روانشناسیسیاسی محمدرضا پهلوی و تاثیر آن بر شکلگیری انقلاب اسلامی
چکیده: روانشناسی سیاسی یکی از مباحثی است که در دنیای امروز به آن توجه زیادی میشود و متاسفانه در کشور ما مغفول مانده است. بررسی پدیدههای سیاسی اجتماعی از این منظر یکی از مسائلی است که باید در کنار دیگر رویکردها به آن توجه ویژهای شود. انقلاب اسلامی نیز یکی از پدیدههای مهم در تاریخ معاصر کشور ما است که بسیار ضرورت دارد با رویکرد روانشناسی سیاسی نیز به آن پرداخت. پس هدف اصلی این پژوهش پرداختن به انقلاب اسلامی از منظر روانشناسی سیاسی محمدرضا پهلوی است.
اصلیترین سوالی که باید در این پژوهش به آن توجه داشت این است که شخصیت محمدرضا پهلوی چه تاثیری بر شکل گیری انقلاب اسلامی داشته است و پدیده دوگانگی شخصیتی تا حدی به این پرسش پاسخ داده است. پیش از این کتابهای روانشناسی سیاسی نخبگان سیاسی ایران و شکست شاهانه اثر ماروین زونیس، نگاهی به شاه اثر عباس میلانی و نظامهای سلطانی اثر خوان لینز و هوشنگ شهابی نگاهی به این موضوع داشتهاند و در این پژوهش تلاش شده است که با استفاده از این منابع و دیگر منابع موجود، از منظری نو به این موضوع پرداخته شود.
کلیدواژه: روانشاسی سیاسی، محمدرضا پهلوی، انقلاب اسلامی، دوگانگی شخصیتی
مقدمه:
امروزه مباحث میان رشتهای در علم سیاست یکی از اصلیترین دغدغههای محافل علمی شده و یکی از آنها روانشناسی سیاسی است. متاسفانه در کشور ما این حوزه مغفول مانده و لازم است که برای تحلیل و تبیین مباحث مختلف علمی در کنار رویکردهای دیگری که به آن پرداخته میشود به این حوزه نیز توجه شود.
انقلاب اسلامی یکی از موضوعاتی است که در دورههای مختلف از زوایای گوناگونی به آن پرداخته شده است. اما شاهد موارد معدودی هستیم که این رویداد تاریخی را از نگاهی روانشناسانه تحلیل و بررسی کرده باشند. روانشناسی سیاسی به ما کمک میکند که از این زاویه به سراغ انقلاب اسلامی برویم. رفتارشناسی گروههای مختلف مردمی، رهبران سیاسی مخالف، گروههایی که به دنبال مبارزه مسلحانه بودند، صاحبان قدرت و مسئولین حکومتی و ... مباحثی است که میتواند با عینک روانشناسی سیاسی به آنها نگاه شود و آنها را تحلیل و بررسی کرد.
روانشناسی سیاسی محمدرضا پهلوی به عنوان شاه ایران در آن دوران از موضوعاتی که باید به آن توجه جدی شده و حتما به آن پرداخته شود. ابعاد مختلف شخصیت او، عوامل شکلگیری شخصیت او، عواملی که بر رفتار سیاسی او تاثیر گذار بودند و ... از مسائلی است که باید به آنها توجه شود. ما نیز در این پژوهش به دنبال تحلیل شخصیت او و تاثیر آن بر شکل گیری انقلاب اسلامی هستیم.
اگر به سراغ منابعی که کمی تا قسمتی به این موضوع پرداختهاند برویم با چند مورد روبرو میشویم. وقتی به کتاب روانشناسی سیاسی نخبگان سیاسی ایران اثر ماروین زونیس نگاهی میاندازیم، خواهیم دید که فرضیه اصلی که این کتاب بر مبنای آن قرار گرفته است آن است که در جوامعی که فرآیندهای سیاسی آن درون ساختارهای رسمی دولت کمتر نهادینه شده است، نگرش و رفتار افراد پرقدرت، راهنمای قابل اعتمادی برای تغییر سیاسی محسوب میشود.
بر مبنای چنین فرضیهای است که نویسنده کتاب، روند رشد و توسعه سیاسی در ایران را از طریق تحلیل نخبگان سیاسی آن بررسی کرده است. مفهوم نخبگان سیاسی آن چنان که در این بررسی مورد استفاده قرار گرفته، یک مفهوم تجربی، رفتاری است.
در حقیقت، نخبگان سیاسی به مثابه افرادی از اعضای جامعه ایران، یا ملت ایران تعریف شدهاند که در مقایسه با سایر اعضای جامعه ایرانی، هم از نظر سیاسی فعالتر و هم از قدرت سیاسی بیشتری برخوردار بودهاند.
کتاب دیگری از ماروین زونیس به نام شکست شاهانه از دیگر کتابهای این موضوع به شمار میآید. کتاب مزبور بررسی و تلاشی دارد روانشناختانه از شخصیت محمدرضا پهلوی از کودکی تا مرگ و رابطه این شخصیت با شکل گیری انقلاب اسلامی ایران.
در این کتاب ادعا میگردد که شاه به دلایل بسیار زیادی دچار نوعی از کمبود شخصیتی بوده که بر اساس آن فرد به دیگران وابسته میگردد. بر اساس ادعای نویسنده مهمترین این دیگران عبارت بودند از رضاشاه، اشرف پهلوی، تاج الملوک مادر شاه، ارنست پرون، اسدالله علم و حسین فردوست (دوستان دوره کودکی)، فرح پهلوی، و در نهایت دولت آمریکا و در ادامه چنین نتیجه میگیرد که شاه در دوره انقلاب به هیچ یک از این سرچشمههای روانی دسترسی (و یا اعتماد) نداشته است. پدرش، ارنست پرون و علم، پیشتر مرده بودند. اشرف در خارج از کشور بود. همسرش و فردوست کمتر مورد اعتماد بودهاند و سرانجام آمریکا دست از حمایت وی برداشته بوده است.
یکی از جنجالیترین کتابها در این حوزه نگاهی به شاه است. در بررسی انقلاب اسلامی ایران، تحلیلگران هریک به نحوی و از ظن خویش به این موضوع پرداختهاند. مطالعه جایگاه و نقش عناصر انسانی فعال در این ماجرا، جایگاه ویژهای دارد. در این میان، شناخت زندگی شخصی و حیات سیاسی محمدرضا پهلوی، به عنوان شاهی که در زمانی اندک از اوج قدرت به حضیض ذلت افتاد، موضوع کتاب «نگاهی به شاه»، نوشته عباس میلانی است که تلاش دارد با تکیه بر اسناد و آثار منتشرشده درباره محمدرضا پهلوی، لایههای پنهان از زندگی او را عیان سازد.
کتاب نظامهای سلطانی اثر خوان لینز و هوشنگ شهابی دیگر کتابی است که به این موضوع پرداخته است. این کتاب با الهام از نظریات وبر سعی در نظریهپردازی در باب حکومتهایی با ویژگیهایی مشخص در قرن بیستم دارد. نظام باتیستا در کوبا، نظام پهلوی در ایران و نظام مارکوس در فیلیپین دارای ویژگیهای مشترکِ ساختاری بودهاند که میتوان بر اساس آن ویژگیها مدلی از حکومت به نام نظام سلطانی را به دست آورد. البته استراتژی کتاب برای نظریهپردازی مقایسه تطبیقی حکومتهای موجود و بیرون کشیدن مفهوم یا نظریه از دل آنهاست یا همانطور که در کتاب آمده حرکت از واقعیات به مفاهیم و سپس از مفاهیم به واقعیات.
در این موضوع می توان سوالات و فرضیه های مختلفی را مطرح کرد. این پژوهش با استفاده از پدیده دوگانگی شخصیتی که در ادامه به صورت کامل به آن پرداخته است، به دنبال پاسخگویی به سوالات زیر خواهد بود:
شخصیت محمدرضا پهلوی چه تاثیری بر انقلاب اسلامی گذاشته است؟
عوامل تاثیر گذار بر شخصیت محمدرضا پهلوی چه بود؟
ویژگیهای اصلی شخصیت محمدرضا پهلوی شامل چه مواردی میشود؟
دوگانگی شخصیتی
قبل از اینکه به بحث اصلی وارد شویم لازم است که مفهوم «دوگانگی شخصیتی» به صورت کامل مورد بررسی قرار گیرد و منظور از این مفهوم تبیین شود.
اختلال شخصیتی مرزی (Borderline personality disorder (BPD)) که در عموم به دوگانگی شخصیتی شهرت دارد یکی از اختلالات روانی است که پژوهشگران این عرصه بر روی آن فعالیتهای گستردهای انجام دادهاند. «فرد بر روی هیچ مرزی قرار ندارد» این اصطلاحی است که پژوهشگران در حدود 70 سال قبل استفاده از آن را آغاز کردند، زیرا اعتقاد داشتند افراد مرزی، در مرز بین روان نژندی و روان پریشی (nerosis and psychosis) قرار دارند. اما در دهه 1970 پژوهشگران این مفهوم را از بین بردند، اما این نام همچنان باقی ماند.
چهارمین راهنمای تشخیصی و آماری بیماریهای روانی (DSM-IV) توسط موسسه روانپزشکی آمریکا چاپ شده است. این کتاب راهنمایی است که متخصصان بهداشت روان از آن برای تشخیص و درمان مشکلات سلامت روان استفاده می کنند.
براساس راهنمای تشخیصی و آماری، افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی الگوی فراگیر عدم ثبات در روابط فردی، خود انگاره، و عواطف (هیجانات بیانگر) نشان میدهند. همچنین رفتارهای تکانشی بارز که از مراحل اولیه کودکی آغاز شده و تا آخر عمر ادامه دارد، از مشخصه دیگر این افراد است.
راهنمای تشخیصی و آماری نه صفت را که در میان افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی شایع است به صورت زیر طبقهبندی میکند. فردی که پنج صفت از میان این نه صفت را به طور دراز مدت، پایدار، و شدید دارا باشد احتمالا توسط متخصص بهداشت روان مبتلا به اختلال شخصیت مرزی تشخیص داده میشود. این ویژگیها به شرح زیر است:
1. کوششهای آشفته به منظور اجتناب از طرد شدن واقعی یا خیالی.
2. الگوی بیثبات و پرتنش روابط بین فردی که با نوسان بین دو قطب آرمانی کردن و بیارزش نمودن مشخص است.
3. داشتن حس ناپایداری از هویت فردی.
4. رفتار تکانشی حداقل در دو زمینه که همراه با احتمال آسیب شخصی است (مانند ولخرجی، رابطه جنسی، سو مصرف مواد، رانندگی بیاحتیاط، دورههای پرخوری).
5. اقدام به خودکشی و یا رفتارهای خود- آسیب رسان.
6. دورههای کوتاه مدت بی ثباتی خلق، تحریک پذیری و یا اضطراب.
