من اگر روزی ازدواج کنم و دختردار شوم حتما اسمش را میگذارم «رها». رها بودن چیزی است که همیشه میخواستم آن را داشته باشم و نشده بود. فرض کن مانند باد رها باشی و به جایی بند نباشی. این بند بودن از آن قسمتهای بد روزگار است. فکر میکنی که زنجیرهای مختلفی به پایت بسته شده و نمیگذارد که پرواز کنی. دنیا به اندازه کافی به پای ما زنجیرهای مختلفی را میزند و متاسفانه خودمان هم این کار را میکنیم. نمیدانم این حالت از کجا میآید و چگونه است، اما چیز بدی است.
تو برای من نماد یک انسان رها هستی. آدمی که وابستگیهایش به چیزهای مختلف بسیار کم است و همین کمک کرده که راحتتر پرواز کند. از اول این حال را نداشتی. آن دورانی که من میآمدم شمال و با هم فارغ از هر چیز بازی میکردیم. نمیدانم آن انرژی کجا رفته. مگر میشود بعد از چهار ساعت فوتبال بازی کردن وسط کوچه، باز هم جوراب هایمان را توپ کنیم و این بار پذیراییِ بزرگِ خانه شما را زمین فوتبال کنیم؟ آن دوران همه رها بودیم. بزرگتر که شدیم رفتهرفته رها بودن تو داشت خود را نشان میداد. من کنار تو چیزهای جدید را کشف میکردم. از هم دور بودیم ولی به همان اندازه که خانه شما حکم خانه خودمان را برایم داشت، تو هم حکم برادر را داشتی و داری.
رها بودنت آنجا خود را نشان داد که از آن وضعیت روتین بیرون آمدی و تهران مقصدی بود که انتخاب کردی. خیلیها به امید پیشرفت و کار و ... به تهران میآیند اما تو همه اینها را برای خودت ساختی. تلاش و سختی و جنگیدن قطعا تاثیرگذار بوده ولی من فقط رها بودن تو را میبینم. اینکه در شرایط سخت هم انعطاف لازم را داری و پرواز میکنی. اصلا همین طبیعتگردیهای این سالهای اخیرت که من سخت به آن حسادت میکنم هم از همین بیرون میآید. مگر میشود آدم در بند باشد و خود را در طبیعت غرق کند؟ تو رهایی مثل شخصیت اصلی «فرار از زندان». یادت میآید که چند هفته از کنار هم تکان نمیخوردیم و گویی نذر داشتیم که حتما این سریال را با هم ببینیم و تمامش کنیم؟
اصلا همین مهاجرت مگر کار راحتی است؟ من هر وقت در خلوت خود به آن فکر کردهام ترسی تمام وجودم را گرفته است و سریع از آن فرار کردهام. چند روز دیگر از این کشور میروی. کشوری که مانند یک معشوقه مزخرفِ دوست داشتنی میماند. به همان اندازه که آزارت میدهد تو دوستش داری و نمیتوانی از آن دل بکنی. نمیدانم من میتوانم روزی این کار را بکنم یا نه ولی همین دل کندن تو هم بخشی از رها بودنت است. دل کندن از خانوادهای که مثل اقیانوس بزرگ و عمیقاند. دل کندن از رفقایی که مثل چشمه زلالاند. دل کندن از کشوری که ....
بگذریم. دیگر چیزی ندارم که بگویم. نمیدانم چرا وقت رفتن است که آدم میفهمد چقدر عزیزانش را دوست دارد. آنقدر دوستت دارم که انگار همین الان فهمیدم. تو هر جا که باشی برای من همان «داش علی» رهای دوست داشتنی هستی. مواظب خودت باش.
بطری نامه عنوان سلسله نوشتههایی بود که حدود یک سال و نیم پیش مینوشتم و در آن تلاش میکردم با زبانی نمادین به بخشهایی از حس و حالهای خودم اشاره کنم. در کنار اشاره به حال خودم، طنز سیاسی نیز موضوعی بود که در این نوشتهها آن را دنبال میکردم. آن دوران فیس بوک در اوج بود و انصافا بستر خوبی برای نوشتن و دیدن و خواندن بود. امروز که شبکههای اجتماعی گسترده شده و من هم به وبلاگ برای نوشتن روی آوردهام بهانهای شد که فیس بوکم را باز کنم تا به سراغ بطری نامه بروم و آنها را کنار هم بچینم و با اندک ویرایشی بازنشر کنم. آدم وقتی به سراغ نوشتههای قدیمیاش میرود بیشتر به تغییرات خودش و محیط پیرامونش پی میبرد.
بطری اول (May 10, 2014)
نمیدانم چند وقت گذشته که من در این جزیره هستم. اوایل برایم خیلی سخت میگذشت. ترس و عدم امنیت اولین دغدغه ذهنی بود که برایم ایجاد شد ولی بعد از مدتی فهمیدم که خوشبختانه تنها آدم این جزیره من هستم و چند حیوان کمی تا قستمی خطرناک هم در کنار من زندگی می کنند. قبلا با آدمها به سختی ارتباط برقرار میکردم ولی الان در تلاش برای برقراری ارتباط با حیوانها هستم. اینجا هم مشکل اصلی آب است. در زندگی عادی همیشه آب قطع بود ولی اینجا کلا آبی نیست که قطع یا وصل باشد. باید بیشتر جستجو کنم شاید چشمه آبی پیدا شد. زندگی در اینجا هم مثل حالت عادی سخت است ولی بعد از مدتی عادی میشود ولی تنها چیزی که عادی نمیشود و برایم عجیب است این بطریهایی است که از دریا برایم میآید. هر چند روز یک بار یک بطری لب ساحل پیدا میکنم که هر دفعه چیزهای مختلفی از داخلش پیدا میشود. همیشه یک کاغذ داخل بطری است که چیزهایی روی آن نوشته شده. دیروز که طبق روال این چند وقت بطری را پیدا کردم و کاغذ را در آوردم روی کاغذ بزرگ نوشته شده بود دلواپسیم! من فکر کردم دلواپس من هستند که این مدت طولانی در این جزیره تنها زندگی می کنم. خوشحال شدم که کسی به من فکر می کند و نگران من شده است. خط پایینتر نوشته بود که تکثیر کنید! من اینجا چه چیزی را تکثیر کنم؟؟ پایینتر نوشته بود توبه کنید! یعنی دلواپس تکثیر کردن هستند و می خواهند توبه کنند؟؟ یا برای اینکه تکثیر کردهاند میخواهند توبه کنند و به همین خاطر دلواپس هستند؟؟ در هر صورت یکی از یک چیز دلواپس است و هم توصیه میکند که هم توبه کنید هم تکثیر!!!
ما که نفهمیدیم. بگذریم. امان از این بطریها ...
بطری دوم (May 16, 2014)
یک روز که بالای درخت مشغول استراحت بودم و به این طرف و آن طرف نگاه میکردم به این فکر میکردم که چه شد که من از اینجا سر در آوردم. اما تلاشها بی فایده بود و واقعا حافظهام بعد از این همه مدت یاری نمیکرد که چه شده. هواپیما سقوط کرده؟؟ کشتی غرق شده؟؟ نمیدانم هر چند که چه اهمیتی دارد. من در جزیره خودم تنها هستم و دلم به بطریهایی که پیدا میکنم خوش است. آمدم پایین و رفتم لب ساحل که ببینم امروز بطری آمده یا نه که پایم به یک بطری گیر کرد و با مخ توی شنها پخش شدم. سریع بطری را باز کردم و باز هم کاغذهای مختلفی بود. همیشه هم یک سری کاغذ سفید و خودکار هست که این اباطیل را با آنها مینویسم. روی یکی از کاغذها عکس یک خانمی بود که موهاش را در باد رها کرده بود و زیرش نوشته بود: آزادیهای یواشکی زنان در ایران! یه توضیحاتی هم داده بود که تا اونجایی که من فهمیدم انگار خانمها به خاطر اعتراض به حجاب اجباری در ایران در مکانهای عمومی بدون روسری عکس میگیرند و منتشر میکنند. خوب چرا از چیزهای یواشکی دیگر عکس نمیگیرند و منتشر کنند؟؟ خوب یعنی اگه یک عدهای خواستار یه کارهای یواشکی دیگری باشند ولی نتوانند که آن کار را بکنند با این روش میتوانند به خواستههای به حقشان برسند؟؟ من در هر صورت استقبال میکنم که از آزادیهای یواشکی، خیلی یواشکی، خیلی خیلی یواشکی عکس بگیرند و برای من بفرستند. یعنی مبارزه مدنی در این سطح تا حالا ندیده بودم. آفرین. خداوند به شما خیر بدهد. یک عکس دیگر هم بود که عدهای برای اعتراض به وضعیت حجاب تجمع کرده بودند. حالا مجوز داشتند یا نداشتند که ننوشته بود و اصلا به من چه ولی چه موضوع عجیبی شده. عدهای نمیخواهند که داشته باشند و عدهای دیگر میخواهند که همه داشته باشند. حالا واقعا مشکل جامعه ما مدل موی جوانان ماست؟؟؟
بطری سوم (May 27, 2014)
چند روز بود که هوای جزیره بارانی بود و در این موقعیتها بعد از چند سال زندگی کردن در جزیره هنوز یاد نگرفتم که چه باید کرد که خیس نشوم. ولی وقتی باران برای من میآید چرا باید کاری کنم که خیس نشوم؟؟ خیس میشوم و کلی لذت میبرم و در ضمن کلی هم آب شیرین برای رفع تشنگی ذخیره میکنم. ولی همیشه از خیس شدن میترسیدم و هنوز هم میترسم. همیشه دوستانم به من میگفتند برای اینکه بر ترسی که داری غلبه کنی یک دفعه باید بپری داخل آب. نمیدانم شاید یک روز پریدم...
در این چند روز طبیعتا دریا هم طوفانی بود و معلوم نبود که بطری کجا افتاده است. اصلا بطری آمده یا نه؟؟ در همین فکرها بودم که بطری شکسته با کاغذهایی خیس و مچاله شده را پیدا کردم. کاغذها را پهن کردم تا خشک شوند و بشود نوشتهها را خواند. نوشتهها خوانا نبود و بخشهایی هم یا پاک یا پاره شده بود. چیزهایی که میشد خواند این دو کلمه بود: مه آفرید، اعدام!! مثل همیشه مبهم و این بار که بدتر از گذشته با چند کلمه فقط سر و کار دارم. مه آفرید؟؟ چه کسی از ماه آفریده شده؟؟ چگونه از ماه آفریده شده؟؟ با کمک چه کسانی از ماه آفریده شده؟؟ اعدام چرا؟؟ آفریدن که کار خوبی است. شاید آنهایی که او را از ماه آفریدن پشیمان شدند و میخواستند که اعدامش کنند و از این به بعد با دقت بیشتر از ماه چیزی را بیافریند که بعدها گندش در نیاید مجبور بشوند که کشــــــــــــــــــــش ندهند!
بطری چهارم (June 18, 2014)
آن موقعها که زندگی عادی خود را داشتم همیشه منتظر یک وقت خالی و فارغ از همه چیز بودم تا کارهایی را که دوست دارم انجام دهم. همیشه تلاش میکردم که از نیازهای اولیهام فارغ شوم و شروع کنم به خواندن کتابهایی که دوست دارم، سفر به جاهایی که ندیدهام و هزار کار دیگر. اما اینجا درست است که تا حدی درگیر نیازهایم هستم ولی چیزی که زیاد یافت میشود زمان اضافی است ولی در این محیط بسته و بدون هیچ امکاناتی کار خاصی نمیتوانم بکنم. همیشه یک جای کار لنگ میزند.
اما این چند روز اتفاقات عجیبی در جزیره افتاد. جنازه تعداد زیادی حیوان را در گوشه و کنار جزیره پیدا کردم. حتی یک بار صحنه جنگ و کشتن چند حیوان را نیز با هم دیدم. به طرز وحشتناکی همدیگر را میدریدند. حتی دیدم که بچههای هم را میکشتند و میخوردند. از آن جالبتر این بود که با من کاری نداشتند و همدیگر را میخوردند. طبیعی این بود که من به عنوان یک موجود بیگانه برای آنها بیشتر از هر چیز دیگری خطرناک به نظر بیایم ولی آنها سخت مشغول دریدن هم بودند. نمیدانم که چه شده بود که آنها این کارها را میکردند. مشغول فکر کردن به این چیزها بودم (تنها کاری که این چند وقت میکنم یا بهتر بگویم تنها کاری که میتوانم بکنم) یک بطری پیدا کردم. به سرعت در بطری را باز کردم. سر تا سر بطری خونی بود.حتی کاغذ داخل بطری هم خونی شده بود. روی کاغذ با خون نوشته شده بود: داعش!
