نوروز 97 به لرستان سفر کردم. به دلایل مختلفی لرستان سفرنامه ای برای نوشتن نداشت که دلیلی برای گفتن آنها نمی بینم. از سر ناراحتی این را نوشتم تا یادم باشد که سفر باید سفرنامه داشته باشد.
سفر باید برای آدم حرف داشته باشد. باید بتوانی از دل آن ساعتها بگویی و بنویسی. اینکه اصرار دارم که حتما سفرنامه بنویسم و بنویسید برای این است که حرفهای سفر خفه نشوند. برای این است که ساعتهایی که از عمر گذشته ثبت شود. نه اینکه این ثبت شدن مهم و ارزشمند باشد؛ بهانهای است برای رجوع به آن حسها و تجربهها. با عکس و فیلم حسها آنقدر که باید مشخص نمیشوند. برای من که اینگونه است. قدرت کلمات برای من بیشتراند. شاید برای کس دیگری آن عکس مجموعهای از تمام آن حس و حالها باشد. سفری که نشود برای آن نوشت یک جای کارش میلنگد. اگر نشود با کلمات آن حس و حال را ثبت کرد این لنگ بودن خودش را به رخ میکشد.
قرار نیست کار پیچیدهای کنیم. قرار نیست از دل این متنها نوبل ادبیات ببریم. قرار است با خودمان خلوت کنیم و این حس و حالها را روی کاغذ بیاوریم. من مخاطب تمام سفرنامهها هستم. حس و حال لحظهای خاص، دیدن چیزی چشمگیر یا حتی معمولی، تجربهای جدید.
دنیای آدمها در سفر بزرگ میشود. فرصت اینکه در طول عمر معمول آدمی به همه جا سفر کنیم را نداریم ولی میشود با سفرنامهها دنیایمان را بزرگ کنیم. بخوانیم و بنویسیم
چند ماه پیش یکی از دوستان برای یک نشریه دانشجویی چند سوال پیرامون فعالیت دانشجویی و جنبش دانشجویی و نسبت آنها با فعالیت مدنی برایم فرستاد و این متنی که در ادامه می آید چیزهایی است که در این باره نوشتم و برایش فرستادم. ترکیبی از تجربیات شخصی و پاسخ به سوالاتش. خواستم اینجا داشته باشمش.
***
اگر جنبشهای دانشجویی را در چارچوب جامعه مدنی تعریف کنیم به بخش بزرگی از مسائل پیرامون این حوزه میتوان پاسخ داد. منظور از جامعه مدنی هم همان تعریف مرسوم آن است. حد فاصل بین توده مردم و صاحبان قدرت که به آگاه سازی جامعه و اعمال فشار به قدرت میپردازد و احزاب و رسانهها و موسسات مردم نهاد و ... اصلی ترین اعضای آن به حساب میآیند.
قطعا جنبش دانشجویی و مناسبات حاکم بر آن قبل انقلاب، اوایل انقلاب، بعد از دوم خرداد و بعد از 88 با هم متفاوت هستند و ما با یک جنبش دانشجویی یکدست که یک مسیر مشخص را طی کرده مواجه نیستیم. این قاعده برای تمام وجوه جامعه مدنی نیز صادق است.
نکته دیگری که باید به عنوان مقدمه اضافه کنم این است که اکثر نهادها مدرن در ایران شکل واقعی خود را پیدا نکرده اند. مثلا دولت مدرن به صورت کامل در ایران شکل نگرفته و بخشی از مشکلات امروز را میتوان متوجه این موضوع دانست. دانشگاه هم شامل این قاعده میشود. جامعه مدنی نیز به عنوان بخشی از پروژه توسعه سیاسی در ایران نیز کم سن و سال بوده و نواقص زیادی دارد. ترکیب این دو بخش یعنی دانشگاه و بخشی از جامعه مدنی که جنبشهای دانشجویی را میسازند نیز به صورت کامل درست نشده و مناسبات روشنی بر آن حاکم نیست.
شاید با ذکر این مقدمه بتوان روایت شخصی خودم را شروع کنم. من در فضای بعد از 88 وارد دانشگاه شدم که رکود و رخوت بهترین واژه برای به تصویر کشیدن آن دوران است. دوران کارشناسی را در دانشگاه آزاد گذراندم. جنبش دانشجویی با آن تصویری که در ذهن اکثر آدمها وجود دارد خلاصه میشود در چند دانشگاه بزرگ و سراسری تهران و از آن تصویرها در دانشگاههای دیگر پیدا نمیشود. راه اندازی یک مجله کاری بود که بلد بودیم انجام دهیم و واقعا هم این میل وجود داشت که این رخوت و رکود را بشکنیم. کار مجله به دومین شماره کشیده نشد و سرخوردگی هم برای ما ماند. از جایی به بعد فهمیدم که قرار نیست ما در آن دانشگاه کاری انجام دهیم. قرار است مدتی را در این محیط بگذرانیم و بعد هم تمام. این موضوع از در و دیوار تمام آن دانشگاه میریخت. مسئولان دانشگاه هم در ناخوداگاه خود همین را میپروراندند. به صورت کلی کسی حوصله این کارها را نداشت، نه میلی بود و نه علاقه ای برای هزینه دادن.
شاید بتوان گفت که سرخوردگی از فعالیت دانشجویی بود که به سمت فعالیتهای اجتماعی روی آوردم. البته دلایل دیگری هم داشت ولی این سرخوردگی و میل به ارضای این حس بود که به سمت یکی از سازمانهای مردم نهاد کشیده شدم. حدود سه سال و نیم در جمعیت امام علی داوطلبانه کار کردم. اعتیاد، کودکان کار، زنان سرپرست خانوار، مهاجرین و ... . علاوه بر محله فرحزاد و دره فرحزاد که بیشتر وقتم در آن میگذشت دروازه غار و لب خط و خاک سفید و مولوی را هم دیدم. آن روحیات آنجا ارضا میشد و بدون تعارف حال خوبی هم داشت. از فعالیت دانشجویی سخت تر بود ولی در مجموع احساس مفید بودن داشتم. در متن زندگی روزمره ام جای خود را پیدا کرده بود و از آن کارهایی بود که احساس مفید بودن به آدم میداد. زمان گذشت. کار کردن برایم ضروری شد و دیگر وقت آن را نداشتم که به مانند قبل وقتم را در جمعیت بگذرانم. نمیدانم غم نان باعث شد یا خسته شدن از آن فضاها. هنوز هم به نتیجه درستی نرسیدم. در هر صورت فاصله گرفتم و این فاصله تا امروز ادامه پیدا کرده است. به مناسبتهایی همچنان به آنجا سر میزنم ولی دیگر خبری از آن روزها نیست که بخش اصلی وقتم را صرف فعالیتهای به اصطلاح اجتماعی میکردم.
بعدها در فعالیتهای رسانه ای به دنبال ارضای آن حسها بودم. آنجا هم زور واقعیت چربید و نشد آن کارهایی که در دورههایی شاید در قالب آرمانهایم دنبالشان میکردم را پی بگیرم. رفته رفته فعالیت دانشجویی، اجتماعی و رسانه ای برایم تقریبا بی معنی شدند. نه معنای خود را از دست بدهند ولی آن تصویری که آدم در اوج جوانی اش دارد را دیگر نداشتم.
برگردیم به دانشگاه. دوران ارشد. دانشگاه تهران. مهد جنبشهای دانشجویی و تشکلها. همه چیز از بیرون جذبه و ابهت دارد. وقتی واردش میشوی دیگر خبری از آن چیزهایی که قبلا دورادور دیده و شنیده بودی نیست. دوران ارشد وجه علمیشخصیتم پر رنگ شد و تا امروز همراهی ام میکند. نه به آن معنی که خودم را وقف علم کرده باشم. از آن جهت که دیگر فعالیت سیاسی و دانشجویی برایم اهمیتی نداشت. برای همین از هر گونه عضویت در تشکلها دوری کردم و تلاش میکردم استقلال علمیام را رفته رفته ایجاد کنم.
اما وقتی به این تشکلها و جریانات نگاه میکنی همان شبیه بودن را میشود در آنها دید. فرق است بین شدن و شبیه شدن. ما در ایران شبیه میشویم. فرقی هم در هیچ جریان دانشجویی نیست. چه آن جریانی که از نهادهای حاکمیتی پشتیبانی میشود چه آن جریانی که با تفکرات چپ میخواهد به اصطلاح رسالت تاریخی اش را انجام دهد و چه آن جریان اصلاح طلبی که درگیر سانتیمانتالیسم است.
16 آذری بشود. یار دبستانی من بخوانند (سرودی که همه جریانها میخوانند) شعار بدهند، یک خودارضایی دسته جمعی کنند و بروند تا سال آینده. ارتباط با مردم نزدیک به صفر. مطالعه چیزی شبیه به یک شوخی و آن هم برای تایید ایدههای پیشینی. ایجاد فضای دختر پسری برای تخلیه بار روانی زیستی.
نمیخواهم بگویم که هیچ اتفاق مثبتی نمیافتد. گاها نشستها و برنامههای جذابی هم در لابلای این تشکلها برگزار میشود ولی در مجموع شاهد وضع مناسبی نیستیم. این هم فقط شامل حال دانشگاه و جنبشهای دانشجویی نمیشود. یک بحران گفتمانی در تمام جریانات سیاسی اجتماعی و فکری وجود دارد که تا فکری به حال آن نکنند اتفاقی در زیست فردی اجتماعی امروز ایران نمیافتد. وضعیت احزاب رسانهها و سازمانهای مردم نهاد شاید کمی تا قسمتی این رخوت را نشان دهد. دانشگاهها زمانی جریان ساز مناسبات اجتماعی سیاسی بودند، امروز دانشگاههایی که کانال کراش یابی نداشته باشد پیدا نمیشود. نمیخواهم ارزش گذاری کنم. میخواهم بگویم که شرایط جدیدی پیش رویمان است.
در این سالها اما فهمیده ام فضای فعالیتهای اجتماعی اما جذابیت خودش را بین مردم و دانشجویان از دست نداده است. شاید جنبش دانشجویی راکد بوده ولی فعالیتهای اجتماعی چه در قالب سازمانهای مردمی چه کمپینهای اینترنتی و چه فانتزیهای شهری همچنان راه خود را ادامه میدهند. شاید راه معقول منطقی هم باشد. هزینه کمتری دارد، روحیات زیست اجتماعی را ارضا میکند و هزینه آن هم کم است.