7. احساس مزمن پوچی.
8. خشم شدید و نامتناسب، یا اشکال در کنترل خشم.
9. احساس جدا شدن از واقعیت؛ قطع ارتباط با واقعیت نیز نامیده میشود. (کرگر و گان، 1394: 19)
اما اگر بخواهیم از این موضوع فارغ شویم و در نگاهی سادهتر به سراغ تفکر، احساس و رفتار یک بیمار شخصیت مرزی برویم میتوان چند مثال ساده را مطرح کرد. این بیماران سایرین را به شکل رقیب و یا کسی که قصد خارج راندن او از میدان را دارد میبینند. این افراد به سختی اعتماد کرده و در بدگمانی به سر میبرند، همواره در حال آماده باش بوده و در جستجوی نشانهای از طرد شدن احتمالی هستند. فرد مرزی نه تنها به دیگری احترام میگذارد و او را تحسین میکند، بلکه او را به طرز غیر حقیقی بسیار ارزنده میسازد و سپس هنگامی که از آن فرد ناامید شد، او را از اوج به پایین پرت میکند.
افراد مرزی بیثباتی خلق کوتاه مدت و شدید، تحریک پذیری، یا اضطراب را تجربه میکنند. بیشتر افراد هنگامی که احساس بدی دارند میتوانند قدمهایی را جهت بهبود حالشان بردارند. میتوانند تا حدی نحوه بروز خلقیاتشان را کنترل کنند. اما افراد مرزی این امر را دشوار و یا حتی غیرممکن توصیف میکنند. اضطراب و تحریکپذیری جزئی از چشم انداز هر روزه ایشان است.
افراد شخصیت مرزی به شدت به اطرافیان وابستهاند و دیگران برای ایشان حکم قایق نجات را دارند. به دلیل عدم توانایی در کنترل خویشتن، این افراد احتمالا به تلاش برای تصاحب و کنترل تمام موقعیتها روی میآورند تا از این طریق دنیای بینظم و پر هرج و مرج خود را هر چه بیشتر قابل پیشبینی و کنترل کنند.
کنترل رفتار برای افراد مرزی در بعضی از موقعیتهای خاص دشوار است و در مقابل، شاید در سایر موقعیتها به راحتی رفتار کنند و کاملا شایسته باشند. تماشای یک فرد مرزی که در یک موقعیت، بسیار با اطمینان عمل میکند و در موقعیت دیگر پریشان میشود میتواند برای یک ناظر بیرونی گیج کننده باشد (کرگر و گان، 1394: 20-25)
برای آنکه این اختلال را به محمدرضا پهلوی نسبت دهیم باید به سراغ متخصصین این حوزه برویم و این موضوع در تخصص نگارنده نیست اما میتوان در زندگی او نشانههایی از این اختلال را مشاهده کرد که در ادامه در بخش مربوط به «محمدرضا پهلوی» به بخشهایی از آن پرداخته خواهد شد.
محمدرضا پهلوی
او آخرین پادشاه در کشور ایران است. بعد از او نظام سلطنتی در کشور ما برچیده شد و به همین علت از چهرههای مهم در تاریخ ایران معاصر به حساب میآید. در پژوهشها و کتابهای مختلف به جنبههای مختلفی از دوران او اشاره شده است اما در بعد فردی و روانشناسانه، مکتوبات اندکی وجود دارد. برای آنکه جنبههای مختلف فردی او را مورد بررسی بهتری قرار گیرد زندگانی محمدرضا پهلوی به سه بخش تقسیم بندی شده است: دوران قبل از سلطنت، از شهریور 1320 تا مرداد 1332، از سال 32 تا انقلاب اسلامی.
در این سه دوره اتفاقات مهمی در زندگی او رخ میدهد که تلاش میشود در ادامه به آنها اشاره داشت و تاثیر آن را بر شخصیت آخرین پادشاه ایران را بررسی کرد و در نهایت یکی از علل شکلگیری انقلاب اسلامی را با نگاهی روانشناسانه نشان داد.
قبل از سلطنت
محمدرضا در چهارم آبان سال 1298 به دنیا آمد. همان سالی که تحولات مهمی در دنیا در حال شکلگیری بود. قرارداد ورسای در این سال شکل گرفت و تا حدی تکلیف جنگ جهانی اول مشخص شد. ایران در سالهای پایانی حکومت قاجار بوده و هرج و مرجهای داخلی و مشکلاتی از این دست نیز از اصلیترین ویژگیهای آن دوران به حساب میآید. قرارداد 1919 با انگلیسیها منعقد شده و موجی از نارضایتیهای اجتماعی را به وجود آورده بود.
در سالی که محمدرضا به دنیا آمد پدرش هنوز به قدرتمندی سالهای بعد نرسیده بود. رضا سوادکوهی معروف به رضا میرپنج که بعدها به رضا خان و بعد به رضا شاه معروف شد، در آن سالها افسر ارشد تیپ قزاق در ایران بود. یک سال پس از به دنیا آمدن محمدرضا، کودتای اسفند 1299 صورت گرفت. «در 21 فوریه 1921(1299) سه هزار قزاق ایرانی به سرکردگی افسر عالی رتبهای که تا آن زمان کسی چیزی راجع به او نشنیده بود به همراهی سردبیر یکی از روزنامههای مشهور به تهران وارد شدند و بدون شلیک گلولهای دولت را سرنگون نمودند» (نقل شده در: زونیس، 1371: 48).
آن افسر عالی رتبه رضا خان بود و سردبیر روزنامه مشهور هم سید ضیاء طباطبایی. نقش انگلستان و برنامهریزیهای این کشور در جریان این کودتا نیز از جمله نکاتی است که در منابع تاریخی مربوط به آن دوران مطرح شده است. رضا خان که سردار سپه کودتا بود به وزارت جنگ رسید و سید ضیاء نیز رئیس الورزا شد. طولی نکشید که رضاخان با کنار زدن سید ضیاء خود به رئیس الوزرایی رسید و پس از چهار سال یعنی در سال 1304 با انقراض سلسله قاجار توسط مجلس، سلسله پهلوی را تاسیس کرد و خود بر تخت سلطنت نشست.
محمدرضا حدود شش سال داشت که پدرش شاه ایران شد و شاید بتوان گفت که آغاز حیات سیاسی او در این سن به عنوان ولیعهد ایران شکل گرفت. قبل از این دوران زندگی پر تلاطمی را تجربه میکرد. سالهای آغازین زندگیاش چندان آرام و به دور از تلاطم نبود. رابطه پدر و مادرش پر تنش بود و این دو در آستانه طلاق بودند. محمدرضا با مادر و خواهرانش زندگی میکرد. مادرش زنی پر قدرت و پر جذبه بود. به دعا و نظرقربانی و سعد و نحس بودن اوقات و تعبیر خواب هم ایمان داشت. باورهای قدیمی محمدرضا، ایمانش به این اصل که «نظر کرده» است، گمانش که از عالم غیب راهنمایی دریافت میکند و خداوند او را برای ماموریتی خطیر برگزیده است و در این راه حمایتش میکند هم، شاید دست کم تا حدی در باورهای مذهبی مادرش ریشه داشت (میلانی، 1392: 23).
در مقابل پدرش با این گونه رفتارها و خرافات سر جنگ داشت و معتقد بود که این رفتارها پسرش را «زنانه» بار خواهد آورد. او حتی از محبتهای ساده پدرانه نیز دریغ میکرد چون معتقد بود که این رفتارها باعث تضعیف شخصیت یک مرد میشود. اولین رفتارهای دوگانه را میتوان در این نقطه از زندگی محمدرضا مشاهده کرد. پدری مقتدر و جدی که یا در حال رسیدگی به امور مملکتی و جنگ با گروههای مختلف و تحکیم قدرت بود و حضور فیزیکی اندکی داشت و زمانهایی هم که حضور داشت از ابراز محبت خودداری میکرد. مادری که با پدر مشکلات جدی دارد و اعتقاداتی مخالف با پدر دارد.
تربیت ولیعهد یکی از اصلیترین دغدغههای رضا شاه بود. با رسمی شدن مسئولیتهای شاه آینده، تعلیم و تربیت ولیعهد بطور جدی آغاز شد. دبستان مخصوصی در محوطه کاخ تاسیس گردید که در آن ولیعهد تحصیلات ابتدایی را در کنار چند کودک دیگر که به عنوان هم شاگردیهای او انتخاب شده بودند گذراند. در ماه مه سال 1931 (1310) تحصیلات ابتدایی او به اتمام رسید و در پاییز همان سال وی را به همراه چند جوان ایرانی و پزشک اختصاصیاش و یک مربی ایرانی به سوئیس فرستادند. پس از یک سال آموزش خصوصی ویژه، شاه وارد مدرسه «لهروزه» شد و تا پایان دوره دبیرستان در ژوئن سال 1936 (1315) در همان مدرسه ماند. بلافاصله پس از اتمام دبیرستان، محمدرضا به ایران بازگشت و بهار سال بعد در ماه مه سال 1937 (1316) در دانشگاه افسری ثبتنام نمود و یک سال تحت آموزش فنون نظامی قرار گرفت و تئوری و استراتژی و تاکتیکهای نظامی را آموخت. سپس در ژوئن 1938 (1317) آنطور که شایسته ولیعهد بود، با رتبه اول فارغ التحصیل شد (زونیس، 1371: 50).
بسیاری از روانشناسان معتقدند که جان مایه شخصیت افراد در دوران کودکی و نوجوانی آنها شکل میگیرد و محمدرضا پهلوی نیز از این قاعده مستثنی نیست. تحصیل در اروپا آن هم در کشوری مانند سوئیس که از لحاظ توسعه سیاسی و دموکراسی در رتبه اول در دنیا قرار دارد و آموزش چند زبان در این کشور باعث شد که او شخصیتی علاقهمند به توسعه و پیشرفت و دموکراسی پیدا کند. اما در مقابل، همواره تحت تربیت و نظارت پدری مقتدر و دیکتاتور بود که هیچ علاقهای به فرآیندهای دموکراتیک نداشت و در توسعه نیز روشهای آمرانه را دنبال میکرد. این مواجه دوگانه با مسائل نیز از دیگر نکاتی است که باید به آن توجه داشت و در دورههای بعدی زندگی او کاملا مشهود است.
همانطور که به آن اشاره شد یکی از افرادی که تاثیر بسزایی در شکلگیری شخصیت محمدرضا پهلوی داشت پدرش رضا پهلوی بود. رضا خان فردی بود تنومند، با قدی بلند و شانههایی پهن که چهره زمختی نیز داشت. او در میان معاصرینش به دلیل تندمزاجی و بی رحمی و عدم تحمل کسانی که در مقابل قدرتش میایستادند، بد نام بود. اما از طرفی دیگر توجه زیادی به پیشرفت و توسعه داشت که این موضوع را با روشهای آمرانه دنبال میکرد. او با اقتدار خود توانست کشوری که از بیثباتی و عدم امنیت رنج میبرد را به سمتی ببرد که در مدت زمان صدارتش پس از فائق آمدن بر آن مسائل، به سمت رشد و پیشرفت حرکت کند. اما قدرت و شخص محوری و دیکتاتوری مانع از آن شد که یک توسعه پایدار به وجود بیاورد.
