زنگ اول
صبح زود بیدار شدن از آن کارهای سخت دنیاست. فرض کن معلم هم باشی و مجبور باشی 8 صبح سر کلاس حاضر باشی، وگرنه شاگردانت کلاس را روی سرشان میگذارند و از آن بدتر باید جواب مدیرِ فسیل مدرسه را بدهی که آقا شما که باز دیر آمدین. درس دادن به بچههایی که در سن بلوغ هستند کار سادهای نیست ولی من این کار را خوب بلدم. قسمت سخت ماجرا پاسخ دادن به سوالات مختلف آنها است. تقصیر خودم است که جلسه اول به آنها گفتم که کلاس تاریخ جای حفظ کردن نیست و باید در آن زندگی کرد. به قول معلمهای قدیمی، تو هنوز جوانی و سال اول تدریست است. بزرگتر که بشوی درست را میدهی و میروی و برای خودت دردسر درست نمیکنی. اما من هنوز به اندازه آنها با سواد و با تجربه نبودم که بخواهم این کارها را بکنم و آن کارها را نکنم.
پایم را که به کلاس گذاشتم سوالات شروع شد. یکی از بچهها هنوز پشت میز نرسیده بودم که پرسید آقا «عشق» یعنی چی؟ کل کلاس بعد از این سوال ساکت شد. انگار باقی بچهها سوالاتشان را فراموش کردند. چند لحظه سکوت کردم و بعد از مقدماتی که برایشان در مورد اینکه بعضی چیزها تعریف ندارد و ... گفتم که حوصلهشان سر رفت. ولی بعد از آن حرفها گفتم: یه روز یه بنده خدایی بعد از اینکه بعد از سالها مبارزه، انقلابشون پیروز شد، جملهای گفته بود. اون مرد گفته بود ما بارون میخواستیم، سیل اومد. عشق هم همینه. اولش نمیدونی چی میشه. یه چیزی میخوای. حالا خودت میخوای، غریزهات میخواد، عقلت میخواد، احساست میخواد، از بیرون بهت القاء میشه یا هر چیز دیگه معلوم نیست. یه چیزی هست توی وجودت که میخوایش. بعد هر چی این وسط بیشتر اذیت بشی بیشتر هم میخوای. بعد که بهش میرسی، یه مدت خوشحال و شنگولی بعد میفهمی که ای داد بیداد. چرا اینطوری شد؟ مشکل از کیه؟ منی کیام؟ اینجا کجاست؟ بعد چند تا راه داری. یکی اینکه بزنی زیر همه چیز یا اینکه همینطوری سر کنی و سعی کنی بهترش کنی. حالا بهتر بشه یا نشه معلوم نیست.
سکوتی در کلاس حاکم شد. یکی دیگر از بچهها پرسید آقا شما تا حالا عاشق شدید؟ گفتم نمی دونم. هر چند که فکر کردند که میخواهم بحث را تمام کنم ولی دیگر اصرار نکردند و بحث تمام شد. همه لحظاتی سکوت کردیم. سکوت سرِ کلاس درس از آن چیزهای نایاب است. چیزی که ما هم در دوران درس خواندمان نداشتیم. یعنی شاید بهتر بود به جای این همه کلاس که برای ما میگذاشتند و همه بعد از چند ماه فراموشش میکردیم یک کلاس سکوت هم میگذاشتند تا فکر کنیم. تا به جای حرف زدن، فکر کنیم. هر چند که سکوت زیادی هم باتلاقی میشود که نمیتوان از آن به راحتی بیرون آمد.
خودمان را از باتلاق بیرون کشیدم و درس را شروع کردیم. فکر کردن زیادی برای بچه مدرسهایها خوب نیست.
وبتون خیلی عالیه اگه روش کار کنین پربازدید میشه
از ته دل خوشحال میشم به منم سر بزنید
85618
ممنون از لطفتتون. ادرسی که گذاشتید باز نمیکنه متاسفانه
فکرکنم کلا پشیمون شدند از سوال پرسیدن!