دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

چرا رای می‌دهیم؟ چرا به «اصلاح طلبان» رای می‌دهیم؟

چرا رای می‌دهیم؟ چرا به «اصلاح طلبان» رای می‌دهیم؟

هر وقت که نزدیک انتخابات می‌شویم این بحث مطرح می‌شود که آیا رای بدهیم یا نه؟ رای ما چه تاثیری در سیاست دارد؟ برای پاسخ به این سوال باید چند مرحله عقب‌تر آمد. سیاست یک پدیده پیچیده است که در کشور ما بیشتر حوزه‌ها را شامل می‌شود و به صورت کلی در دنیا نقش بسیار تعیین کننده‌ای دارد. این پدیده قاعده بازی خاص خود را دارد و باید بر اساس قاعده آن عمل کرد. پس واقع‌بینی در این پدیده تاثیرات بسیار زیادی دارد. یعنی اینکه باید پذیرفت واقعیت قاعده بازی اینگونه است و براساس آن دست به اقدامات مختلف زد.

«قدرت» اصلی ترین واژه در سیاست است و اگر کسی به آن دسترسی نداشته باشد نمی تواند کار خاصی کند. به همین علت برای انجام کنشی فعال، باید در مرحله اول قدرت داشت. متاسفانه در زمینه‌های مختلف دیگر مثل احزاب، رسانه‌ها، تشکل‌های صنفی و به صورت کلی جامعه مدنی وضعیت خوبی مشاهده نمی‌شود و تنها راهی که می‌ماند این است که در انتخابات‌ها دست به یک کنش سیاسی گسترده زد تا به همان اندازه تاثیرگذار بود.

قطعا توقع ایجاد دموکراسی و آزادی‌های اجتماعی و رفاه و توسعه اقتصادی از نتیجه یک انتخابات برای کشوری که سابقه داشتن قانون و دولت مقتدر مرکزی به مفهوم مدرن آن، به صد سال نمی‌رسد بیجا است، ولی این مطالبات در تاریخ کشور ما وجود داشته است و وظیفه ما نیز این است که آنها را ادامه دهیم. ایجاد فضای عقلانی و خارج کردن قدرت از دست نیروهای تندرو یکی از کارهایی است که می‌توان در جهت رسیدن به مطالبات انجام داد.

اهمیت این انتخابات نیز دلیل دیگری است که باعث می‌شود به شرکت در آن جدی‌تر فکر کرد. ایران در حال حاضر دوران جدیدی را سپری می‌کند و عقلانیت یکی عواملی است که می‌تواند طی کردن این مسیر را تسهیل کند. تندروی‌های بیجا، ایدئولوژی زدگی به جای محور قرار دادن عقلانیت برای آینده کشور خطرناک است. سن رهبران انقلابی و بزرگان سیاسی کشور در دوران پایانی خود است و فرض کنید به جای نیروهای معتدل، قدرت در دست تندروها باشد. آن زمان آیا می‌توان تصور کرد که چه سرنوشتی برای کشور رقم خواهد خورد؟ چرا جای دور می‌رویم. فرض کنید ما در انتخابات 92 شرکت نمی‌کردیم و به جای حسن روحانی، سعید جلیلی رئیس‌جمهور ایران بود؟ نه تصور نکنید. چون حتی تصورش هم دردناک است.

دیگر نکته‌ای که باید به آن توجه کرد فرصتی است که شورای نگهبان برای ما فراهم کرد. متاسفانه شورای نگهبان به عنوان داور انتخابات عدم بی‌طرفی خود را نشان داده است ولی این نهاد با رد صلاحیت‌های گسترده کاری کرد که خود متوجه‌اش نشد. آنها به ما فهماندند که رای ما تاثیرگذار است و آنها برای آنکه جلوی این موج را بگیرند حاضرند که موانع متعددی ایجاد کنند اما متوجه نیستند که نمی‌توان جلوی مطالبات مردم برای مدت طولانی ایستاد و با این اقدامات، انتخابات 7 اسفند را تبدیل به یک رفراندوم کردند. رفراندومی که می‌تواند پیام‌های متعددی برای نیروهای تمامیت خواه داشته باشد. فرض کنید اکثریت نمایندگان مجلس شورای اسلامی و خبرگان از آن طیفی باشند که آنها به دنبال حذفشان بودند. این پیام بسیار بزرگی برای آنهاست که به خود بیایند و صدای مردم را بشنوند.

حال که به این نتیجه رسیدیم که باید در انتخابات شرکت کنیم باید به سراغ این بحث برویم که حال به چه نیروهایی رای دهیم؟ برای پاسخ به این سوال هم باید چند مرحله عقب‌تر را دید. همه ما مطالباتی داریم و به دنبال تغییر در وضع موجود هستیم (بماند که گروه‌هایی به خاطر نا امیدی در انفعال به سر می‌برند). ما برای تغییر می‌توانیم دست به اقدامات انقلابی و رادیکال و خشونت آمیز بزنیم. آیا این امری مطلوب است؟ آیا نتایج آن به نفع منافع ملی کشور ماست؟ به عقیده من اینگونه نیست. تنها راهی که می‌ماند این است که دست به اصلاحات بزنیم. اصلاحات سخت‌ترین راه و طولانی‌ترین راه برای بهبود وضعیت موجود است ولی بهترین نتایج را دارد. ما در چارچوب قانون عمل می کنیم و برای تغییر وضعیت کشور به عقلانیت تکیه خواهیم زد. اصلاحات نه به عنوان یک جریان سیاسی بلکه به عنوان یک تفکر باید در تمام بخش‌های کشور نهادینه شود.

به همین دلیل است که باید به سراغ افرادی برویم که در چارچوب تفکر اصلاح طلبی به دنبال تغییر وضعیت موجود هستند. باید به دنبال افرادی برویم که در مقابل دخالت نظامیان در سیاست و اقتصاد سکوت نمی‌کنند. باید به دنبال افرادی برویم که دانشگاه را پادگان نمی‌دانند. باید به دنبال افرادی برویم که آزادی فکر و بیان را قبول داشته باشند و توقیف فله‌ای مطبوعات و رسانه‌ها و بازداشت نیروهای سیاسی و فعالین اجتماعی تفریح‌شان نباشد. باید به دنبال افرادی برویم که منافع ملی خط قرمزشان باشد نه آدم‌ها. باید به دنبال افرادی برویم که بر مبنای عقلانیت عمل می‌کنند نه هر چیز دیگر.

بیاید سختی این اتفاق را به جان بخریم تا اندکی تغییر را حس کنیم.

 

 

کلاس درس (زنگ سوم)

زنگ سوم

+ آقا خوشبختی یعنی چی؟؟ - سلام، بذارید من برسم بعد سوال کردن شروع کنید، در ضمن درسمون هم عقبه. + آقا ما می‌خواهیم خوشبخت بشیم. - خب برو بشو، من چیکار کنم؟ + نمی‌دونم یعنی چی و باید چطوری خوشبخت بشم.

همین مکالمه کافی بود، من به عنوان کسی که بیماری فکر کردن دارد تا آخر شب این موضوع را در ذهنم بالا و پایین کنم و ببینم که چه باید بگویم. آن روز به هر صورتی که بود آن شاگرد را قانع کردم که صبر کند تا درسمان را پیش ببریم و سر فرصت با هم در این مورد حرف بزنیم. ولی از همان لحظه به این مسئله فکر می‌کردم که واقعا خوشبختی به چه معنی است و چگونه می‌توان به آن رسید؟ اینکه من پولدار شوم یعنی خوشبخت شده‌ام؟ اینکه با آدمی که فکر می‌کنم دوستش دارم ازدواج کنم یعنی خوشبخت شده‌ام؟ اینکه در زندگی به موفقیت‌های گوناگون برسم یعنی خوشبخت شده‌ام؟

انسان‌هایی را دیده‌اید که فکر می‌کنند اگر ماهیانه 20 میلیون درآمد داشته باشند خوشبخت هستند؟ یا انسان‌هایی را دیده اید که به دنبال این هستند که ازدواج کنند بعد به همگان اعلام کنند که خوشبخت شده‌اند؟ انسان‌هایی که در کنکور، آزمون وکالت، تخصص پزشکی و ... قبول شده‌اند را دیده‌اید؟ آیا آنها انسان‌های خوشبختی هستند؟ هر چند من پول را به مفاهیم انتزاعی مانند عشق و موفقیت و ... ترجیح می‌دهم، ولی این حرف‌ها را که نمی‌توان به یک بچه زد.

از دوران نوجوانی یک لیستی برای خودم درست کرده‌ام و در آن کارهایی که می‌خواهم انجام دهم و چیزهایی که می‌خواهم داشته باشم را در آن می‌نویسم. هر سال هم این لیست بلندتر می‌شود. امشب وقتی به آن نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که اکثر موارد آن را به علل مختلف انجام نداده‌ام. صبح که به مدرسه رفتم، آن دانش‌آموز بابت جواب سوالش یادآوری کرد. به او گفتم: «خودت باش! خودت باش و هر کاری که دوست داری بکن. اون زمان به خودت می تونی بگی خوشبخت. فقط هم خودت به خودت می تونی بگی خوشبخت. نه کس دیگه. خودت خوشبختیِ خودت رو تعریف میکنی».

یک نگاهی به من کرد و در آن می‌شد خواند که دارد می‌گوید: برو بابا! اینم دیوونه شده! چرت و پرتا چیه میگه!

کلاس درس (زنگ دوم)

زنگ دوم

یکی دیگر کارهایی که برای تدریس می‌کردم این بود که به جای کلاس، بعضی مواقع به حیاط می‌رفتیم و آنجا روی زمین می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. فضای خشک و بسته و خفه کلاس بعضی مواقع آزار دهنده می‌شد. برخی مواقع دیگر فیلم یا مستندی را همراه خودم می‌آوردم و به بچه‌ها نشان می‌دادم. یکی از روزهایی که در کلاس مستندِ «حیات وحش» در حال پخش بود و الان به خاطر ندارم که حیات وحش چه ربطی به تاریخ دارد، اتفاق جالبی افتاد.

داشتم در کلاس قدم می‌زدم و با بچه‌ها مشغول تماشای حیات وحش بودیم که متوجه شدم یکی از بچه‌ها سرش را گذاشته روی میز. اول فکر کردم که مریض است یا سرش درد می‌کند و ... . ولی بالای سرش که رفتم متوجه شدم که دارد با گوشی‌اش فیلمی را نگاه می‌کند و هندزفری داخل گوشش اجازه نداد که آمدن من را متوجه شود. داشت یکی از فیلم‌های محبوب پسرها در سنین بلوغ را می‌دید که بازیگرانش در هم می‌لولند و دائما یاد خدا می‌کنند.

من که نمی‌خواستم مچ‌گیری کنم و مانند معلم‌های دوران خودمان از عواقب دیدن این فیلم‌ها و سوسک شدن در جهنم و مو در آوردن کفِ دست و ضعیف شدن بینایی و سست شدن زانو و ... برایش روضه بخوانم عکس‌العملی نشان ندادم، ولی خودش یک لحظه فهمید که کسی کنارش ایستاده و هول کرد و گوشی از دستش افتاد و هندزفری در آمد و صدای ناله بازیگران فیلم با صدای حیات وحش ترکیب شد و فضای کمدی تراژدی نابی را ایجاد کرد. سریع گوشی را برداشتم و صدا را قطع کردم. دیگر فرار «غزال تیزپا» از چنگ «آقا شیر» جذاب نبود و همه متاثر از صدای «هنرمندانی» که از گوشی می آمد شده بودند.

اگر روزی در این گونه موقعیت‌ها گیر کردید سعی کنید همه چیز را طبیعی جلوه دهید. اول دقایقی با بچه‌ها به خاطر این اتفاق خندیدیم و سعی کردم که آن پسر هم بخندد تا از قرمزی و عرق شرمش کم شود. بعد شروع کردم به حرف زدن: چیه مگه؟ شماها مگه تا حالا از این فیلم‌ها ندیدین؟ همه‌مون دیدیم. من هنوز هر چند وقت یکبار به این‌ها سر می‌زنم و تجدید خاطره می‌کنم. (این بار جلوی خنده بچه‌ها را سخت می‌شد گرفت). دوست دارید همین فیلم را دور هم ببینیم؟ بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید.

با خنده و شوخی تمام شد و کار به تماشای دسته جمعی نکشید. ولی فکر و خیال آن دورانی که با این پدیده درگیر بودیم، رهایم نمی‌کند. خدا را شکر کردم که معلم مدرسه دخترانه نیستم وگرنه نمی‌دانستم در چنین موقعیتی چه واکنشی باید نشان دهم. همه در این موضوع گیر کرده‌ایم و کاری هم نمی‌کنیم. تنها کاری که از دستم بر می‌آید همین فکر کردن است. فکر که چه باید کرد؟ فکر که چه نباید کرد؟ فکر به این که «واقعا مشکل، مدل موی جوانان ماست»؟ 

کلاس درس (زنگ اول)

زنگ اول

صبح زود بیدار شدن از آن کارهای سخت دنیاست. فرض کن معلم هم باشی و مجبور باشی 8 صبح سر کلاس حاضر باشی، وگرنه شاگردانت کلاس را روی سرشان می‌گذارند و از آن بدتر باید جواب مدیرِ فسیل مدرسه را بدهی که آقا شما که باز دیر آمدین. درس دادن به بچه‌هایی که در سن بلوغ هستند کار ساده‌ای نیست ولی من این کار را خوب بلدم. قسمت سخت ماجرا پاسخ دادن به سوالات مختلف آنها است. تقصیر خودم است که جلسه اول به آنها گفتم که کلاس تاریخ جای حفظ کردن نیست و باید در آن زندگی کرد. به قول معلم‌های قدیمی، تو هنوز جوانی و سال اول تدریست است. بزرگ‌تر که بشوی درست را می‌دهی و می‌روی و برای خودت دردسر درست نمی‌کنی. اما من هنوز به اندازه آنها با سواد و با تجربه نبودم که بخواهم این کارها را بکنم و آن کارها را نکنم.

پایم را که به کلاس گذاشتم سوالات شروع شد. یکی از بچه‌ها هنوز پشت میز نرسیده بودم که پرسید آقا «عشق» یعنی چی؟ کل کلاس بعد از این سوال ساکت شد. انگار باقی بچه‌ها سوالاتشان را فراموش کردند. چند لحظه سکوت کردم و بعد از مقدماتی که برایشان در مورد اینکه بعضی چیزها تعریف ندارد و ... گفتم که حوصله‌شان سر رفت. ولی بعد از آن حرف‌ها گفتم: یه روز یه بنده خدایی بعد از اینکه بعد از سال‌ها مبارزه، انقلاب‌شون پیروز شد، جمله‌ای گفته بود. اون مرد گفته بود ما بارون می‌خواستیم، سیل اومد. عشق هم همینه. اولش نمیدونی چی میشه. یه چیزی می‌خوای. حالا خودت می‌خوای، غریزه‌ات می‌خواد، عقلت می‌خواد، احساست می‌خواد، از بیرون بهت القاء می‌شه یا هر چیز دیگه معلوم نیست. یه چیزی هست توی وجودت که می‌خوایش. بعد هر چی این وسط بیشتر اذیت بشی بیشتر هم می‌خوای. بعد که بهش می‌رسی، یه مدت خوشحال و شنگولی بعد می‌فهمی که ای داد بیداد. چرا اینطوری شد؟ مشکل از کیه؟ منی کی‌ام؟ اینجا کجاست؟ بعد چند تا راه داری. یکی اینکه بزنی زیر همه چیز یا اینکه همینطوری سر کنی و سعی کنی بهترش کنی. حالا بهتر بشه یا نشه معلوم نیست.

سکوتی در کلاس حاکم شد. یکی دیگر از بچه‌ها پرسید آقا شما تا حالا عاشق شدید؟ گفتم نمی دونم. هر چند که فکر کردند که می‌خواهم بحث را تمام کنم ولی دیگر اصرار نکردند و بحث تمام شد. همه لحظاتی سکوت کردیم. سکوت سرِ کلاس درس از آن چیزهای نایاب است. چیزی که ما هم در دوران درس خواندمان نداشتیم. یعنی شاید بهتر بود به جای این همه کلاس که برای ما می‌گذاشتند و همه بعد از چند ماه فراموشش می‌کردیم یک کلاس سکوت هم می‌گذاشتند تا فکر کنیم. تا به جای حرف زدن، فکر کنیم. هر چند که سکوت زیادی هم باتلاقی می‌شود که نمی‌توان از آن به راحتی بیرون آمد.

خودمان را از باتلاق بیرون کشیدم و درس را شروع کردیم. فکر کردن زیادی برای بچه مدرسه‌ای‌ها خوب نیست.

از عروسک کوکی تا هیولا

تا به حال آدم‌هایی را دیده‌اید که با توجه موقعیت، شانس، شرایط محیطی خوب و ... توانسته‌اند به اهدافشان برسند؟ تا به حال آدم‌هایی را دیده‌اید که در موقعیت بد، بد شانسی، شرایط محیطی نا مناسب باز هم به اهدافشان رسیده‌اند؟ فرق بین این دو دسته آدم در چیست؟

من فکر می‌کنم که جنگیدن فرق آنهاست. آدم‌های دسته اول به هر دلیلی به اهدافشان رسیده‌اند ولی برای من آدم‌های دسته دوم جذاب‌تر هستند. آدم‌هایی که در شرایطی سخت، با تلاش و روحیه جنگنده خود توانسته‌اند به خواسته‌های خود برسند. جنجگو بودن برای ما که در کشوری که با تساهل در حال توسعه می‌توان نامیدش زندگی می‌کنیم، شرط حیاتی زندگی است. اگر نجنگیم و دست‌هایمان را بالا بگیریم آن وقت است که همه چیزمان به باد می‌رود.

همه این‌ها را گفتم تا به تو برسم. به تویی که جنگیدی. آن دورانی که ادبیات و نوشتن و علوم انسانی برای بچه تنبل‌ها بود و همه باید دکتر و مهندس می‌شدیم، تو نوشتن را رها نکردی. خواندی و نوشتی. وبلاگ نویسی در دوران شما راهی بود که می‌شد نوشت و تو به سراغش رفتی. وبلاگ آنقدر اصالت دارد که من هم در دوران شبکه‌های اجتماعیِ جدید، به سراغش رفتم و «دوبینی» را راه انداختم تا بهانه‌ای باشد برای نوشتن. «عروسک کوکی» بستری بود برای نوشته‌های تو. بچه بودم که اسمش را شنیدم ولی بعدها شد جزو جاهایی که هر چند وقت یکبار باید نگاهی به آن می‌انداختم. در دورانی که دسترسی به اینترنت مثل امروز نبود مخاطبان خود را پیدا کردی و نوشتی و نوشتی و نوشتی.

حتما در خاطرت هست که با هم در مورد کتاب‌ها و نوشتن و ... حرف می‌زدیم. تو گلشیری را دوست داشتی و من جلال. فکر کنم جزو معدود علاقه‌مندی‌هایمان باشد که هنوز سر جایش مانده. یادم می‌آید وقتی در تهران از کارمندی و زندگی روتین خسته می‌شدی همین نوشتن آرامت می‌کرد و حتی بعدها در غربت و دوری، باز این نوشتن بود که کمک کرد ادامه بدهی. خسته می‌شدی، می‌نشستی اما باز هم نوشتن دستت را می‌گرفت و به مسیرت ادامه می‌دادی.

وقتی زندایی (که عزیز همه ما است و اگر نبود طی کردن این مسیر خیلی خیلی سخت‌تر می‌شد) خبر چاپ کتابت را داد خیلی خوشحال شدم. نه به خاطر اینکه کتابت را چاپ کردی، نه به خاطر اینکه «چشمه» آن را چاپ کرد، به این خاطر که جنگیدی و نشان دادی که می‌شود به آن چیزی که برای خودت تعریف کرده بودی برسی.

«این هیولا تو را دوست دارد» تازه اول راه توست. من به این قانع نیستم و قطعا خودت هم نباید قانع باشی. همچنان بجنگ و ادامه بده. حتی در غربت.