سرنخهای اهمیت رضا شاه برای پسرش را میتوان در کتاب ماموریت برای وطنم یافت. این اولین کتاب محمدرضا و شرح حالی است که توسط خودش نوشته شده است. شگفت آور نیست که در این کتاب پدرش را به عنوان بنیانگذار سلسله پهلوی، و مرد بزرگی «که ایرانیان را به دوره تجدید حیات ملی راهبری کرد» و حتی ناجی کشور معرفی میکند. آنچه مایه شگفتی است نحوه اشاره او به پدر نیست بلکه دفعاتی است که از او یاد میکند و اینکه با چه تب و تابی او را میستاید. شاه در این کتاب که در چاپ انگلیسی بالغ بر 336 صفحه است، در بیش از 784 مورد مشخص به پدرش اشاره میکند، یعنی بطور متوسط بیش از دو بار در هر صفحه (زونیس، 1371: 53-54)
محمدرضا پدرش را در این کتاب با عباراتی که در ادامه خواهد آمد توصیف میکند:
همیشه از آخرین ترقیات صنعتی و اقتصادی و نظامی جهان آگاهی داشت (ص 74). حس وطن پرستی و ناسیونالیسم شدید (ص 77). صلابت... قیافه مردانه... شانههای پهن... قدی کشیده و بلند (ص 48). کار و خدمت را بزرگترین زینت روحانی آدمی میدانست (ص 82).
از دیدگاه برخی ایرانیان و همچنین ناظران خارج از کشور، دولت رضاشاه نظم، قانون، انضباط، اقتدار مرکزی و وسایل رفاهی جدید – مدرسه، راه آهن، اتوبوس، رادیو، سینما و تلفن – و به عبارتی دیگر «توسعه»، «انسجام ملی» و «مدرنیزاسیون» را – که بعضی آن را غرب گرایی مینامیدند – به همراه آورد. به باور برخی دیگر سرکوب، فساد، مالیات، بی هویتی و امنیت از نوع دولتهای پلیسی رهاورد این دولت بود (آبراهامیان، 1392: 169).
محمدرضا نیز در مورد پدرش با دو رویکرد متفاوت روبرو بود. از طرفی تحت تربیت او بود، در کنار پدر مشق سیاست کرده بود، قدرت و صلابت رضاشاه هر فردی را متاثر میکرد و او نیز به شدت متاثر از او بود. از طرف دیگر دیکتاتور بودن رضاشاه، برخوردهای حذفی و سختگیرانهاش همواره در میان افکار عمومی مورد بحث بود و محمدرضا نیز این را میدانست و در دوره بعدی زندگیاش یعنی از شهریور 1320 به بعد شدیدا درگیر این موضوع بود.
از شهریور 20 تا مرداد 32
بیطرفی ایران در جنگ جهانی دوم بیفایده بود و قوای روس و انگلیس از شمال و جنوب وارد ایران شدند و ارتش رضاشاهی نتوانست کاری بکند و خیلی زود تسلیم شد. رضا شاه با فشار بریتانیا استعفا داد ولی سلسله پهلوی از بین نرفت. کشورهای خارجی خوب فهمیده بودند که برای رسیدن به منافع خود هرج و مرج و بیثابتی نتیجهای ندارد و باید یک دولت مرکزی وجود داشته باشد.
محمدرضای 22 ساله در حالی که خیلی جوان بود به قدرت رسید و شاه ایران شد. شاهی که در غرب درس خوانده بود و تحت تربیت پدرش بود. او در سالهای اول سلطنت خود دست به اصلاحاتی زد تا هم برای خود مشروعیت ایجاد کند و هم نظر کشورهای غربی را جلب کند. شاه جدید با اقدامات پدرش مخالفت کرد و دست به آزادیهای سیاسی گستردهای زد و در آن دوران احزاب و رسانههای گوناگونی شروع به فعالیت کردند. اما همچنان از پدر الگو میگرفت، مخصوصا در ابعاد نظامی و خود به مدیریت مسائل ارتش میپرداخت.
شاه به هنگام جلوس بر تخت سلطنتی برای بهبود جایگاه عمومی خود، به اقدامات دیگری نیز دست زد. سوگند شاهیاش در مجلس را با لباس غیر نظامی برگزار کرد؛ سوگند یاد کرد مطابق قانون اساسی و در مقام یک پادشاه مشروطه نه حکومت، بلکه فقط سلطنت کند؛ مشاوران غیر نظامی را به کار گرفت و امتیازهای دموکرات مآبانهاش - مشخصا تحصیل در سوئیس - را به رخ دیگران کشید. بخشی از پولهایی را که به دولت برگردانده بود، صرف ساخت بیمارستان، آزمایشگاههای طبی، کتابخانههای عمومی، سیتسم آب رسانی و سرپناه برای افراد بی سرپناه در تهران؛ دانشکدههای جدید پزشکی در شهرهای شیراز، تبریز و مشهد؛ و مبارزه ملی با مالاریا و بیماریهای چشمی کرد. املاک پدرش را در اختیار دولت قرار داد تا به مالکان اصلی آن بازگردانده شود، هرچند در نهایت بر سر این املاک مشاجرههای بی پایانی در گرفت. املاک وقفی را که پدرش به وزارت معارف واگذار کرده بود، آزاد کرد. به سفرهای زیارتی – تبلیغاتی به شهرهای مشهد و قم رفت. افزون بر این، به آیت الله العظمی آقا حسین قمی، یکی از مجتهدان بلند پایه نجف، اطمینان داد که دولت با حجاب مبارزه نخواهد کرد. براین اساس، زنان – یا انجمنها و گروههای مرتبط – میتوانستند خود در خصوص رعایت حجاب یا بیحجابی و البته نوع آن، تصمیمگیری کنند. به گزارش سفارت بریتانیا، طبقات مالک، دولت و شاه به منظور «منحرف کردن اذهان افراد از کمونیسم و توجه آنان به مذهب» مشتاق نوعی ائتلاف با روحانیون بودند (آبراهامیان، 1392: 185).
محمدرضا در این دوران به شدت به دنبال آن بود که در سیاست دخالت کند ولی توانایی و قدرت لازم را نداشت. در دورهای که نخست وزیری همسو با خودش بر سر کار بود، اندکی به مطلوب خود میرسید و در دورهای که نخست وزیر، فردی مانند قوام بود و اجازه دخالت به او نمیداد سخت آزرده میشد و حتی کارشکنی نیز میکرد. در این دوران به دنبال افزایش قدرت خود بود که اتفاقی این بهانه را به دستش داد. ترور نافرجام شاه.
حادثه سوء قصدی که در همان سالها، در داخل دانشگاه تهران، و از جانب یک خبرنگار به نام ناصر فخرآرایی در حق او انجام شد و عقیم ماند (بهمن 1327)، به او و طرفدارانش فرصت داد تا احزاب مخالف را منحل و مجلس و مطبوعات را مرعوب نمایند و یک مجلس موسسان فرمایشی (1328)، تاسیس شد که برای اعمال نفوذ در برکنار کردن دولت و حتی انحلال مجلس پارهای اختیارات به پادشاه داد. بدینگونه شاه به وسیله متملقان و به خواست و اصرار خود سر رشته حکومت را هم به دست گرفت، و با انتخاب نخست وزیران ضعیف، دست نشانده و غالبا فاقد شخصیت، حکومت را که دولت مظهر آن بود به سلطنت محلق کرد (زرین کوب، 1380: 885).
یکی از مسائلی که در این دوران در اقدامات محمدرضا پهلوی مشهود است و این نکته حتی تا آخر عمر او نیز وجود دارد مقایسهای است که بین خود و پدرش انجام میداد. جهانگیر آموزگار در این باره میگوید: تا سر حد وسواس میکوشید تا در تاریخ جایگاهی بلندتر از جایگاه پدر برای خود بدست آورد و در این زمینه نیز دستش باز بود (آموزگار، 1375: 400).
شاه داشت حوزههای قدرت خود را افزایش میداد که با سدی به نام مصدق روبرو شد. محمد مصدق دانش آموخته حقوق بود و از مغضوبین دوران رضاشاه به حساب میآمد. وی پس از شهریور 1320 به سیاست بازگشت و یکی از نمایندگان پرآوازه مجلس شد. مصدق نیز جزو کسانی بود که معتقد بودند شاه باید سلطنت کند و نه حکومت.
مصدق با تشکیل جبهه ملی و فعالیتهای گسترده در مجلس و ارتباط با گروههای مختلف مردمی و سیاسی به قدرت رسید. رهبر مورد قبول جبهه ملی، نخست وزیر فوق العاده محبوب محمد مصدق بود. برنامه عمده مصدق حول سه موضوع شکل میگرفت: ملی کردن منابع ایران، برقراری دموکراسی پارلمانی و اصلاحات داخلی به منظور بهبود وضعیت اقتصادی. جاذبه مردمگرایانه مصدق را از آنجا میتوان فهمید که در اکتبر 1951 (مهر – آبان 1330) خطاب به مردم گفت: «در هر جا مردم هستند مجلس همانجا است» (فوران، 1390: 428).
از توضیح جزئیات اقدامات مصدق و قیام سی تیر و ملی شدن صنعت نفت که بگذریم باید به تقابل شاه و مصدق و رفتار محمدرضا توجه ویژهای داشته باشیم. مصدق کارش را با چند ضربه دیگر ادامه داد. سی ام تیرماه را «قیام ملی» و جان باختگان آن را «شهدای ملی» نامید؛ وزارت جنگ را در اختیار گرفت و نام آن را به وزارت دفاع تغییر داد؛ سوگند یاد کرد صرفا تسلیحات دفاعی خریداری خواهد کرد؛ و رئیس ستاد مشترک را خود تعیین و 136 افسر نظامی را از ارتش پاکسازی کرد. 1500 تن از نیروهای ارتشی را به ژاندارمری منتقل کرد؛ بودجه ارتش را به میزان 15 درصد کاهش داد؛ بودجه دربار را قطع کرد؛ یکی از اعیان ضد سلطنت را به وزارت دربار منصوب کرد؛ بنگاه خیریه سلطنتی را تحت نظارت دولت قرار داد؛ شاه را از برقراری ارتباط با سفرای خارجی منع کرد؛ اشرف، خواهر دو قلوی شاه را به خروج از کشور مجبور کرد؛ و همچنین از تعطیل کردن روزنامههایی که ضمن محکوم کردن دربار آن را «لانه فساد، جاسوسی و خیانت» میخواندند، سرپیچی کرد. مصدق هنگامی که با مقاومت دو مجلس (سنا و شورای ملی) روبه رو شد، سنا را منحل کرد و از نمایندگان حامی خود خواست تا از سمت نمایندگی کنارهگیری کنند. در نتیجه مجلس از حد نصاب لازم خارج و عملا بیتاثیر شد. برخی از همکاران وی در تیرماه 1332، علنا از تشکیل یک کمیسیون قانونی به ریاست علی اکبر دهخدا برای امکان سنجی جایگزینی یک جمهوری دموکراتیک به جای سلطنت، سخن میگفتند (آبراهامیان، 1392: 217).
مصدق بر تمام نقاط حساس محمدرضا دست گذاشت. ارتش به عنوان اصلیترین پایگاه قدرت شاه را تضعیف کرد. به خاطر شخصیت فساد ناپذیرش با فسادهای دربار به مقابله برخواست و به شدت آنها را محدود کرد. سفارتخانههای خارجی به عنوان یکی از بازوهای مشورتی و اجرایی شاه را با سیاست موازنه منفی به حاشیه برد. با کمک طبقه متوسط و راهپیماییهای مردمی، افکار عمومی را به نفع خواستههای خود و علیه شاه به صحنه آورد. ظرفیتی که تا آن روز کسی نتوانسته بود از آن به خوبی استفاده کند. پیوند با گروههای مذهبی و شخص آیت الله کاشانی نیز در این کار به او کمک کرد. ارتباط با حزب توده به عنوان تنها حزب دارای سازماندهی منسجم در تاریخ ایران که البته بعدها به او خیانت کردند نیز دیگر عاملی بود که به او کمک کرد.
محمدرضا در این فرآیند سخت تحت فشار بود و قدرت آنچنانی نیز نداشت. مصدق در تمام بخشها توانسته بود که قدرت شاه را تضعیف کند الا ارتش. با این حال خود مسئولیت وزارت جنگ را با کش و قوسهای فراوان بدست گرفته بود ولی باز بدنه اصلی ارتش وفادار به شاه بودند. شاه با طرح سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی آمریکا و انگلیس که بعدها خود بر این امر اذعان کردند در 25 مرداد 1332 در ویلای پدریاش در کلاردشت، فرمان کودتا علیه دولت ملی مصدق را صادر کرد. با عدم موفقیت کودتا در اولین مرحله محمدرضا ابتدا به عراق و پس از آن به رم رفت و شاید به تعبیری با سلطنت خداحافظی کرد. ولی سه روز بعد، طرفداران شاه موفق به اجرای کودتای ۲۸ مرداد و تسخیر ساختمان رادیو و سایر مراکز دولتی شدند. تنها پس از آن بود که شاه به ایران بازگشت. مصدق برکنار، زندانی و پس از پایان دوره زندان، به احمدآباد تبعید شد.
فرار و روبرو نشدن با مشکلات یکی از اصلیترین ویژگیهای محمدرضا پهلوی بود. ویلای کلاردشت که پدرش آن را ساخته بود محلی بود که در آن احساس امنیت می کرد و همیشه به آنجا سر میزد. در اوج بحران خیلی سریع کشور را ترک کرد و این اتفاق در سال 57 نیز تکرار شد و در اوج تحولاتی که منجر به انقلاب شد، با چهرهای گریان و سرشار از استیصال کشور را ترک کرد.
شاه بعد از کودتا به کشور باز میگردد و به عنوان یک فاتح، قدرت را در دست میگیرد. شاه از کودتای 28 مرداد به عنوان یک معجزه یاد میکند که ایران را از چنگال مصدق رهایی داد (پهلوی، 1350: 94). محمدرضا بعد از کودتا دیگر آن جوان شبه دموکرات سالهای ابتدایی سلطنتش نبود. همه چیز تغییر کرده بود.
از کودتای 32 تا انقلاب 57
با سرنگونی مصدق، شاه برای دریافت کمکهای عمده، از موقعیت مستحکمتری برخوردار شد. آمریکا با برکنار کردن مخالف اصلی و تحکیم پایههای سلطنت متعهد شد از شاه حمایت کند تا او بتواند بر سریر قدرت باقی بماند... در آن هنگام شاه هم به خاطر به سلطنت رسیدنش و هم برای حفظ و تاج و تختش در برابر بزرگترین خطر، مدیون قدرتهای خارجی بود (زونیس، 1371: 450).
محمدرضا شاه اقداماتش را پس از سال 32 از جایی که پدرش در سال 1320 مجبور به توقف شده بود، ادامه داد. با سرعت تمام توسعه و تقویت سه ستون نگه دارنده دولت خود را دوباره در پیش گرفت: ارتش، بوروکراسی و نظام پشتیبانی دربار. حکمرانی وی با اندک تفاوتهایی، از جهات گوناگون عملا استمرار روش پدرش بود (آبراهامیان، 1392: 225). پهلوی دوم رویای رضاشاه را برای تکوین یک ساختار دولتی فراگیر و گسترده را به لطف درآمدهای نفتی محقق کرد. این درآمدها از رقم 34 میلیون دلار در سالهای 34-1333 به رقم 5 میلیارد دلار در سالهای 53-1352 و حتی 20 میلیارد دلار در سالهای 55-1354 رسید.
در این دوره دیگر با آن پسر جوان به اصطلاح دموکرات و آرام روبرو نیستیم. شاهی که فقط سلطنت میکند را نیز نمیبینیم. با خرید تسلیحات مختلف قدرت نظامیاش را گسترش میدهد. با اصلاحات در ساختار سیاسی و بوروکراتیک به دنبال استحکام قدرت خود است. دربار بسط پیدا میکند و تقریبا در تمام شئون مملکتی فردی از دربار یا مرتبط با دربار را میبینیم.
یکی از ویژگیهایی که محمدرضا به آن سخت علاقهمندی نشان میداد، پیشرو بودن و عظمت پرستی بود. او سخت در تلاش بود که خود را به عنوان یک سیاست مدار پیشرو به همگان نشان دهد و برای این کار اقدامات مختلفی را انجام میداد. از اقدامات شاه در این دوره میتوان به انقلاب سفید اشاره داشت. برنامه انقلاب شاه و ملت یا انقلاب سفید شامل 6 اصل بود: اصلاحات ارضی (که مرحله اول آن در دوره امینی آغاز شده بود)؛ ملی کردن جنگلها؛ اصلاح قانون انتخابات، شامل اعطای حق رای و وکالت مجلس به زنان؛ عرضه سهام انحصارات دولتی به مردم برای تامین منابع مالی اصلاحات ارضی؛ سهیم شدن کارگران در سود کارخانهها؛ ایجاد سپاه دانش از طریق فرستادن دیپلمههای وظیفه به روستاها برای مبارزه با بی سوادی. در ششم بهمن 1342 این برنامه – در تمامیتش به سبک ژنرال دوگل – به رفراندوم گذارده شد که حسب المعمول 90 درصد تمامی واجدین شرایط شرکت در رفراندوم (من جلمه آنها که در آن شرکت نکردند!) به آن رای مثبت دادند. در طی پانزده سال بعد، چند اصل دیگر از جمله تشکیل سپاه بهداشت، ملی شدن مراتع و مانند اینها به طور دلبخواه به این فهرست افزوده شد (کاتوزیان، 1372: 271).
عظمت پرستی او به گونهای خود را نشان میداد که به دنبال ایجاد یک «تمدن بزرگ» بود. در سال 1352 این عبارت را در مورد حکومت خود به کار برد. محمدرضا در رابطه با انقلاب سفید در مصاحبه با اوریانا فالاچی این گونه میگوید: تصمیمات نیم بند و سازشکارانه قابل قبول نیست. به عبارت دیگر، شخص یا انقلابی است و خواستار نظم و قانون. کسی نمیتواند ضمن اعتقاد به نظم و قانون انقلابی هم باشد. وقتی کاسترو به قدرت رسید دست کم ده هزار نفر را کشت... به تعبیری، توانایی این کار را داشت چون هنوز بر سر کار است. من هم همینطور. و میخواهم بر سر کار باقی بمانم و نشان بدهم که شخص با اعمال زور چه کارهای بزرگی را میتواند به انجام برساند، و نشان بدهم که کار سوسیالیسم پیر شما به سر رسیده است. فرتوت؛ مندرس؛ تمام شده... من بیشتر از سوئدیها موفق شدهام... هه! سوسیالیسم سوئدی! حتی جنگلها و آبها را نتوانسته ملی کند. ولی من کردهام... انقلاب سفید من... چیزی تازه و نوع اصیلی از سوسیالیسم است و ... باور کنید که ما در ایران از شما پیش افتادهایم و شما چیزی ندارید که به ما بیاموزید.
او در مورد آینده درخشانی که قصد داشت برای ایران تدارک ببیند و آن را پیش بینی هم میکرد، کاملا جدی بود. محمدرضا در مصاحبهای با مجله اشپیگل در سال 1352 ایران سال 1363 را چنین توصیف میکند:
در شهرها، اتومبیلهای برقی جای اتومبیلهای درون سوز را خواهند گرفت و سیستم حمل و نقل عمومی برقی خواهد شد. و اضافه بر این، در عصر تمدن بزرگ که در پیش روی مردم ما است، در هفته دست کم دو یا سه روز تعطیل خواهیم داشت...
سوال: دو یا سه روز تعطیل در هفته؟
جواب: بله
سوال: شما هفتهای سه روز کار را در نظر دارید؟
پاسخ: چنین روزی باید فرا برسد. با خودکار شدن صنایع و افزایش جمعیت باید چنین شود (به نقل از: زونیس، 1371: 131) .
این دو مورد نشانههایی بود از اینکه در ذهن محمدرضا پهلوی چه میگذشت و چه رویاها و برنامههایی را دنبال میکرد. عظمت و پیشرفتی که در ذهن او بود تا به امروز نیز در بین پیشرفتهترین کشورهای دنیا نیز به وجود نیامده است و این نگاهِ یک شاه در کشوری در حال توسعه در نوع خود جالب است.
محمدرضا پهلوی با چند روش به دنبال ایجاد مشروعیت هر چه بیشتر و در نهایت افزایش قدرت خود بود. به عنوان مثال در جایی مفهوم پادشاه را بسیار بزرگ عنوان میکند و آن را برای مردم ایران کلمهای سحرآمیز میداند. همچنین با استفاده از باستانگرایی به دنبال ایجاد نوعی از مشروعیت برای خود بود. «کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم» عبارت مشهوری است که او در جشنهای 2500 ساله به کار برده بود. او از این ابزار به دنبال ایجاد این تفکر بود که پادشاهی او به دنبال بازگشت به عظمت باستانی ایران است.
در کنار این موضوعات وی گرایشات مذهبی مختلفی نیز داشت. شفا گرفتن توسط حضرت عباس، ملاقات با حضرت علی (ع) و نظر کرده بودن و ... . او حتی به این موضوع در مصاحبه با فالاچی به عنوان یک خبرنگار ایتالیایی نیز اشاره میکند: همه میدانند که من چندین بار خواب نما شدهام، در کتاب خودم نیز در این مورد نوشتهام. در کودکی خواب نما شدم. یک بار در پنج سالگی و یک بار در شش سالگی. بار اول حضرت علی را خواب دیدم، حادثهای برایم پیش آمد: داشتم بر روی سنگی میافتادم که او خودش را بین من و سنگ حایل قرار داد. میدانم برای این که دیدم. نه در خواب بلکه در واقعیت فقط من دیدم و بس. حتی شخصی که مرا همراهی میکرد به هیچ وجه او را ندید. هیچ کس غیر از من هم نباید او را میدید. برای اینکه... آه... میترسم شما مرا درک نکنید...
فرد محوری و انتقاد ناپذیری محمدرضا از دیگر عوامل شخصیتی او است. معروف است که کسی جرئت نمیکرد برخلاف میل او حرفی بزند. از طرفی او تلاش میکرد که چهره دموکرات خود را نیز حفظ کند. او در دورهای با ایجاد دو حزب ایران نوین و مردم تلاش کرد این فضا را ایجاد کند ولی این شیوه را هم تاب نیاورد.
در اسفند ماه 1354، شاه ناگهان تغییر موضع داد. وی ضمن انحلال احزاب ایران نوین و مردم، با تبلیغات فراوان تشکیل حزب رستاخیز را در کشور به اطلاع همگان رساند. وی اعلام کرد که حکومت ایران در آینده تک حزبی خواهد بود؛ کلیه جنبههای زندگی سیاسی تحت نظارت یک حزب قرار خواهد داشت؛ همه شهروندان وظیفه دارند در انتخابات ملی شرکت کنند و به حزب ملحق شوند؛ و افرادی که عضو این حزب نشوند لابد «کمونیست مخفی» هستند و این «خیانتکاران» میتوانند بین رفتن زندان یا ترک کشور و ترجیحا عزیمت به شوروی، یکی را انتخاب کنند. هنگامی که یک روزنامه نگار اروپایی در گفتگویی با شاه به وی یادآوری کرد که به کارگیری چنین لحنی با بیانیههای اولیه وی کاملا تفاوت دارد، شاه در پاسخ گفت: «آزادی افکار! آزادی افکار! دموکراسی! دموکراسی؟ این واژهها یعنی چه؟ هیچ کدامشان به درد من نمیخورد» (آبراهامیان، 1392: 268).
پهلوی دوم در این باره در مصاحبه با فالاچی حرفهای جالبی میزند. وی بعد از مطرح کردن این موضوع که خودش نیاز به مشورت کردن ندارد میگوید: فکر نمیکنم در ایران انتقاد کردن از من کار سادهای باشد. یعنی برای چه چیزی باید از من انتقاد کنید؟ برای سیاست خارجی من؟ برای سیاست نفتی من؟ برای تقسیم اراضی بین دهقانان؟ برای اینکه اجازه دادهام کارگران در سود ویژه کارخانهها شریک شوند و 49 درصد سهام کارخانه را بخرند؟ برای مبارزه با بیسوادی و بیماری؟
بلندپروازیهای داخلی همراه با آرزوی مشتاقانه به داشتن مقام و موقعیت یک داور تعیین کننده سبب شد او هر روز بیش از روز پیش به خودکامگی و نابردباری متمایل شود و مواضع لجوجانه و انعطاف ناپذیری در رابطه با یک رشته از مسائل اتخاذ کند (آموزگار، 1375: 402).
فرد محوری محمدرضا پهلوی در بی ثباتی دولتها نیز خود را نشان میدهد. در دوران 37 ساله سلطنت او، 30 دولت روی کار آمدند. یعنی به طور میانگین هر سال تقریبا یک دولت. این موضوع خبر از بی ثباتی در تصمیمگیریها میدهد و در راس آن بیثباتی در شخصیت محمدرضا به عنوان فرد اول کشور.
رفته رفته بحرانها دارد خودش را نشان میدهد. رشد سریع اقتصادی و اصلاحات ارضی باعث افزایش شهرنشینی و به تبع آن حاشیه نشینی شده است. توسعه ناهمگون دارد مشکلات خود را نشان میدهد. تک حزبی و فرد محوری و استبداد و خفقان به حد اعلی دیده میشود. فضای باز سیاسی هم نمیتواند راه به جایی ببرد. شاه ابر قدرت «صدای انقلاب مردم» را شنیده است. مطالبات فرو خورده تاریخی به شکل محسوسی دارد خود را نشان میدهد. تمام گروههای سیاسی از مذهبیها تا ملیون، چپ و راست بر خلاف گذشته هم نظر شدهاند. رهبری کاریزماتیک این بار وجود دارد و حلقه مفقوده تحولات اجتماعی ایران نیست. حکومت نفسهای آخرش را میکشد. شاه این بار هم در اوج بحران فرار میکند. از یک «مصدقی» به نام شاپور بختیار هم کاری بر نمیآید. همه چیز تمام میشود. شاهی که سال گذشته خود را در دروازههای تمدن بزرگ میدید در بهمن 57 حکومتش را از دست میدهد.
جمع بندی
«تداوم دوگانگی» شاید عنوان قابل قبولی برای دوران محمدرضا پهلوی باشد. او در تمام طول زندگیاش در دوگانگیهای مختلف مانده بود. دوگانگی پدر و مادر، دوگانگی پدر و خودش، دوگانگی مذهب و ملیت، دوگانگی خرافه و عقلانیت، دوگانگی فرد و جمع، دوگانگی استبداد و دموکراسی، دوگانگی آرمان و واقعیت، دوگانگی...
سخت است که بتوان به این راحتی در مورد وی قضاوت کرد ولی وقتی در زندگی او غور میکنیم با این پدیده روبرو میشویم که گویی همواره در یک برزخ مانده بود. برزخی که هیچ وقت تمام نشد. این برزخ در سالهای پایانی انقلاب نیز به اوج خود رسیده بود. دیگر معدود نزدیکانش هم در کنارش نبودند. شاید پیش خود میگفت که من با این همه خدمتی که به مردم کردهام سزاوار این گونه برخوردها نیستم. شاید در خلوت خود این 37 سال را مرور میکرد و دنبال نقاط ضعف میگشت. در این سال آخر هر روشی را که میدانست به کار گرفت. فضای باز سیاسی راهگشا نبود، نیروهای نزدیک به غرب را بر سر کار آورد اما باز نتیجه نداشت، حکومت نظامی به کار گرفت و شرایط بدتر شد، به سراغ ملیگراها رفت تا شاید خاطره تلخ 28 مرداد را جبران کند ولی دیگر دیر شده بود. آن چیزهایی که باید میدید را ندیده بود. این بیثباتی و فرد محوری و توهمات و آرمانگرایی و استبداد و توسعه ناهمگون کار خودشان را کرده بودند. دیگر از آن جزیره ثبات و تمدن بزرگ خبری نبود. تنها چیزی که بود مردمی بودند که از این ضعفها استفاده کرده و به دنبال مطالبات تاریخی خود، «انقلاب» کرده بودند.
منابع
آبراهامیان، یرواند (1380) ایران بین دو انقلاب، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی و احمد گل محمدی، چاپ ششم، تهران، نشر نی.
آبراهامیان، یرواند (1392) تاریخ ایران مدرن، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی، چاپ نهم، تهران، نشر نی.
آموزگار، جهانگیر (1375) فراز و فرود دودمان پهلوی، ترجمه اردشیر لطفعلیان، تهران، مرکز ترجمه و نشر کتاب.
پهلوی، محمدرضا (1350) ماموریت برای وطنم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
زرینکوب، عبدالحسین (1380) روزگاران تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت پهلوی، چاپ سوم، تهران، انتشارات سخن.
زونیس، ماروین (1371) شکست شاهانه، ترجمه اسمعیل زند و بتول سعیدی، چاپ سوم، تهران، نشر نور.
فالاچی، اوریانا (2536) مصاحبه با تاریخ، ترجمه پیروز ملکی، تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر (بخش مصاحبه با محمدرضا پهلوی در آن دوران سانسور شد و بعدها به این کتاب اضافه شد).
فوران، جان (1390) مقاومت شکننده تاریخ تحولات اجتماعی ایران از صفویه تا سالهای پس از انقلاب اسلامی، ترجمه احمد تدین، چاپ یازدهم، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا.
کاتوزیان، محمدعلی (همایون) (1372) اقتصاد سیاسی ایران از مشروطیت تا پایان سلسله پهلوی، ترجمه محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی، چاپ دوم، تهران، نشر مرکز.
کرگر، رندی و گان، اریک (1394) مدارا با بیمار اختلال شخصیت مرزی، ترجمه سیده لیلا پورسمر، تهران، کتاب ارجمند.
میلانی، عباس (1392) نگاهی به شاه، تورنتو کانادا، نشر پرشین سیرکل.
روزنامهنگاری برای خیلیها شغل جذابی است. من هم جزو این دسته آدمها بودم. اینکه میگویم بودم به این معنی نیست که الان دیگر آن حس را ندارم. میخواهم قصه خودم را بگویم. وقتی از کودکی روزنامه و مجله و ... دیده باشی نگاهت به این مسائل متفاوت است. من تقریبا در این فضا زندگی کردم. پدر به عنوان یک روزنامهنگار باسابقه و شناخته شده اصلیترین نقش را در این موضوع داشته و دارد. من از بچگی با این چیزها بزرگ شدم. پدر خیلی مایل نبود که من وارد این حرفه شوم. حتی خیلی مایل نبود که من از مهندسی شیمی انصراف بدهم و علومسیاسی بخوانم. ولی اخلاقش اینگونه است که وقتی ببیند خیلی بر تصمیمت اصرار داری مانع نمیشود.
نظرش این بود که من همان مهندسی را ادامه دهم و اگر علاقهای به این حوزه دارم به صورت پاره وقت آن را دنبال کنم. اما من تصمیمم را گرفته بودم. باید علومسیاسی میخواندم و روزنامهنگار میشدم. حتی الان هم که تمام زور خودم را بکار بستم تا خودم را در کار نشان دهم باز هم اصرار دارد که درست را جدی بگیر و کار آنقدرها اهمیت ندارد. من ولی برعکس او فکر میکنم. بیکار بودن برایم چیزی شبیه به مرگ است.
اوایل جسته گریخته کار میکردم. چیزی در حد نشریات دانشجویی و کمیتا قسمتی حق التحریر برای جاهای مختلف. کار که نبود. بیشتر مشق میکردم. گذشت و گذشت تا «مجله تربیت سیاسی اجتماعی» راه افتاد. معاونت پرورشی وزارت آموزش و پرورش از اول انقلاب مجلهای به نام تربیت برای مربیان پرورشی و معلمان مدارس تولید میکند که در حوزههای تربیتی و فرهنگی و هنری و اعتقادی مطالبی برای مخاطبان خود دارد. در دورههای مختلف با توجه به سیاستهای دولتها مجله دیگری در حوزه سیاسی و اجتماعی به آن اضافه میشد. در دولت جدید این مجله احیاء شد و پدر که سابقه همکاریهای گستردهای با آموزش و پرورش داشت، شد سردبیر این مجله. من را هم با خودش برد تا هم کار یاد بگیرم هم جلوی چشمش باشم و وارد فضاهایی که دوست نداشت نشوم.
