دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

رها

من اگر روزی ازدواج کنم و دختردار شوم حتما اسمش را می‌گذارم «رها». رها بودن چیزی است که همیشه می‌خواستم آن را داشته باشم و نشده بود. فرض کن مانند باد رها باشی و به جایی بند نباشی. این بند بودن از آن قسمت‌های بد روزگار است. فکر می‌کنی که زنجیرهای مختلفی به پایت بسته شده و نمی‌گذارد که پرواز کنی. دنیا به اندازه کافی به پای ما زنجیرهای مختلفی را می‌زند و متاسفانه خودمان هم این کار را می‌کنیم. نمی‌دانم این حالت از کجا می‌آید و چگونه است، اما چیز بدی است.

تو برای من نماد یک انسان رها هستی. آدمی که وابستگی‌هایش به چیزهای مختلف بسیار کم است و همین کمک کرده که راحت‌تر پرواز کند. از اول این حال را نداشتی. آن دورانی که من می‌آمدم شمال و با هم فارغ از هر چیز بازی می‌کردیم. نمی‌دانم آن انرژی کجا رفته. مگر می‌شود بعد از چهار ساعت فوتبال بازی کردن وسط کوچه، باز هم جوراب هایمان را توپ کنیم و این بار پذیراییِ بزرگِ خانه شما را زمین فوتبال کنیم؟ آن دوران همه رها بودیم. بزرگ‌تر که شدیم رفته‌رفته رها بودن تو داشت خود را نشان می‌داد. من کنار تو چیزهای جدید را کشف می‌کردم. از هم دور بودیم ولی به همان اندازه که خانه شما حکم خانه خودمان را برایم داشت، تو هم حکم برادر را داشتی و داری.

رها بودنت آنجا خود را نشان داد که از آن وضعیت روتین بیرون آمدی و تهران مقصدی بود که انتخاب کردی. خیلی‌ها به امید پیشرفت و کار و ... به تهران می‌آیند اما تو همه این‌ها را برای خودت ساختی. تلاش و سختی و جنگیدن قطعا تاثیرگذار بوده ولی من فقط رها بودن تو را می‌بینم. اینکه در شرایط سخت هم انعطاف لازم را داری و پرواز می‌کنی. اصلا همین طبیعت‌گردی‌های این سال‌های اخیرت که من سخت به آن حسادت می‌کنم هم از همین بیرون می‌آید. مگر می‌شود آدم در بند باشد و خود را در طبیعت غرق کند؟ تو رهایی مثل شخصیت اصلی «فرار از زندان». یادت می‌آید که چند هفته از کنار هم تکان نمی‌خوردیم و گویی نذر داشتیم که حتما این سریال را با هم ببینیم و تمامش کنیم؟

اصلا همین مهاجرت مگر کار راحتی است؟ من هر وقت در خلوت خود به آن فکر کرده‌ام ترسی تمام وجودم را گرفته است و سریع از آن فرار کرده‌ام. چند روز دیگر از این کشور می‌روی. کشوری که مانند یک معشوقه مزخرفِ دوست داشتنی می‌ماند. به همان اندازه که آزارت می‌دهد تو دوستش داری و نمی‌توانی از آن دل بکنی. نمی‌دانم من می‌توانم روزی این کار را بکنم یا نه ولی همین دل کندن تو هم بخشی از رها بودنت است. دل کندن از خانواده‌ای که مثل اقیانوس بزرگ و عمیق‌اند. دل کندن از رفقایی که مثل چشمه زلال‌اند. دل کندن از کشوری که ....

بگذریم. دیگر چیزی ندارم که بگویم. نمی‌دانم چرا وقت رفتن است که آدم می‌فهمد چقدر عزیزانش را دوست دارد. آنقدر دوستت دارم که انگار همین الان فهمیدم. تو هر جا که باشی برای من همان «داش علی» رهای دوست داشتنی هستی. مواظب خودت باش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد