خیلی از عددها هستند که آدم را یاد کسی یا چیزی میاندازند. مثلا اگر من بگویم «هشت» هر کسی میتواند یاد چیزی بیافتد. اگر فوتبالی باشید یاد علی کریمی میافتید. اگر مذهبی باشید یاد مشهد و امام رضا. اگر اهل خلاف باشید یاد زیر هشت. اما اگر بگویم دو تا هشت چی؟ آن زمان یاد چه واژههایی میافتید؟ چرا مسائل را پیچیده میکنم! این که نیاز به آسمان و ریسمان بافتن ندارد. 22/3/88. عددهایی که وقتی کنار هم مینشینند چیزهای زیادی را یادآور میشود.
از هر طرف که به آن نگاه کنیم با هر پیش فرض و قضاوتی نمیتوان از این تاریخ گذشت. نمیتوان آن را ندید یا منکرش شد. نمیتوان آن را غیر متعارف بزرگ و اسطورهای کرد. اندازه خودش باید دید و خواند. هر سال باید آن را بازخوانی کرد. نه آن را. باید خودمان را بازخوانی کنیم. رسول 22 خرداد 88 یک آدم است و رسول 23 خرداد 88 آدمی دیگر. حتی پس از گذران 9 سال 22 خرداد 97 هم دارد از آن روز تاثیر میگیرد.
فرقی نمیکند کدام طرف ماجرا ایستاده باشیم. این روز باید خود را جای طرف مقابل گذاشت. باید جای آن فکر کرد. جای آن زیست. تا زمانی که جای هم زندگی نکنیم (برای یک روز) وضعیت همینی است که میبینیم و تنها کسی که میتواند کاری کند عزرائیل است.
سفرنامهای دیگر. اصلا سفرنامه نوشتن را بیشتر دوست دارم یا سفر کردن را؟ میلم به سفرنامه خواندن که مشخص است. اما در نوشتن سفرنامه هنوز به یک قالب مشخص نرسیدهام. شاید هم قرار نیست که برسم. مهم آن است که سفر کرد و سفرنامه نوشت. حال کجا و چگونه و با چه شیوهای خیلی مهم نیست. در این سفر به ایدههای جدیدی برای نوشتن سفرنامه رسیدم. نمیدانم که این سفرنامه چه شکلی میگیرد و فرقش با قبلیها چیست. مینویسم. سعی میکنم که در سریع ترین زمان ممکن آن را بنویسم. مزه سفرنامه به آن است که زودتر نوشته شود. اضافه گویی بس است. شروع میکنم:
چرا اصفهان؟ چرا تنها؟
این اصلیترین سوالی بود که اکثر آدمهایی که میشنیدند قصد سفر کردهام و آن هم تنها میپرسیدند. انگار اتفاق عجیبی است که یک نفر تنها به اصفهان سفر کند. برای من که عجیب نبود. خیلیها را دیدهام که تنهایی سفر میکنند. اصلا تنهایی سفر کردن جزو علائق آنها است. اما انگار اینکه من تنها سفر کنم عجیب به نظر میرسید. ابتدای امسال با خودم این قرار را گذاشتم که بیشتر سفر کنم. یکی از کارهایی که باید بکنم هم این است که تنهایی سفر کنم. من که خیلی از کارهایم را تنهایی انجام میدهم. این کار را هم اضافه کنم.
بی تعارف هیجان زده بودم. سخت هیجان زده میشوم. چیزهای کمی هست که هیجان زدهام کند اما سفر بیش از هر چیزی باعث میشود که هیجان زده شوم. تنهایی سفر کردن که جای خود دارد. وقتی مقدمات سفر را میچیدم، وقتی داشتم محل استقرار را مشخص میکردم یا بلیط اتوبوس را میگرفتم و وسایلم را جمع میکردم هیجان خوبی به سراغم آمده بود. کار پیچیدهای نبود خیلیها تنهایی از این سر دنیا میروند آن سر دنیا. اما هر چیزی اولین بارش هیجان انگیز است. اینکه تنها به شهری بروی که تا به حال آنجا نرفتهای و قرار است چند روز آنجا باشی هیجان دارد. بماند که کاملا تنها نبودم و دو تا از دوستانم را آنجا دیدم ولی این تنهایی سفر کردن حس و حال عجیبی داشت.
مثل همه چی بدیها و خوبیهایش با هم به سراغ آدم میآیند. برای من سفر یعنی گشتن. تجربه کردن. دیدن و حس کردن. به همین خاطر تنهایی سفر کردن همه اینها را برایم داشت. وقتی با آدمهای دیگر سفر میکنی نمیشود این توقع را داشت که آنها مثل تو باشند. هر کسی از سفر توقع خاص خودش را دارد. به همین خاطر باید منعطف بود و متناسب با جمع عمل کرد. اما وقتی تنهایی آزادی عمل بالایی داری و هر کاری که بخواهی را میتوانی انجام دهی. مدیریت زمان با خودت هست و دیگر نیاز به ملاحظات خاص نیست. طرف مقابل ماجرا اما دلگیریهای تنهایی است. قصه همان قصه معروف است و همه خواندهایم. ارسطو میگوید انسان ذاتا موجودی اجتماعی است. آنکه در جمع و جامعه زندگی نمیکند یا دد و دیو است یا فرشته. در سفر هم میل به در جمع بودن از آدم گرفته نمیشود. میل به اینکه حرف بزنی و حس و حالت را با آدمها به اشتراک بگذاری از بین نمیرود. بماند که به لطف شبکههای اجتماعی و ارتباطات کمی از این مشکلات کم شده. با توییت کردن از تجربیات سفر و استوریهای اینستاگرام و حرف زدن با دوستان نزدیک کمی از این حسهای بد فارغ شدم اما باز همان سوال معروف خودش را وسط بحث میاندازد که این امکانات ما را از تنهایی در میآورد یا تنهاتر میکند؟ هنوز جواب درستی برای آن ندارم.
بخش دوم سوال درباره اصفهان بود. اردیبهشت خصوصیاتی دارد که نباید از آن غافل شد. تعطیلات نوروز همه جای کشور شلوغ است. تقریبا جایی را نمیشود پیدا کرد که خلوت باشد. اما ماه دوم بهار این طور نیست. تقریبا اکثر شهرها خلوت است و مسافر کمی دیده میشود. نکته بعدی هوای خوب این ماه است. از همه جهت برای یک سفر مناسب است. نه آنقدر گرم که کلافه کننده باشد و نه آنقدر سرد که از حرکت بیاندازد. شیراز و اصفهان و چند جای دیگر اردیبهشت فوقالعادهای دارند. من هم اصفهان نرفته بودم. فرصت خوبی بود. یک چهارشنبه تعطیل. وسط اردیبهشت. میل به تنهایی و خلوت. بکر بودن اصفهان برای من. همه اینها کنار هم شد دلایل سفر به اصفهان. نه خیلی ساده. نه خیلی پیچیده.
روز اول: غصه زایندهرود، یادگارینویسی، جلفای دوست داشتنی
جادهای که به سمت اصفهان میرود یک جاده صاف و خشک است. اتوبانی چند بانده و مستقیم. نهایتا از تهران 5 ساعت راه تا اصفهان است. زیبایی جاده جزوی از سفر است ولی وقتی جاده زیبا نباشد همان بهتر که آخر شب حرکت کنی که یا بخوابی یا از دیدن بیابان حوصلهات سر نرود. برای ساعت یازده و نیم شب بلیط گرفته بودم. نگران بودم که این چند ساعت چطوری باید در اتوبوس سر کنم. جای کم در ماشین اصلیترین نگرانی است. تقریبا ماشینی نبوده که در آن بنشینم و مجبور نباشم پاهایم را جمع کنم و زانو و کمردرد نداشته باشم. از بدیهای دراز بودن. اما وقتی سر جایم نشستم از شدت خوشحالی نمیدانستم چکار کنم. آن زمانها که سوار اتوبوس میشدیم و با مامان به شمال میرفتیم اتوبوسها قدیمی و تنگ و تاریک بودند. اما این اتوبوس واقعا فوقالعاده بود. من به راحتی جا شدم و بدون هیچ مشکلی پاهایم را دراز کردم. مانیتور شخصی روبروی هر صندلی وجود داشت و به تو این امکان را میداد که از فیلمهای موجود در حافظه آن انتخاب کنی و یا آهنگ گوش بدهی. دیگر خبری از فیلمهای دو زاری کمدی نبود که همه مجبور بودند آن را ببینند. حوصله فیلم دیدن که نداشتم و مشغول شنیدن پادکست شدم و با دوستانم چت میکردم.
همین جا این نکته را بگویم. نداشتن هم صحبت در سفر تنهایی کار سختی است. نمیشود که با آدمهای غریبه صحبت کرد. نه که نشود. من هم این کار را کردم. با خیلیها هم صحبت شدم اما گپ زدن با آدمی که با حس و حالت آشنا باشد لطف دیگری دارد. به لطف شبکههای اجتماعی نصف و نیمهای که داریم این بخش بد قضیه جبران میشد.
داشتم میگفتم. اتوبوس شگفت زدهام کرد و بدون درد و خونریزی تمام مسیر را طی کردم. البته اینکه در اتوبوس به سختی خوابم برد هم نکتهای بود که خیلی به چشم نیامد. صبح قبل از اذان به اصفهان رسیدم. با هماهنگی قبلی به محل استقرارم رفتم. طبقه بالای خانهای که انگار بعدها برای اجاره دادن به مسافرها آمادهاش کرده بودند. جای بدی نبود ولی برای مجردها. اگر با خانواده بودم هیچ وقت آنجا نمیماندم. صاحب خانه کلیدها را داد و رفت طبقه پایین. قبل رفتن گفت که نیم ساعت قبل از اینکه دوش بگیری آب گرمکن را به برق بزن. در روز دوم توضیح میدهم که ماجرای این آب گرم به کجا رسید.
وسایلم را از کیف در آوردم و کیف آمپول را هم داخل یخچال گذاشتم. همانجا به سرم زد بعدها مثلا در 60 سالگی (به شرط حیات) مجموعه این سفرنامهها را تحت عنوان «آمپول در سفر» جمع کنم و شاید ارزش چاپ کردن هم داشته باشد. جابجایی آمپول در سفر دردسرهای خودش را دارد. کیف مخصوص و یخ و ... . چون وسایلم را در یک کوله جمع کرده بودم این کیف جا گیر شده بود ولی مشکلی نبود. یخها هم خوب خودشان را نگاه داشته بودند و تا آخرها خنکی را برای آمپول حفظ کردند. خواستم کمی بخوابم و خستگی راه را به در کنم که نشد. خوابم نمیبرد. جمع و جور کردم و زدم بیرون.
اسنپ در این شرایط کار را راحت میکند. به شهرهای دیگر هم پایش باز شده و استقبال خوبی شده. با رانندههایش که حرف میزدم خیلی راضی نبودند. میگفتند کرایهها کم است و به هزینههایش نمیارزد. اصفهان شهر شلوغی است و ترافیکهای جدی دارد و طرح زوج و فرد. کمی حق داشتند. من بیشترین مبلغی که برای اسنپ دادم 8 هزار تومان بود و کمترین 3 هزار تومان. اما آنقدرها که میگویند هم سخت نمیگذرد. ترافیک به آن مفهومی که در تهران تجربهاش میکنیم وجود ندارد و مسافتها هم آنقدر طولانی نیست. همین که عدهای مشغول کار هستند و عدهای درخواست سفر دارند یعنی که این فرآیند هر چند سخت میارزد. از تاکسیهای شهری که بهتر و به صرفهتر است. مسیری که اسنپ 4 هزار تومان هزینه میبرد را تاکسیها 15 هزار تومان قیمت دادند. همان ماجرایی که با تاکسیهای تهران داریم.
در جستجوهایم به چند چایخانه قدیمی رسیده بودم. با اینکه پای کافهها به همه جا باز شده اما چایخانههای قدیمی همچنان به قوت خود باقیاند. هر چند شاید کم شده باشند. املتی برای خودم گرفتم و مشغول شدم. یکی از نفرت انگیزترین کارهای دنیا تنهایی غذا خوردن است. اصلا میشود همه کاری را تنها کرد اما این غذا خوردن را نمیشود. هر چه بیشتر و شلوغتر باشد انگار لذت بیشتری دارد. اما چارهای نبود. صبحانه را طبق عادت با دو چای (قبل و بعد از خوردن) تمام کردم و راه افتادم. چایخانه چند قدم با سی و سه پل فاصله داشت. ابتدای خیابان چهارباغ عباسی پایین. دور میدان انقلاب. اصلا از این میدان انقلاب گویا گریزی نیست. هر قدر از انقلاب گریزانم از میدانش انگار نمیشود گذشت. باید یک کلکسیون عکس از میدانهای انقلاب جاهایی که میروم جمع کنم.
حتی همین الان که میخواهم بنویسم غمگینم. به دور از ادا و اطوار غمگینم. به سی و سه پل که برسی تا چشم کار میکند خشکی است. زایندهرود زنده نیست. به همین صراحت. رودخانه خشک شده است. بحران آب که شوخی نیست. خودش را اینگونه نشان میدهد. آن رود که اصفهان را میتواند در جهان بی نظیر جلوه دهد خشک شده. تعبیر ساده آن خشک شدن است. دغدغهای شد و همانجا نشستم و شروع کردم به سرچ کردن. بحثهای مفصلی دارد که اینجا جایش نیست. اما علت واضح است. آب زایندهرود به چند استان دیگر نظیر چهارمحال و یزد و کرمان منتقل میشود. کشاورزی عقب افتاده این مناطق دلیل دیگری است. کشت محصولاتی که آب فراوانی میطلبد هم به اینها اضافه میشود. نتیجه این است که میبینیم. ایران کشور خشکی است. آب قطع است. ای کاش بفهمیم. ای کاش سالیان بعد که این خطها را میخوانم یا میخوانند هر ایرانی توانسته باشد یک بار کنار زایندهرود پر آب قدم زده باشد. از سی و سه پل تا پل خواجو را قدم زده باشد.
زاینده رود و حد فاصل سی و سه پل و پل خواجو ساخته شده برای عاشقی کردن. اصلا یک راه عشاق آن کنار وجود دارد. راهی که به اندازه دو نفر بیشتر جا ندارد تا با هم قدم بزنند. یک طرف آب رودخانه و یک طرف درختهای عجیب اصفهان. اما امروز نمیشود آنجا عاشقی کرد. بیشتر به درد آن میخورد که تنهایی آن راه را طی کنی و به از دست دادنها و نشدنهای عاشقانه فکر کنی. از بس همه چیز خشک است.
در و دیوار را نگاه میکردم. زیر پل و روی آن. دهنههای مختلف. همه جا پر بود از یادگارینویسیها. اصلا خودش یک پروژه مطالعاتی است. «بررسی جامعه شناختی یادگاری نویسیهای اماکن تاریخی مطالعه موردی: سی و سه پل». بیشتر یادگاریها را مردان نوشته بودند. از اسمها اینطور بر میآمد. چند مورد یادگارینویسی توسط زنان هم دیدم. تقریبا اسم تمام شهرهای ایران را میشد در این یادگاریها نوشت. میل به اینکه پرچم کدام شهر بالاست و کدام شهر سرور است هم زیاد بود. نکته دیگر این بود که سربازها بخشی از گروههای اجتماعی بودند که یادگارینویسی زیادی انجام داده بودند. گله از اضافه خدمت یا خوشحالی از اتمام آن. ذکر تاریخ هم کار دیگری بود که در اکثر نوشتهها میشد آن را دید. گویی با خودشان قرار گذاشته بودند که سالها بعد به سراغش بیایند و آن را ببیند. شکستهای زندگی و در راس آنها شکستهای عاشقانه موضوع دیگر یادگاری نویسی بود. قبلا نمونههای این نوشتهها را در تخت جمشید دیده بودم. آن زمان فکر میکردم که علت چیست. چرا باید فردی روی اماکن تاریخی با کلید یا لاک غلط گیر و اسپری چیزی بنویسد. سهیم شدن در آن تاریخ؟ بی اهمیتی آن بنا؟ میل به جاودانگی؟ هنوز به نتیجه درستی نرسیدم. یک یادداشت کوتاه در این زمینه برای دیدارنیوز نوشتم. این هم لینک:
http://didarnews.ir/fa/news/1112/%D9%85%DB%8C%D9%84-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%88%D8%AF%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%DA%A9%D8%A7%DA%A9%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE
به قول اصفهانیها تا آنجایی که میشد آن اطراف «تابیدم». کم کم خستگی از راه رفتن زیاد داشت زیاد میشد و میل به قهوه هم به همان اندازه بالا میرفت. اصفهان مثل اهواز نیست که به هر طرف سر بچرخانی بتوانی یک شات اسپرسوی با کیفیت خوب پیدا کنی. باید کافهای باشد و به تبع آن قهوه. مثل دیگر جاهای کشور کافهها در اصفهان هم دارند رشد میکنند. چه کمی و چه کیفی. با کمی پرس و جو یک کافه را پیدا کردم و قهوه را خوردم و باز راه افتادم. این همان بخش خوب سفر تنهایی است. هر زمان که بخواهی مینشینی و هر زمان که بخواهی راه میافتی.
چند ساعتی در حدود سی و سه پل و خواجو قدم زده بودم و بالا و پایین پل نشسته بودم. نگاهی به نقشه کردم و به سمت جلفا حرکت کردم. یک منطقه مرزی در آذربایجان ایران وجود دارد که بازارچه مرزی و طبیعت جالبی دارد که باید حتما سری به آنجا بزنم. این جلفا با آن جلفا فرقهایی دارد. جلفای اصفهان نام محلهای است ارمنینشین که در دوره شاه عباس (یادم باشد در ادامه این سفرنامه درباره این شخصیت بیشتر بنویسم) ایجاد شده. ماجرای آنچنان پیچیدهای ندارد. سادهاش میکنم: شاه عباس در یکی از جنگهایش در حدود مرزهای عثمانی این منطقه را تصرف میکند و آنها از شاه عباس استقبال گرمی میکنند و شاه هم که از آنها به خاطر خلق خوب و صنعتکاری خوشش میآید و آنها را که حدود 4 هزار خانواده بودند را کوچ میدهد به اصفهان و ارمنیها به خاطر منطقه جلفا اسم محلهای که مستقر میشوند را جلفای جدید نامگذاری میکنند. محلهای پایین زاینده رود. آنجا زندگی میکنند و کلیسا میسازند و یک زیست تساهلآمیزی در دورههای متعدد تاریخی با مسلمانان برقرار میکنند.
از آن محلههای خودمانی و جذاب. بعضی از کوچهها سنگفرش شده با کافهها و شربت خانههای کوچک و جمع و جور. زندگی شهری در اصفهان را نمیشود دوست نداشت. مردم در محیطهای شهری دور هم جمع میشوند. برخلاف تهران که اکثرا اهل پاساژگردی و کافه و رستوران هستند. جلفا را با کلیساهایش هم میشناسند. کلیساهای زیادی دارد. فقط دو کلیسا برای بازدید عموم باز است. بیت اللحم و وانک. ویژگی جذاب کلیساها این است که ترکیبی است از معماری مسیحی و ایرانی – اسلامی. کلیسا گنبد دارد. من که تا به حال ندیده بودم. در و دیوار کلیساها پر بود از نقاشی. نقاشی از قصههای مربوط به مسیح و مادرش. از قصههای مذهبی. خلقت، بهشت و جهنم. عکسهای نقاشیها را گوگل کنید و ببیند. توضیحات من خرابش میکند. نکته جالب فقط آن بود که در بخشی از کلیسای وانک میشد شمع روشن کرد. اتاقی مخصوص. هر شمع را هزار تومان میفروختند. بازدیدکنندههای ایرانی و نه توریستها مشتری اصلی این اتاق بودند. تقریب مذاهب در حد اعلی خود. مسلمانانی که در کلیسا شمع روشن میکنند. حال برای عکس گرفتن یا طلب حاجت نمیدانم. برایم بامزه به نظر میرسد. در کلیسای مسیحیان بروی و شمعی روشن کنی و از حضرت عباس بخواهی که فلان حاجتت را روا کند. شاید هم زیادی شلوغش میکنم. ارتباط معنوی آدمها به من چه ربطی دارد. هر کس هر آن طور که دوست دارد با منبع معنویتی که برای خودش تعریف کرده ارتباط بگیرد. تا زمانی که به کسی آزاری نمیرساند من چرا به آن ورود کنم.
یکی از دوستانم که اتفاقی به اصفهان آمده بود را دیدم. آمد پیش من و این بخش تنهایی سفر را کمی تغییر داد. البته که خودم خواستم. هنوز برای گشتن در شهر وقت داشتم. اما شدیدا خسته بودم. دو روز دیگر مانده و باید برای آن روزها هم برنامهای میریختم. آنقدر ذوق گشتن داشتم که در مدتی کوتاه بخش زیادی از اصفهان را دیده بودم. شامی خوردیم و به خانه رفتیم.
روز دوم: بحران آب، نقش جهان، مزههای عجیب، خاطره چهل ستون
همیشه درباره بحران آب سادهترین مثال ممکن را زدهام. اگر درست آب مصرف نکنیم تا چند سال آینده حتی یک دستشویی هم نمیشود با خیال راحت رفت. بحران آب در شهرهای مرکزی ایران کاملا حس میشود. بماند که من در محله خوب اصفهان ساکن نبودم ولی میزان آبی که آنجا از شیرهای آب میآمد چیزی بود نزدیک به چیزی که از سماورهای خانگی میآید. صاحب خانه گفته بود که قبل از استفاده از حمام آب گرمکن را به برق بزن. شب قبل از اینکه بخوابم این کار را کردم و منتظر ماندم که صبح وقتی بیدار شدم یک دوش بگیرم و باز به گشتن ادامه بدهم. خبری از آب گرم نشد که نشد. کتری را آب کرده و روشن کردم. داشتن همسفر این مواقع میتواند خوب باشد که دیدن اتفاقی دوستم این خوبی را داشت.
با آب کتری فقط موهای سرم را شستم. رضا روی سر من آب ریخت و بعد من روی سر رضا. وضعیت خندهداری بود ولی کارمان راه افتاد. اما در سه روز اصفهان نشد یک دوش بگیرم. هوا آنقدر گرم نبود خوشبختانه و با مام و ادکلن از زننده بودن شرایط کاستم.
بعد از این فرآیند عجیب راهی میدان نقش جهان شدم. این میدان از همان چیزهایی که بعد از انقلاب از شاه به امام تغییر اسم دادند. حال بماند که این شاه، شاه عباس است و پهلوی نیست. هر کسی هم یک جور این میدان را صدا میکند. من اما ترجیح دادم که نقش جهان صدایش کنم. ترکیب جذابتری است و وارد این دوگانگیها هم نمیشوی. یک ترکیب فوقالعاده در این میدان وجود دارد.
مثل دیگر شهرهای قدیمی ایران بازار و مسجد کنار هم هستند. نهاد اقتصاد با نهاد مذهب همواره در ایران کنار هم بودهاند. گویا نمیشود این دو را از هم جدا کرد. برخی از دوستان ما وقتی در تحلیل وضع موجود میمانند همه چیز را گردن مذهب میاندازند و فکر میکنند که با حذف آن میشود همه چیز را حل کرد. همان مساله همیشگی. ساده کردن مسائل پیچیده. در کنار این نزدیکی بازار و مسجد چیزهای دیگری نیز در نقش جهان وجود دارد. کاخ شاه و زمین چوگان. در گذشته در وسط آن میدان چوگان بازی میکردند. چقدر دلم میخواست که با آدمهای آنجا دو تیم شویم یک فوتبال خوب بازی کنیم.
در مسجدها که پا بگذاری اصلا دلت میخواهد بایستی به دو رکعت نماز. دلم برای آن روزها که تکلیفم با دین و مذهب روشن بود تنگ شد. اینکه آدم ارتباط معنوی مشخصی داشته باشد خیلی خوب است. نه اینکه این همه شک و تردید و سوال و بهم ریختگی. اصلا یقین و ایمان با خودش آرامش میآورد. ایکاش میشد همانجا دو رکعت نماز میخواندم. مسجد شیخ فضل الله بهترین مسجدی است که در عمرم دیدهام. عکسهایش را جستجو نکنید. حتما باید رفت و آنجا را دید. بار اول نیم ساعت. روز سوم حدود سه ساعت گوشهای نشستم و به همه چیز نگاه کردم. دیوارها و نقش و نگارها و آیههایی که به دیوارها نوشته شده بود. اصلا همه چیزش فوقالعاده است. خاک بر سر من که نمیتوانم این چیزها را خوب توصیف کنم.
بازار هر شهر بخشی از هویت آن شهر به حساب میآید. زندگی مردم در آن جریان دارد و گروههای مختلفی در آن مشغول به کارند. قلم کاری و میناکاری و نقره و فرش در بازار اصفهان به راحتی پیدا میشود. بازار چین و واردات هم گرم است. صدای چکش اگر چه کم شده اما هنوز شنیده می شود. کافه و رستورانهای نسبتا خوبی هم در دل بازار راه انداختهاند. یک مجموعه جذاب کنار هم هست که یک روز زمان میخواهد تا تمامش را ببینی.
به صورت کلی زندگی شهری در اصفهان خیلی جریان دارد. از جلفا بگیر تا خیابان چهارباغ عباسی و میدان نقش جهان. مردم دور هم جمع میشوند. یک جاری بودن خوبی در اصفهان دیده میشود. اسم چهارباغ را آوردم. هر شهری نیاز به یک خیابان به این شکل و شمایل دارد. نمونهاش در تهران میشود بلوار کشاورز. درختهای بلند و زیبا وسط بلوار و دو طرف خیابان. مردم میتوانند وسط بلوار قدم بزنند. بماند که بخش زیادی از درختها را به خاطر مترو قطع کردهاند. نمیدانم این مناسبات جهان مدرن تا کجا میتواند پیش برود. مرز آن کجاست. مترو به درد مردم میخورد ولی خب این درختها را باید چه کرد.
عالی قاپو و مسجد شاه (امام) و مسجد شیخ لطف الله و بازار را دیدم. «بریونی» هدف بعدی سیاحتی اصفهان بود. کلا در اصفهان باید منتظر مزههای عجیب و جالب بود. بریونی ترکیبی است از گوشت گوسفند و جگر سفید و پیاز و ادویه و روغن زیاد. اگر خوب درست شود عالی است و اگر بد فاجعه. بریونی اعظم بهترین جایی است که می شود این غذا را امتحان کرد. شلوغ بود ولی به صبر کردنش میارزید. دیگر مزه عجیب اصفهان دوغ و گوشفیل است. من که همیشه ترس از اسهال دارم برایم عجیب بود که چه میشود که این دو را با هم میخورند و هیچ مشکلی ندارند. شوری دوغ و شیرینی گوشفیل خیلی متناقض است ولی به امتحانش میارزد. یک مزه جالبی دارد. اول یک گاز به گوشفیل میزنی و بعد یک جرعه دوغ. مزههای عجیب اصفهان همین جا تمام نمیشود. خورشت ماست دیگر در اوج عجیب و غریبهاست. به عنوان دسر میخورند ولی آنقدر سنگین است که خودش یک وعده غذایی است. ترکیبی از گوشت ریش ریش شده و ماست و زعفران. من که یکی دو قاشق بیشتر نتوانستم بخورم ولی در دسرهایشان باید یک تجدید نظری بکنند.
چهل ستون آخرین جایی بود که در روز دوم دیدم. باغی که بحران آب به آن هم رسیده. سرتاسر باغ راه آبهایی وجود دارد که اگر آبی از آنها رد شود فوقالعادهترین باغی میشود که در عمرمان دیدهایم. ثبت تاریخ به وسیله نقاشی گویا رسم آن دوران بوده. نقاشیهایی از نبردهای مختلف دوره صفوی به دیوار کاخ دیده میشود. چهل ستون و مسجد شیخ لطف الله را از باقی جاهایی که در اصفهان دیدم بیشتر دوست داشتم. حال خوبی داشتند. خاطره انگیز شدند چون ساعتها در آن محیط نشستم. باران هم اضافه شد. هیچ وقت چتر زیر باران را دوست نداشتم. برایم انگار دهن کجی به باران است. وقتی دعا میکنیم، آرزو داریم که باران ببارد وقتی چتر بگیریم انگار داریم باران را پس میزنیم. باید حسش کرد. چهل ستون و خاطرهاش برایم مثل همان باران است. باید خیس شد اما حواس جمع بود که دردسر نشود آن خیسی. کمی خیس شدن خوب است.
خیلی خودم را خسته کرده بودم. تقریبا اکثر جاهایی که باید میدیدم را دیده بودم و یک روز دیگر هم مانده بود. مثل این بازیهای کامپیوتری که جان نقش اول بازی تمام میشود و باید به جاهایی برسد که جانش زیاد شود من هم جانم داشت تمام میشد. خواب چیزی بود که میشد با آن جان را افزایش داد.
روز سوم: شاه عباس، توریسم، رنگین کمان
بیشتر خوابیدم. بر خلاف دو روز قبل که صبح زود بیدار میشدم. باز باید به نقش جهان میرفتم. انگار دلم رضایت نداده بود از دیدن آنجا. سنت شاهی در ایران ریشه زیادی دارد. اصلا انگار در ساختارهای حکومتی نمیشود آن را حذف کرد. من میانه خوبی با این سنت ندارم و دنیای امروز هم مناسبات خاص خودش را دارد ولی نمیشود یک بخش مهم تاریخ را انکار کرد. هر چقدر که با آن مخالف باشیم. چهرههای خاص نیز در این سنت وجود دارند که همواره باعث شدهاند که عمل سیاسی اجتماعی به نظریه اعتبار ببخشد. آنقدر تاثیر گذار که حتی موارد فاجعه بار در دورههای مختلف تاریخی هم نتوانسته آن را از بین ببرد. چرا همچنان در تاریخ ایران نام کوروش و داریوش با احترام و افتخار برده میشود؟
شاه عباس صفوی نیز در همین دستهبندی قرار میگیرد. مفهومی که به نام ایران میشناسیم وابسته به اقدامات آن دوره است. رشد و توسعهای بینظیر که نمیتوان به راحتی از آن عبور کرد. آن هم نه در شرایطی ایدهآل. آن هم بدون نفت و سرمایههای طبیعی. آن هم با جنگ و درگیریهای گوناگون. سنت شاهی در ایران بعید است از حافظه تاریخی مردم بیرون برود چون آدمهایی با این ویژگیها وجود داشتهاند. اما باز مشکل همان است که بوده. فرد همواره چهره محوری بوده و ساختاری شکل نگرفته. حتی تا امروز. متناسب با ویژگیهای فردی تحولاتی شکل گرفته یا فجایعی به وجود آمده. نمیدانم چرا دارم در سفرنامه بلند بلند فکر میکنم.
باز هم گشتی در نقش جهان زدم. چیزی که توجهم را در این سه روز جلب کرد تعداد بالای توریستهای خارجی بود. تقریبا روزی نبود که گروه تکراری ببینم. از نقاط مختلف دنیا آمده بودند: انگلستان، آلمان، فرانسه، ایتالیا، پرتغال، روسیه و شرق آسیا. این کشور برای همه گروههای مختلف اجتماعی در سرتاسر دنیا جا دارد برای دیدن. اگر طبیعت بخواهند همه چیز داریم. اگر به دنبال تاریخ باشند، اگر دنبال زیست شهری. هیچ کم نداریم اما وضعیت همین است که میبینید. سرمایهگذاری در این حوزه میتواند برای ما درآمدی به وجود بیاورد که در چاههای نفتمان را ببندیم.
غر زدن بس است. نکتهای که در این گروههای توریستی برایم جذاب بود میانگین سنی شان بود. اکثر توریستهای اروپایی مسن بودند. تقریبا هم سن و سال پدر مادر بزرگهای ما. آنها سرزنده و سلامت به ایران سفر میکنند ولی مادر بزرگ من در راه رفتن هم مشکل دارد. ایران برای انسان بزرگ شده در غرب چه جذابیتی دارد؟ کندن از جهان مدرن و دیدن ویژگیهای منحصر به فرد ایران چه چیزی به آنها اضافه میکند که با اشتیاق میآیند و میبینند و عکاسی میکنند؟ شرقیها اما جوانتر بودند. خیلی دوست داشتم که با آنها به گفتگو بنشینم. زبانم آنقدر قوی نیست. باید با اینها ساعتها حرف زد و شنید که به دنبال چه چیزی به ایران آمدهاند و چه ایدهای نسبت به ایران داشتند و دارند و خواهند داشت.
از تاریخ کمی فاصله گرفتم و به سراغ تفریحات شهری اصفهان رفتم. کوه صفه. از کنار یکی دو تا مرکز خرید هم رد شدم ولی میلم نکشید که آنجا را هم ببینم. هر چند که باید این کار را بکنم. در هر صورت بخشی از زندگی است. صفه پارک کوهستانی است که به آن کوه هم میگویند. امکانات تفریحی دارد. با تله کابین به بالا رفتم. تنهایی در تله کابین نشستن هم جالب بود. از آن بالا به پایین نگاه میکردم و تقریبا کل اصفهان دیده میشد. هوا ابری بود و امکان باد و باران زیاد. کار بالا گرفت و باران عجیبی شروع کرد به باریدن. دیگر نمیشد با تله کابین برگشت.
یک نخ سیگار کشیدم همانجا. کمی نا پرهیزیهایم زیاد شده. این گذری سیگار کشیدن را دوست دارم اما نباید این گذریها زیاد شود. چارهای نبود جز آرام آرام پایین آمدن. اتفاق خوب اما رنگین کمان بود. باران که قطع شود و اندکی آفتاب بیاید رنگین کمان شکل میگیرد. از بچگی دوست داشتم که خودم را به رنگین کمان برسانم. یادم نیست ولی فکر میکنم در کودکی داستانی خواندم که انتهای رنگین کمان یک شهر رویایی است و اگر کسی بتواند به انتهایش برسد حالش خوب است و موفق و شاد میشود و از این دست حرفها. همین قصه معروف زندگی که همواره میخواهیم خودمان را به محل رنگین کمان برسانیم و در رنگین کمان زندگی کنیم.
شاید خیلی چیزها را باید مینوشتم و یادم رفت. شاید حرفهای بی ربط زیادی زده باشم. نمیدانم. اما خودم این سفرنامهای که نوشتم را دوست دارم. حدود یک هفته زمان برد تا نهایی شود. سفرم را هم دوست دارم. اضافه گویی کار را خراب میکند. با همین ماجرای رنگین کمان تمامش کنم بهتر است. همین.
نوروز 97 به لرستان سفر کردم. به دلایل مختلفی لرستان سفرنامه ای برای نوشتن نداشت که دلیلی برای گفتن آنها نمی بینم. از سر ناراحتی این را نوشتم تا یادم باشد که سفر باید سفرنامه داشته باشد.
سفر باید برای آدم حرف داشته باشد. باید بتوانی از دل آن ساعتها بگویی و بنویسی. اینکه اصرار دارم که حتما سفرنامه بنویسم و بنویسید برای این است که حرفهای سفر خفه نشوند. برای این است که ساعتهایی که از عمر گذشته ثبت شود. نه اینکه این ثبت شدن مهم و ارزشمند باشد؛ بهانهای است برای رجوع به آن حسها و تجربهها. با عکس و فیلم حسها آنقدر که باید مشخص نمیشوند. برای من که اینگونه است. قدرت کلمات برای من بیشتراند. شاید برای کس دیگری آن عکس مجموعهای از تمام آن حس و حالها باشد. سفری که نشود برای آن نوشت یک جای کارش میلنگد. اگر نشود با کلمات آن حس و حال را ثبت کرد این لنگ بودن خودش را به رخ میکشد.
قرار نیست کار پیچیدهای کنیم. قرار نیست از دل این متنها نوبل ادبیات ببریم. قرار است با خودمان خلوت کنیم و این حس و حالها را روی کاغذ بیاوریم. من مخاطب تمام سفرنامهها هستم. حس و حال لحظهای خاص، دیدن چیزی چشمگیر یا حتی معمولی، تجربهای جدید.
دنیای آدمها در سفر بزرگ میشود. فرصت اینکه در طول عمر معمول آدمی به همه جا سفر کنیم را نداریم ولی میشود با سفرنامهها دنیایمان را بزرگ کنیم. بخوانیم و بنویسیم
چند ماه پیش یکی از دوستان برای یک نشریه دانشجویی چند سوال پیرامون فعالیت دانشجویی و جنبش دانشجویی و نسبت آنها با فعالیت مدنی برایم فرستاد و این متنی که در ادامه می آید چیزهایی است که در این باره نوشتم و برایش فرستادم. ترکیبی از تجربیات شخصی و پاسخ به سوالاتش. خواستم اینجا داشته باشمش.
***
اگر جنبشهای دانشجویی را در چارچوب جامعه مدنی تعریف کنیم به بخش بزرگی از مسائل پیرامون این حوزه میتوان پاسخ داد. منظور از جامعه مدنی هم همان تعریف مرسوم آن است. حد فاصل بین توده مردم و صاحبان قدرت که به آگاه سازی جامعه و اعمال فشار به قدرت میپردازد و احزاب و رسانهها و موسسات مردم نهاد و ... اصلی ترین اعضای آن به حساب میآیند.
قطعا جنبش دانشجویی و مناسبات حاکم بر آن قبل انقلاب، اوایل انقلاب، بعد از دوم خرداد و بعد از 88 با هم متفاوت هستند و ما با یک جنبش دانشجویی یکدست که یک مسیر مشخص را طی کرده مواجه نیستیم. این قاعده برای تمام وجوه جامعه مدنی نیز صادق است.
نکته دیگری که باید به عنوان مقدمه اضافه کنم این است که اکثر نهادها مدرن در ایران شکل واقعی خود را پیدا نکرده اند. مثلا دولت مدرن به صورت کامل در ایران شکل نگرفته و بخشی از مشکلات امروز را میتوان متوجه این موضوع دانست. دانشگاه هم شامل این قاعده میشود. جامعه مدنی نیز به عنوان بخشی از پروژه توسعه سیاسی در ایران نیز کم سن و سال بوده و نواقص زیادی دارد. ترکیب این دو بخش یعنی دانشگاه و بخشی از جامعه مدنی که جنبشهای دانشجویی را میسازند نیز به صورت کامل درست نشده و مناسبات روشنی بر آن حاکم نیست.
شاید با ذکر این مقدمه بتوان روایت شخصی خودم را شروع کنم. من در فضای بعد از 88 وارد دانشگاه شدم که رکود و رخوت بهترین واژه برای به تصویر کشیدن آن دوران است. دوران کارشناسی را در دانشگاه آزاد گذراندم. جنبش دانشجویی با آن تصویری که در ذهن اکثر آدمها وجود دارد خلاصه میشود در چند دانشگاه بزرگ و سراسری تهران و از آن تصویرها در دانشگاههای دیگر پیدا نمیشود. راه اندازی یک مجله کاری بود که بلد بودیم انجام دهیم و واقعا هم این میل وجود داشت که این رخوت و رکود را بشکنیم. کار مجله به دومین شماره کشیده نشد و سرخوردگی هم برای ما ماند. از جایی به بعد فهمیدم که قرار نیست ما در آن دانشگاه کاری انجام دهیم. قرار است مدتی را در این محیط بگذرانیم و بعد هم تمام. این موضوع از در و دیوار تمام آن دانشگاه میریخت. مسئولان دانشگاه هم در ناخوداگاه خود همین را میپروراندند. به صورت کلی کسی حوصله این کارها را نداشت، نه میلی بود و نه علاقه ای برای هزینه دادن.
شاید بتوان گفت که سرخوردگی از فعالیت دانشجویی بود که به سمت فعالیتهای اجتماعی روی آوردم. البته دلایل دیگری هم داشت ولی این سرخوردگی و میل به ارضای این حس بود که به سمت یکی از سازمانهای مردم نهاد کشیده شدم. حدود سه سال و نیم در جمعیت امام علی داوطلبانه کار کردم. اعتیاد، کودکان کار، زنان سرپرست خانوار، مهاجرین و ... . علاوه بر محله فرحزاد و دره فرحزاد که بیشتر وقتم در آن میگذشت دروازه غار و لب خط و خاک سفید و مولوی را هم دیدم. آن روحیات آنجا ارضا میشد و بدون تعارف حال خوبی هم داشت. از فعالیت دانشجویی سخت تر بود ولی در مجموع احساس مفید بودن داشتم. در متن زندگی روزمره ام جای خود را پیدا کرده بود و از آن کارهایی بود که احساس مفید بودن به آدم میداد. زمان گذشت. کار کردن برایم ضروری شد و دیگر وقت آن را نداشتم که به مانند قبل وقتم را در جمعیت بگذرانم. نمیدانم غم نان باعث شد یا خسته شدن از آن فضاها. هنوز هم به نتیجه درستی نرسیدم. در هر صورت فاصله گرفتم و این فاصله تا امروز ادامه پیدا کرده است. به مناسبتهایی همچنان به آنجا سر میزنم ولی دیگر خبری از آن روزها نیست که بخش اصلی وقتم را صرف فعالیتهای به اصطلاح اجتماعی میکردم.
بعدها در فعالیتهای رسانه ای به دنبال ارضای آن حسها بودم. آنجا هم زور واقعیت چربید و نشد آن کارهایی که در دورههایی شاید در قالب آرمانهایم دنبالشان میکردم را پی بگیرم. رفته رفته فعالیت دانشجویی، اجتماعی و رسانه ای برایم تقریبا بی معنی شدند. نه معنای خود را از دست بدهند ولی آن تصویری که آدم در اوج جوانی اش دارد را دیگر نداشتم.
برگردیم به دانشگاه. دوران ارشد. دانشگاه تهران. مهد جنبشهای دانشجویی و تشکلها. همه چیز از بیرون جذبه و ابهت دارد. وقتی واردش میشوی دیگر خبری از آن چیزهایی که قبلا دورادور دیده و شنیده بودی نیست. دوران ارشد وجه علمیشخصیتم پر رنگ شد و تا امروز همراهی ام میکند. نه به آن معنی که خودم را وقف علم کرده باشم. از آن جهت که دیگر فعالیت سیاسی و دانشجویی برایم اهمیتی نداشت. برای همین از هر گونه عضویت در تشکلها دوری کردم و تلاش میکردم استقلال علمیام را رفته رفته ایجاد کنم.
اما وقتی به این تشکلها و جریانات نگاه میکنی همان شبیه بودن را میشود در آنها دید. فرق است بین شدن و شبیه شدن. ما در ایران شبیه میشویم. فرقی هم در هیچ جریان دانشجویی نیست. چه آن جریانی که از نهادهای حاکمیتی پشتیبانی میشود چه آن جریانی که با تفکرات چپ میخواهد به اصطلاح رسالت تاریخی اش را انجام دهد و چه آن جریان اصلاح طلبی که درگیر سانتیمانتالیسم است.
16 آذری بشود. یار دبستانی من بخوانند (سرودی که همه جریانها میخوانند) شعار بدهند، یک خودارضایی دسته جمعی کنند و بروند تا سال آینده. ارتباط با مردم نزدیک به صفر. مطالعه چیزی شبیه به یک شوخی و آن هم برای تایید ایدههای پیشینی. ایجاد فضای دختر پسری برای تخلیه بار روانی زیستی.
نمیخواهم بگویم که هیچ اتفاق مثبتی نمیافتد. گاها نشستها و برنامههای جذابی هم در لابلای این تشکلها برگزار میشود ولی در مجموع شاهد وضع مناسبی نیستیم. این هم فقط شامل حال دانشگاه و جنبشهای دانشجویی نمیشود. یک بحران گفتمانی در تمام جریانات سیاسی اجتماعی و فکری وجود دارد که تا فکری به حال آن نکنند اتفاقی در زیست فردی اجتماعی امروز ایران نمیافتد. وضعیت احزاب رسانهها و سازمانهای مردم نهاد شاید کمی تا قسمتی این رخوت را نشان دهد. دانشگاهها زمانی جریان ساز مناسبات اجتماعی سیاسی بودند، امروز دانشگاههایی که کانال کراش یابی نداشته باشد پیدا نمیشود. نمیخواهم ارزش گذاری کنم. میخواهم بگویم که شرایط جدیدی پیش رویمان است.
در این سالها اما فهمیده ام فضای فعالیتهای اجتماعی اما جذابیت خودش را بین مردم و دانشجویان از دست نداده است. شاید جنبش دانشجویی راکد بوده ولی فعالیتهای اجتماعی چه در قالب سازمانهای مردمی چه کمپینهای اینترنتی و چه فانتزیهای شهری همچنان راه خود را ادامه میدهند. شاید راه معقول منطقی هم باشد. هزینه کمتری دارد، روحیات زیست اجتماعی را ارضا میکند و هزینه آن هم کم است.