من که قرار بود کار یاد بگیرم خودم را به زور در مجله جا دادم. آنقدر نوشتم و ایده دادم و کار کردم تا آنجا که پدر که همیشه در مورد ما سختگیرتر از آدمهای دیگر برخورد میکند رضایت داد که به من به عنوان یک خبرنگار تازهکار نگاه کند. از آنجا کارها شروع شد. تقریبا آن تصویر هیجانانگیز و جذاب از روزنامهنگاری داشت جای خودش را به واقعیت میداد. کار بود. کار به مفهوم واقعی خودش. تصور غالب نسبت به روزنامهنگاری همان چیزی است که در فیلمها دیدهایم که یک روزنامهنگار دارد کار بزرگی را میکند و در نهایت یا به هدفش میرسد یا به صورت یک قهرمان کشته میشود.
اما در واقعیت خبری از این مسائل نیست. باید کار کرد. باید آرمانها و آرزوها را کنار گذاشت و کار کرد. حال اگر آدم توانمندی باشی میتوانی در این بستر اندکی به اهدافت نزدیک شوی. در کنار کار کردن در تربیت سیاسی اجتماعی به صورت پروژهای هم با دیگر رسانهها کار میکردم. سال اول با فراز و نشیبهایی تمام شد. گروههای مختلف آموزش و پرورش را تحت فشار قرار میدادند و به این مجله حمله میکردند. پدر با اینکه اسمی از خود در مجله نداشت باز هم به خاطرش به مجله فشار میآوردند. با این اوصاف و البته دلایلی که ذکر آن لزومی ندارد پدر از این مجموعه جدا شد. من که این مجله و کار برای معلمان را دوست داشتم دلم نمیخواست از آن جدا شوم. با اعتماد به نفس بیش از حد خود که همیشه با من است به پدر گفتم که من را جای خودت معرفی کن. با اصرار من و نوشتن طرح برای مجله و جلسات با مسئولین، من خیلی زود سردبیر یک مجله شدم.
سخت بود ولی شد. اوضاع بهتر شد. میتوانستم تا آنجایی که میشود ایدههای خودم را دنبال کنم. به من اعتماد شده بود و باید جواب درستی به آن میدادم. یک سال از سردبیری من در «تربیت سیاسی اجتماعی» میگذرد و در هر شماره تجربه جدیدی را کسب کردم. کار کردن با نهادهای دولتی و مخصوصا آموزش و پرورش سختیهای خاص خود را دارد. بحران بودجه اصلیترین بخش ماجراست. حساسیت بالا روی موضوع تربیت سیاسی اجتماعی در آموزش و پرورش خیلی دست و پای آدم را میبندد. کار کردن در این شرایط با بودجهای بسیار کم واقعا کار راحتی نیست. هنوز به تعدادی از رفقایم بدهکارم. در این یک سال آدمهای خوش قول و بد قول زیادی دیدهام. با آدمهای مهمی گفتگو کردهام و از آنها یاد گرفتهام. از خودم راضی هستم چون در اولین تجربه سردبیری خودم توانستم توقعات خودم را برآورده کنم. ولی باید بهتر شوم. هنوز باید یاد بگیرم و اشتباهاتم را جبران کنم. یک تشکر از ویژه هم باید از برادرم جواد بکنم که اگر نبود به تنهایی نمیتوانستم این یک سال را طی کنم.
خیلی دوست دارم مجلات را به دستتان برسانم و شما هم بیرحمانه نقدم کنید تا ایراداتم را پیدا کنم. نمیدانم در سال تحصیلی آینده میخواهند با من کار کنند یا نه ولی باید به سراغ طرحها و ایدههای جدیدی بروم. سردبیری یک رسانه مکتوب در عصر شبکه های اجتماعی بسیار دشوار است اما باید رو به جلو حرکت کرد.
ماههای آخر 94 بود که خستگی امانمان را بریده بود. سفر یکی از اصلیترین کارهایی است که انسان میتواند در آن خستگی در کند. بعد از فکر و بررسیهای گوناگون تصمیم گرفتیم که به جنوب سفر کنیم. تعریف جزیره هرمز را شنیده بودیم و دلمان میخواست جای نو و خاصی را ببینیم. تورهایی که به آنجا میرفت مناسب حال ما نبود. قشم را انتخاب کردیم. باز هم آنطور که باید میشد، نشد و به صورت کامل فکر سفر را در زمستان 94 از سرمان بیرون کردیم. هرمز و قشم بماند برای سفرهای بعدی.
دیگر نمیتوانستیم به سفر فکر نکنیم. 94 با اینکه سال خوبی بود ولی خیلی خسته کننده بود. فشار کار آنقدر زیاد بود که میخواستیم برای چند روز هم که شده از همه چیز فاصله بگیریم و به چیزی فکر نکنیم. شیراز را انتخاب کردیم. شهاب که اهل شیراز است، پیشنهاد داد که آنجا را امتحان کنیم. نزدیک بودن بوشهر به شیراز (که آنقدرها هم نزدیک نبود) باعث شد که مقصد اول شیراز شود و بعد از آن چند روزی را در بوشهر بگذرانیم.
عیدهای تهران آنقدر زیباست که دل کندن از آن کار سختی است. گویی این شهر زیبایی خود را نگه میدارد و در این چند روز نشان میدهد. اما هر طور که بود اول فروردین 94 به مقصد شیراز حرکت کردیم.
شیراز واقعا دوست داشتنی است؟
اولین باری بود که به شیراز سفر میکردم. شیراز برای من با چیزهایی که از آن شنیده و خوانده بودم، بدون آنکه ببینمش شهری دوست داشتنی بود. اما قبل از اینکه به شیراز برسیم گفتگو با یک توریست فرانسوی باعث شد که آنقدر زود در مورد چیزی قضاوت نکنم. وقتی در حین پرواز با توانایی اندکم در زبان انگلیسی با او صحبت میکردم، در مورد ایران از او پرسیدم و جواب جالبی به من داد. او که نمیدانم چرا اسمش را نپرسیدم به من گفت که نظری ندارم. باید اول ایران را ببینم تا بتوانم نظر دهم.
این جمله باعث شد که تلاش کنم با ذهنی خالی به شیراز نگاه کنم. ابتدا مسیر فرودگاه تا محل اقامت ما تمام تصویرهای مثبت من را بهم ریخت. شهری توریستی که سالیانه از داخل و خارج آدمهای مختلفی به آن سفر میکنند نباید در ابتدا آنقدر بهم ریخته باشد و ذهنیت منفی ایجاد کند. اما رفته رفته همه چیز داشت بهتر میشد. درختان بلند و ساختمانهای قدیمی و معماری فوق العاده بعضی از بناها حال خوبی به آدم میداد.
در شیراز که بچرخید در یک لحظه همه چیز را کنار هم میبینید. چند قدم آن طرفتر از باغی تاریخی با معماری فوق العاده، مغازههای لوکس و برندهای مختلف دیده میشوند. یا حتی نه، در نزدیکی آرامگاه سعدی که باغ زیبایی است، چیزی شبیه به حلبی آباد را میتوان دید. شیراز به مانند تهران شهر بزرگی نیست ولی به مانند تهران اختلاف طبقاتی در آن مشهود است.
بی خود نیست که دو شاعر بزرگ ایرانی شیرازی هستند. شاید من که خیلی روحیات شاعرانه ندارم هم اگر در آن باغها و بناهای فوق العاده زندگی میکردم شاعر میشدم. ویژگی اصلی که بعضی بناها را منحصر به فرد میکرد معماری آنها بود. آنجا بود که فهمیدم معماری تا چه حد میتواند بر روان آدمی تاثیر بگذارد. مایی که در تهران زندگی میکنیم با تمام وجود این نکته را میفهمیم. شهری که هر کس هر آنطور که دوست داشته برای خودش ساخته و هیچ هویتی برای آن نمیتوان در نظر گرفت. وقتی در باغ عفیف آباد یا نگارستان قوام قدم میزنید متوجه خواهید شد که چگونه بر روی جزئیترین چیزها فکر شده و یک بنای کامل خلق شده است. قطعا حال خوبی که در این مکانها به آدم دست میدهد نقش معماری در آن بسیار تعیین کننده است. حال شهرهای بزرگی مثل تهران در این زمینه واقعا خراب است. نمیدانم آیا میشود فکری به حالشان کرد یا نه.
اما در این فضاهای لذت بخش باز هم مواردی دیده میشود که آدم را آزار میدهد. مثلا چندین دهه پیش مکان بسیار زیبایی مانند باغ عفیف آباد ساخته شده است ولی ما در دوران معاصر نتوانستهایم سرویس بهداشتی مناسبی برای گردشگران در آن درست کنیم. سرویسی کثیف با چاههای بالا آمده چیزی جز سوء مدیریت را نشان نمیدهد. یا مثلا در مکانهای دلنشینِ این چنینی سکوت یا یک موسیقی آرام میتواند جذاب باشد ولی پخش موسیقی «حامد پهلان» با صدای بلند یا فروش محصولات غیر فرهنگی در این مکانها واقعا آزار دهنده است. بد سلیقگی فرهنگی تا آنجایی ادامه پیدا میکند که این موسیقیها در آرامگاه سعدی هم شنیده میشود. باز جای شکرش باقی است که حافظ در این بین در امان بود و آواز شجریان آن فضای دلنشین و دوست داشتنی و با انرژی را تکمیل میکرد.
یکی از ویژگیهای شیراز این است که بساط دور هم بودن و تفریح آن گویا همیشه به راه است. بماند که دورهمیهای فرهنگی در این شهر فرهنگی هم به مانند دیگر شهرستانها وضعیت مناسبی ندارد. شیراز سالن سینما یا تئاتر خوبی ندارد. ولی مردمانش دور هم خوش میگذرانند. حتی دیدیم که بعضیها شام و ناهار خود را در پارکها میخورند. یکی از عواملی که خوش گذرانی را در شیراز تسهیل میکند ارزان بودن خوراکیهاست. تجربه ما نشان داد که چهار عدد بستنی و فالوده و هویجبستنی به ده هزار تومان نرسید و از لحاظ کیفیت حرف نداشت. خرید همین موارد در تهران رقمی کمتر از 20 هزار تومان نمیشود. معروف بودن فالوده شیرازی در کنار ارزان بودن آن باعث شد که در چند مغازه آن را امتحان کنیم و تقریبا جایی را پیدا نکردیم که فالوده بدی برای مشتریانش عرضه کند.
کافه نشینی فرهنگی است که در همه جای دنیا مرسوم است و رفته رفته چند سالی است که علاوه بر تهران در اکثر شهرهای ایران نیز دیده میشود. شیراز نیز از این قاعده مستثنی نیست. ما دو تا از این کافهها را امتحان کردیم. دو کافهای که از همه لحاظ نقطه مقابل هم بودند. کافهای دلنشین، آرام، زیبا با خوراکیهای ارزان و با کیفیت در مقابل کافهای شلوغ، پر سر و صدا و گران و بیکیفیت. «کافه خوب» تمام ویژگیهای یک کافه خوب و حرفهای را داشت و در مقابل آن «کافه بد» بیشتر شبیه دیسکو بود تا کافه. رقص نور، موزیک با صدای بلند که از آن ریمیکس رادیو جوان پخش میشد و فقط یک «میله» با دختری که از آن بالا و پایین میرود را کم داشت.
نیازی به گفتن ندارد که شیراز یکی از اصلیترین شهرهای توریستی ایران به حساب میآید و سالیانه آدمهای مختلفی از شهرها و کشورهای مختلف به این شهر سفر میکنند. اما به مانند دیگر شهرهای توریستی ایران (حداقل آنهایی که من دیدهام) غفلت از صنعت توریسم در آن مشهود است. صنعتی که اگر آن را جدی بگیریم بدون شک میتواند نقش نفت را در اقتصاد ایران کمرنگ کند. کج فهمی مقوله توریسم در همین نکته بس که ورودی مکانهای تاریخی برای گردشگران خارجی 20 هزار تومان و برای ایرانیها 3 هزار تومان بود. گویی با این کار به جای جذب توریست خارجی به دنبال فراری دادن آنها باشیم. نبود امکانات رفاهی و خدماتی به گردشگران دیگر موضوعی است که برای همگان عادی شده است.
از این نکات که بگذریم شیراز آنقدر مکان دیدنی دارد که در 5 روزی که ما آنجا بودیم فقط توانستیم چند مورد از آنها را ببینیم. آرامگاه سعدی و حافظ، بازار و حمام وکیل، باغ ارم و عفیف آباد، نگارستان قوام و تخت جمشید مکانهایی بود که زمان اجازه داد آنها را ببینیم. مکانهایی که همچنان بعد از سالیان طولانی روح دارند. مکانهایی که میتوان ساعتها در آن قدم زد و لذت برد و فکر کرد.
کنار سعدی و حافظ میتوان شعر خواند و حال خوبی داشت. جریان زندگی در بازار وکیل کاملا دیده میشود. معماری عفیف آباد و نگارستان قوام فوق العاده و عظمت تخت جمشید غیر قابل انکار است.
جدی نگرفتن توریسم فقط در سطح کلان مدیریتی نیست و بخش زیادی از گردشگران هم آن را جدی نمیگیرند. ریختن زباله در شهر کافی نبود، مکانهای تاریخی هم به آن اضافه شد. شنیده بودم که یادگاری نوشتن روی مکانهای تاریخی چیزی است که متاسفانه همه جا دیده میشود ولی شدت آن را هیچ وقت باور نمیکردم. تخت جمشید با قدمت حدود 2500 سال پر است از یادگاریهایی که مردمان کشورمان از شهرهای مختلف روی آن حکاکی کردهاند. تحلیل این پدیده از سواد اندک من فراتر است ولی جامعه شناسان و انسان شناسان و روان شناسان و ... میگویند که میل به جادوانگی است. من ولی نمیدانم.
چیزی که در تمام مکانهای تاریخی میشد آن را به وضوح دید علاقه مردم به ثبت لحظات خود در این مکانها بود. در برخی موارد شاهد آن بودیم که خیلیها بیشتر عکاسی میکردند تا جایی را ببینند. من هم عکاسی و عکس را دوست دارم. ثبت لحظات در سفر هم برای من جذاب است ولی تلاش میکردم که بیشتر ببینم. بعد از آن چیزهایی را که دیدم با دوربین ضعیف گوشی همراهم ثبت کنم. هر جا که میرفتیم یک «لشگر مونوپاد» با تمام قوا حاضر بود و از نماهای مختلف از خود و محیط اطرافش عکس میگرفت.
در تهران به ندرت به بازار سر میزنم. مگر آنکه چیزی نیاز داشته باشم. این اتفاق هم سالی دو سه بار برای خرید لباس اتفاق میافتد. اما در سفرها یکی از کارهایی که دوست دارم حتما انجام بدهم این است که گشتی در بازار آن شهر بزنم. حال این بازار هرچقدر که سنتیتر و قدیمیتر باشد برایم جذابتر است. بازار وکیل شیراز یکی از بهترین بازارهایی بود که تا به حال آن را دیده بودم. بازاری سنتی که پر است از صنایع دستی. اینکه اجناس چینی تا آنجا نیز راه پیدا کرده است خیلی دور از ذهن نیست ولی در بازار وکیل زندگی جریان داشت. این حس را در بازار بوشهر هم تجربه کردم. یک خیابان که درون کوچههایش پر است از مغازههای مختلف. این نوع از بازارها برخلاف این مراکز خرید غول پیکر که هر روز دارند یک گوشه از شهر و کشورمان سبز میشوند، روح دارند و میشود در آنها قدم زد و حال خوبی داشت.
اما در مقابل این مگامالهای ترسناک، پر از انرژی منفیاند. یکی از بزرگ ترین آنها در شیراز است. مجتمع خلیج فارس با مساحتی نزدیک به 500 هزار متر مربع. وقتی در آن قدم میزدیم تا چشم کار میکرد مغازه بود و هر چیزی که فکرش را بکنید در آنها پیدا میشد. با خودم فکر میکردم که دنیای امروز دنیای اینهاست ولی آیا نمیشود حتی همین مکانهای به این بزرگی را طوری ساخت که با زیست جهان ما نزدیکی بیشتری داشته باشد؟ یا اصلا این به کنار. آیا نمیشود اجناسی که در این اقیانوس به فروش میشود تولیدات خودمان باشد و کار تولید شود و ....؟
روزهای آخر سال هوا کاملا تغییر میکرد. بعضی اوقات گرم و بعضی اوقات سرد. این حالت کاملا در این سفر یک هفته ای دیده میشد. روزهای اول در شیراز اندکی سرد بود. رفته رفته سرما بیشتر شد و باران و تگرگ هم آمد. هوای بوشهر به معنای کامل کلمه بهاری بود. یعنی ما در این یک هفته تمام چهار فصل سال را با هم تجربه کردیم. لذت بردن از آب و هوا در ایران موهبتی است که نمیدانم در دیگر نقاط جهان چگونه است. یعنی میشود جایی از دنیا را پیدا کرد که اینگونه باشد؟ قطعا میشود پیدا کرد و خوشحالم که ما در این ایران میتوانیم این تجربه را داشته باشیم.
وقتی از شیراز خارج میشدیم جواب سوالم را پیدا کرده بودم. بله. شیراز واقعا دوست داشتنی است.
بوشهر؛ آرامش «بعد» از طوفان
طبق برنامه، پنجم فروردین به سمت بوشهر حرکت کردیم. یک ماشین دربست گرفتیم و برخلاف تصور ما راه طولانی بود و حدود 6 ساعتی در راه بودیم. جاده شیراز به بوشهر واقعا دیدنی ولی یک تصادف و ترافیک حاصل از آن کار را خراب کرد. یک پراید و پژو از روبرو به هم خورده بودند و حال هر دو آنها خراب بود. نمیدانم چرا با خودمان بد رفتاری میکنیم. وضعیت راهها و ماشینها که دیگر نیاز به توضیح ندارد چرا خودمان رعایت خودمان را نمیکنیم.
زیباییهای این جاده در دشتهای عظیمی که در آن بود دیده میشد. واقعا دوست داشتنی بود. بعضی قسمتهای آن کاملا شبیه به شمال بود. ترکیب آب و رنگ سبز و هوای خوب همه ما را یاد شمال میاندازد.
خب دیگر شب شده است و ما به بوشهر رسیدهایم. تجربه این سفر نشان داد که دیگر بدون هماهنگی قبلی برای محل اقامت و مسائلی ازین دست به جایی سفر نکنیم. ما بر این تصور بودیم که به هتلهای شهر میرویم و اتاقی با قیمتی بالاتر برای دو شب کرایه میکنیم. اما تصور ما اشتباه بود. بوشهر یک هتل دارد و چند هتل آپارتمان. همه آنها پر بود. شهر پر بود از کاغذهایی که در آن شماره تماس برای اجاره خانه و سوئیت نوشته شده بود. هر کدام را که زنگ میزدیم یا قیمتهای بسیار زیادی را میگفتند، یا خیلی بزرگ بود، یا به مجرد اجاره نمیدادند. چند جایی را هم که دیدیم به هیچ وجه مناسب حال ما نبود.
خستگی راه و پیدا نکردن جای مناسب و رفتار نامناسب آدمهای آنجا فشار زیادی به ما وارد کرده بود. بعضیها به دنبال آن بودند که درآمد خوبی از مسافرانی مثل ما کسب کنند ولی خب ما مانع این اتفاق میشدیم. در این بین اتفاق جالبی افتاد. جواد و شهاب یک روحانی میانسالی را دیدند و شروع کردند به او غر زدن که چرا شهر شما اینگونه است و رسم مهمان نوازی را رعایت نمیکنید. آن روحانی هم بعد از اندکی معاشرت با ما این وعده را داد که من میروم و برای شما جای مناسبی فراهم میکنم. شماره ما را گرفت و رفت.
وعده او به مانند دیگر وعدههای روحانیون برای ما جدی نبود. از طریق یکی از آشنایان یک سوئیت رایگان با امکانات مناسب پیدا کردیم و آن دوست بزرگوار جور تمام همشهریهایش را کشید و تمام آن ناراحتیها را جبران کرد. در حال حرکت به سمت محل استقرار خود بودیم که حاج آقای قصه ما تماس گرفت و توانسته بود که جایی برای ما تهیه کند. تشکر کردیم و قرار شد که فردای آن روز همدیگر را ببینیم.
آدم خاکی بود. ساکن قم ولی اصالتا بوشهری. در مهمانسرای امام جمعه شهر ساکن بود و در حیاط آنجا از ما پذیرایی کرد. وقتی فهمید که ما دانشجوی علوم سیاسی و حقوق هستیم پای بحثهای سیاسی را وسط کشید. او سخت طرفدار وضع موجود بود و ما سخت منتقد. اندکی با او وارد بحث شدیم و چون حوصله فکر کردن به سیاست در تعطیلات را نداشتیم با شوخی و خنده بحث را تمام کردیم. ادب و روی گشاده «حاج آقا مجیدی» خاطره خوبی شد هرچند که دنیای ما با هم متفاوت بود.
قبل از رفتن پیش حاج آقا هم لب ساحل آقایی از ماشین پیاده شد و گفت: ودکا، ویسکی، عرق، آبجو خواستی بیا. از کنارش گذشتیم و به مسیر خود ادامه دادیم. معمولا هم همین کار را میکنیم. در مقابل مسائل مختلف از کنارش میگذریم و به آن فکر میکنیم. خوب است دیگر. آزاری به حال کسی نداریم. نه به حال این جوان مشروب فروش آزاری میرسانیم نه به حال حاج آقای به شدت معتقد به نظام.
من با اینکه اصالتا شمالی هستم ولی دریای جنوب را بیشتر دوست دارم. حس و حال بهتری دارد. زیباتر است. ما خیلی اهل هیجان نیستیم ولی سوار قایق موتوری شدیم و جوان بوشهری که آن را هدایت میکرد شروع کرد به جولان دادن در آبهای خلیج فارس. بعد از چند دقیقه توانستیم به او بگوییم که ما خیلی دنبال سرعت و تکانهای شدید دریا و ... نیستیم و میخواهیم اندکی وسط دریا بمانیم و برگردیم. شبهای دریا هم واقعا دوست داشتنی است. از دل بازار مرکزی شهر بیرون آمدیم و به سمت ساحل رفتیم. زندگی در بازار جریان داشت. آرام کنار ساحل قدم میزدیم. صدای نی انبان و تیمپو یکهو با صدای دست زدنها بلند شد. همه چیز در کنار هم قرار میگیرد تا حال خوب بوجود آید. اگر روزی صاحب قدرتی شدم دستور میدهم هر شب در میادین اصلی شهرها موسیقی زنده محلی اجرا کنند. این موسیقیها همه چیز را با هم دارد. هویت، تاریخ، زبان، حال خوب.
خوابیدن کنار ساحل هم لذتی بود که در این سفر تجربه کردیم. فکر کنم روز آخر بود که یک ربعی کنار ساحل دراز کشیدیم و با صدای دریا خوابمان برد. یکی از آرامترین و بهترین خوابهایی بود که در عمرم تجربه کردم. چه میشد اگر آدمیمیتوانست همین خواب راحت را هر روز تجربه کند.
جنوب است و غذای دریایی. تجربه طعمهای مختلف و غذاهای گوناگون برایم جذاب است حتی اگر آن غذا خیلی باب میلم نباشد. چند جا ماهیهای مختلفی را امتحان کردیم. دوست داشتنی بودند و لذیذ. رستورانهای بوشهر مانند رستورانهای تهران گران و شلوغ بود. بعضی از آنها موسیقی زنده جنوبی نیز داشتند که البته موسیقی پرشور جنوبی خیلی مناسب غذا خوردن نیست.
رفته رفته باید وسایلمان را جمع کنیم و از بوشهر هم خداحافظی کنیم. شانسی که داشتیم این بود که بعد از سفر نیازی نبود سر کار برویم و ادامه تعطیلات را در تهران میگذارندیم. اما به این فکر میکردم که اگر هواپیما سقوط کند چقدر خوب میشد. سه تایی با هم بودیم. بعد از یک هفته حال خوب و استراحت در اوج میمردیم.
طبق عادت هر سال، این روزها سالی که گذشت را مرور کردم. پر رنگترین واژه امسال «تغییر» است. این به معنای آن نیست که سالهای گذشته خبری از تغییر نبود. اصلا انسانی که تغییر نکند تقریبا مرده است. اما تغییرات من آنقدر ملموس و بزرگ بود و هست که بعضی مواقع خودم از آن میترسم.
94 با تمام سختیها و بالا و پایینی که داشت در مجموع برای من سال خوبی بود. سالی که باز هم یاد گرفتم. انگار این یاد گرفتن هیچ وقت قرار نیست تمام شود. درستش هم همین است. آدم تا زنده است باید یاد بگیرد. گاهی از یک استاد (که امسال از این موهبت خیلی بهره بردم) یا از یک دوست (که هر چه نداشته باشم، جواد و شهاب را دارم) یا از خودم.
کار و درس در حال حاضر اولویتهای اصلی زندگی من هستند و امیدوارم 95 مثل 94 نشود که تمامش به کار ختم شد. باید بخوانم. خیلی نیاز به خواندن دارم. سخت کارهای عقب مانده دارم و این از همه مهمتر است. خلوت کردن با خودم جزو برنامههایی است که باید 95 انجامش دهم. شاید یه مدت تنها زندگی کردم. نمیدانم. 94 را در مجموع دوست داشتم. تلاش میکنم که 95 را بیشتر دوست داشته باشم.
این روزها که تب و تاب انتخابات اندکی فروکش کرده و واکنشها به آن کمتر شده است، فرصت خوبی است که به این موضوع نگاهی داشته باشیم تا بتوانیم به یک تحلیل نسبتا درست برسیم.
این انتخابات در شرایطی برگزار شد که گروههای تمامیت خواه به دنبال حذف جریان رقیب بودند و در چارچوب تایید صلاحیتها آن را دنبال کردند. متاسفانه شورای نگهبان باز هم بیطرف نبود و باز هم هزینه دیگری برای خود و نظام رقم زد. بعد از آن، با تاکتیکهای مختلف به دنبال ضربه به جریان رقیب بودند که متاسفانه بدترین سبک را انتخاب کردند. استفاده از کلید واژه «لیست انگلیسی» شاید در برداشت اول برای آنها یک تاکتیک بود ولی آنقدر به آن دامن زدند که گویی عدهای از جانب انگلیس ماموریت دارند که وارد مجلس شورای اسلامی شوند و به نظام جمهوری اسلامی ضربه بزنند.
این عزیزان با استفاده از این تاکتیک معنای پنهان کار خود را فراموش کردند که چگونه میشود بعد از آن رد صلاحیتها، عدهای تایید شوند و آنها هم انگلیسی باشند. این سوالی بود که در ذهن بخشی از افکار عمومی جامعه ایجاد شد و باز هم هزینهای بود که نیروهای تمامیت خواه به نظام سیاسی وارد کردند. بعد از انتخابات هم با پیروزی قاطع اصلاحطلبان در تهران و حتی در کشور و رای بالای هاشمی رفنسجانی در انتخابات خبرگان، بعضی از گروهها دست به یک انتحار سیاسی زدند و به مردم تهران و کسانی که به اصلاحطلبان رای دادند و چهرههای شاخص این جریان سیاسی توهین کردند. میشنیدم فحش و خر میراندم/ رب یسر زیر لب میخواندم.
از این حرفها که بگذریم این انتخابات چند پیام مهم داشت:
1. مهمترین پیام این انتخابات این بود که اکثریت مردمی که پای صندوقهای رای آمدند به دنبال تغییر هستند. این همان پیامی بود که در خرداد 92 اعلام کردند ولی عدهای همچنان آن را نشنیدهاند. عدهای که در راس قدرت حاکم بر کشور نشستهاند و متاسفانه عدهای که در دولت فعلی نیز مشغول فعالیت هستند.
2. پیام دیگر این بود که مردم یک «نه» بزرگ به جریاناتی که شانی برای رای مردم قائل نیستند، گفتند. تفکر محمد تقی مصباح یزدی و پیروان او در کشور هیچ حقی برای مردم در یک نظام سیاسی قائل نیست ولی مردم با رای خود آنها را از گود سیاست کنار زدند. این پیامی است برای صاحبان قدرت که از توجه و دادن امکانات به این نوع از تفکر خودداری کنند.
3. حلقه اول قدرت در کشور باید با این انتخابات به این درجه از فهم برسد که تغییر در چند سطح در کشور در حال شکلگیری بوده و سرعت آن نیز بالا است. اگر این عقب افتادگی از تحولات اجتماعی را جبران نکنند معلوم نیست که روزی به آن برسند یا نه. مهمترین این تحولات، تغییرات هویتی و سبک زندگی اجتماعی است که در جای خود باید به آن اشاره داشت.
4. اصلاحطلبان باید در ادامه، مسیر خود را در چارچوب عقلانیت ادامه دهند و باز در دام غرور کاذب نیفتند. تحولات سیاسی اجتماعی آنقدر به سرعت اتفاق میافتد که نمیتوان گفت اگر امروز اصلاحطلبان اکثریت مجلس را کسب کردهاند این امر مادام العمر است.
5. من نمیتوانم نام پیروزی را بر این انتخابات بگذارم. پیروزی ما زمانی است که مطالبات تاریخی خود را در چارچوب قانون و در یک وضعیت مسالمت آمیز بدست آوریم. این افرادی که در چارچوب لیست امید وارد مجلس شدند ایدهآل ما نیستند و ما باید با انتخاب روشِ «مطالبه محوری» آنها را مجاب کنیم تا مطالبات ما را پیگیری کنند.
6. رسانههای جدید و به خصوص شبکههای اجتماعی ظرفیت بسیار بزرگی دارند که در این انتخابات آن را مشاهده کردیم. امروز دیگر با وجود گوشیهای هوشمند در دست مردم و گستردگی شبکههای اجتماعی دیگر چیزی تحت عنوان سانسور و حذف و ... بی معناست. امیدواریم که این فهم در سطوح بالای تصمیمگیری نیز حاصل شود تا دیگر شاهد اقدامات قرون وسطایی در این زمینهها نباشیم. از دوران ممنوعیت ویدئو تا امروز زمان بسیار کوتاهی گذشته است. باید اندکی اندیشید که آیا میتوان باز هم از آن روشها استفاده کرد؟
7. همانطور که همواره اشاره شده، مشارکت بالای مردم در عرصههای اجتماعی سیاسی است که میتواند دستاوردهای بزرگی را رقم بزند. این مشارکت تنها به معنای شرکت در انتخابات نیست. انتخابات یک نوع از مشارکت سیاسی است و نباید به آن قانع بود. برای آنکه جامعه مسیری رو به جلویی داشته باشد هر کس در هر جایگاهی که هست باید کنشی فعال داشته باشد. من به عنوان یک دانشجو، شما به عنوان یک خبرنگار، معلم، کارمند، بازاری و ... در هر جایی که هستیم باید کنشی فعال داشته باشیم تا مسیری بهتر را در کنار هم طی کنیم.
8. یکی از آفتهای هر انتخاباتی چه در دوران تبلیغات و چه بعد از آن تقابلهایی است که در جامعه شکل میگیرد. هر فردی خود را نزدیک به یک جریانی میبیند و به آنها تمایل دارد. اما متاسفانه شاهد حمله به تفکر و جریان مقابل هستیم. عدهای خائن و انگلیسی و فاسد میشوند و عدهای دیکتاتور و مزدور و مال مردمخور. این اتفاق چیزی جز دامن زدن بر شکافهای اجتماعی موجود در کشور ندارد و در بلند مدت نتایج ناگواری خواهد داشت. ما باید به این فهم برسیم که اگر دوست من، همسایه من، همشهری من با من هم فکر نیست، حق دارد که به گونه دیگری فکر کند. ما باید بتوانیم با هم گفتگو کنیم و از هر گونه شکاف فاصله بگیریم. «پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند».