود تا در پشتوانه دار کردن نظریات خود از آن استفاده کند. رهیافت او به صورت کلی تاریخی نیست و در واقع رهیافتی است که بر تجربهگرایی شخصی مبتنی است که با روح تاریخ آمیخته شده است. سرچشمه واقعی تفکر او توجهی است که به انسان و وضع حال زمان خود دارد.
ماکیاولی از ملاحظه اوضاع اجتماع خود به استنتاج میپرداخت و برای تایید نتیجهگیری خود، به گرد آوردن شواهد تاریخی دست میزد. (بارنز و بکر، 1370، 349)
به عقیده ماکیاولی چون خواستها و احساسات بشر در طول تاریخ یکسان میماند و به علت همانندی رخدادهای زندگی، انسانها همیشه راه حلهای یکسانی را به کار میبرند و رفتاری یکسانی را همیشه تکرار میکنند. هویت انسان در هر سن و در هر جا یکسان است و تحت تاثیر انگیزههای همانند و با ابزارهای مشابه میخواهد مسائل یکسانی را حل و رفع کند. این موضوع خبر از اهمیت بالای طبع انسان در اندیشه ماکیاولی میدهد.
3- طبع انسان
از منظر ماکیاولی طبع انسان زمینه رفتار سیاسی او است. اساس نظریه سیاسی او بر بدبینی به انسان استوار است. او طبع انسانی را در طول تاریخ یکسان میبیند و صفتهایی نظیر: فزونی طلب، منفعت طلب، فاسد، شریر، ناسپاس، ریاکار، فریبکار، ترسو و سودجو را در مورد انسان و طبع آن به کار میبرد.
ماکیاولی در این باره میگوید: «مردم ناسپاس، متلون و ریاکار هستند و از خطر میپرهیزند و سود جویند. تا زمانی که منافعی به ایشان ارزانی داری، همه از آن تو هستند، خون و مال و زندگی و فرزندان خود را به تو عرضه میکنند، به شرط آنکه تو را به آنها نیازی نباشد ... مردم کسی را که محبوب است بیش از آن کس که مایه ترس است میآزارند. زیرا انسان بد است و چون منفعت او ایجاب کند رشته محبت را میگسلد ... چون مردم طبعا بد هستند و به تو بی وفایی کنند، تو نیز باید به همان شیوه تعهدات خود را نسبت به آنان محترم نداری ... مردم چنان سادهاند و چنان به ضرورت تمکین میکنند که فریبکار هرگز بی فریبخوار نخواهد ماند». (نقل شده در: بارنز و بکر، 1370، 348-352)
بر اساس اندیشههای ماکیاولی در مورد طبع انسان، انسان تحت تاثیر خواهشهای خودخواهانه است و فقط با زور از آن دست بر میدارد. خواستها و آرزوهای انسان همواره بیشتر از تواناییهای آنهاست. از آنچه دارند ناخوشنودند. این میل به داشتن و ترس از دست دادن باعث دشمنی و جنگ و هرج و مرج است و خودخواهی انسان وحدت سیاسی را ناممکن نمیکند و فرمانروای قدرتمند میتواند با زور وحدت ایجاد کند.
انسان هر که باشد در معرض تباهی است و این تباهی ریشههای عمیقی دارد. به عقیده ماکیاولی فرمانروا نیز باید نسبت به طبع بشر آگاهی کامل را داشته باشد زیر انسانها خاماند و شهریار باید آنها را راهنمایی کند تا کار بزرگ ایجاد و نگهداری دولت به خوبی انجام شود.
ماکیاولی معتقد است که رفتار انسان در حالت تنهایی و در میان جمع یکسان نیست «چون یگانه میشوند دلیر و پرخاش جویند، اما پس از آن که هر کس به خطر خود میاندیشد، همه بزدل و ناتوان میگردند» هر نوع جمع انسانی مخصوصا جماعت فعال که چون به هیجان آیند، نیرویی عظیم میشوند، نیازمند رهبرند و کسانی که از وجاهت اجتماعی برخوردارند به آسانی از عهده رهبری جماعات بر میآیند. تقلید مبنای رفتار جماعات است و جماعات همواره مقلد فرمانروایان خویشاند.
به صورت کلی اساس نظریه سیاسی ماکیاولی بر بدبینی نسبت به انسان استوار است. انسانی که در طبیعت خود پلید است و به همین علت نیاز به نظام سیاسی هماهنگ و با ثبات دارد.
«روشنگری چیستِ» کانت و روزگار ما
این روزها معنا و فهم خود و جهان پیرامون سخت ذهن من را به خود درگیر کرده است. شک در همه چیز برای من مانند شنا کردن در دریایی طوفانی است که هر موج آن تو را به این سو و آن سو پرت می کند. وقتی قرار شد به سراغ مقاله «روشنگری چیست» بروم به دنبال این بودم که از این منظر به آن نگاه کنم شاید راه و روشی برای حرکت کردن در مسیر حل این بحران پیدا کنم.
جسارت و شجاعت در به کارگیری فهم به عنوان کلید واژه اصلی بحث روشنگری در این مقاله کانت مطرح شده است. تا آنجایی که او شعار روشنگری را «جسارت آن را داشته باش که فهم خود را به کار گیری!» عنوان میکند. کانت علت عدم به کار گیری این فهم را «کودکی» میداند. کودکی نه به مفهوم طبیعی و جسمی آن بلکه به معنای ترس از به کار گیری فهم و میل به تحت سرپرستی و سلطه دیگری بودن. کانت در بخشی از این مقاله میگوید: «این که بخش بدین بزرگی از انسانها، با آن که دیریست طبیعت آنان را به بلوغ طبیعی رسانده باز به دلخواه تا دم مرگ کودک میمانند و دیگران چنین به سادگی خود را سرپرست ایشان میکنند، علتی جز کاهلی و بزدلی ندارد.»
کانت معتقد است که این حالت کودکی در بخش زیادی از مردم به شکل عادت تبدیل شده و بیرون آمدن از این شرایط برای آنها سخت دشوار است. از طرفی توان و شجاعت بیرون آمدن از این وضعیت را ندارند و از طرف دیگر به آن دلبستگی نیز پیدا کردهاند.
اما کانت معتقد است که روشن شدن ذهن عامه شدنی است و آن زمان اتفاق میافتد که از آزادی برخوردار باشند و روشنگری ناگزیر میشود. البته در جای دیگر مقاله میگوید: «عامه نمیتواند به روشنگری برسد مگر با انقلاب. انقلاب شاید بتواند به خودکامگی فردی و سرکوبگری سودپرستانه یا خودکامه پایان دهد، اما هرگز نمیتواند شیوه اندیشیدن را چنان که باید اصلاح کند؛ برعکس، به جای پیشداوریهای کهنه رشتهای از پیشداوریهای تازه در گردن تودههای اندیشهباخته میافکند.»
کانت در ادامه بحث از آزادی هیچ چیز را به اندازه آن برای روشنگری ضروری نمیداند و آن هم بی زیانترین نوع آزادی یعنی آزادی در به کار بستن خرد خویش در تمامی زمینهها. به عقیده کانت در جامعه از هر طرف پیام خرد مورزید از طرف مامور مالیات و کشیش و ... به گوش میرسد و ما را محدود میکند. او در پاسخ به پرسش کدام محدودیتها جلوی روشنگری را میگیرد و کدام نمیگیرد میگوید: «هرکس باید همواره در به کار بستن خرد خویش به گونهای عمومی آزاد باشد و تنها این [شیوه به کار گرفتن خرد] است که میتواند روشنگری را در میان انسانها به پیش برد؛ اما به کار بستن خصوصی خرد اغلب میتواند سخت محدود شود، بی آن که [این امر] به پیشرفت روشنگری آسیب چندانی برساند. مقصود من از به کار بستن عمومی خرد استفادهای است که هرکس، در مقام دانشمند، در برابر توده کتابخوان از خرد خود میکند. به کار بستن خصوصی خرد، از دیدگاه من استفادهای است که هرکسی حق دارد در سمت مدنی یا اداریای که به او وانهادهاند، از خرد خود بکند. اما برای بسیاری از کارها، که به منافع همگانی مربوط میشود، ساز و کار ویژهای ضروری است؛ ساز و کاری که به موجب آن برخی از اعضای جامعه مدنی جهانی موظف باشند فقط کُنشپذیرانه [Passiv] رفتار کنند تا حکومت ایشان را بر بنیاد یک همرائی ساختگی به سوی غایتهای همگانی رهنمون شود، یا دست کم ایشان را از نابود کردن این غایتها باز دارد. روشن است که اینجا دیگر جای خرد ورزیدن نیست، بل باید فرمان برد.»
کانت با طرح مثال هایی در زمینه اقدامات نظامی و مالیاتی یا مذهبی به دنبال طرح این موضوع است که باید هر کدام از این بخشهای جامعه اصولی داشته باشند و میگوید شهروند جامعه نمیتواند از پرداخت مالیات خود سر باز زند ولی به عنوان یک دانشمند میتواند در عموم مردم بر فرض ناعادلانه بودن آن مالیات اعتراض کند و منافاتی با وظایف شهروندی آن ندارد.
سوالی که در ادامه مقاله مطرح میکند این است که آیا هر کدام از این گروهها(مثلا یک مجمع کلیسایی) نمیتواند تک تک اعضایش را با قید سوگند به محترم شمردن یک اصل ثابت مقید کند و آنان را تحت تسلط و قیمومت ابدی خود قرار دهد؟ کانت پاسخ این سوال را به صراحت میدهد: «من میگویم که چنین کاری محال است. قراردادی که بسته شود تا برای همیشه نوع بشر را از هر روشنایی تازه محروم کند، صاف و ساده باطل است، حتی اگر از سوی برترین قدرت [سیاسی] یا نهادهای قانونگذاری یا در رسمیترین پیمانهای صلح تصویب شده باشد.» او به آیندگان نیز چنین اجازهای را میدهد که اگر در طول تاریخ گروهی دست به چنین کاری زدند آن را رد کنند و براساس اندیشه خود تصمیم بگیرند.
البته کانت میپذیرد که شاید بشود برای دورهای کوتاه و در انتظار برای رسیدن به قانونی بهتر تن به این گونه مسایل داد و آن را پذیرفت و میگوید: «فرد میتواند برای شخص خود، و تازه آن هم فقط برای مدتی، روشنگری آنچه را که باید بداند به عقب بیندازد؛ اما یکسره چشم پوشیدن از آن، حتی اگر فقط برای خودش باشد، تجاوز به حقوق مقدس بشریت و پایمال کردن آنهاست، تا چه رسد به آن که برای آیندگان باشد.»
او حتی به پادشاه هم اجازه ورود به این زمینه را هم نمیدهد و معتقد است پادشاه در آن مواردی که به نظم و نظارت جامعه مربوط میشود باید وارد شود و اجازه دهد مردم به اختیار خود براساس هر آنچه برای رستگاری شان ضروری میدانند عمل کنند.
کانت در انتهای مقاله در پاسخ به این سوال که آیا اکنون در دورانی بسر میبریم که به روشنایی رسیده است؟ گفت:«نه! اما بیگمان در یک دوران روشنگران هستیم. با توجه به وضعیت کنونی چیزها، راه سخت درازی مانده است تا آن که انسانها همگی در وضعیتی باشند یا حتی بتوانند در این وضعیت گذاشته شوند که در امور دینی به درستی و با اطمینان و بدون راهنمایی دیگری به خرد خویش روی آورند.»
در طول زمانی که این مقاله را میخواندم و به آن فکر میکردم سخت درگیر این موضوع بودم که شخص من یا جامعه من بر اساس دیدگاه کانت در چه درجهای از روشنگری قرار دارد؟ به راستی شجاعت و تلاش برای به کار گرفتن خرد و جدا شدن از دوران کودکی کاری بس دشوار است. وقتی از آن عادتها و چیزهایی که برای تو ساخته شده و یا خود ساختهای فاصله میگیری دیگر دنیای پیرامون برایت آن حداقل معنایی که در گذشته داشته است را هم ندارد. دیگر پیدا کردن یک معنای جدید یا بهتر بگویم پیدا کردن خودت برای آدمی که شجاعت و تلاش لازم را ندارد و در کنار آن سخت درگیر نیازهای روزمره است تقریبا غیر ممکن میشود. این حکایت من و بخش زیادی از جامعه پیرامون من است. دنیایی که در آن چیزی جز شک وجود ندارد و همه چیز معنای سابق خود را از دست داده. در این جامعه دیگر کار و تولید و توسعه و پیشرفت نیز بی معنا می شود چون وقتی نتوانی خود و دنیای پیرامونت را بفهمی، معنا کنی و با آن وارد تعامل شوی دیگر این مسایل شبیه به یک شوخی میشود.
بدتر از آن زمانی است که از چندین جهت اجازه خرد ورزی از تو گرفته میشود و طبق گفته کانت محدودیتهای روشنگری آن هم در جهت منفی آن بر جنبه های مثبت غالب میشود و عدم وجود بستر مناسب در کنار موارد گفته شده در سطرهای بالا در کنار هم وضعیت برزخ گونه کنونی ما را رقم میزند.