بطری پنجم (June 25, 2014)
اینکه زندگی کردن در جزیره هم مثل زندگی عادی برزخی شود از آن بدبختیهای روزگار است. در این جزیره هم ذهنت درگیر دو راهیهای مختلف باشد و ندانی که چه میخواهی و چه باید بکنی. بهتر بگویم، میدانی که چه میخواهی ولی یا میترسی یا شرایط مساعد نیست. مثلا همین چند روز که هوا در جزیره تبدیل به جهنم شد دلم میخواست برم زیر آب چشمهای که تازه پیدایش کردم. ولی هم سرد بود و هم عمیق. فعلا که کنار چشمه مینشینم و از همین هم لذت میبرم. ببینم که تا بعد چه میشود...
وسط همه این ماجراها هم بطریها دست از سر من بر نمیدارند. این چند روز چند بطری پیدا کردم. داخل یکی نوشته بود که لولههایتان را نبندین! یعنی بگذاریم که باز باشد؟؟ خوب اسراف میشود که. سرمایه ملی و این چیزها چه میشود؟؟ داخل یک بطری دیگر نوشته بود که کار زن شوهرداری است! بعله مثل شما و عمه محترمتان. یک بطری دیگر هم بود که روی کاغذ داخلش نوشته شده بود «وقت اضافه». یاد تاریخ کشورم افتادم که همیشه در همین دقایق آخر و اضافی سرنوشتاش معلوم شده. امان از این وقتهای اضافی امان...
بطری ششم (June 30, 2014)
این چند وقت یک چیزی پیدا کردم که در این مدت که نمیدانم چه مدت گذشته که در جزیره زندگی میکنم عجیبترین و از طرفی هم قشنگترین چیزی است که در جزیره پیدا کردهام. زندگی کردن در جزیره بعد از مدتی کاملا یکنواخت میشود. تلاش برای پیدا کردن آب و غذا و گذراندن وقت با گشتن در جزیره و دیدن قسمتهای مختلف جزیره و فکر کردن در مورد همه چیز بعد از مدتی کاملا یکنواخت میشود. تنها قسمت کمی متفاوتش همین بطریهایی است که بعضی اوقات میآید و معمولا هم چیزی از آنها سر در نمیآورم.
اما این چیز جدید چیست؟؟ فکر کنم همین چند روز پیش بود که مشغول قدم زدن و فکر کردن بودم که چیزی توجهم را به خودش جلب کرد. روی یک سنگ بزرگ نوشتههایی که نمیتوانستم آنها را بخوانم و نقاشیهای مختلفی پیدا کردم. چیزی که از همه بیشتر نگاهم را به خود جذب کرد تصویری از یک دختر با موهای کوتاه و یک لبخند فوق العاده بود. این جزیره عجیب دارد هر روز عجیبتر میشود ولی این چیز تازه، قشنگترین و لذت بخشترین چیزی بود که میشد در جزیره پیدا کرد...
بطری هفتم (July 11, 2014)
عرض به محضرتان که، خیلی وقت است فکر این را که در جزیره راحت زندگی کنم را از سر بیرون کردهام. نمیشود که وقتی دست روزگار و ترکیبی از جبر و اختیار به اینجا کشانده باشدت و هر روز درگیر مسائل مختلف برای زنده ماندن و تامین نیازهای اولیهات باشی بعد بخواهی راحت زندگی کنی و مشکلات هم به حداقل برسد. از آن بدتر محیط پیرامون زندگیات است که نمیگذارد راحت زندگی کنی. مدام میخواهد تو را ببلعد و تو باید مبارزه کنی. نکته خوبش اینجاست مبارزه کردن را دوست دارم ولی کداممان پیروز میشویم را نمیدانم...
در زیر سایه یک درخت دراز کشیده بودم و داشتم استراحت میکردم که صدای عجیبی که از دور میآمد توجهام را جلب کرد. صدا همین طور نزدیکتر میشد و نمیدانستم که از کجا دارد میآید. همین طور که این طرف و آن طرف را نگاه میکردم دیدم که یک موشک با سرعت زیادی به یک بخشی از جزیره برخورد کرد و چون تنها انسان این جزیره من هستم کسی وجود ندارد که بخواهد اتفاقی برایش افتاده باشد. داشتم فکر میکردم که ممکن است این موشک به اشتباه از کجا آمده باشد و قرار بوده کجا را نابود کند؟؟ باز کجای این دنیا آدمها به جان هم افتادهاند؟؟باز کجای این دنیا ظالمیدارد زنها و بچهها را میکشد؟؟ باز کجای این دنیا ابر قدرتی برای حفظ منافع خود، آدمها را به جان هم میاندازد؟؟ باز کجای این دنیا عدهای فکر میکنند که به حقیقت مطلق رسیدهاند و هر کسی که جز آنها فکر و زندگی کند را دارند از بین میبرند؟؟ این بار به جای بطری برایم موشک آمد...
بطری هشتم (August 1, 2014)
علمای علم روانشناسی معتقدند که اتفاقات دوران کودکی تاثیرات زیادی بر روی شکلگیری شخصیت و رفتار آدمها در دوران بزرگسالی میگذارد. این چند وقت مدام در کودکیام سیر میکنم و میخواهم ریشه خیلی از رفتارها و حالتهای خودم را پیدا کنم. اینکه حتی در جزیره هم گذشته رهایت نکند و مدام فکر بکنی که چرا این طور بود یا چرا این طور نبود خود از آن خوش/ بدبختیهای روزگار است. از آن جالبتر این است که کودکی من به تنهایی برای شناخت و فهم خیلی از مسائل کافی نیست و باید به دنبال کشف کودکی پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و پدر ِپدر بزرگ و مادرِ مادر بزرگ و ... بروم. چون آنها روی هم تاثیر گذاشتهاند تا به من رسیده است و من باید تلاش کنم که تاثیرات منفی را به نسل بعدی منتقل نکنم. نسل بعدی؟؟ در این جزیره مگر کسی هست که بخواهد نسل بعدی هم باشد؟؟ حرفهایی میزنماااا...
بعد از چند وقت یک بطری برایم آمده بود. دیگر به آنها عادت کردهام و اگر مدت زیادی بگذرد و بطری برایم نیاید احساس میکنم چیزی کم است. بطری را که باز کردم یک قصهای روی آن نوشته شده بود: یکی بود یکی نبود. یه پسری بود که توی یکی از شهرهای زیارتی کشوری به دنیا اومد. این پسر از دوران کودکی خیلی خوشتیپ و خوشگل بود. موهای بورش، چشمای رنگیش. تا این حد که باباش همیشه بغلش میکرد و مینداختش بالا و میگفت: هم خوشگله هم بوره حتما رئیس جمهور. از بچگی عاشق بازی کردن با آچار و پیچ گوشتی و مخصوصا گاز انبر بود. این پسر خوب داستان ما گذشت و گذشت و بزرگ شد. توی 21 سالگی وقتی به اون کشور حمله کردن و جنگ شد این آقا پسر چون خیلی کارش درست بود شد فرمانده یکی از لشگرهای استان خودشون توی جنگ. جنگ که تموم شد این آقا پسر و امثال این آقا پسر که دیگه واسه خودشون مردی شده بودند هر کدومشون مشغول یه کاری شدند. این آقا پسر رفت شد فرمانده یه جایی که توی کار ساختن چیزهای مختلف بودن و اسمش بود قرارگاه ته پیامبرها. یه مدت اونجا بود توی اون مدت چون خیلی به درس خوندن علاقه داشت دکتراش هم گرفت و واسه خودش تبدیل به یه آدم خفن شده بود. از اونجایی که فرمانده بودن کلا توی خونش بود شد فرمانده نیروی هوایی. بعد هم شد فرمانده پلیس. کلا فرمانده زاییده شده بود انگار. تا یادم نرفته بگم که ایشون خلبان هم هست. خلبان هواپیما. خلبان چیز دیگهای نیست چون یه زمانی شایعه شده بود که خلبان چیزهای دیگه است. توی اون زمان که فرمانده پلیس بود به صورت کامل علاقه خودش به گاز انبر که توی بچگی داشت رو نشون داد. گاز میگرفت؟؟ نه آقا این کارها از ایشون بعیده. نه که ایشون خیلی فنی هستن. کلی ماشینهای خفن آوردن واسه پلیس. یه زمانی چهار تا دانشجو از راه به در شده بودن، گاز انبری به راه راست هدایتشون کرد. با یه آقایی به نام جانی مرتضوی( اسمیکوچکشون جانی. johny)کلا رفاقت داشتند با هم دیگه و خوب میگذشت. بعد از مدتی فرمانده بودن خسته کرده بودش و میخواست به زندگی تنوع بده. مونده بود که چیکار بکنه که یاد اون شعری که باباش توی بچگی واسش میخوند افتاد و گفت برم رئیس جمهور بشم. اما توی این شانس نداشت و نشد که بشه. بعدش رفت شهردار شد. کلی اونجا کار کرد. اتوبان کشید، خیابون ساخت و رفیقاش که قبلا با هم توی اون قرار گاه چیزهای مختلف میساختند و آورد پیش خودش و راضی بود. ولی باز شبها خواب پدرش میدید که داره میندازتش بالا و میگه هم خوشگله هم بوره حتما رئیس جمهور. باز دوباره تلاش کرد. هر کاری که بلد بود کرد. دیگه کاری نمونده بود که بکنه و به همه جا آویزون شد. ولی انگار فایده نداشت. باز نا امید نشد تلاش کرد توی شهرداری خوب باشه. این بار ولی کم کم دارم نگرانش میشم. دارن واسش توطئه میکنن که داره زنها و مردها رو توی شهرداری از هم جدا میکنه. انگار دستشوئی. دارن واسش توطئه میکنن که مشکل مالی داره. این حرفها به یک دکتر فرمانده پلیس خلبان شهردار عشق رئیس جمهور شدن نمیچسبه. امیدوارم یک روز به آرزوش برسه.
متن را که تا انتها خواندم دراز کشیدم و به زندگی جالب این آدم فکر میکردم. شاید روزی رئیس جمهور شد. از آینده که خبر نداریم. ولی حس میکنم این آدم هم هیچ وقت از گندم ری نمیخورد...
بطری نهم (September 13, 2014)
بعضی اوقات میشود که آدم دوست دارد به جایی برود که هیچ آدمی را نبیند. جایی که هیچ وسیله ارتباطی وجود نداشته باشد و ساعتها خودش باشد و خودش. تنهایی فکر کند، تنهایی بخوابد، غذا بخورد، قدم بزند و ... نمیدانم که چه میشود که چنین احساسی به سراغ آدم میآید. من خیلی وقت است که از این موهبت برخوردارم. زندگی کردن در جزیره این امکان را میدهد که با تمام وجود این حس را تجربه کنم. اما بعضی زمانها این حالت مخرب میشود. در زندگی عادی که همه چیز و همه کس دور و بر آدم باشد، به این چیزها نیاز پیدا میکند. ولی وقتی مدتی طولانی در جزیره تنها زندگی کنی این چیزها را دیگر دوست نداری. اما اگر در این جزیره من بودم و چند نفر دیگر از عزیزانم، قطعا آن را به زندگی عادی ترجیح میدادم.
بعد از چند وقت که از بطری خبری نبود و من هم خود را در جزیره مشغول کرده بودم، به صورت اتفاقی بطری پیدا کردم که محتویات درون آن مطالب آموزندهای بود. یک سری اطلاعات پزشکی: پروستات، عضوی از دستگاه تناسلی مردانه است و به اندازه یک گردوی کوچک، در ابتدا مجرای ادراری در لگن قرار دارد. غده پروستات در موقع انزال منقبض میشود و ماده شیری رنگ قلیایی به منی اضافه میکند. حالت ژلاتینی منی بهدلیل همین مادهاست (چقدر خوب!!)/ انواع بیماری پروستات، بزرگی خوش خیم سرطانی یا بزرگ شدگی غیر سرطانی پروستات است که در اثر آن بافت پروستات بزرگ و متورم شده و نهایتا جریان خروج ادرار را قطع میکند، در نتیجه ادرار درون مثانه باقی میماند (چقدر بد!!)/ معمولاً جهت انجام معاینه پروستات باید از طریق انگشت (!!؟؟)، راست روده بیمار مورد معاینه قرار گیرد. از این طریق پزشک میتواند بزرگی پروستات یا وجود توده یا هر گونه بافت غیر طبیعی که نشان دهنده سرطان باشد را مورد ارزیابی قرار دهد. اگر چه ممکن است این معاینه تا حدی ناراحت کننده (تا حدی؟؟ بستگی به انگشت و ... دارد!) باشد اما سبب بروز آسیب نشده و دردی ( درد هم بستگی به خیلی از موارد دارد!) نیز ایجاد نخواهد کرد./ راههای پیشگیری، همه ما باید از همان ابتدای دوران بلوغ نسبت به تغذیه و مسایل اخلاقی حساس باشیم، زیرا اگر نسبت به این دو عامل بی توجه باشیم، ممکن است زمینه ساز این بیماری در آینده شوند. تغذیه موادی شامل غذاهای تند و پر ادویه، سبزیجاتی همچون پیاز و میوههای گرمسیری همچون موز و انبه، قابلیت هورمونسازی زیادی در مردان دارند. افزایش سطح این هورمون میتواند کار اضافی (اضافه کاری هم که داده نمیشود حداقل دلمان را به آن خوش کنیم!!) را به پروستات تحمیل کند. مسایل اخلاقی نیز شامل وجود مسایلی همچون خودارضایی و یا بی بند و باری جنسی (ای بابا ای بابا!!)، نه تنها میتواند بر روی دستگاههای تولید هورمون جنسی تاثیر بگذارد، بلکه میتواند بر روی پروستات نیز اثر بگذارد و موجب مستهلک (قربان استهلاکت بشوم!!) شدن آن بشود.
این بار خوب است که مطالب آموزنده برایم فرستاده شد و از مطالب بی سر و ته خبری نبود. ولی مرض سختی باید باشد. در نقطه حساس و ژئوپلتیکی و در زمینههای خیلی مهمی هم تاثیر میگذارد. خداوند نسیب هیچ کس نکند...
بطری دهم (October 15, 2014)
از اصلیترین مشکلاتی که در جزیره دارم مشکل نظافت است. واقعا بعضی زمانها عاجز میشوم که این همه کثیفی و سیاهی را چگونه از خودم پاک کنم. اما در کنار این فاجعه، تاثیر خوبی که دارد این است که به خودم دروغ نمیگویم. تا میفهمم کثیفیهایم زیاد شده آنها را میشویم و برای مدت کمی هم که شده از شرشان در امان هستم. کلا اینکه توی جزیره نمیشود به خود دروغ گفت، یا تظاهر کرد چیز خوبی است. از آن بهتر این است که کسی دیگری وجود ندارد که بخواهد دروغ بگوید و تو مجبور باشی دروغ بشنوی. اگر امکان دسترسی به مواد شوینده و صابون بود که دیگر نور علی نور بود. آخ اگر میشد چی میشد...
یک روز که به درختی تکیه داده بودم و داشتم برای خودم آواز میخواندم که: گلنار! گلنار! کجایی کز غمت ناله میکند عاشق وفادار... بطری که تازگیها پیدا کرده بودم و حوصله باز کردنش را نداشتم را باز کردم و به کاغذ روی آن که رسیدم دیدم «عکس بابا برقی» روی آن است و تابلویی در دست دارد روی آن نوشته شده: هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش! بطری هم در این و وضع و حال من را به سخره گرفته بود. آخر اینجا برقش کجا بود که بخواهد لامپ داشته باشد و آن هم از نوع اضافیاش که نیاز به خاموش کردن هم داشته باشد. اگر میدانستم این بطریها کار کیست، بطری و لامپ و بابا برقی و ... را فرو میکردم توی ... دهانشان. ما اینجا یک صابون نداریم برای ... شست و شویمان. اینم از روحانیتون...
بطری یازدهم (October 27, 2014)
اوایل که در جزیره بودم همیشه ناراحت بودم و غصه میخوردم و گریه و زاری که چرا من به این روز افتادم و چرا وارد این جزیره لعنتی شدم و زندگی عادیام تبدیل به این وضعیت شد. حتی یک زمان خواستم خودم را از شر این جزیره راحت کنم و خلاص شوم اما نتوانستم. اما زمان که گذشت به این نتیجه رسیدم که به هر دلیلی اینجا هستم و حالا باید چه کنم؟ رفته رفته چس ناله کم شد و بیشتر فکر میکردم، بیشتر در جزیره میچرخیدم و چیزهای جدیدی پیدا میکردم. رفته رفته یاد گرفتم که چگونه زنده بمانم و زندگی کنم. خلاصه پوست کلفت شدم. هنوز هم ناله میکنم اما نه به آن شدت. این وضعیت را بیشتر دوست دارم.
یک روز که از آن روزهای سگی بود و من هم عصبی بودم و داشتم راه میرفتم و با خودم به زمین و زمان فحش میدادم هر چقدر تلاش کردم نشد که از این حالت بیرون بیایم. چند وقت یکبار اینطوری میشدم و کنترلش سخت میشد. دریا هم طوفانی بود و من هم در ساحل رو به دریا ایستاده بودم و فریاد میکشیدم. باد میآمد و امواج دریا بود که به من میخورد. آنقدر فریاد زدم که خسته شدم و دیگر صدایم در نمیآمد. آرام آرام به درختی تکیه دادم. نمیدانم در این شلوغی بطری از کجا آمده بود. حوصلهاش را نداشتم ولی بازش کردم: «لعنت بر همه چیز» انگار حس و حال آن کسی که برای من بطری میفرستد هم با من یکی شده. لعنت بر قضاوتها، لعنت بر گه خوری آدمها، لعنت بر دهانهای همیشه باز، لعنت بر سگهای باز و سنگهای بسته، لعنت به ساده لوحیات و آن دل خرت...»
بطری دوازدهم (November 19, 2014)
چند وقتی است که شروع کردهام به نوشتن کارهایی که دوست دارم تا آخر عمرم انجام بدهم. هر چیزی که به ذهنم میرسد و دوست دارم را بدون در نظر گرفتن بد یا خوب بودنش یا بدون توجه به اینکه آیا امکانات و وقت لازم را دارم یا نه. گیر افتادن در جزیره را هم در نظر نگرفتم. شاید روزی نجات پیدا کردم، هیچ چیز که معلوم نیست. نکتهای که برایم جالب به نظر رسید این بود که چرا همه چیز را با هم میخواهم؟ هر چیزی که فکرش را بکنید در این لیست پیدا میشود. تکلیفم با خودم مشخص نیست...
این روزها هوای جزیره بد نیست. هنوز اندکی گرما را حس میکنم. وای به حال روزهای سرد جزیره که معلوم نیست چه بر سرم میآید. این بار در بطری خبری از نامه نبود. بطری را که باز کردم نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، بخندم یا گریه کنم. یک بسته صد دلاری لوله شده داخل بطری بود. آخر اینجا و این زمان این همه پول به چه دردم میخورد؟ این جا با میلیاردها پول هم نمیتوان کاری کرد. در زندگی عادی است که پول همه چیز را تعیین میکند و هر کاری وابسته به آن است. خیلی هم بد نیست، میگذارم باشد تا شاید اگر یک روزی از این جزیره رها شدم بروم سراغ کارهایی که میخواهم بکنم آن موقع تنها چیزی که به کار میآید این پول است...
بطری پایانی (April 7, 2015)
خیلی وقت بود که از بطری خبری نبود. دیگر جزیره هم جزیره سابق نبود. همه چیزش بهم ریخته بود. آلوده و کثیف. دیگر نمیشد حتی رفت لب دریا از بس همه چیز بهم ریخته بود. طوفان و زلزله و سیل همزمان با هم بر سر جزیره میآمد. نمیدانستم چه کار کنم. آخرین بار یادم نمیآید که کی اینگونه شده بود. تقربیا در این چند وقت اخیر هر شب کابوس میدیدم. کابوسها از آن جایی بدتر شد که یه بطری پیدا کردم که انگار مدت طولانی بود برایم آمده بود. نمیدانم چرا تا حالا پیدایش نکرده بودم. یک جمله هم بیشتر نداشت. «دارم رهات میکنم» از وقتی که خواندمش دائم به یک جا خیره شدم. هنوز هم میخواهم بجنگم ولی نمیدانم دیگر در این جزیره میشود جنگید یا نه. درختها را کندم و بریدم و چیزی درست کردم که بشود انداختش روی آب. نمیدانم تا چه حد محکم. تا چه حد میتواند من را جلو ببرد. ولی من هم باید رها شوم. شاید یک روز خوب و یک جای خوب با هم رها شدیم. تمام.
امروز باز به بهانهای به تغییر فکر میکردم. به اینکه چه شد که این همه عوض شدم. روزی بود که یک آدمی، یک اتفاقی، یک موضوعی آنقدر برایم مهم بود که کلی وقت و انرژی و هزینه میگذاشتم و شاید هدفی را هم دنبال میکردم. روزی بود که دغدغههایی داشتم که آنقدر با آنها درگیر بودم که حتی زندگی عادیام را هم تحتالشعاع خود قرار داده بود. روزی بود که به دنبال مسائلی میرفتم که امروز برایم یا حل شدهاند، یا عادی یا بیاهمیت.
نمیدانم این حجم تغییر و عوض شدن از کجا شروع شد. نمیدانم این میزان از عوض شدن از چه زمانی شروع شد. اما میدانم که این اتفاق ترسناک است. نه این که بد یا خوب باشد. نمیدانم. نمیخواهم که قضاوت کنم و نگاهی هنجاری به آن داشته باشم ولی میدانم که این اتفاق ترسناک است. شاید بعدها نسبت به این تغییر احساس رضایت داشته باشم. اما وقتی با این واقعیت روبرو میشوم که دیروز شکل دیگری بودم و امروز شکل دیگری و فردا هم قطعا شکلهای مختلفی را تجربه خواهم کرد، برایم ترسناک جلوه میکند. از آن ترسناکتر این است که نمیدانم که فردا قرار است چه شکلی شوم.
بعضی وقتها با چیزهایی روبرو می شویم که مانند یک سیلیِ ناگهانی بر وجودت مینشیند. هم درد دارد هم بغض. درد و بغضی که باید قوی باشی و با آنها روبرو شوی. من با روبرو شدن با این مسائل و پذیرش آنها خیلی وقت است که کنار آمدهام و فکر میکنم که همین موضوع سرِ پا نگاهم داشته است. اما از آن ترس دارم که 10 یا 20 یا نمیدانم چند سال دیگر هم این سیلی را بخورم. اما این بار این سیلی از جانب واقعیت نباشد. در 40 سالگی از «حسرت» سیلی خوردن خیلی درد دارد.
روایت ما چیست؟
روایتی از دانشجویی که نه دهه شصتی است، نه دهه هفتادی
یا روایتی از دانشجویی که بعد از 88 وارد دانشگاه شد
وقتی به سرم زد که من هم روایت دوران دانشجوییام را بنویسم، که آخرین شماره فصلنامه روایت و روایتهای اول شخص آن را خواندم. موضوع این شماره روایت، دانشگاه است و پیرامون این پدیده روایتهای تحلیلی و اول شخص خوبی کار شده است. همه چیزش سر جایی که باید باشد قرار گرفته ولی ما را فراموش کردهاند. ما آدمهای متولد سالهای اول دهه هفتاد. ما که نه دهه شصتی هستیم و نه دهه هفتادی. آدمهای این دو دهه با ویژگیهای خاصی شناخته میشوند ولی ما در هیچ کدام از اینها جای نمیگیریم. از هر دو، چیزهایی داریم و چیزهایی نداریم. ما نه سختی و شور دهه شصتیها را داریم و نه سختی و بیخیالی دهه هفتادیها را. آدمهایی که بعد از 88 وارد دانشگاه شدهاند.
من برای آنکه روایت دانشجوییام را بگویم باید به عقب برگردم. به قبل از دانشگاه. فرض کنید نوجوان سال اول دبیرستان هستید و میخواهید انتخاب رشته کنید. از طرفی روز و شبهایتان پر شده از رمان و داستان کوتاه و مجله و روزنامههای مختلف و از طرف دیگر دلتان میخواهد پولدار شوید و این تصور وجود دارد که از علوم انسانی پولی در نمیآید. بماند که انسانی جای شاگرد تنبلها است و بچه درس خوانها ریاضی میخوانند. مثل همیشه کفهای که پول در آن است پیروز میشود و ریاضی را انتخاب کردم و خواستم که مهندس شوم.
سه سال سخت را با فرمول و نمودار گذراندم و برای تحمل آن باز به کتاب و مجلات پناه بردم. جلال و هدایت و مارکز و ... . به هر زوری که بود دانشگاه قبول شدم. مهندسی شیمی دانشگاه سمنان و آزاد تهران. اینجا باید بگویم که من جزو بچههای «سهمیه»ای هستم. یعنی به خاطر آزاده بودن پدر، میتوانم با سهمیه وارد دانشگاه شوم. هیچ وقت با این مسئله راحت نبودم ولی هیچ وقت هم نتوانستم از این امتیاز بگذرم. بعضی اوقات خودم را قانع میکردم که ما از حق کسی نمیگیریم و جدای از باقی بچهها در قبولیها حساب میشویم ولی باز هم فایدهای نداشت. خوش به حال بچههایی که سهمیه داشتند و از آن استفاده نکردند. من که نتوانستم.
بین آزاد تهران و سراسری شهرستان، تهران پیروز شد. یک ساختمان شیک و نوساز ولی بی روح. هیچ تصویری از آن روزها ندارم چون دو ماه نگذشت که انصراف دادم. دیگر بیشتر از این نمیتوانستم با اعداد زندگی کنم. سیاست آن روزها جذابترین موضوع برای من بود. از ترس سربازی برای کنکور به صورت ویژه خواندم. چون سال اول دانشگاه دولتی قبول شدم و نرفتم، طبق قانون چارهای نبود جز دانشگاه آزاد. سال 89 مهندسی شیمی تهران مرکز و سال 90 علوم سیاسی تهران جنوب.
فکر نمیکنم نیازی باشد که فضای کشور را در آن دوران یادآوری کنم. مشکلات اقتصادی شدید، تحریمهای عجیب و غریب، شکاف اجتماعی ایجاد شده بعد از سال 88، فضای راکد و امنیتی حاکم بر کشور و ... . در این فضا درس خواندن در رشتهای مانند علوم سیاسی خیلی جرئت میخواست. من این جرئت را داشتم و دل به دریا زدم و به غیر علاقه به رشتهام به چیز دیگری فکر نمیکردم.
سال اول و دوم با چنان شوری درس میخواندم که تقریبا شبیه بچه درس خوانهای مزخرفی که بچهها از آنها بدشان میآید شده بودم. همیشه یا در حال سوال پرسیدن بودم یا کنفرانس دادن یا بحث کردن. در دانشگاه آزاد هم برخلاف دانشگاههای سراسری خبری از برنامههای جانبی و جلسات و انجمنها و ... نیست و اصلیترین کار یک دانشجوی فعال، در درس خواندن خلاصه میشود.
اما ما بیکار ننشستیم و با یکی دو نفر از هم دورهایهای خودمان انجمن علمی دانشگاه را ایجاد کردیم. بماند که انجمن علمی برای مسئوولان آنجا بیشتر جنبه ویترین داشت و اجازه هیچ فعالیتی را که نمیدادند هیچ، اخلال هم ایجاد میکردند. از انجمن که نا امید شدیم به سراغ مجلات رفتیم. یک شماره از مجله بیشتر تولید نشد که آن را هم توقیف کردند.
رسیدهام به اواخر سال سوم. همه چیز دارد تغییر میکند. سیگار میکشم. در کنار شجریان، نامجو هم گوش میدهم. کافه نشین شدهام. دیگر خبری از آن شور اولیه نیست. نه اساتید سوادی دارند که بخواهند چیزی از آنها عایدم شود و نه محیط دانشگاه میتواند انگیزهای بدهد. محیط دانشگاه دو حالت بیشتر ندارد. یا یک فضای دختر پسری در آن حاکم است که گویی این حیاط بسیار کوچک، بستری است برای ارضای طبیعیترین نیازها یا بچه مذهبیهایی هستند که در اتاق بسیج یا در نمازخانه دور هم جمع میشوند و برنامههای خود را دارند. من به هیچ کدام از این دو فضا تعلق نداشتم. حتی دوران عاشقی کردن هم تمام شده بود. پسر بچه 20 سالهای که دوست دخترش ازدواج کند دیگر خیلی به عاشقی کردن فکر نمیکند.
در طول این مدت چهار ساله هم برای رسیدن به چیزهایی که میخواستم، هر بار به یک ریسمان چنگ میزدم. برای آنکه حس فعال اجتماعی بودنم را ارضا کنم، سه سال در یک NGO (جمعیت امداد دانشجویی مردمی امام علی) در زمینه کودکان کار و اعتیاد و ... فعالیت کردم. دوستان خوبی پیدا کردم و چیزهای مختلفی یاد گرفتم. اما بعد از مدتی سیاهی فقر و اعتیاد و تباهی زورش بیشتر بود و من را بی انگیزه کرد و الان به ندرت به آنجا سر میزنم.
خبرنگاری و فعالیت در رسانهها هم خیلی جذابیت داشت. دوست داشتم آگاهی و آگاهی بخشی را که در دانشگاه پیدا نکرده بودم را در عرصه رسانه بدست بیاورم. دورهای در مورد خبرنگاری را در خبرگزاری ایسنا گذراندم. اولین ضربه را در اولین جلسه این کلاس خوردم. وقتی مدرس کلاس میپرسید که برای چه میخواهی خبرنگار شوی گفتم که آگاهی و آگاهی بخشی دغدغه اصلی من است و میخواهم از این طریق کاری کرده باشم. حرفی زد که آن موقع برایم خیلی دردناک بود ولی بعدها فهمیدم که ماجرا جز این نیست. گفت: چرا اینقدر تند میروی؟ قرار است که مهارتی یاد بگیریم و کار کنیم و مشغول باشیم. این چیزهایی که تو می گویی خیلی بزرگ است.
این حرف برای من که در آن دوران در آرمانگرایی به سر میبردم سهمگین بود ولی بعدها که وارد این عرصه شدم تا الان که مسئولیت یک مجله دولتی را برعهده دارم، فهمیدم که واقعا چیزی جز آن حرف نبود. من در بهترین حالت ممکن میتوانم اندکی تولید داشته باشم و ایدههای خود را پیاده کنم، اما در نگاهی کلان هر آن چه گفته شود انجام میدهم و حق الزحمهام را میگیرم. ما در دورانی هستیم که همه چیز راکد است. اقتصاد، سیاست، اجتماع و فرهنگ و ... . حتی رسانهها در رکود به سر میبرند. دیگر آن دوران که روزنامهنگاران سوپر استارهای جامعه بودند تمام شده است و الان با پول میشود در شبکههای اجتماعی سوپر استار شد.
به هر زوری که بود کارشناسی را به موقع تمام کردم و برای بیرون آمدن از آن فضایی که جز رخوت و ناخوشی چیزی نداشت تمام تلاشم را کردم تا ارشد یک جای خوب قبول شوم. برای رشته ما جایی بهتر از دانشگاه تهران نبود و من هم از کودکی از دیدن سردر معروف دانشگاه تهران ذوق میکردم. برای ما دانشگاه تهران از چیزهایی که شنیده و دیده بودیم مساوی بود با آگاهی و آزادی و حرکت و سیاست و ... . یک مجموعه جذاب برای آدمی مثل من. تقریبا به یک چیز رویایی تبدیل شده بود که میشود یک روز به عنوان دانشجو از این در وارد شوم؟ (حتی الان هم که دانشجوی این دانشگاه هستم بیشتر از اینکه از در 16 آذر که به دانشکده حقوق و علوم سیاسی نزدیکتر است رفت و آمد کنم، از در اصلی داخل و خارج میشوم.) با درس خواندن من و شانس و سهمیه و افزایش ظرفیت دانشگاه و ابر و باد و مه و خورشید و فلک، دست به دست هم دادند تا من دانشجوی دانشگاه تهران شوم.
دوران ارشد دیگر دوران خاطره سازی نیست. دوران جوانی کردن نیست. اگر روزی خواستم بچه دار شوم و او از دوران دانشجوییام بپرسد تقریبا چیزی ندارم که بگویم. دوران ارشد دوران دویدن است. کار میکنی تا فراغت مالی پیدا کنی و درس بخوانی ولی آنقدر حجم کار بالاست که آن فراغت حاصل نمیشود. اما باز با این اوصاف تلاش میکنی که بخوانی. نسل ما حتی به تایید اساتید دانشگاه حتی در دانشگاه هم چیزی ندارد. اساتید میگویند ما شاگردان بشیریه و طباطبایی بودیم و آنها را دیدهایم ولی شما به چه چیز میخواهید تفاخر کنید؟ اما من پیش خودم میگویم که نسل قبلتر از ما دانشگاه پر شور را دیده است ولی ما این را هم ندیدهایم. من پیش خودم میگویم که مایی که حتی برای یک حرف زدن ساده میبایست حواسمان به همه چیز میبود، آیا تصویر جوان معترض فیلمها را هم تجربه کردیم؟ جوان محافظهکار هم نوبری است. ولی ما اینگونه بزرگ شدیم. ما همیشه زور زدیم و زورمان نرسید. زور واقعیت بیشتر از آرمانمان بود، زور جدایی بیشتر از عشق بود، زور پول بیشتر از آگاهی بود، زور سیاست بیشتر از انسانیت بود. الان هم منتظریم ببینیم که در ادامه چه کسی یا چه چیزی زورش بیشتر است.
وضع و حال این روزهایم برایم تازگی دارد. تا به حال در چنین وضعیتی نبودهام. چند سالی میشود که تغییرات مختلفی در خود احساس میکنم. تغییراتی که هم خوشایند است و هم ناخوشایند. حتی بعضی از این تغییرات ترسناک است. این روند همچنان ادامه دارد و خواهد داشت، ولی امسال به اوج خود رسیده است. به گونهای که فکر میکنم در یک دوران گذار به سر میبرم. گذار از یک مرحله به مرحله دیگر. این حالت به اندازه کافی ترسناک و سخت هست، اینکه نمیدانی وضعیت جدید رضایت بخش هست یا نه. اینکه نمیدانی وضعیت جدید چه نقاط قوت و ضعفی دارد. همه اینها کار را سخت میکند.
این شرایط سخت را بگذارید کنار مشکلات و سختیهای جانبی مثل مشکلات مالی، عدم آرامش در خانه، مشکلات فردی و ... دیگر تکلیف مشخص است. فردی که از لحاظ درونی آشفته است، به دنبال کشف خود است، دارد با خود کلنجار میرود که بفهمد از خود و زندگیاش چه میخواهد و مشکلات بیرونی خاص خود را هم دارد.
این جملات بالا اصلا به معنای ناله کردن – که من از آن متنفرم - نیست. توصیف کوتاهی است از شرایط این روزهای من. سوالی که این روزها از خودم میپرسم این است که برای برون رفت از این وضعیت و به تعبیری حرکت به سمت شرایط مطلوب چه باید کرد؟
چند وقت پیش به این فکر می کردم که از زندگی چه می خواهم؟ این فکر کردن طولانی شد و آخر به این نتیجه رسیدم که پاسخ روشن و دقیقی برای این سوال ندارم. دقیق نمی دانم که چه می خواهم. شروع کردم به جنگیدن با خودم که جواب درستی پیدا کنم. فشار و مشکلات جانبی آنقدر زیاد و آزار دهنده است که انرژی لازم را برای رسیدن به این مسائل باقی نمی گذارد.
اما چند روزی است که راه حلی برای حل این موضوع پیدا کردهام هرچند که به این زودیها به آن نمیرسم ولی باز خوب است که به یک جمع بندی رسیدم: باید تعارف را با خود کنار بگذارم، دست از ادا درآوردن بردارم. باید یک سوئیت کوچک پیدا کنم با وسائل ابتدایی زندگی. تنهایی و دور بودن از تنشها و فشارهای رایج اولین قدم است. بعد از آن شروع میکنم به زندگی کردن. کار میکنم. درس میخوانم. کتاب میخوانم. مینویسم. سفر میکنم. رابطه با آدمها را تجربه میکنم. میبینم، میشنوم و ... دیگر برای خودم بازیگری نمیکنم چون خودم هستم و خودم. الان فکر میکنم که این راهی است برای عبور از این دوران گذار. شاید چند وقت دیگر نظرم عوض شد. اما در حال حاضر، اصلیترین کاری است که میخواهم انجام دهم و در زودترین زمان ممکن آن را عملی میکنم.