زنگ سوم
+ آقا خوشبختی یعنی چی؟؟ - سلام، بذارید من برسم بعد سوال کردن شروع کنید، در ضمن درسمون هم عقبه. + آقا ما میخواهیم خوشبخت بشیم. - خب برو بشو، من چیکار کنم؟ + نمیدونم یعنی چی و باید چطوری خوشبخت بشم.
همین مکالمه کافی بود، من به عنوان کسی که بیماری فکر کردن دارد تا آخر شب این موضوع را در ذهنم بالا و پایین کنم و ببینم که چه باید بگویم. آن روز به هر صورتی که بود آن شاگرد را قانع کردم که صبر کند تا درسمان را پیش ببریم و سر فرصت با هم در این مورد حرف بزنیم. ولی از همان لحظه به این مسئله فکر میکردم که واقعا خوشبختی به چه معنی است و چگونه میتوان به آن رسید؟ اینکه من پولدار شوم یعنی خوشبخت شدهام؟ اینکه با آدمی که فکر میکنم دوستش دارم ازدواج کنم یعنی خوشبخت شدهام؟ اینکه در زندگی به موفقیتهای گوناگون برسم یعنی خوشبخت شدهام؟
انسانهایی را دیدهاید که فکر میکنند اگر ماهیانه 20 میلیون درآمد داشته باشند خوشبخت هستند؟ یا انسانهایی را دیده اید که به دنبال این هستند که ازدواج کنند بعد به همگان اعلام کنند که خوشبخت شدهاند؟ انسانهایی که در کنکور، آزمون وکالت، تخصص پزشکی و ... قبول شدهاند را دیدهاید؟ آیا آنها انسانهای خوشبختی هستند؟ هر چند من پول را به مفاهیم انتزاعی مانند عشق و موفقیت و ... ترجیح میدهم، ولی این حرفها را که نمیتوان به یک بچه زد.
از دوران نوجوانی یک لیستی برای خودم درست کردهام و در آن کارهایی که میخواهم انجام دهم و چیزهایی که میخواهم داشته باشم را در آن مینویسم. هر سال هم این لیست بلندتر میشود. امشب وقتی به آن نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که اکثر موارد آن را به علل مختلف انجام ندادهام. صبح که به مدرسه رفتم، آن دانشآموز بابت جواب سوالش یادآوری کرد. به او گفتم: «خودت باش! خودت باش و هر کاری که دوست داری بکن. اون زمان به خودت می تونی بگی خوشبخت. فقط هم خودت به خودت می تونی بگی خوشبخت. نه کس دیگه. خودت خوشبختیِ خودت رو تعریف میکنی».
یک نگاهی به من کرد و در آن میشد خواند که دارد میگوید: برو بابا! اینم دیوونه شده! چرت و پرتا چیه میگه!
زنگ دوم
یکی دیگر کارهایی که برای تدریس میکردم این بود که به جای کلاس، بعضی مواقع به حیاط میرفتیم و آنجا روی زمین مینشستیم و با هم حرف میزدیم. فضای خشک و بسته و خفه کلاس بعضی مواقع آزار دهنده میشد. برخی مواقع دیگر فیلم یا مستندی را همراه خودم میآوردم و به بچهها نشان میدادم. یکی از روزهایی که در کلاس مستندِ «حیات وحش» در حال پخش بود و الان به خاطر ندارم که حیات وحش چه ربطی به تاریخ دارد، اتفاق جالبی افتاد.
داشتم در کلاس قدم میزدم و با بچهها مشغول تماشای حیات وحش بودیم که متوجه شدم یکی از بچهها سرش را گذاشته روی میز. اول فکر کردم که مریض است یا سرش درد میکند و ... . ولی بالای سرش که رفتم متوجه شدم که دارد با گوشیاش فیلمی را نگاه میکند و هندزفری داخل گوشش اجازه نداد که آمدن من را متوجه شود. داشت یکی از فیلمهای محبوب پسرها در سنین بلوغ را میدید که بازیگرانش در هم میلولند و دائما یاد خدا میکنند.
من که نمیخواستم مچگیری کنم و مانند معلمهای دوران خودمان از عواقب دیدن این فیلمها و سوسک شدن در جهنم و مو در آوردن کفِ دست و ضعیف شدن بینایی و سست شدن زانو و ... برایش روضه بخوانم عکسالعملی نشان ندادم، ولی خودش یک لحظه فهمید که کسی کنارش ایستاده و هول کرد و گوشی از دستش افتاد و هندزفری در آمد و صدای ناله بازیگران فیلم با صدای حیات وحش ترکیب شد و فضای کمدی – تراژدی نابی را ایجاد کرد. سریع گوشی را برداشتم و صدا را قطع کردم. دیگر فرار «غزال تیزپا» از چنگ «آقا شیر» جذاب نبود و همه متاثر از صدای «هنرمندانی» که از گوشی می آمد شده بودند.
اگر روزی در این گونه موقعیتها گیر کردید سعی کنید همه چیز را طبیعی جلوه دهید. اول دقایقی با بچهها به خاطر این اتفاق خندیدیم و سعی کردم که آن پسر هم بخندد تا از قرمزی و عرق شرمش کم شود. بعد شروع کردم به حرف زدن: چیه مگه؟ شماها مگه تا حالا از این فیلمها ندیدین؟ همهمون دیدیم. من هنوز هر چند وقت یکبار به اینها سر میزنم و تجدید خاطره میکنم. (این بار جلوی خنده بچهها را سخت میشد گرفت). دوست دارید همین فیلم را دور هم ببینیم؟ بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید.
با خنده و شوخی تمام شد و کار به تماشای دسته جمعی نکشید. ولی فکر و خیال آن دورانی که با این پدیده درگیر بودیم، رهایم نمیکند. خدا را شکر کردم که معلم مدرسه دخترانه نیستم وگرنه نمیدانستم در چنین موقعیتی چه واکنشی باید نشان دهم. همه در این موضوع گیر کردهایم و کاری هم نمیکنیم. تنها کاری که از دستم بر میآید همین فکر کردن است. فکر که چه باید کرد؟ فکر که چه نباید کرد؟ فکر به این که «واقعا مشکل، مدل موی جوانان ماست»؟
زنگ اول
صبح زود بیدار شدن از آن کارهای سخت دنیاست. فرض کن معلم هم باشی و مجبور باشی 8 صبح سر کلاس حاضر باشی، وگرنه شاگردانت کلاس را روی سرشان میگذارند و از آن بدتر باید جواب مدیرِ فسیل مدرسه را بدهی که آقا شما که باز دیر آمدین. درس دادن به بچههایی که در سن بلوغ هستند کار سادهای نیست ولی من این کار را خوب بلدم. قسمت سخت ماجرا پاسخ دادن به سوالات مختلف آنها است. تقصیر خودم است که جلسه اول به آنها گفتم که کلاس تاریخ جای حفظ کردن نیست و باید در آن زندگی کرد. به قول معلمهای قدیمی، تو هنوز جوانی و سال اول تدریست است. بزرگتر که بشوی درست را میدهی و میروی و برای خودت دردسر درست نمیکنی. اما من هنوز به اندازه آنها با سواد و با تجربه نبودم که بخواهم این کارها را بکنم و آن کارها را نکنم.
پایم را که به کلاس گذاشتم سوالات شروع شد. یکی از بچهها هنوز پشت میز نرسیده بودم که پرسید آقا «عشق» یعنی چی؟ کل کلاس بعد از این سوال ساکت شد. انگار باقی بچهها سوالاتشان را فراموش کردند. چند لحظه سکوت کردم و بعد از مقدماتی که برایشان در مورد اینکه بعضی چیزها تعریف ندارد و ... گفتم که حوصلهشان سر رفت. ولی بعد از آن حرفها گفتم: یه روز یه بنده خدایی بعد از اینکه بعد از سالها مبارزه، انقلابشون پیروز شد، جملهای گفته بود. اون مرد گفته بود ما بارون میخواستیم، سیل اومد. عشق هم همینه. اولش نمیدونی چی میشه. یه چیزی میخوای. حالا خودت میخوای، غریزهات میخواد، عقلت میخواد، احساست میخواد، از بیرون بهت القاء میشه یا هر چیز دیگه معلوم نیست. یه چیزی هست توی وجودت که میخوایش. بعد هر چی این وسط بیشتر اذیت بشی بیشتر هم میخوای. بعد که بهش میرسی، یه مدت خوشحال و شنگولی بعد میفهمی که ای داد بیداد. چرا اینطوری شد؟ مشکل از کیه؟ منی کیام؟ اینجا کجاست؟ بعد چند تا راه داری. یکی اینکه بزنی زیر همه چیز یا اینکه همینطوری سر کنی و سعی کنی بهترش کنی. حالا بهتر بشه یا نشه معلوم نیست.
سکوتی در کلاس حاکم شد. یکی دیگر از بچهها پرسید آقا شما تا حالا عاشق شدید؟ گفتم نمی دونم. هر چند که فکر کردند که میخواهم بحث را تمام کنم ولی دیگر اصرار نکردند و بحث تمام شد. همه لحظاتی سکوت کردیم. سکوت سرِ کلاس درس از آن چیزهای نایاب است. چیزی که ما هم در دوران درس خواندمان نداشتیم. یعنی شاید بهتر بود به جای این همه کلاس که برای ما میگذاشتند و همه بعد از چند ماه فراموشش میکردیم یک کلاس سکوت هم میگذاشتند تا فکر کنیم. تا به جای حرف زدن، فکر کنیم. هر چند که سکوت زیادی هم باتلاقی میشود که نمیتوان از آن به راحتی بیرون آمد.
خودمان را از باتلاق بیرون کشیدم و درس را شروع کردیم. فکر کردن زیادی برای بچه مدرسهایها خوب نیست.