دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

چیزی شبیه به روایت دانشگاه

چند ماه پیش یکی از دوستان برای یک نشریه دانشجویی چند سوال پیرامون فعالیت دانشجویی و جنبش دانشجویی و نسبت آنها با فعالیت مدنی برایم فرستاد و این متنی که در ادامه می آید چیزهایی است که در این باره نوشتم و برایش فرستادم. ترکیبی از تجربیات شخصی و پاسخ به سوالاتش. خواستم اینجا داشته باشمش.

***

اگر جنبش‌های دانشجویی را در چارچوب جامعه مدنی تعریف کنیم به بخش بزرگی از مسائل پیرامون این حوزه می‌توان پاسخ داد. منظور از جامعه مدنی هم همان تعریف مرسوم آن است. حد فاصل بین توده مردم و صاحبان قدرت که به آگاه سازی جامعه و اعمال فشار به قدرت می‌پردازد و احزاب و رسانه‌ها و موسسات مردم نهاد و ... اصلی ترین اعضای آن به حساب می‌آیند.

قطعا جنبش دانشجویی و مناسبات حاکم بر آن قبل انقلاب، اوایل انقلاب، بعد از دوم خرداد و بعد از 88 با هم متفاوت هستند و ما با یک جنبش دانشجویی یکدست که یک مسیر مشخص را طی کرده مواجه نیستیم. این قاعده برای تمام وجوه جامعه مدنی نیز صادق است.

نکته دیگری که باید به عنوان مقدمه اضافه کنم این است که اکثر نهادها مدرن در ایران شکل واقعی خود را پیدا نکرده اند. مثلا دولت مدرن به صورت کامل در ایران شکل نگرفته و بخشی از مشکلات امروز را می‌توان متوجه این موضوع دانست. دانشگاه هم شامل این قاعده می‌شود. جامعه مدنی نیز به عنوان بخشی از پروژه توسعه سیاسی در ایران نیز کم سن و سال بوده و نواقص زیادی دارد. ترکیب این دو بخش یعنی دانشگاه و بخشی از جامعه مدنی که جنبش‌های دانشجویی را می‌سازند نیز به صورت کامل درست نشده و مناسبات روشنی بر آن حاکم نیست.

شاید با ذکر این مقدمه بتوان روایت شخصی خودم را شروع کنم. من در فضای بعد از 88 وارد دانشگاه شدم که رکود و رخوت بهترین واژه برای به تصویر کشیدن آن دوران است. دوران کارشناسی را در دانشگاه آزاد گذراندم. جنبش دانشجویی با آن تصویری که در ذهن اکثر آدم‌ها وجود دارد خلاصه می‌شود در چند دانشگاه بزرگ و سراسری تهران و از آن تصویرها در دانشگاه‌های دیگر پیدا نمی‌شود. راه اندازی یک مجله کاری بود که بلد بودیم انجام دهیم و واقعا هم این میل وجود داشت که این رخوت و رکود را بشکنیم. کار مجله به دومین شماره کشیده نشد و سرخوردگی هم برای ما ماند. از جایی به بعد فهمیدم که قرار نیست ما در آن دانشگاه کاری انجام دهیم. قرار است مدتی را در این محیط بگذرانیم و بعد هم تمام. این موضوع از در و دیوار تمام آن دانشگاه می‌ریخت. مسئولان دانشگاه هم در ناخوداگاه خود همین را می‌پروراندند. به صورت کلی کسی حوصله این کارها را نداشت، نه میلی بود و نه علاقه ای برای هزینه دادن.

شاید بتوان گفت که سرخوردگی از فعالیت دانشجویی بود که به سمت فعالیت‌های اجتماعی روی آوردم. البته دلایل دیگری هم داشت ولی این سرخوردگی و میل به ارضای این حس بود که به سمت یکی از سازمان‌های مردم نهاد کشیده شدم. حدود سه سال و نیم در جمعیت امام علی داوطلبانه کار کردم. اعتیاد، کودکان کار، زنان سرپرست خانوار، مهاجرین و ... . علاوه بر محله فرحزاد و دره فرحزاد که بیشتر وقتم در آن می‌گذشت دروازه غار و لب خط و خاک سفید و مولوی را هم دیدم. آن روحیات آنجا ارضا می‌شد و بدون تعارف حال خوبی هم داشت. از فعالیت دانشجویی سخت تر بود ولی در مجموع احساس مفید بودن داشتم. در متن زندگی روزمره ام جای خود را پیدا کرده بود و از آن کارهایی بود که احساس مفید بودن به آدم می‌داد. زمان گذشت. کار کردن برایم ضروری شد و دیگر وقت آن را نداشتم که به مانند قبل وقتم را در جمعیت بگذرانم. نمی‌دانم غم نان باعث شد یا خسته شدن از آن فضاها. هنوز هم به نتیجه درستی نرسیدم. در هر صورت فاصله گرفتم و این فاصله تا امروز ادامه پیدا کرده است. به مناسبت‌هایی همچنان به آنجا سر می‌زنم ولی دیگر خبری از آن روزها نیست که بخش اصلی وقتم را صرف فعالیت‌های به اصطلاح اجتماعی می‌کردم.

بعدها در فعالیت‌های رسانه ای به دنبال ارضای آن حس‌ها بودم. آنجا هم زور واقعیت چربید و نشد آن کارهایی که در دوره‌هایی شاید در قالب آرمان‌هایم دنبالشان می‌کردم را پی بگیرم. رفته رفته فعالیت دانشجویی، اجتماعی و رسانه ای برایم تقریبا بی معنی شدند. نه معنای خود را از دست بدهند ولی آن تصویری که آدم در اوج جوانی اش دارد را دیگر نداشتم.

برگردیم به دانشگاه. دوران ارشد. دانشگاه تهران. مهد جنبش‌های دانشجویی و تشکل‌ها. همه چیز از بیرون جذبه و ابهت دارد. وقتی واردش می‌شوی دیگر خبری از آن چیزهایی که قبلا دورادور دیده و شنیده بودی نیست. دوران ارشد وجه علمی‌شخصیتم پر رنگ شد و تا امروز همراهی ام می‌کند. نه به آن معنی که خودم را وقف علم کرده باشم. از آن جهت که دیگر فعالیت سیاسی و دانشجویی برایم اهمیتی نداشت. برای همین از هر گونه عضویت در تشکل‌ها دوری کردم و تلاش می‌کردم استقلال علمی‌ام را رفته رفته ایجاد کنم.

اما وقتی به این تشکل‌ها و جریانات نگاه می‌کنی همان شبیه بودن را می‌شود در آنها دید. فرق است بین شدن و شبیه شدن. ما در ایران شبیه می‌شویم. فرقی هم در هیچ جریان دانشجویی نیست. چه آن جریانی که از نهادهای حاکمیتی پشتیبانی می‌شود چه آن جریانی که با تفکرات چپ می‌خواهد به اصطلاح رسالت تاریخی اش را انجام دهد و چه آن جریان اصلاح طلبی که درگیر سانتیمانتالیسم است.

16 آذری بشود. یار دبستانی من بخوانند (سرودی که همه جریان‌ها می‌خوانند) شعار بدهند، یک خودارضایی دسته جمعی کنند و بروند تا سال آینده. ارتباط با مردم نزدیک به صفر. مطالعه چیزی شبیه به یک شوخی و آن هم برای تایید ایده‌های پیشینی. ایجاد فضای دختر پسری برای تخلیه بار روانی زیستی.

نمی‌خواهم بگویم که هیچ اتفاق مثبتی نمی‌افتد. گاها نشست‌ها و برنامه‌های جذابی هم در لابلای این تشکل‌ها برگزار می‌شود ولی در مجموع شاهد وضع مناسبی نیستیم. این هم فقط شامل حال دانشگاه و جنبش‌های دانشجویی نمی‌شود. یک بحران گفتمانی در تمام جریانات سیاسی اجتماعی و فکری وجود دارد که تا فکری به حال آن نکنند اتفاقی در زیست فردی اجتماعی امروز ایران نمی‌افتد. وضعیت احزاب رسانه‌ها و سازمان‌های مردم نهاد شاید کمی تا قسمتی این رخوت را نشان دهد. دانشگاه‌ها زمانی جریان ساز مناسبات اجتماعی سیاسی بودند، امروز دانشگاه‌هایی که کانال کراش یابی نداشته باشد پیدا نمی‌شود. نمی‌خواهم ارزش گذاری کنم. می‌خواهم بگویم که شرایط جدیدی پیش رویمان است.

در این سال‌ها اما فهمیده ام فضای فعالیت‌های اجتماعی اما جذابیت خودش را بین مردم و دانشجویان از دست نداده است. شاید جنبش دانشجویی راکد بوده ولی فعالیت‌های اجتماعی چه در قالب سازمان‌های مردمی چه کمپین‌های اینترنتی و چه فانتزی‌های شهری همچنان راه خود را ادامه می‌دهند. شاید راه معقول منطقی هم باشد. هزینه کمتری دارد، روحیات زیست اجتماعی را ارضا می‌کند و هزینه آن هم کم است. 

تیتر ندارد

روایتی شخصی که تلاش می‌کند این روزها را تحلیل کند

هشتاد و هشت هنوز به 18 سالگی نرسیده بودم و چند ماهی برای اینکه بتوانم رای بدهم کم داشتم. اما تب و تاب آن روزها همه را درگیر کرده بود. من هم درگیر آن ماجراها شدم. قبل از انتخابات به دنبال خبرهای دسته اول و میتینگ‌های خیابانی بودم و بعد از انتخابات نیز به مانند باقی آدم‌ها درگیر این شکاف سیاسی اجتماعی. شور و هیجان و احساسات در اوج بود - آنجا بود که برای اولین بار با کنش سیاسی در خیابان آشنا شدم- . آن زمان نمی‌دانستم که چه خبر است و این کارها از کجا نشات می‌گیرد و تاثیر و تاثرات آن چیست. حتی همین عامل احساسات داشت کار دستم می‌داد و کمی تا قسمتی در خیابان خطر هم می‌کردم.

شکاف شکل گرفته بود و دیگر کاری نمی‌شد کرد. همیشه گفته‌ام رسول 22 خرداد 88 یک آدم است و رسول روز بعد آدمی دیگر. یک سال بعد از آن ماجرا تصمیم گرفتم که از مهندسی بگذرم و وارد فضای آکادمیک علوم سیاسی شوم یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی- . سال‌های اول خواندن این مباحث جدای از آنکه برایم به شدت جذاب بود این نکته را متذکر می‌شد که هیچ دانشی ندارم و سیاست و اجتماع آنقدر پیچیده هستند که نمی‌شود به این راحتی‌ها از دل آن تحلیلی بدست آورد و نتیجه‌ای گرفت و حکمی صادر کرد. خواندم و خواندم و خواندم. به اندازه خودم. نه زیاد. هنوز هم دارم می‌خوانم و می‌خوانم. قطعا هیچ وقت به صورت کامل نمی‌شود گفت که دیگر متخصص شده‌ام. ولی نمی‌توانم که نخوانم. اگر قرار است در این حوزه کار و پژوهش کنم باید بخوانم.

در گیرودار خواندن به سراغ 88 رفتم و آن را بازخوانی کردم. دیگر نه به عنوان کسی که از سر هیجانات میان میدان است. به عنوان کسی که تلاش می‌کند پژوهش کند. دیگر خبری از آن احساسات نبود. بسیاری از قضاوت‌ها و حکم‌های آن روز تغییر کرد. وقتی از زوایای مختلف به یک پدیده سیاسی اجتماعی نگاه می‌کنی آن هم بعد از چند سال دیگر نمی‌توانی به همان نگاه قبلی وفادار باشی و حکم‌ها و قضاوت‌هایت هم تغییر می‌کند آنجا بود که کم کم فهمیدم باید از پیش‌فرض‌های ذهنی‌ام فاصله بگیرم و تلاش کنم خالی‌الذهن به سراغ مسائل این چنینی بروم- .

همه این‌ها را سر هم کردم تا به امروز برسم. جامعه ایران مثل همه ما دستخوش تغییر است. همه در حال تغییر هستیم. من که 88 یک نگاه داشتم و تا حدود سه سال همه چیز را بر آن قاعده تحلیل می‌کردم امروز جور دیگری تحلیل می‌کنم. امروز در سه گانه انقلاب، اصلاح و انفعال در تلاشم که از انفعال دوری کنم و اصلاح پیشه کنم و دور نگاهی به انقلاب داشته باشم و روی آن پژوهش کنم. هیچ چیز ثابت نیست. شاید فردایی بیاید و من حرف دیگری بزنم چون به زاویه دید دیگری رسیده‌ام.

این روزها هم می‌گذرد. شکاف دیگری ایجاد شده و شاید شکاف‌های قبلی عمیق‌تر شده‌اند. در برهوت ناامیدی دست و پا می‌زنم. به راهی که شروع کرده‌ام شک می‌کنم و باز آن را مرور می‌کنم. اصلا مگر می‌شود بدون شک و تردید زندگی کرد. آنتی‌تزی مقابل تز من یا ما قرار می‌گیرد و از دلش سنتز جدیدی تولید می‌شود و این چرخه تا زندگی هست ادامه دارد. به خاطر همین است که دیگر حکم قطعی و ثابت برای تمام زمان‌ها و مکان‌ها دادن را اشتباه می‌دانم. امروز فکر می‌کنم که این راه درست است. فردا را نمی‌دانم.

این روزها اما بیشتر از همیشه فهمیده‌ام که چقدر زندگی را دوست دارم. مهاجرت که خوره ذهن نسل ما و قبل ما بوده و هست این روزها بیشتر به سراغم می‌آید. بیشتر به آن فکر می‌کنم. این هم تلاشی است برای رویا؟ یا شاید تلاشی است برای بقا. زندگی بدون آدم‌هایی که دوستشان داری و دوستت دارند بی معنی است. یعنی آن تنهایی که همیشه برایم جذاب بوده و هست؛ چیزی است در کنار علاقه به آدم‌های زندگی. قسمت تلخ ماجرا آنجاست که این شکاف‌ها روی روابط انسانی‌مان هم تاثیر گذاشته و می‌گذارد. دوست و رفیق و آشنایی که دیروز هم صحبت و همراهت بود شاید امروز به خاطر همین شکاف‌ها دیگر کنارت نباشد و مقابلت قرار بگیرد. این تقابل فکری طبیعی‌ترین اتفاقی است که برای آدم‌ها می‌افتد ولی مشکل آنجاست که این تقابل به سطح زندگی سرایت پیدا می‌کند و دیگر حتی آن رفاقت و همراهی هم نمی‌تواند جلوی این فاصله‌ها را بگیرد.

یادم هست در یکی از روزهای شلوغ 88 در آن طرف ماجرا چهره آشنایی دیدم. رفاقتی نبود ولی آشناییت چرا. هر دو از هم نگاه‌مان را دزدیدیم. این اتفاق شوکی عجیب بود. امروز شاید بتوانم بگویم که زندگی فارغ از تمام دعواهای سیاسی و ایدئولوژیک و حقیقت‌مآبانه مهم‌ترین چیزی است که می‌شناسم و نباید آن را فدای هیچ چیز دیگری کرد. شاید دارم شعار می‌دهم، شاید باز هم مورد شماتت قرار بگیرم.

دارم تلاش می‌کنم که روایت کنم. حالم را روایت کنم. اما برای روایت کردن این حال باید به سراغ تحلیل بروم تا این روایت را دقیق‌تر و جدی‌تر و واضح تر کند. تلاش می‌کنم از سواد اندکم استفاده کنم. شاید روایتم را طولانی کند ولی به اصل ماجرا که روایت حال و هوای این روزهای من و شاید دیگر آدم‌ها هم باشد کمک می‌کند.

کمی به عقب بازگردیم. به سال 92. دوره هشت ساله احمدی‌نژاد تمام شده است. کشور شرایط سختی را می‌گذراند. تحریم‌های اقتصادی، رکود تورمی، شکاف‌های اجتماعی سیاسی که 88 مهم‌ترین آن است و همچنین شکاف در ساختار قدرت و صاحبان قدرت، بحران‌های منطقه‌ای و مناسبات حاکم بر سیاست خارجی ایران. تقریبا همه چیز به هم ریخته است. حسن روحانی با کمک اصلاح‌طلبان و با طرح شعارهایی که نیازی به تکرار آن نیست به قدرت می‌رسد. چهار سال می‌گذرد، اوضاع کمی بهبود یافته ولی همچنان نه شکاف‌ها ترمیم شده و نه بحران‌های اقتصادی دوای درد مناسبی پیدا کرده است. هر چه بوده اتفاق عمیق و ماندگار و نهایی به جز چند مورد اندک به وجود نیامده. دولت روحانی در اردیبهشت 96 دوره دوم را باید شروع کند. چالش سختی است. رقیب جدی‌تر از 92 وارد عرصه می‌شود و البته روحانی هم بیکار نمی‌نشیند. این بار هم استراتژی خاصی را دنبال می‌کند و پیروز می‌شود. فرقی که این بار با دوره قبل دارد این است که روحانی چهره خاص‌تری از خود در انتخابات نشان می‌دهد. دیگر از آن سیاستمدار محافظه‌کار محاسبه‌گر خبری نیست. حرف‌هایی می‌زند که در تاریخ جمهوری اسلامی بی‌سابقه است. دو گانه‌ای درست می‌کند که از دل آن با رای بالایی بیرون می‌آید. مطالبات و توقعاتی ایجاد می‌کند که حتی برخی از حامیان و نزدیکانش هم متعجب می‌شوند. همان روز خیلی‌ها پیش‌بینی این را می‌کنند که این توقعات خطرساز است. انتخابات که تمام می‌شود روحانی به چهره قبلی خود باز می‌گردد. همان سیاستمدار اهل معامله و بده بستان، همان فردی که سیاست‌های خاص خودش را دارد و معامله برایش در سیاست مهم‌ترین چیز است و خیلی به سمت نگاه‌های حقیقت‌مآبانه نمی‌رود و نخبه‌گرایانه تحلیل می‌کند.

میل به داشتن قهرمان در فرهنگ و جامعه ایران خیلی زیاد است. از سیاست فاصله بگیریم در ادبیات و سینما و هنر هم قهرمان‌ها جذاب هستند. در سیاست هم پر است از این قهرمان‌هایی که مردم دوستشان دارند. مصدق به عنوان یک قهرمان ملی برای مردم دوست داشتنی است یا حتی چگوارا یا حتی در سطحی پایین‌تر همین خسرو گلسرخی. چرا راه دور برویم. میرحسین موسوی. او اگر امروز از حصر خارج شود و باز به قدرت برگردد دیگر این محبوبیتی را که در قالب یک قهرمان دارد نخواهد داشت.

اما فروغی‌ها و قوام السلطنه‌ها و امینی‌ها و هاشمی‌رفسنجانی‌ها چون اهل سیاست هستند و قهرمان نیستند اقبال آنچنانی ندارند. مگر نمی‌شنویم که در کوچه و خیابان می‌گویند: «جای مردان سیاست بنشانید درخت تا هوا تازه شود». این را بگذارید کنار تضاد تاریخی دولت و ملت در ایران. این را بگذارید کنار عدم شکل‌گیری نهادهای مدرن در ایران. این را بگذارید کنار اینکه «آی ملت مدرنیته رو اخلاق سگ آورد» و خودش پا نگرفت و با زور بود که امروز خیلی از چیزهای دیگر را داریم. بعد در این وضعیت مگر می‌شود سیاست مداری که اهل معامله است و قول‌هایی داده که نمی‌تواند عملی‌اش کند را دوست داشت و حرفش را گوش کرد؟

تا این جا سطحی‌ترین بخش ماجرا را با هم مرور کردیم. توقعات از آدمی که بخشی از اوصاف به قدرت رسیدن و شخصیت‌اش را گفتم برآورده نشده و طبعا نارضایتی‌هایی ایجاد می‌کند. بخش اصلی در چیزهای دیگری است. جمهوری اسلامی حدود 40 سال از عمر خود را گذرانده و فراز و فرودهای زیادی را تجربه کرده است. اما چیزی که امروز ثمره وضعیت این دوره است در یک مثلث خلاصه می‌شود. بحران مشروعیت، ناکارآمدی و فساد سیستماتیک.

سعی می‌کنم بیشتر و ساده‌تر توضیح دهم. هر ساختار سیاسی برای اینکه راحت‌تر حکومت کند و هزینه حکومتداری را کم کند به دنبال منبع مشروعیت می‌گردد. در گذشته منبع مشروعیت را به امری بیرونی اطلاق می‌کردند (منبعی الهی یا فر ایزدی). یا می‌گفتند که فلان گروه به علت توانایی که دارند (مثلا فلاسفه) یا قدرتی که دارند (آریستوکرات‌ها) باید قدرت را در دست بگیرند و حکومت کنند. در طول تاریخ این تفکر تغییر می‌کند و به دموکراسی‌های امروزی می‌رسیم که منبع مشروعیت حکومت را مردم می‌دانند. بحران مشروعیت امروز از آنجایی نشات می‌گیرد که تکلیف معلوم نیست. ترکیبی از همه این‌ها هست و نیست. از طرفی حکومت از آن خداوند است از طرفی فقها حق حکومت کردن دارند و از طرفی مردم هم صاحب حقوقی تعریف شده‌اند. طرفداران این تفکر تناقضی در این وضعیت نمی‌بینند ولی من اینگونه فکر می‌کنم که در عمل این وضعیت کاملا به وجود آمده است. وضعیتی که به فراخور نیاز از یک بخشش استفاده می‌شود. این در وضعیتی است که دو ضلع دیگر مثلث یعنی ناکارآمدی و فساد سیستماتیک هم به این اخلال در مشروعیت دامن زده‌اند.

احتمالا اسم دولت رانتیه را شنیده‌اید. دولتی که جدای از منبع مشروعیتش که مردم نیستند منبع درآمدش را هم مردم تعریف نمی‌کند. نفت و درآمدهای نفتی عاملی است که دولت ایران در تاریخ را تبدیل به یک دولت رانتیه کرده. دولتی که از مردم در قالب مالیات یا هر چیز دیگر پولی نمی‌گیرد و طبیعتا خدماتی ارائه نیم دهد و پاسخگو نیست. دولتی که منبع اصلی درآمدش منابع نفتی است و این عدم پاسخگویی باعث می‌شود که فساد و ناکارآمدی نیز شکل بگیرد. قدرت پدیده‌ای است فساد آور و وقتی محدود و پاسخگو نشود طبیعتا فساد ایجاد می‌کند و ناکارآمدی بخش دیگری از این وضعیت را می‌سازد. اگر روزی می‌شنیدیم که فلان مقام مسئول نزدیکانش را سر کار آورده یا از امکانات دولتی استفاده شخصی می‌کند و این‌ها نمونه‌های فساد بود امروز از اختلاس‌ها و دزدی‌ها و املاک و حقوق‌ها و رانت‌های نجومی به عنوان فساد یاد می‌کنیم. نمونه‌ها دیگر آنقدر بزرگ شده است نارضایتی‌ها در هر شکلی طبیعی جلوه می‌کند.

در ساختارهای توسعه یافته رسانه‌ها، احزاب، گروه‌های فشار و تشکل‌های مردمی هستند که به عنوان جامعه مدنی قدرت را محدود و مردم را آگاه می‌کنند تا مانع این نابسامانی‌ها و بهم‌ریختگی‌هایی که گفتم شوند. در تاریخ ایران هیچ کدام از این‌ها به مانند دیگر نهادها به صورت کامل شکل نگرفته و همین امر باعث شده است که هم راحت‌تر حذف و سرکوب شوند و هم سخت‌تر میان مردم اقبالی کسب کنند. هنوز نسبت به احزاب در جامعه عدم اعتماد وجود دارد و رسانه‌ها نیز آنچنان که باید در بین مردم معتمد نیستند. این‌ها باعث می‌شود که وضعیتی شکل بگیرد که گرایشات به سمت نهادها و آدم‌ها و رسانه‌های غیررسمی بیشتر شود. رشد تکنولوژی و شیوع شبکه‌های اجتماعی در بین توده مردم عامل دیگری است که باید به آن توجه کنیم. اسمارت فون‌ها امروز در دست همه هست و هر کسی حداقل در یکی از شبکه‌های اجتماعی عضویت دارد. دوران رسانه‌های رسمی سر آمده. کوچک‌ترین ناکارآمدی به گوش همه می‌رسد. کمترین فساد دست به دست بین مردم می‌چرخد. ذات رسانه برجسته‌سازی و اغراق است. بماند که بسیاری از بهم‌ریختگی‌ها نیازی به اغراق ندارد. دیگر بودجه که یک بحث کاملا تخصصی است موضوع صحبت محافل خانوادگی می‌شود. دیگر فقط طبقه متوسط نیست که می بیند در جامعه و سیاست چه خبر است مردم کوچه و بازار هم می‌بینند. نه تنها می‌بینند که حس می‌کنند.

در بحث‌های روانشناسی اجتماعی داریم که احساس یک چیزی از خود آن چیز بدتر و خطرناک‌تر است. احساس عدم امنیت از خود عدم امنیت بدتر است، احساس تبعیض، بی‌عدالتی و هزاران چیز دیگر از خود آن موضوع خطرناک‌تر است. امروز نه تنها این احساس‌ها در جامعه وجود دارد که خود این نابسامانی‌ها هم دیده می‌شود. رسانه‌ها در ایجاد این حس‌ها به شدت موثر هستند و صاحبان امور نیز برخورد درستی با آنها و مردم ندارند. به جای ارتباط موثر و صمیمانه با این بخش از جامعه به سراغ حذف و فیلتر و محدودسازی می‌روند و که در نهایت نتیجه عکس گرفته می‌شود.

این ساختاری که تا حدودی اوصافش را مرور کردیم یک ویژگی مهم دیگر هم دارد و آن ایدئولوژیک بودن است. ایدئولوژی یک وضعیت هنجاری ایجاد می‌کند. باید و نباید. صفر و صد. حال اگر این ایدئولوژی دینی هم باشد تمام این ویژگی‌های گفته شده را تشدید می‌کند چون نگاهی حقیقت مآبانه به تمام مسائل دارد. شما یا در کنار حق هستید یا باطلید. جبهه حقی وجود دارد که مقابل جبهه باطل ایستاده و یا هر چیزی که در مقابلش قرار بگیرد وارد جبهه باطل می‌شود. این وضعیت به بسته‌تر شدن هر چه بیشتر فضا می‌انجامد و هر چه فضا بیشتر بسته شود فضای نقد و اصلاح هم بسته‌تر می‌شود.

در طول سالیان پس از انقلاب گروه‌های مختلفی که نگاه متفاوتی داشتند و نقادی و اعتراض می‌کردند هر یک به طریقی کنار زده شدند. حتی آدم‌هایی که خود را در چارچوب سیستم تعریف می‌کردند و می‌کنند نیز شامل همین وضعیت شدند. مهدی بازرگان و جریان نهضت آزادی خیلی زود این قاعده شامل حالش شد و بعدها محمد خاتمی و اصلاح طلبان نیز به این لیست اضافه شدند. وقتی آدم‌هایی که خود را درون سیستم تعریف می‌کنند اجازه فعالیت نداشته باشند به این خاطر که با روایت‌های رسمی سیستم همسو نیستند معلوم می‌شود که شرایط برای دیگر گروه‌ها چه وضعیتی خواهد داشت.

هر چقدر می‌خواهم خلاصه کنم نمی‌شود. این مشکل از من است که نمی‌توانم حرف‌هایم را کوتاه بزنم. می‌دانم که حوصله‌تان سر رفته. اما کمی صبر کنید تا آخرین بخش از این تحلیل را هم مرور کنیم. ایران با وضعیت ژئوپلتیکی که دارد هیچ وقت نمی‌تواند در عرصه روابط بین‌الملل منفعل باشد. چه بخواهد چه نخواهد با تحولات منطقه درگیر می‌شود و بهتر آن است که کنشی فعالانه داشته باشد. بماند که گرایشات ایدئولوژیک و همچنین پیشینه تاریخی ایرانیان اجازه این را نمی‌دهد که سیاست خارجی منفعلانه‌ای را پیش بگیرد. سیاست خارجی فعال و خوب و موثر نیاز به پیش‌زمینه‌هایی دارد که یکی از آنها وضعیت داخلی سامان یافته است. نمی‌شود در داخل مشکلات و شکاف‌های متعددی در زمینه‌های مختلف داشت و متوقع بود که در سیاست خارجی فعال و موثر عمل کرد. در این دوگانه مطالبه‌هایی نیز شکل می‌گیرد که چرا وقتی در داخل مشکلات بزرگی وجود دارد سیاست ها به سمتی برود که توجهات به بیرون بیشتر از داخل باشد. همه می‌دانیم که حتی اگر هزینه‌هایی که برای سیاست خارجی می‌شود را تغییر داده و معطوف به مسائل داخلی کنیم باز هم ضعف ساختاری و همچنین زیاد بودن مشکلات شرایط را تغییر نمی‌دهد ولی این توقع در کنار باقی توقعات وجود دارد که باید برای این مساله نیز فکری کرد و مسائل داخلی را در اولویت گذاشت.

می‌شود به شکاف‌های قومی و منطقه‌ای و نژادی و جنسیتی هم اشاره کرد اما باید خلاصه کنم. همه این مسائل را کنار هم بگذارید. انفجار طبیعی‌ترین اتفاقی است که می‌افتد. این حجم از نارضایتی در تمام این سال‌ها خودش را نشان داده. میزان بالای بحران‌های اجتماعی در تمام این سال‌ها داشت همین بحران‌ها را فریاد می‌زد. اینکه عده‌ای در سطح کشور به خیابان بیایند و دست به اعتراض و حتی اغتشاش و تخریب بزنند معلول همین وضعیت است که اگر برای آن فکری نشود باز هم تکرار خواهد شد. این بار دیگر در اعتراضات شاهد طبقه متوسط شهری و دانشجویان نیستیم. جریان اصلی را توده مردمی شکل داده‌اند که اصلی‌ترین مطالبه آنها وضعیت اقتصادی و تبعیضی است که دارد روانشان را درگیر می‌کند.

به خودم بر می‌گردم. به این سال‌هایی که گذشت. از همان 88 تا امروز. تاریخ خواندن از آن کارهایی است که حالم را جا می‌آورد. مرور تاریخِ خودم هم دست کمی از این حال ندارد. از آن شور در بچگی رسیده‌ام به وضعیتی که شاید پیرمردها در سنین بالا دارند. محافظه‌کاری. شور و هیجان تا انتهای سال 90 با من بود. آن زمان که انتخابات مجلس را تحریم کردیم و فکر می‌کردیم با این اتفاق صدای اعتراض خود را به گوش صاحبان قدرت می‌رسانیم و در جهت آرمان‌هایی که داشته‌ایم ادامه خواهیم داد. مدت زیادی نگذشت که تغییر شروع شد. تغییر در زندگی، اعتقادات، آرمان‌ها و تفکرات سیاسی. دیگر مسائل را آنگونه نمی‌دیدم. تجربه زیسته بود یا چیز دیگر نمی‌دانم ولی مدتی بعد روش اصلاحی برایم جذاب شد. ماندلا و گاندی و بازرگان هم در این بین بی تاثیر نبودند. هزینه دادن دیگر بی اهمیت بود. چه مالی چه جانی. زور واقعیت‌های سیاسی آنقدری بود که بفهماند سیاست در خیابان شکل نمی‌گیرد. آنقدری بود که بفهماند ساختار حقیقی قدرت زورش از ساختار حقوقی قدرت بیشتر است. آنقدری بود که بفهماند زمین بازی قاعده‌ای دارد که باید به قاعده آن بازی کرد، هر زمان که قدرتش را داشتی قاعده را تغییر بده و با قاعده خودت بازی کن ولی تا زمانی که نمی‌توانی باید به قاعده بازی تن بدهی.

انتخابات دیگر شد یک تلاش برای یک کنش سیاسی. دیگر نهایت مطالبات را در یک رای دادن خلاصه نمی‌کردم و واقع‌بینانه به دنبال کنشگری بودم. انتخابات یک فرصت بود که در این قاعده بازی کمی فضا را به آن سمتی که فکر می‌کنم درست است ببرم. به اندازه خودم. باقی کنش‌ها اما در جای خود مانده. تلاش می‌کنم که خود و دنیای پیرامون خودم را آگاه کنم و تا آن جایی که می‌شود به سیستم و کژی‌هایش فشار بیاورم. خودم را قدرت مند کنم چون بدون قدرت در سیاست اخته‌ای و کاری نمی‌توانی انجام دهی.

اتفاقات این روزها از دل مجموعه‌ای از آن چیزهایی رخ داد که در بالا تلاش کردم به آن اشاره کنم. اما من این وسط کجای ماجرا قرار می‌گیرم. منی که اصلاح‌طلبی را به عنوان روش کار استفاده کرده‌ام و خودم بیشترین نقدها را به جریان سیاسی آن دارم. من کجای ماجرا قرار می‌گیرم که مرغ عزا و عروسی هستم، هم سیستم با این تفکر میانه‌ای ندارد و دست به حذف و طرد می‌زند و هم نیروهای انقلابی مزدور و ماله‌کش خطابم می‌کنند. سیستم تا یک جایی می‌تواند سرکوب کند. تا یک جایی می‌شود صداها را نشنید و بحران‌ها را ندید. تا یک جایی می‌شود به این روند ادامه داد اما روزی می‌شود که دیر شده. روزی می‌شود که دیگر حتی دیدن و شنیدن هم فایده‌ای ندارد.

در این آشفته بازار کار جریانی که خودش را اصلاح‌طلب آن هم به معنای روشی می‌داند از همه سخت‌تر است. جدای از مقابله با برخوردهای قهری دوست و دشمن، باید کارهای مهم‌تری انجام دهد. باید مردم را آگاه سازد که اگر خودمان تغییر نکنیم با تغییر ساختار سیاسی چیزی تغییر نمی‌کند. باید نخبگان را آگاه کند که با سانتیمانتالیسم و توهمات نمی‌شود دست به تغییر و اداره جامعه زد و وظیفه‌شان این است که برای تک تک مسائل مربوط به حکومت و جامعه و مردم فکر کنند. قطعا توقع این نیست که همه چیز را درست پیش ببرند ولی توقع این است که جلوی تمام سوراخ ها را بگیرند. باید صاحبان قدرت را آگاه کنند که این ره که می‌روند به هیچ جایی نمی‌رسد و نتیجه‌اش جز تباهی نیست و تا دیر نشده کاری کنند.

امروز تنها راه برون رفت از این وضعیت یک نقد درون گفتمانی است. هر فرد باید این نقد را از خودش شروع کند و جریان‌های سیاسی و فکری و جریان‌های قدرت نیز تا دیر نشده باید دست به این کار بزنند.

کلمات پایانی را دارم می‌نویسم. کتابخانه دانشکده. درگیر و دار دیروز و امروز و فردای خودم هستم. به خانواده فکر می‌کنم. به دوستانم. به کسانی که دوستشان دارم. به کسانی که می‌شناسمشان. به جایی که در آن زندگی می‌کنم. به چیزهایی که می‌خواهم و دوستشان دارم. به کارهای کرده و نکرده. به خوف و رجاهایی که این مدت داشته‌ام. به زمین خوردن‌ها و بلند شدن‌ها. به بیماری و سلامتی. به زندگی و مرگ. بدست آوردن‌ها و از دست دادن‌ها. شما هم فکر کنید. به همه این‌ها و خیلی چیزهای دیگری که نگفتم و بلد نبودم و نتوانستم بگویم.

 

 

تجربه زیسته: مرگ

تجربه زیسته: مرگ

ما آدم‌ها را نه تفکراتمان، نه خانواده‌هایمان و نه جامعه‌مان نمی‌سازند. نه اینکه این‌ها بی‌تاثیر باشند. قطعا تاثیرگذارند اما ما را «تجربه‌های زیسته» مان می‌سازند. هر کسی چیزهای مختلفی را در زندگی تجربه می‌کند و همان‌ها هستند که او را می‌سازند. به قول استادی اگر نیچه یک فرزند مریض داشت و آن فرزند در حرم امام رضا شفا پیدا می‌کرد شاید در تفکراتش تغییراتی می‌داد.

آدمی که تجربه جنگ، زلزله، حمله تروریستی، بیماری سخت و هزاران اتفاق دیگر را داشته با آدمی که اینها را تجربه نکرده متفاوت است. رسول 22 خرداد 88 یک آدم است و رسول 23 خرداد 88 آدمی دیگر. آدمی که صبح از خواب بلند شود و با جنازه بی جان برادرش مواجه شود همان آدمی نیست که شب قبل خوابیده بود. آدمی که امید داشت که برادرش زنده باشد و در عرض چند دقیقه فهمید همه چیز تمام شده حتی دیگر آن آدم چند لحظه پیش هم نیست. آدمی که خودش پیکر برادرش را جمع و جور می‌کند دیگر آن آدم دیشب نیست که در اتاق کناری خوابیده بود.

 از دست دادن‌ها جزو همین تجربیات زیسته است. فرض کنید یک روز از خواب بلند شوید و ببینید دست چپتان را دیگر ندارید. چه حالی می‌شوید؟ چه کار می‌کنید؟ حال فرض کنید بخشی از وجودتان دیگر نیست. بخشی که با آن زندگی کرده‌اید. حرف زدید. خنده و گریه کردید.

به دست آوردن‌ها و اتفاقات خوشایند و حال‌های خوب هم جزو تجربیات زیسته است که ما را می‌سازند. همیشه همه چیز منفی نیست. ولی چرا تجربیات زیسته سخت، تلخ، ناخوشایند و جانکاه زورشان بیشتر است. چرا وقتی اتفاق خوبی برایمان می‌افتد به اندازه از دست دادن عزیزی در ما تغییر ایجاد نمی‌کند. زور زندگی زیاد است و آدم را به حرکت می‌اندازد. نمی‌گذارد در آن نقطه بماند. هر چقدر سخت و دشوار ولی راهی جز حرکت نیست. اما چرا همه تجربیات یک آدم در زندگی در کنار هم یک وضعیت متعادل را ایجاد نمی‌کند و همیشه زور تلخی‌ها بیشتر است.

تجربیات زیسته ما به اندازه سنی که داریم هست؟ برخی‌ها بیشتر از سن‌شان و برخی کمتر. نمی‌دانم. خیلی به این چیزها فکر نمی‌کنم. به چیزهای دیگری فکر می‌کنم. در خلوتم فکر می‌کنم که به عنوان کوچک‌ترین فرد یک خانواده باید چند بار دیگر این از دست دادن‌ها را ببینم. در این سیاهی‌ها نوری می‌شود پیدا کرد؟

پیرزن زیبا

به بهانه آزادی خرمشهر

خرمشهر مثل این پیرزنهایی است که با کلی خستگی و شکسته شدن هنوز هم زیبا هستند، هنوز هم دوست داشتنی. یاد مادر بزرگم می‌افتم، مظلوم بوده، پسرش شهید شده، بارها زمین خورده و بلند شده، این روزها دست به کمرش می‌گیرد و راه می‌رود، اما زیباست.

بی شک یکی از زیباترین شهرهای دنیاست، همین که از وسط شهر اروند رد شود زیبایی شهر را چند برابر می‌کند، مگر چند شهر را می شناسیم که رود از وسطشان رد شود. هنوز خرابی‌های جنگ در شهر دیده می‌شود، بعضی‌ها می‌گویند به عمد خوزستان را مانند موزه نگاه داشته‌اند و به مردم و شهرشان رسیدگی نمی‌شود، نمی‌دانم ولی همین را می‌دانم که این شهر و مردم شایسته بهترین‌ها هستند.

آزادی‌ات مبارک زیبای مظلوم دوست داشتنی، امیدوارم به زودی بهت سر بزنم.

برای شما که هیچ وقت نمی میرید

در طول #تاریخ انسان های زیادی تلاش کردند تا با#کیمیاگری به معجونی برسند که آنها را #جاودانه کند، کاری کند که تا ابد زنده بمانند و هیچ وقت نمیرند. من وقتی #بچه تر بودم به این فکر می کردم که چگونه می شود تا ابد #زنده ماند. کمی که بزرگ تر شدم پیش خودم گفتم نمی شود که تا ابد زنده بمانم پس کاری کنم که مرگم هم مفید باشد. می خواستم #شهید شوم. جلوتر که آمدم و میلم به #زندگی بیشتر شد این خواسته هم به حاشیه رفت. اما باز فکر کردم که زندگی بدون #مرگ چیز مزخرفی است. باید یک جایی تمام شود. این روزها با خودم می گویم که آدم ها می توانند جاودانه شوند، می توانند هرگز نمیرند. مانند شما. شما هیچ وقت نمی میرید. شما با زندگی خود را جاودانه کردید. شما با چیزهایی که به ما دادید تا ابد جاودانه اید. شما دقیقا با کیمیاگری جاودانه شدید جناب #شجریان. آن کار تاریخی را شما عملی کردید. شمایی که ثابت کردید شجریان فقط یک نفر است و آن هم #محمدرضا است.
خبر مریضی شجریان خیلی ناراحت کننده ست ولی خب چاره چیست: