دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

چیزی شبیه به سفرنامه (اصفهان، اردیبهشت 97)

سفرنامه‌ای دیگر. اصلا سفرنامه نوشتن را بیشتر دوست دارم یا سفر کردن را؟ میلم به سفرنامه خواندن که مشخص است. اما در نوشتن سفرنامه هنوز به یک قالب مشخص نرسیده‌ام. شاید هم قرار نیست که برسم. مهم آن است که سفر کرد و سفرنامه نوشت. حال کجا و چگونه و با چه شیوه‌ای خیلی مهم نیست. در این سفر به ایده‌های جدیدی برای نوشتن سفرنامه رسیدم. نمی‌دانم که این سفرنامه چه شکلی می‌گیرد و فرقش با قبلی‌ها چیست. می‌نویسم. سعی می‌کنم که در سریع ترین زمان ممکن آن را بنویسم. مزه سفرنامه به آن است که زودتر نوشته شود. اضافه گویی بس است. شروع می‌کنم:


چرا اصفهان؟ چرا تنها؟

این اصلی‌ترین سوالی بود که اکثر آدم‌هایی که می‌شنیدند قصد سفر کرده‌ام و آن هم تنها می‌پرسیدند. انگار اتفاق عجیبی است که یک نفر تنها به اصفهان سفر کند. برای من که عجیب نبود. خیلی‌ها را دیده‌ام که تنهایی سفر می‌کنند. اصلا تنهایی سفر کردن جزو علائق آنها است. اما انگار اینکه من تنها سفر کنم عجیب به نظر می‌رسید. ابتدای امسال با خودم این قرار را گذاشتم که بیشتر سفر کنم. یکی از کارهایی که باید بکنم هم این است که تنهایی سفر کنم. من که خیلی از کارهایم را تنهایی انجام می‌دهم. این کار را هم اضافه کنم.

بی تعارف هیجان زده بودم. سخت هیجان زده می‌شوم. چیزهای کمی هست که هیجان زده‌ام کند اما سفر بیش از هر چیزی باعث می‌شود که هیجان زده شوم. تنهایی سفر کردن که جای خود دارد. وقتی مقدمات سفر را می‌چیدم، وقتی داشتم محل استقرار را مشخص می‌کردم یا بلیط اتوبوس را می‌گرفتم و وسایلم را جمع می‌کردم هیجان خوبی به سراغم آمده بود. کار پیچیده‌ای نبود خیلی‌ها تنهایی از این سر دنیا می‌روند آن سر دنیا. اما هر چیزی اولین بارش هیجان انگیز است. اینکه تنها به شهری بروی که تا به حال آنجا نرفته‌ای و قرار است چند روز آنجا باشی هیجان دارد. بماند که کاملا تنها نبودم و دو تا از دوستانم را آنجا دیدم ولی این تنهایی سفر کردن حس و حال عجیبی داشت.

مثل همه چی بدی‌ها و خوبی‌هایش با هم به سراغ آدم می‌آیند. برای من سفر یعنی گشتن. تجربه کردن. دیدن و حس کردن. به همین خاطر تنهایی سفر کردن همه این‌ها را برایم داشت. وقتی با آدم‌های دیگر سفر می‌کنی نمی‌شود این توقع را داشت که آنها مثل تو باشند. هر کسی از سفر توقع خاص خودش را دارد. به همین خاطر باید منعطف بود و متناسب با جمع عمل کرد. اما وقتی تنهایی آزادی عمل بالایی داری و هر کاری که بخواهی را می‌توانی انجام دهی. مدیریت زمان با خودت هست و دیگر نیاز به ملاحظات خاص نیست. طرف مقابل ماجرا اما دلگیری‌های تنهایی است. قصه همان قصه معروف است و همه خوانده‌ایم. ارسطو می‌گوید انسان ذاتا موجودی اجتماعی است. آنکه در جمع و جامعه زندگی نمی‌کند یا دد و دیو است یا فرشته. در سفر هم میل به در جمع بودن از آدم گرفته نمی‌شود. میل به اینکه حرف بزنی و حس و حالت را با آدم‌ها به اشتراک بگذاری از بین نمی‌رود. بماند که به لطف شبکه‌های اجتماعی و ارتباطات کمی از این مشکلات کم شده. با توییت کردن از تجربیات سفر و استوری‌های اینستاگرام و حرف زدن با دوستان نزدیک کمی از این حس‌های بد فارغ شدم اما باز همان سوال معروف خودش را وسط بحث می‌اندازد که این امکانات ما را از تنهایی در می‌آورد یا تنهاتر می‌کند؟ هنوز جواب درستی برای آن ندارم.

بخش دوم سوال درباره اصفهان بود. اردیبهشت خصوصیاتی دارد که نباید از آن غافل شد. تعطیلات نوروز همه جای کشور شلوغ است. تقریبا جایی را نمی‌شود پیدا کرد که خلوت باشد. اما ماه دوم بهار این طور نیست. تقریبا اکثر شهرها خلوت است و مسافر کمی دیده می‌شود. نکته بعدی هوای خوب این ماه است. از همه جهت برای یک سفر مناسب است. نه آنقدر گرم که کلافه کننده باشد و نه آنقدر سرد که از حرکت بیاندازد. شیراز و اصفهان و چند جای دیگر اردیبهشت فوق‌العاده‌ای دارند. من هم اصفهان نرفته بودم. فرصت خوبی بود. یک چهارشنبه تعطیل. وسط اردیبهشت. میل به تنهایی و خلوت. بکر بودن اصفهان برای من. همه این‌ها کنار هم شد دلایل سفر به اصفهان. نه خیلی ساده. نه خیلی پیچیده.


روز اول: غصه زاینده‌رود، یادگاری‌نویسی، جلفای دوست داشتنی

جاده‌ای که به سمت اصفهان می‌رود یک جاده صاف و خشک است. اتوبانی چند بانده و مستقیم. نهایتا از تهران 5 ساعت راه تا اصفهان است. زیبایی جاده جزوی از سفر است ولی وقتی جاده زیبا نباشد همان بهتر که آخر شب حرکت کنی که یا بخوابی یا از دیدن بیابان حوصله‌ات سر نرود. برای ساعت یازده و نیم شب بلیط گرفته بودم. نگران بودم که این چند ساعت چطوری باید در اتوبوس سر کنم. جای کم در ماشین اصلی‌ترین نگرانی است. تقریبا ماشینی نبوده که در آن بنشینم و مجبور نباشم پاهایم را جمع کنم و زانو و کمردرد نداشته باشم. از بدی‌های دراز بودن. اما وقتی سر جایم نشستم از شدت خوشحالی نمی‌دانستم چکار کنم. آن زمان‌ها که سوار اتوبوس می‌شدیم و با مامان به شمال می‌رفتیم اتوبوس‌ها قدیمی و تنگ و تاریک بودند. اما این اتوبوس واقعا فوق‌العاده بود. من به راحتی جا شدم و بدون هیچ مشکلی پاهایم را دراز کردم. مانیتور شخصی روبروی هر صندلی وجود داشت و به تو این امکان را می‌داد که از فیلم‌های موجود در حافظه آن انتخاب کنی و یا آهنگ گوش بدهی. دیگر خبری از فیلم‌های دو زاری کمدی نبود که همه مجبور بودند آن را ببینند. حوصله فیلم دیدن که نداشتم و مشغول شنیدن پادکست شدم و با دوستانم چت می‌کردم.

همین جا این نکته را بگویم. نداشتن هم صحبت در سفر تنهایی کار سختی است. نمی‌شود که با آدم‌های غریبه صحبت کرد. نه که نشود. من هم این کار را کردم. با خیلی‌ها هم صحبت شدم اما گپ زدن با آدمی که با حس و حالت آشنا باشد لطف دیگری دارد. به لطف شبکه‌های اجتماعی نصف و نیمه‌ای که داریم این بخش بد قضیه جبران می‌شد.

داشتم می‌گفتم. اتوبوس شگفت زده‌ام کرد و بدون درد و خونریزی تمام مسیر را طی کردم. البته اینکه در اتوبوس به سختی خوابم برد هم نکته‌ای بود که خیلی به چشم نیامد. صبح قبل از اذان به اصفهان رسیدم. با هماهنگی قبلی به محل استقرارم رفتم. طبقه بالای خانه‌ای که انگار بعدها برای اجاره دادن به مسافرها آماده‌اش کرده بودند. جای بدی نبود ولی برای مجردها. اگر با خانواده بودم هیچ وقت آنجا نمی‌ماندم. صاحب خانه کلیدها را داد و رفت طبقه پایین. قبل رفتن گفت که نیم ساعت قبل از اینکه دوش بگیری آب گرمکن را به برق بزن. در روز دوم توضیح می‌دهم که ماجرای این آب گرم به کجا رسید.

وسایلم را از کیف در آوردم و کیف آمپول را هم داخل یخچال گذاشتم. همانجا به سرم زد بعدها مثلا در 60 سالگی (به شرط حیات) مجموعه این سفرنامه‌ها را تحت عنوان «آمپول در سفر» جمع کنم و شاید ارزش چاپ کردن هم داشته باشد. جابجایی آمپول در سفر دردسرهای خودش را دارد. کیف مخصوص و یخ و ... . چون وسایلم را در یک کوله جمع کرده بودم این کیف جا گیر شده بود ولی مشکلی نبود. یخ‌ها هم خوب خودشان را نگاه داشته بودند و تا آخر‌ها خنکی را برای آمپول حفظ کردند. خواستم کمی بخوابم و خستگی راه را به در کنم که نشد. خوابم نمی‌برد. جمع و جور کردم و زدم بیرون.

اسنپ در این شرایط کار را راحت می‌کند. به شهر‌های دیگر هم پایش باز شده و استقبال خوبی شده. با راننده‌هایش که حرف می‌زدم خیلی راضی نبودند. می‌گفتند کرایه‌ها کم است و به هزینه‌هایش نمی‌ارزد. اصفهان شهر شلوغی است و ترافیک‌های جدی دارد و طرح زوج و فرد. کمی حق داشتند. من بیشترین مبلغی که برای اسنپ دادم 8 هزار تومان بود و کمترین 3 هزار تومان. اما آنقدرها که می‌گویند هم سخت نمی‌گذرد. ترافیک به آن مفهومی که در تهران تجربه‌اش می‌کنیم وجود ندارد و مسافت‌ها هم آنقدر طولانی نیست. همین که عده‌ای مشغول کار هستند و عده‌ای درخواست سفر دارند یعنی که این فرآیند هر چند سخت می‌ارزد. از تاکسی‌های شهری که بهتر و به صرفه‌تر است. مسیری که اسنپ 4 هزار تومان هزینه می‌برد را تاکسی‌ها 15 هزار تومان قیمت دادند. همان ماجرایی که با تاکسی‌های تهران داریم.

در جستجوهایم به چند چایخانه قدیمی رسیده بودم. با اینکه پای کافه‌ها به همه جا باز شده اما چایخانه‌های قدیمی همچنان به قوت خود باقی‌اند. هر چند شاید کم شده باشند. املتی برای خودم گرفتم و مشغول شدم. یکی از نفرت انگیزترین کارهای دنیا تنهایی غذا خوردن است. اصلا می‌شود همه کاری را تنها کرد اما این غذا خوردن را نمی‌شود. هر چه بیشتر و شلوغ‌تر باشد انگار لذت بیشتری دارد. اما چاره‌ای نبود. صبحانه را طبق عادت با دو چای (قبل و بعد از خوردن) تمام کردم و راه افتادم. چایخانه چند قدم با سی و سه پل فاصله داشت. ابتدای خیابان چهارباغ عباسی پایین. دور میدان انقلاب. اصلا از این میدان انقلاب گویا گریزی نیست. هر قدر از انقلاب گریزانم از میدانش انگار نمی‌شود گذشت. باید یک کلکسیون عکس از میدان‌های انقلاب جاهایی که می‌روم جمع کنم.

حتی همین الان که می‌خواهم بنویسم غمگینم. به دور از ادا و اطوار غمگینم. به سی و سه پل که برسی تا چشم کار می‌کند خشکی است. زاینده‌رود زنده نیست. به همین صراحت. رودخانه خشک شده است. بحران آب که شوخی نیست. خودش را اینگونه نشان می‌دهد. آن رود که اصفهان را می‌تواند در جهان بی نظیر جلوه دهد خشک شده. تعبیر ساده آن خشک شدن است. دغدغه‌ای شد و همانجا نشستم و شروع کردم به سرچ کردن. بحث‌های مفصلی دارد که اینجا جایش نیست. اما علت واضح است. آب زاینده‌رود به چند استان دیگر نظیر چهارمحال و یزد و کرمان منتقل می‌شود. کشاورزی عقب افتاده این مناطق دلیل دیگری است. کشت محصولاتی که آب فراوانی می‌طلبد هم به این‌ها اضافه می‌شود. نتیجه این است که می‌بینیم. ایران کشور خشکی است. آب قطع است. ای کاش بفهمیم. ای کاش سالیان بعد که این خط‌ها را می‌خوانم یا می‌خوانند هر ایرانی توانسته باشد یک بار کنار زاینده‌رود پر آب قدم زده باشد. از سی و سه پل تا پل خواجو را قدم زده باشد.

زاینده رود و حد فاصل سی و سه پل و پل خواجو ساخته شده برای عاشقی کردن. اصلا یک راه عشاق آن کنار وجود دارد. راهی که به اندازه دو نفر بیشتر جا ندارد تا با هم قدم بزنند. یک طرف آب رودخانه و یک طرف درخت‌های عجیب اصفهان. اما امروز نمی‌شود آنجا عاشقی کرد. بیشتر به درد آن می‌خورد که تنهایی آن راه را طی کنی و به از دست دادن‌ها و نشدن‌های عاشقانه فکر کنی. از بس همه چیز خشک است.

در و دیوار را نگاه می‌کردم. زیر پل و روی آن. دهنه‌های مختلف. همه جا پر بود از یادگاری‌نویسی‌ها. اصلا خودش یک پروژه مطالعاتی است. «بررسی جامعه شناختی یادگاری نویسی‌های اماکن تاریخی مطالعه موردی: سی و سه پل». بیشتر یادگاری‌ها را مردان نوشته بودند. از اسم‌ها اینطور بر می‌آمد. چند مورد یادگاری‌نویسی توسط زنان هم دیدم. تقریبا اسم تمام شهرهای ایران را می‌شد در این یادگاری‌ها نوشت. میل به اینکه پرچم کدام شهر بالاست و کدام شهر سرور است هم زیاد بود. نکته دیگر این بود که سربازها بخشی از گروه‌های اجتماعی بودند که یادگاری‌نویسی زیادی انجام داده بودند. گله از اضافه خدمت یا خوشحالی از اتمام آن. ذکر تاریخ هم کار دیگری بود که در اکثر نوشته‌ها می‌شد آن را دید. گویی با خودشان قرار گذاشته بودند که سال‌ها بعد به سراغش بیایند و آن را ببیند. شکست‌های زندگی و در راس آنها شکست‌های عاشقانه موضوع دیگر یادگاری نویسی بود. قبلا نمونه‌های این نوشته‌ها را در تخت جمشید دیده بودم. آن زمان فکر می‌کردم که علت چیست. چرا باید فردی روی اماکن تاریخی با کلید یا لاک غلط گیر و اسپری چیزی بنویسد. سهیم شدن در آن تاریخ؟ بی اهمیتی آن بنا؟ میل به جاودانگی؟ هنوز به نتیجه درستی نرسیدم. یک یادداشت کوتاه در این زمینه برای دیدارنیوز نوشتم. این هم لینک:

http://didarnews.ir/fa/news/1112/%D9%85%DB%8C%D9%84-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%88%D8%AF%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%DA%A9%D8%A7%DA%A9%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE

به قول اصفهانی‌ها تا آنجایی که می‌شد آن اطراف «تابیدم». کم کم خستگی از راه رفتن زیاد داشت زیاد می‌شد و میل به قهوه هم به همان اندازه بالا می‌رفت. اصفهان مثل اهواز نیست که به هر طرف سر بچرخانی بتوانی یک شات اسپرسوی با کیفیت خوب پیدا کنی. باید کافه‌ای باشد و به تبع آن قهوه. مثل دیگر جاهای کشور کافه‌ها در اصفهان هم دارند رشد می‌کنند. چه کمی و چه کیفی. با کمی پرس و جو یک کافه را پیدا کردم و قهوه را خوردم و باز راه افتادم. این همان بخش خوب سفر تنهایی است. هر زمان که بخواهی می‌نشینی و هر زمان که بخواهی راه می‌افتی.

چند ساعتی در حدود سی و سه پل و خواجو قدم زده بودم و بالا و پایین پل نشسته بودم. نگاهی به نقشه کردم و به سمت جلفا حرکت کردم. یک منطقه مرزی در آذربایجان ایران وجود دارد که بازارچه مرزی و طبیعت جالبی دارد که باید حتما سری به آنجا بزنم. این جلفا با آن جلفا فرق‌هایی دارد. جلفای اصفهان نام محله‌ای است ارمنی‌نشین که در دوره شاه عباس (یادم باشد در ادامه این سفرنامه درباره این شخصیت بیشتر بنویسم) ایجاد شده. ماجرای آنچنان پیچیده‌ای ندارد. ساده‌اش می‌کنم: شاه عباس در یکی از جنگ‌هایش در حدود مرزهای عثمانی این منطقه را تصرف می‌کند و آنها از شاه عباس استقبال گرمی می‌کنند و شاه هم که از آنها به خاطر خلق خوب و صنعتکاری خوشش می‌آید و آنها را که حدود 4 هزار خانواده بودند را کوچ می‌دهد به اصفهان و ارمنی‌ها به خاطر منطقه جلفا اسم محله‌ای که مستقر می‌شوند را جلفای جدید نام‌گذاری می‌کنند. محله‌ای پایین زاینده رود. آنجا زندگی می‌کنند و کلیسا می‌سازند و یک زیست تساهل‌آمیزی در دوره‌های متعدد تاریخی با مسلمانان برقرار می‌کنند.

از آن محله‌های خودمانی و جذاب. بعضی از کوچه‌ها سنگفرش شده با کافه‌ها و شربت خانه‌های کوچک و جمع و جور. زندگی شهری در اصفهان را نمی‌شود دوست نداشت. مردم در محیط‌های شهری دور هم جمع می‌شوند. برخلاف تهران که اکثرا اهل پاساژگردی و کافه و رستوران هستند. جلفا را با کلیساهایش هم می‌شناسند. کلیساهای زیادی دارد. فقط دو کلیسا برای بازدید عموم باز است. بیت اللحم و وانک. ویژگی جذاب کلیساها این است که ترکیبی است از معماری مسیحی و ایرانی اسلامی. کلیسا گنبد دارد. من که تا به حال ندیده بودم. در و دیوار کلیسا‌ها پر بود از نقاشی. نقاشی از قصه‌های مربوط به مسیح و مادرش. از قصه‌های مذهبی. خلقت، بهشت و جهنم. عکس‌های نقاشی‌ها را گوگل کنید و ببیند. توضیحات من خرابش می‌کند. نکته جالب فقط آن بود که در بخشی از کلیسای وانک می‌شد شمع روشن کرد. اتاقی مخصوص. هر شمع را هزار تومان می‌فروختند. بازدیدکننده‌های ایرانی و نه توریست‌ها مشتری اصلی این اتاق بودند. تقریب مذاهب در حد اعلی خود. مسلمانانی که در کلیسا شمع روشن می‌کنند. حال برای عکس گرفتن یا طلب حاجت نمی‌دانم. برایم بامزه به نظر می‌رسد. در کلیسای مسیحیان بروی و شمعی روشن کنی و از حضرت عباس بخواهی که فلان حاجتت را روا کند. شاید هم زیادی شلوغش می‌کنم. ارتباط معنوی آدم‌ها به من چه ربطی دارد. هر کس هر آن طور که دوست دارد با منبع معنویتی که برای خودش تعریف کرده ارتباط بگیرد. تا زمانی که به کسی آزاری نمی‌رساند من چرا به آن ورود کنم.

یکی از دوستانم که اتفاقی به اصفهان آمده بود را دیدم. آمد پیش من و این بخش تنهایی سفر را کمی تغییر داد. البته که خودم خواستم. هنوز برای گشتن در شهر وقت داشتم. اما شدیدا خسته بودم. دو روز دیگر مانده و باید برای آن روزها هم برنامه‌ای می‌ریختم. آنقدر ذوق گشتن داشتم که در مدتی کوتاه بخش زیادی از اصفهان را دیده بودم. شامی خوردیم و به خانه رفتیم.


روز دوم: بحران آب، نقش جهان، مزه‌های عجیب، خاطره چهل ستون

همیشه درباره بحران آب ساده‌ترین مثال ممکن را زده‌ام. اگر درست آب مصرف نکنیم تا چند سال آینده حتی یک دستشویی هم نمی‌شود با خیال راحت رفت. بحران آب در شهرهای مرکزی ایران کاملا حس می‌شود. بماند که من در محله خوب اصفهان ساکن نبودم ولی میزان آبی که آنجا از شیرهای آب می‌آمد چیزی بود نزدیک به چیزی که از سماورهای خانگی می‌آید. صاحب خانه گفته بود که قبل از استفاده از حمام آب گرمکن را به برق بزن. شب قبل از اینکه بخوابم این کار را کردم و منتظر ماندم که صبح وقتی بیدار شدم یک دوش بگیرم و باز به گشتن ادامه بدهم. خبری از آب گرم نشد که نشد. کتری را آب کرده و روشن کردم. داشتن همسفر این مواقع می‌تواند خوب باشد که دیدن اتفاقی دوستم این خوبی را داشت.

با آب کتری فقط موهای سرم را شستم. رضا روی سر من آب ریخت و بعد من روی سر رضا. وضعیت خنده‌داری بود ولی کارمان راه افتاد. اما در سه روز اصفهان نشد یک دوش بگیرم. هوا آنقدر گرم نبود خوشبختانه و با مام و ادکلن از زننده بودن شرایط کاستم.

بعد از این فرآیند عجیب راهی میدان نقش جهان شدم. این میدان از همان چیزهایی که بعد از انقلاب از شاه به امام تغییر اسم دادند. حال بماند که این شاه، شاه عباس است و پهلوی نیست. هر کسی هم یک جور این میدان را صدا می‌کند. من اما ترجیح دادم که نقش جهان صدایش کنم. ترکیب جذاب‌تری است و وارد این دوگانگی‌ها هم نمی‌شوی. یک ترکیب فوق‌العاده در این میدان وجود دارد.

مثل دیگر شهرهای قدیمی ایران بازار و مسجد کنار هم هستند. نهاد اقتصاد با نهاد مذهب همواره در ایران کنار هم بوده‌اند. گویا نمی‌شود این دو را از هم جدا کرد. برخی از دوستان ما وقتی در تحلیل وضع موجود می‌مانند همه چیز را گردن مذهب می‌اندازند و فکر می‌کنند که با حذف آن می‌شود همه چیز را حل کرد. همان مساله همیشگی. ساده کردن مسائل پیچیده. در کنار این نزدیکی بازار و مسجد چیزهای دیگری نیز در نقش جهان وجود دارد. کاخ شاه و زمین چوگان. در گذشته در وسط آن میدان چوگان بازی می‌کردند. چقدر دلم می‌خواست که با آدم‌های آنجا دو تیم شویم یک فوتبال خوب بازی کنیم.

در مسجدها که پا بگذاری اصلا دلت می‌خواهد بایستی به دو رکعت نماز. دلم برای آن روزها که تکلیفم با دین و مذهب روشن بود تنگ شد. اینکه آدم ارتباط معنوی مشخصی داشته باشد خیلی خوب است. نه اینکه این همه شک و تردید و سوال و بهم ریختگی. اصلا یقین و ایمان با خودش آرامش می‌آورد. ایکاش می‌شد همانجا دو رکعت نماز می‌خواندم. مسجد شیخ فضل الله بهترین مسجدی است که در عمرم دیده‌ام. عکس‌هایش را جستجو نکنید. حتما باید رفت و آنجا را دید. بار اول نیم ساعت. روز سوم حدود سه ساعت گوشه‌ای نشستم و به همه چیز نگاه کردم. دیوارها و نقش و نگارها و آیه‌هایی که به دیوارها نوشته شده بود. اصلا همه چیزش فوق‌العاده است. خاک بر سر من که نمی‌توانم این چیزها را خوب توصیف کنم.

بازار هر شهر بخشی از هویت آن شهر به حساب می‌آید. زندگی مردم در آن جریان دارد و گروه‌های مختلفی در آن مشغول به کارند. قلم کاری و میناکاری و نقره و فرش در بازار اصفهان به راحتی پیدا می‌شود. بازار چین و واردات هم گرم است. صدای چکش اگر چه کم شده اما هنوز شنیده می شود. کافه و رستوران‌های نسبتا خوبی هم در دل بازار راه انداخته‌اند. یک مجموعه جذاب کنار هم هست که یک روز زمان می‌خواهد تا تمامش را ببینی.

به صورت کلی زندگی شهری در اصفهان خیلی جریان دارد. از جلفا بگیر تا خیابان چهارباغ عباسی و میدان نقش جهان. مردم دور هم جمع می‌شوند. یک جاری بودن خوبی در اصفهان دیده می‌شود. اسم چهارباغ را آوردم. هر شهری نیاز به یک خیابان به این شکل و شمایل دارد. نمونه‌اش در تهران می‌شود بلوار کشاورز. درخت‌های بلند و زیبا وسط بلوار و دو طرف خیابان. مردم می‌توانند وسط بلوار قدم بزنند. بماند که بخش زیادی از درخت‌ها را به خاطر مترو قطع کرده‌اند. نمی‌دانم این مناسبات جهان مدرن تا کجا می‌تواند پیش برود. مرز آن کجاست. مترو به درد مردم می‌خورد ولی خب این درخت‌ها را باید چه کرد.

عالی قاپو و مسجد شاه (امام) و مسجد شیخ لطف الله و بازار را دیدم. «بریونی» هدف بعدی سیاحتی اصفهان بود. کلا در اصفهان باید منتظر مزه‌های عجیب و جالب بود. بریونی ترکیبی است از گوشت گوسفند و جگر سفید و پیاز و ادویه و روغن زیاد. اگر خوب درست شود عالی است و اگر بد فاجعه. بریونی اعظم بهترین جایی است که می شود این غذا را امتحان کرد. شلوغ بود ولی به صبر کردنش می‌ارزید. دیگر مزه عجیب اصفهان دوغ و گوشفیل است. من که همیشه ترس از اسهال دارم برایم عجیب بود که چه می‌شود که این دو را با هم می‌خورند و هیچ مشکلی ندارند. شوری دوغ و شیرینی گوشفیل خیلی متناقض است ولی به امتحانش می‌ارزد. یک مزه جالبی دارد. اول یک گاز به گوشفیل می‌زنی و بعد یک جرعه دوغ. مزه‌های عجیب اصفهان همین جا تمام نمی‌شود. خورشت ماست دیگر در اوج عجیب و غریب‌هاست. به عنوان دسر می‌خورند ولی آنقدر سنگین است که خودش یک وعده غذایی است. ترکیبی از گوشت ریش ریش شده و ماست و زعفران. من که یکی دو قاشق بیشتر نتوانستم بخورم ولی در دسرهایشان باید یک تجدید نظری بکنند.

چهل ستون آخرین جایی بود که در روز دوم دیدم. باغی که بحران آب به آن هم رسیده. سرتاسر باغ راه آب‌هایی وجود دارد که اگر آبی از آنها رد شود فوق‌العاده‌ترین باغی می‌شود که در عمرمان دیده‌ایم. ثبت تاریخ به وسیله نقاشی گویا رسم آن دوران بوده. نقاشی‌هایی از نبردهای مختلف دوره صفوی به دیوار کاخ دیده می‌شود. چهل ستون و مسجد شیخ لطف الله را از باقی جاهایی که در اصفهان دیدم بیشتر دوست داشتم. حال خوبی داشتند. خاطره انگیز شدند چون ساعت‌ها در آن محیط نشستم. باران هم اضافه شد. هیچ وقت چتر زیر باران را دوست نداشتم. برایم انگار دهن کجی به باران است. وقتی دعا می‌کنیم، آرزو داریم که باران ببارد وقتی چتر بگیریم انگار داریم باران را پس می‌زنیم. باید حسش کرد. چهل ستون و خاطره‌اش برایم مثل همان باران است. باید خیس شد اما حواس جمع بود که دردسر نشود آن خیسی. کمی خیس شدن خوب است.

خیلی خودم را خسته کرده بودم. تقریبا اکثر جاهایی که باید می‌دیدم را دیده بودم و یک روز دیگر هم مانده بود. مثل این بازی‌های کامپیوتری که جان نقش اول بازی تمام می‌شود و باید به جاهایی برسد که جانش زیاد شود من هم جانم داشت تمام می‌شد. خواب چیزی بود که می‌شد با آن جان را افزایش داد.


روز سوم: شاه عباس، توریسم، رنگین کمان

بیشتر خوابیدم. بر خلاف دو روز قبل که صبح زود بیدار می‌شدم. باز باید به نقش جهان می‌رفتم. انگار دلم رضایت نداده بود از دیدن آنجا. سنت شاهی در ایران ریشه زیادی دارد. اصلا انگار در ساختارهای حکومتی نمی‌شود آن را حذف کرد. من میانه خوبی با این سنت ندارم و دنیای امروز هم مناسبات خاص خودش را دارد ولی نمی‌شود یک بخش مهم تاریخ را انکار کرد. هر چقدر که با آن مخالف باشیم. چهره‌های خاص نیز در این سنت وجود دارند که همواره باعث شده‌اند که عمل سیاسی اجتماعی به نظریه اعتبار ببخشد. آنقدر تاثیر گذار که حتی موارد فاجعه بار در دوره‌های مختلف تاریخی هم نتوانسته آن را از بین ببرد. چرا همچنان در تاریخ ایران نام کوروش و داریوش با احترام و افتخار برده می‌شود؟

شاه عباس صفوی نیز در همین دسته‌بندی قرار می‌گیرد. مفهومی که به نام ایران می‌شناسیم وابسته به اقدامات آن دوره است. رشد و توسعه‌ای بی‌نظیر که نمی‌توان به راحتی از آن عبور کرد. آن هم نه در شرایطی ایده‌آل. آن هم بدون نفت و سرمایه‌های طبیعی. آن هم با جنگ و درگیری‌های گوناگون. سنت شاهی در ایران بعید است از حافظه تاریخی مردم بیرون برود چون آدم‌هایی با این ویژگی‌ها وجود داشته‌اند. اما باز مشکل همان است که بوده. فرد همواره چهره محوری بوده و ساختاری شکل نگرفته. حتی تا امروز. متناسب با ویژگی‌های فردی تحولاتی شکل گرفته یا فجایعی به وجود آمده. نمی‌دانم چرا دارم در سفرنامه بلند بلند فکر می‌کنم.

باز هم گشتی در نقش جهان زدم. چیزی که توجهم را در این سه روز جلب کرد تعداد بالای توریست‌های خارجی بود. تقریبا روزی نبود که گروه تکراری ببینم. از نقاط مختلف دنیا آمده بودند: انگلستان، آلمان، فرانسه، ایتالیا، پرتغال، روسیه و شرق آسیا. این کشور برای همه گروه‌های مختلف اجتماعی در سرتاسر دنیا جا دارد برای دیدن. اگر طبیعت بخواهند همه چیز داریم. اگر به دنبال تاریخ باشند، اگر دنبال زیست شهری. هیچ کم نداریم اما وضعیت همین است که می‌بینید. سرمایه‌گذاری در این حوزه می‌تواند برای ما درآمدی به وجود بیاورد که در چاه‌های نفت‌مان را ببندیم.

غر زدن بس است. نکته‌ای که در این گروه‌های توریستی برایم جذاب بود میانگین سنی شان بود. اکثر توریست‌های اروپایی مسن بودند. تقریبا هم سن و سال پدر مادر بزرگ‌های ما. آنها سرزنده و سلامت به ایران سفر می‌کنند ولی مادر بزرگ من در راه رفتن هم مشکل دارد. ایران برای انسان بزرگ شده در غرب چه جذابیتی دارد؟ کندن از جهان مدرن و دیدن ویژگی‌های منحصر به فرد ایران چه چیزی به آنها اضافه می‌کند که با اشتیاق می‌آیند و می‌بینند و عکاسی می‌کنند؟ شرقی‌ها اما جوان‌تر بودند. خیلی دوست داشتم که با آنها به گفتگو بنشینم. زبانم آنقدر قوی نیست. باید با این‌ها ساعت‌ها حرف زد و شنید که به دنبال چه چیزی به ایران آمده‌اند و چه ایده‌ای نسبت به ایران داشتند و دارند و خواهند داشت.

از تاریخ کمی فاصله گرفتم و به سراغ تفریحات شهری اصفهان رفتم. کوه صفه. از کنار یکی دو تا مرکز خرید هم رد شدم ولی میلم نکشید که آنجا را هم ببینم. هر چند که باید این کار را بکنم. در هر صورت بخشی از زندگی است. صفه پارک کوهستانی است که به آن کوه هم می‌گویند. امکانات تفریحی دارد. با تله کابین به بالا رفتم. تنهایی در تله کابین نشستن هم جالب بود. از آن بالا به پایین نگاه می‌کردم و تقریبا کل اصفهان دیده می‌شد. هوا ابری بود و امکان باد و باران زیاد. کار بالا گرفت و باران عجیبی شروع کرد به باریدن. دیگر نمی‌شد با تله کابین برگشت.

یک نخ سیگار کشیدم همانجا. کمی نا پرهیزی‌هایم زیاد شده. این گذری سیگار کشیدن را دوست دارم اما نباید این گذری‌ها زیاد شود. چاره‌ای نبود جز آرام آرام پایین آمدن. اتفاق خوب اما رنگین کمان بود. باران که قطع شود و اندکی آفتاب بیاید رنگین کمان شکل می‌گیرد. از بچگی دوست داشتم که خودم را به رنگین کمان برسانم. یادم نیست ولی فکر می‌کنم در کودکی داستانی خواندم که انتهای رنگین کمان یک شهر رویایی است و اگر کسی بتواند به انتهایش برسد حالش خوب است و موفق و شاد می‌شود و از این دست حرف‌ها. همین قصه معروف زندگی که همواره می‌خواهیم خودمان را به محل رنگین کمان برسانیم و در رنگین کمان زندگی کنیم.

شاید خیلی چیزها را باید می‌نوشتم و یادم رفت. شاید حرف‌های بی ربط زیادی زده باشم. نمی‌دانم. اما خودم این سفرنامه‌ای که نوشتم را دوست دارم. حدود یک هفته زمان برد تا نهایی شود. سفرم را هم دوست دارم. اضافه گویی کار را خراب می‌کند. با همین ماجرای رنگین کمان تمامش کنم بهتر است. همین.

سفر باید سفرنامه داشته باشد

نوروز 97 به لرستان سفر کردم. به دلایل مختلفی لرستان سفرنامه ای برای نوشتن نداشت که دلیلی برای گفتن آنها نمی بینم. از سر ناراحتی این را نوشتم تا یادم باشد که سفر باید سفرنامه داشته باشد.

سفر باید برای آدم حرف داشته باشد. باید بتوانی از دل آن ساعت‌ها بگویی و بنویسی. اینکه اصرار دارم که حتما سفرنامه بنویسم و بنویسید برای این است که حرف‌های سفر خفه نشوند. برای این است که ساعت‌هایی که از عمر گذشته ثبت شود. نه اینکه این ثبت شدن مهم و ارزشمند باشد؛ بهانه‌ای است برای رجوع به آن حس‌ها و تجربه‌ها. با عکس و فیلم حس‌ها آنقدر که باید مشخص نمی‌شوند. برای من که اینگونه است. قدرت کلمات برای من بیشتر‌اند. شاید برای کس دیگری آن عکس مجموعه‌ای از تمام آن حس و حال‌ها باشد. سفری که نشود برای آن نوشت یک جای کارش می‌لنگد. اگر نشود با کلمات آن حس و حال را ثبت کرد این لنگ بودن خودش را به رخ می‌کشد.

قرار نیست کار پیچیده‌ای کنیم. قرار نیست از دل این متن‌ها نوبل ادبیات ببریم. قرار است با خودمان خلوت کنیم و این حس و حال‌ها را روی کاغذ بیاوریم. من مخاطب تمام سفرنامه‌ها هستم. حس و حال لحظه‌ای خاص، دیدن چیزی چشمگیر یا حتی معمولی، تجربه‌ای جدید.

دنیای آدم‌ها در سفر بزرگ می‌شود. فرصت اینکه در طول عمر معمول آدمی به همه جا سفر کنیم را نداریم ولی می‌شود با سفرنامه‌ها دنیایمان را بزرگ کنیم. بخوانیم و بنویسیم

چیزی شبیه به سفرنامه (یزد، اسفند 95)

یکی از کارهایی که با تمام وجود دوست دارم در طول عمرم آن را حتما انجام دهم این است که به نقاط مختلف دنیا سفر کنم و درباره آنجا و حس و حال خودم و مشاهداتم بنویسم. این نوشته‌ها می‌تواند هم سفرنامه باشد و هم نه. حتی معلوم نیست که چه قالبی خواهد داشت. باید اعتراف کنم دو نوشته ای که در گذشته در این چارچوب نوشته ام به هیچ وجه خودم را راضی نکرده است ولی دلیل نمی‌شود کاری که دوست دارم را انجام ندهم.آنقدر این کار را تکرار می‌کنم تا به یک قالب مطلوب راضی کننده برسم. به سراغ یزد برویم. شهری که حس و حال متفاوتی داشت و تجربه زیسته متفاوتی را برای من رقم زد.


 چالش جدید


اولین چالش در این سفر آن بود که شرایط تازه ای را سپری می‌کنم و به مانند گذشته نمی‌توام هرکاری را انجام دهم و هر چیزی را بخورم. باید به موقع دارو مصرف کنم و داروهایم در شرایط خاصی نگهداری می‌شوند. کیف مخصوص حمل دارو و حمل وسیله اضافی ههم جزو مواردی است که باید به آن اشاره کرد. دیگر خبری از خوردن غذاهای مضر و سیگار کشیدن نیست و باید از جمع فاصله گرفت.اولین باری بود که در سفر رفیق‌هایم در گوشه ای سیگار می‌کشیدند و من در گوشه ای دیگر نگاهشان می‌کردم. باید خودم را با سیگار کشیدن دوستان هماهنگ کنم و دوستان هم خودشان را با سیگار نکشیدن من. باید بعد از یک غذای خوشمزه خودم را کنم که سیگار نکشم. در یک هوای هوای دلچسب، در یک حس و حال دوست داشتنی. باید مواظب بود که دلم نخواهد که یک پک به آن لعنتی بزنم.آخر اگر آن یک پک را بزنم تمام است. دوباره درگیر می‌کند و باز باید با او و خودت بجنگی تا کنارش بگذاری. هر چند که معمولا مجبور می‌شوی که کنارش بگذاری. در این شرایط چه باید کرد؟ جماعت سیگاری باید مراعات حال آن یک نفر را بکنند یا به عکس، آن یک نفر باید بر مبنای خواسته اکثریت عمل کند؟ 



 جدال برساخته ذهن با امر واقع



یکی از اصلی ترین بخش‌های یک سفر توضیحات مربوط به مقصد است. یعنی فرد نگارنده سفرنامه توضیحات مبسوطی در مورد مکانی که به آنجا سفر کرده می‌دهد. ولی من ترجیح می‌دهم که این کار را نکنم. اگر درباره یزد اطلاعاتی می‌خواهید با یک جستجوی ساده به آن خواهید رسید. من یزدی که خودم دیدم را تعریف می‌کنم.قبل از آنکه به این شهر سفر کنم تصاویری از آن در ذهنم وجود داشت. تمام در و دیوار و معابر آن را کاهگلی می‌دیدم با ساختمان‌هایی که بادگیر دارند. یزد را پر از حسینیه تصور می‌کردم با زن‌هایی رو گرفته. در بدو ورود این تصویر بهم ریخت. یزد هم به مانند تصویر ثابتی که از شهر داریم بود. خیابان‌ها و ساختمان‌های بی هویت و شهرسازی بهم ریخته. حد فاصل بین ایستگاه راه آهن تا محل اقاتمان به اطراف نگاه می‌کردم تا آن چیزی که در عکس‌ها و فیلم‌ها دیده بودم را ببینم ولی خبری نبود جز رنگ خاکستری شهر. آخر چر شهرهای ما یک شکل هستند. یک سری ساختمان که کنار هم سبز شده اند و هیچ فکری پشت آنها نیست. یزد هم به مانند باقی شهرهای ایران اما خلوت و آرام. به محل اقامت که رسیدیم آرام گرفتم. همه چیز شبیه آن تصویر ذهنی من بود. آنجا بود که فهمیدم یزد یک بافت تاریخی دارد و تمام این عکس‌هایی که من دیده بودم مربوط به بافت تاریخی بود.بافت تاریخی هرآن چیزی که دنبالش بودم را داشت. هویت، آرامش، زندگی. شاید جریان دنیای مدرن باعث شده که شهرهای تاریخی هم به این سمت کشیده شوند و شاید چاره ای نیست ولی تا آنجایی که عقل ناقص و سواد اندک من می‌فهمد می‌شود به گونه دیگری عمل کرد. شهرهای مدرن در دنیا حساب شده ساخته می‌شوند و اینگونه نیست که هر کسی هر طوری که خواست بسازد و بالا برود. بافت تاریخی در یزد کاملا از دل زندگی بیرون آمده. گویی عده ای دور هم جمع شده اند و فکر کرده اند که با توجه به شرایط جغرافیایی چگونه باید زندگی کنند و به این معماری و سبک زندگی رسیده اند. می‌دانم که این بافت بارها بازسازی شده ااما تلاش این بوده که هویت کلان آن حفظ شود. امیدوارم که این بخش از این شهر دوست داشتنی تا ابد به همین شکل بماند و آدم در ادامه تاریخ تجربه زیسته ای که من داشتم را تجربه کنند.


 رفاقت در سفر


می‌شود از آن حرف‌های کلیشه ای زد ولی همیشه تلاش می‌کنم که درگیر کلیشه نشوم. اما رفاقت از مهم ترین بخش‌های زندگی من است. نه اغراق می‌کنم نه می‌خواهم ادا در بیاورم اما به دور از هرگونه حاشیه رفتنی باید بگویم که رفاقت یکی از اصلی ترین بخش‌های زندگی من است و تقریبا بدون این مفهوم زندگی کردن یک چیزی کم دارد.می‌خواهم در مورد رفاقت در سفر بنویسم. رفاقت در سفر با رفاقت در زندگی روزمره مناسبات متفاوتی دارد. چند روز به صورت ممتد کنار هم باشیم قطعا شرایط متفاوتی خواهد بود و این شرایط مناسبات خاص خود را دارد. مناسباتی که اگر حواسمان به آن نباشد سفر و روزهای بعد از سفر را زهرمار کرده ایم و آن اتفاقی که به خاطرش به سفر رفته ایم نمی‌افتد و اتفاقات بد هم می‌افتد. مثلا باید در سفر منعطف تر از همیشه بود. باید در کارها مشارکت کرد. خرج و مخارج را مراعات کرد و حواسمان به همه چیز باشد.شوخی و خنده جزء جدا نشدنی یک سفر آن هم از نوع مجردی آن است. اما در همین فرآیند اگر حواسمان نباشد اتفاقات بدی می‌افتد. مثلا ما در شوخی و خنده افراط کردیم و خانواده کوپه کناری شکایت کرد و قرار شد بر سر مسائلی با آنها گفتگو کنیم.نمی‌دانم این وضعیت خوب است یا نه اما اینکه در یک جمع دوستانه همدیگر را خطاب قرار دهیم و به قول معروف «به هم بخندیم» تا چه حد خوب است اما این موضوع هم جزو مواردی است که زیادی اش فساد می‌آورد. حال این شرایط را متصور شوید که این وضعیت در چند روز ادامه پیدا کند. شوخی کننده و سوژه شوخی هر دو انسان هستند و انسان‌ها نواقصی دارند و یک جای کار می‌لنگد. مثلا من اگر کسی در رابطه با مسائلی که برایم مهم است شوخی کند واقعا ناراحت می‌شوم. فرقی هم نمی‌کند از جانب چه کسی این اتفاق بیافتد. اما به صورت کلی شوخی‌ها در سفر می‌تواند محک خوبی برای آدمی‌باشد، اینکه تا چه حد منعطف است و تا چه حد می‌تواند کاری کند که باعث آزار کسی نشود.اما از دل این شوخی‌ها هزاران تکه کلام به وجود می‌آید که تا سال‌ها وقتی آن عبارت تکرار می‌شود یاد خاطرات فلان سفر می‌افتیم. سفر یزد هم پر است از این تکه کلام‌ها که آنقدر زیاد است که نمی‌توان آنها را نوشت. 


وقت کم و گزینه‌های زیاد


تقریبا به هر جای ایران که سفر کرده ام با این مشکل روبرو بودم که وقت کم است و مکان‌هایی که باید دیده شوند زیاد. مانده ام این توریست‌های خارجی که به ایران می‌آیند چگونه وقت می‌کنند همه جاهایی که باید ببینند را ببینند. حتی وقت می‌کنند که شهرهای اصلی را ببینند؟ ما هم به قاعده باقی سفرها مجبور به گزینش بودیم.هتل به اندازه کافی ما را مجذوب خود کرده بود. خانه ای که قدمتش به دوران قاجار باز می‌گشت و سال 94 بازسازی شده بود و به گونه ای تماما در اختیار ما بود. اسفند ماه فصل مسافرت ایرانی‌ها نیست. به جز یکی دو توریست خارجی فقط ما در هتل بودیم. عشق کردیم با آرامش هتل شعرباف.باید انتخاب می‌کردیم. باغ دولت آباد، آتشکده زرتشتیان، میدان امیرچخماق، مسجد جامع، سریزد. جاهایی بود که به آن سر زدیم. دولت آباد باغی است در دل شهر کویری یزد. یادم نیست که برای چه دوره ای است اما به مانند باغ‌های ایرانی عمارتی در آن است و آب نمایی و فواره‌های سفالی و ... . این که در دل کویر چنان باغی و آبی به وجود بیاید جذاب است. فکری که پشت طراحی آن بوده جذاب تر است. از آن طرف عمارت با پنجره‌هایی که شیشه‌های رنگی دارند و اگر آفتاب بخورد منظره ای فوق العاده می‌سازد. صد حیف که ما روزی ابری در آن باغ بودیم. به سرم زده اگر روزی خانه دار شدم شیشه‌های یک اتاق که آفتاب گیر است به این صورت در آورم.آتشکده زرتشتیان تنها نکته جذابش آتش چند هزارساله اش بود که هیچ وقت خاموش نشده. خاموش نشده یعنی اینکه نگذاشته اند که خاموش شود. روحانیان این مذهب در طول این چندین و چند سال نگذاشته اند که خاموش شود و در ساعت‌های مشخصی چوبی روی آن می‌گذارند تا گرما و نور آتش ادامه یابد. تلاش برای یک نماد مذهبی در همه مذاهب دیده می‌شود. این‌ها هم اینگونه از این نماد یاد می‌کنند. آتش درون ما چند سال عمر می‌کند؟ تا کجا حوصله داریم که این آتش را زنده نگاه داریم؟ نکند خیلی زود خسته شویم و دیگر روشن نگاهش نداریم؟مسجد جامع و حکایت مساجد در تاریخ ایران. معماری جذاب، هویت مستقل و ریشه دار، ترکیب رنگ فوق العاده. آنقدر این ترکیب فوق العاده بود که من که مدت‌هاست ارتباط معنوی ام را گم کرده ام و با فضای متافیزیکال قطع ارتباط داشته ام می‌خواستم دو رکعت نماز بخوانم. چرا الان مسجدی ساخته نمی‌شود که با آن معماری‌ها رقابت کند؟ امکانات و پیشرفت و عقل بشر که رشد کرده است، هنرمندان هم که همیشه در طول تاریخ بوده اند، میل به دینداری و مسائل مذهبی هم که به قوت خود باقی است، چرا مسجدی هم ردیف این مسجدها ساخته نمی‌شود؟سریزد هم برای خودش دنیایی است و نیاز به تبلیغات و جذب توریست دارد. اولین دروازه جهان، بزرگ ترین بانک و خزانه باستانی جهان مربوط به دوران ساسانی. لازمه وجود بانک امنیت و ثبات است. در آن دوران این منطقه حتما از ثبات و امنیت بالایی برخوردار بوده که یک قلعه در دل کویر وجود داشته و به اصطلاح خزانه آنها بوده است.


تمام است

تجربه این سفرنامه این را به من می‌گوید که در اسرع وقت هر آن چیزی که می‌خواهی بنویسی را بنویس چون اگر به موقع ننویسی دیگر می‌ماند برای زمانی که کلی کار داری و حال و حوصله نوشتن شاید نداشته باشی و در نهایت این سفرنامه ناقص می‌ماند و می‌دانی که دیگر هیچ وقت به سراغش نخواهی رفت. می‌خواستم برای این سفرنامه یک جمع بندی بنویسم که دیگر آن را هم نمی‌نویسم. حتی میل و فرصت بازنویسی و ویرایش هم ندارم، ایرادات بماند بر عهده من و بی حوصلگی و تنبلی که کردم. 

چیزی شبیه به سفرنامه (شیراز و بوشهر؛ نوروز 95)

ماه‌های آخر 94 بود که خستگی امانمان را بریده بود. سفر یکی از اصلی‌ترین کارهایی است که انسان می‌تواند در آن خستگی در کند. بعد از فکر و بررسی‌های گوناگون تصمیم گرفتیم که به جنوب سفر کنیم. تعریف جزیره هرمز را شنیده بودیم و دلمان می‌خواست جای نو و خاصی را ببینیم. تورهایی که به آنجا می‌رفت مناسب حال ما نبود. قشم را انتخاب کردیم. باز هم آنطور که باید می‌شد، نشد و به صورت کامل فکر سفر را در زمستان 94 از سرمان بیرون کردیم. هرمز و قشم بماند برای سفرهای بعدی.

دیگر نمی‌توانستیم به سفر فکر نکنیم. 94 با اینکه سال خوبی بود ولی خیلی خسته کننده بود. فشار کار آنقدر زیاد بود که می‌خواستیم برای چند روز هم که شده از همه چیز فاصله بگیریم و به چیزی فکر نکنیم. شیراز را انتخاب کردیم. شهاب که اهل شیراز است، پیشنهاد داد که آنجا را امتحان کنیم. نزدیک بودن بوشهر به شیراز (که آنقدرها هم نزدیک نبود) باعث شد که مقصد اول شیراز شود و بعد از آن چند روزی را در بوشهر بگذرانیم.

عیدهای تهران آنقدر زیباست که دل کندن از آن کار سختی است. گویی این شهر زیبایی خود را نگه می‌دارد و در این چند روز نشان می‌دهد. اما هر طور که بود اول فروردین 94 به مقصد شیراز حرکت کردیم.

شیراز واقعا دوست داشتنی است؟

اولین باری بود که به شیراز سفر می‌کردم. شیراز برای من با چیزهایی که از آن شنیده و خوانده بودم، بدون آنکه ببینمش شهری دوست داشتنی بود. اما قبل از اینکه به شیراز برسیم گفتگو با یک توریست فرانسوی باعث شد که آنقدر زود در مورد چیزی قضاوت نکنم. وقتی در حین پرواز با توانایی اندکم در زبان انگلیسی با او صحبت می‌کردم، در مورد ایران از او پرسیدم و جواب جالبی به من داد. او که نمی‌دانم چرا اسمش را نپرسیدم به من گفت که نظری ندارم. باید اول ایران را ببینم تا بتوانم نظر دهم.

این جمله باعث شد که تلاش کنم با ذهنی خالی به شیراز نگاه کنم. ابتدا مسیر فرودگاه تا محل اقامت ما تمام تصویرهای مثبت من را بهم ریخت. شهری توریستی که سالیانه از داخل و خارج آدم‌های مختلفی به آن سفر می‌کنند نباید در ابتدا آنقدر بهم ریخته باشد و ذهنیت منفی ایجاد کند. اما رفته رفته همه چیز داشت بهتر می‌شد. درختان بلند و ساختمان‌های قدیمی و معماری فوق العاده بعضی از بناها حال خوبی به آدم می‌داد.

در شیراز که بچرخید در یک لحظه همه چیز را کنار هم می‌بینید. چند قدم آن طرف‌تر از باغی تاریخی با معماری فوق العاده، مغازه‌های لوکس و برندهای مختلف دیده می‌شوند. یا حتی نه، در نزدیکی آرامگاه سعدی که باغ زیبایی است، چیزی شبیه به حلبی آباد‌ را می‌توان دید. شیراز به مانند تهران شهر بزرگی نیست ولی به مانند تهران اختلاف طبقاتی در آن مشهود است.

بی خود نیست که دو شاعر بزرگ ایرانی شیرازی هستند. شاید من که خیلی روحیات شاعرانه ندارم هم اگر در آن باغ‌ها و بناهای فوق العاده زندگی می‌کردم شاعر می‌شدم. ویژگی اصلی که بعضی بناها را منحصر به فرد می‌کرد معماری آنها بود. آنجا بود که فهمیدم معماری تا چه حد می‌تواند بر روان آدمی تاثیر بگذارد. مایی که در تهران زندگی می‌کنیم با تمام وجود این نکته را می‌فهمیم. شهری که هر کس هر آنطور که دوست داشته برای خودش ساخته و هیچ هویتی برای آن نمی‌توان در نظر گرفت. وقتی در باغ عفیف آباد یا نگارستان قوام قدم می‌زنید متوجه خواهید شد که چگونه بر روی جزئی‌ترین چیزها فکر شده و یک بنای کامل خلق شده است. قطعا حال خوبی که در این مکان‌ها به آدم دست می‌دهد نقش معماری در آن بسیار تعیین کننده است. حال شهرهای بزرگی مثل تهران در این زمینه واقعا خراب است. نمی‌دانم آیا می‌شود فکری به حالشان کرد یا نه.

اما در این فضاهای لذت بخش باز هم مواردی دیده می‌شود که آدم را آزار می‌دهد. مثلا چندین دهه پیش مکان بسیار زیبایی مانند باغ عفیف آباد ساخته شده است ولی ما در دوران معاصر نتوانسته‌ایم سرویس بهداشتی مناسبی برای گردشگران در آن درست کنیم. سرویسی کثیف با چاه‌های بالا آمده چیزی جز سوء مدیریت را نشان نمی‌دهد. یا مثلا در مکان‌های دلنشینِ این چنینی سکوت یا یک موسیقی آرام می‌تواند جذاب باشد ولی پخش موسیقی «حامد پهلان» با صدای بلند یا فروش محصولات غیر فرهنگی در این مکان‌ها واقعا آزار دهنده است. بد سلیقگی فرهنگی تا آنجایی ادامه پیدا می‌کند که این موسیقی‌ها در آرامگاه سعدی هم شنیده می‌شود. باز جای شکرش باقی است که حافظ در این بین در امان بود و آواز شجریان آن فضای دلنشین و دوست داشتنی و با انرژی را تکمیل می‌کرد.

یکی از ویژگی‌های شیراز این است که بساط دور هم بودن و تفریح آن گویا همیشه به راه است. بماند که دورهمی‌های فرهنگی در این شهر فرهنگی هم به مانند دیگر شهرستان‌ها وضعیت مناسبی ندارد. شیراز سالن سینما یا تئاتر خوبی ندارد. ولی مردمانش دور هم خوش می‌گذرانند. حتی دیدیم که بعضی‌ها شام و ناهار خود را در پارک‌ها می‌خورند. یکی از عواملی که خوش گذرانی را در شیراز تسهیل می‌کند ارزان بودن خوراکی‌هاست. تجربه ما نشان داد که چهار عدد بستنی و فالوده و هویج‌بستنی به ده هزار تومان نرسید و از لحاظ کیفیت حرف نداشت. خرید همین موارد در تهران رقمی کمتر از 20 هزار تومان نمی‌شود. معروف بودن فالوده شیرازی در کنار ارزان بودن آن باعث شد که در چند مغازه آن را امتحان کنیم و تقریبا جایی را پیدا نکردیم که فالوده بدی برای مشتریانش عرضه کند.

کافه نشینی فرهنگی است که در همه جای دنیا مرسوم است و رفته رفته چند سالی است که علاوه بر تهران در اکثر شهرهای ایران نیز دیده می‌شود. شیراز نیز از این قاعده مستثنی نیست. ما دو تا از این کافه‌ها را امتحان کردیم. دو کافه‌ای که از همه لحاظ نقطه مقابل هم بودند. کافه‌ای دلنشین، آرام، زیبا با خوراکی‌های ارزان و با کیفیت در مقابل کافه‌ای شلوغ، پر سر و صدا و گران و بی‌کیفیت. «کافه خوب» تمام ویژگی‌های یک کافه خوب و حرفه‌ای را داشت و در مقابل آن «کافه بد» بیشتر شبیه دیسکو بود تا کافه. رقص نور، موزیک با صدای بلند که از آن ریمیکس رادیو جوان پخش می‌شد و فقط یک «میله» با دختری که از آن بالا و پایین می‌رود را کم داشت.

نیازی به گفتن ندارد که شیراز یکی از اصلی‌ترین شهرهای توریستی ایران به حساب می‌آید و سالیانه آدم‌های مختلفی از شهرها و کشورهای مختلف به این شهر سفر می‌کنند. اما به مانند دیگر شهرهای توریستی ایران (حداقل آنهایی که من دیده‌ام) غفلت از صنعت توریسم در آن مشهود است. صنعتی که اگر آن را جدی بگیریم بدون شک می‌تواند نقش نفت را در اقتصاد ایران کمرنگ کند. کج فهمی مقوله توریسم در همین نکته بس که ورودی مکان‌های تاریخی برای گردشگران خارجی 20 هزار تومان و برای ایرانی‌ها 3 هزار تومان بود. گویی با این کار به جای جذب توریست خارجی به دنبال فراری دادن آنها باشیم. نبود امکانات رفاهی و خدماتی به گردشگران دیگر موضوعی است که برای همگان عادی شده است.

از این نکات که بگذریم شیراز آنقدر مکان دیدنی دارد که در 5 روزی که ما آنجا بودیم فقط توانستیم چند مورد از آنها را ببینیم. آرامگاه سعدی و حافظ، بازار و حمام وکیل، باغ ارم و عفیف آباد، نگارستان قوام و تخت جمشید مکان‌هایی  بود که زمان اجازه داد آنها را ببینیم. مکان‌هایی که همچنان بعد از سالیان طولانی روح دارند. مکان‌هایی که می‌توان ساعت‌ها در آن قدم زد و لذت برد و فکر کرد.

کنار سعدی و حافظ می‌توان شعر خواند و حال خوبی داشت. جریان زندگی در بازار وکیل کاملا دیده می‌شود. معماری عفیف آباد و نگارستان قوام فوق العاده و عظمت تخت جمشید غیر قابل انکار است.

جدی نگرفتن توریسم فقط در سطح کلان مدیریتی نیست و بخش زیادی از گردشگران هم آن را جدی نمی‌گیرند. ریختن زباله در شهر کافی نبود، مکان‌های تاریخی هم به آن اضافه شد. شنیده بودم که یادگاری نوشتن روی مکان‌های تاریخی چیزی است که متاسفانه همه جا دیده می‌شود ولی شدت آن را هیچ وقت باور نمی‌کردم. تخت جمشید با قدمت حدود 2500 سال پر است از یادگاری‌هایی که مردمان کشورمان از شهرهای مختلف روی آن حکاکی کرده‌اند. تحلیل این پدیده از سواد اندک من فراتر است ولی جامعه شناسان و انسان شناسان و روان شناسان و ... می‌گویند که میل به جادوانگی است. من ولی نمی‌دانم.

چیزی که در تمام مکان‌های تاریخی می‌شد آن را به وضوح دید علاقه مردم به ثبت لحظات خود در این مکان‌ها بود. در برخی موارد شاهد آن بودیم که خیلی‌ها بیشتر عکاسی می‌کردند تا جایی را ببینند. من هم عکاسی و عکس را دوست دارم. ثبت لحظات در سفر هم برای من جذاب است ولی تلاش می‌کردم که بیشتر ببینم. بعد از آن چیزهایی را که دیدم با دوربین ضعیف گوشی همراهم ثبت کنم. هر جا که می‌رفتیم یک «لشگر مونوپاد» با تمام قوا حاضر بود و از نماهای مختلف از خود و محیط اطرافش عکس می‌گرفت.

در تهران به ندرت به بازار سر می‌زنم. مگر آنکه چیزی نیاز داشته باشم. این اتفاق هم سالی دو سه بار برای خرید لباس اتفاق می‌افتد. اما در سفرها یکی از کارهایی که دوست دارم حتما انجام بدهم این است که گشتی در بازار آن شهر بزنم. حال این بازار هرچقدر که سنتی‌تر و قدیمی‌تر باشد برایم جذاب‌تر است. بازار وکیل شیراز یکی از بهترین بازارهایی بود که تا به حال آن را دیده بودم. بازاری سنتی که پر است از صنایع دستی. اینکه اجناس چینی تا آنجا نیز راه پیدا کرده است خیلی دور از ذهن نیست ولی در بازار وکیل زندگی جریان داشت. این حس را در بازار بوشهر هم تجربه کردم. یک خیابان که درون کوچه‌هایش پر است از مغازه‌های مختلف. این نوع از بازارها برخلاف این مراکز خرید غول پیکر که هر روز دارند یک گوشه از شهر و کشورمان سبز می‌شوند، روح دارند و می‌شود در آن‌ها قدم زد و حال خوبی داشت.

اما در مقابل این مگامال‌های ترسناک، پر از انرژی منفی‌اند. یکی از بزرگ ترین آنها در شیراز است. مجتمع خلیج فارس با مساحتی نزدیک به 500 هزار متر مربع. وقتی در آن قدم می‌زدیم تا چشم کار می‌کرد مغازه بود و هر چیزی که فکرش را بکنید در آنها پیدا می‌شد. با خودم فکر می‌کردم که دنیای امروز دنیای این‌هاست ولی آیا نمی‌شود حتی همین مکان‌های به این بزرگی را طوری ساخت که با زیست جهان ما نزدیکی بیشتری داشته باشد؟ یا اصلا این به کنار. آیا نمی‌شود اجناسی که در این اقیانوس به فروش می‌شود تولیدات خودمان باشد و کار تولید شود و ....؟

روزهای آخر سال هوا کاملا تغییر می‌کرد. بعضی اوقات گرم و بعضی اوقات سرد. این حالت کاملا در این سفر یک هفته ای دیده می‌شد. روزهای اول در شیراز اندکی سرد بود. رفته رفته سرما بیشتر شد و باران و تگرگ هم آمد. هوای بوشهر به معنای کامل کلمه بهاری بود. یعنی ما در این یک هفته تمام چهار فصل سال را با هم تجربه کردیم. لذت بردن از آب و هوا در ایران موهبتی است که نمی‌دانم در دیگر نقاط جهان چگونه است. یعنی می‌شود جایی از دنیا را پیدا کرد که اینگونه باشد؟ قطعا می‌شود پیدا کرد و خوشحالم که ما در این ایران می‌توانیم این تجربه را داشته باشیم.

وقتی از شیراز خارج می‌شدیم جواب سوالم را پیدا کرده بودم. بله. شیراز واقعا دوست داشتنی است.

بوشهر؛ آرامش «بعد» از طوفان

طبق برنامه، پنجم فروردین به سمت بوشهر حرکت کردیم. یک ماشین دربست گرفتیم و برخلاف تصور ما راه طولانی بود و حدود 6 ساعتی در راه بودیم. جاده شیراز به بوشهر واقعا دیدنی ولی یک تصادف و ترافیک حاصل از آن کار را خراب کرد. یک پراید و پژو از روبرو به هم خورده بودند و حال هر دو آنها خراب بود. نمی‌دانم چرا با خودمان بد رفتاری می‌کنیم. وضعیت راه‌ها و ماشین‌ها که دیگر نیاز به توضیح ندارد چرا خودمان رعایت خودمان را نمی‌کنیم.

زیبایی‌های این جاده در دشت‌های عظیمی که در آن بود دیده می‌شد. واقعا دوست داشتنی بود. بعضی قسمت‌های آن کاملا شبیه به شمال بود. ترکیب آب و رنگ سبز و هوای خوب همه ما را یاد شمال می‌اندازد.

خب دیگر شب شده است و ما به بوشهر رسیده‌ایم. تجربه این سفر نشان داد که دیگر بدون هماهنگی قبلی برای محل اقامت و مسائلی ازین دست به جایی سفر نکنیم. ما بر این تصور بودیم که به هتل‌های شهر می‌رویم و اتاقی با قیمتی بالاتر برای دو شب کرایه می‌کنیم. اما تصور ما اشتباه بود. بوشهر یک هتل دارد و چند هتل آپارتمان. همه آنها پر بود. شهر پر بود از کاغذهایی که در آن شماره تماس برای اجاره خانه و سوئیت نوشته شده بود. هر کدام را که زنگ می‌زدیم یا قیمت‌های بسیار زیادی را می‌گفتند، یا خیلی بزرگ بود، یا به مجرد اجاره نمی‌دادند. چند جایی را هم که دیدیم به هیچ وجه مناسب حال ما نبود.

خستگی راه و پیدا نکردن جای مناسب و رفتار نامناسب آدم‌های آنجا فشار زیادی به ما وارد کرده بود. بعضی‌ها به دنبال آن بودند که درآمد خوبی از مسافرانی مثل ما کسب کنند ولی خب ما مانع این اتفاق می‌شدیم. در این بین اتفاق جالبی افتاد. جواد و شهاب یک روحانی میانسالی را دیدند و شروع کردند به او غر زدن که چرا شهر شما اینگونه است و رسم مهمان نوازی را رعایت نمی‌کنید. آن روحانی هم بعد از اندکی معاشرت با ما این وعده را داد که من می‌روم و برای شما جای مناسبی فراهم می‌کنم. شماره ما را گرفت و رفت.

وعده او به مانند دیگر وعده‌های روحانیون برای ما جدی نبود. از طریق یکی از آشنایان یک سوئیت رایگان با امکانات مناسب پیدا کردیم و آن دوست بزرگوار جور تمام همشهری‌هایش را کشید و تمام آن ناراحتی‌ها را جبران کرد. در حال حرکت به سمت محل استقرار خود بودیم که حاج آقای قصه ما تماس گرفت و توانسته بود که جایی برای ما تهیه کند. تشکر کردیم و قرار شد که فردای آن روز همدیگر را ببینیم.

آدم خاکی بود. ساکن قم ولی اصالتا بوشهری. در مهمانسرای امام جمعه شهر ساکن بود و در حیاط آنجا از ما پذیرایی کرد. وقتی فهمید که ما دانشجوی علوم سیاسی و حقوق هستیم پای بحث‌های سیاسی را وسط کشید. او سخت طرفدار وضع موجود بود و ما سخت منتقد. اندکی با او وارد بحث شدیم و چون حوصله فکر کردن به سیاست در تعطیلات را نداشتیم با شوخی و خنده بحث را تمام کردیم. ادب و روی گشاده «حاج آقا مجیدی» خاطره خوبی شد هرچند که دنیای ما با هم متفاوت بود.

قبل از رفتن پیش حاج آقا هم لب ساحل آقایی از ماشین پیاده شد و گفت: ودکا، ویسکی، عرق، آبجو خواستی بیا. از کنارش گذشتیم و به مسیر خود ادامه دادیم. معمولا هم همین کار را می‌کنیم. در مقابل مسائل مختلف از کنارش می‌گذریم و به آن فکر می‌کنیم. خوب است دیگر. آزاری به حال کسی نداریم. نه به حال این جوان مشروب فروش آزاری می‌رسانیم نه به حال حاج آقای به شدت معتقد به نظام.

من با اینکه اصالتا شمالی هستم ولی دریای جنوب را بیشتر دوست دارم. حس و حال بهتری دارد. زیباتر است. ما خیلی اهل هیجان نیستیم ولی سوار قایق موتوری شدیم و جوان بوشهری که آن را هدایت می‌کرد شروع کرد به جولان دادن در آب‌های خلیج فارس. بعد از چند دقیقه توانستیم به او بگوییم که ما خیلی دنبال سرعت و تکان‌های شدید دریا و ... نیستیم و می‌خواهیم اندکی وسط دریا بمانیم و برگردیم. شب‌های دریا هم واقعا دوست داشتنی است. از دل بازار مرکزی شهر بیرون آمدیم و به سمت ساحل رفتیم. زندگی در بازار جریان داشت. آرام کنار ساحل قدم می‌زدیم. صدای نی انبان و تیمپو یکهو با صدای دست زدن‌ها بلند شد. همه چیز در کنار هم قرار می‌گیرد تا حال خوب بوجود آید. اگر روزی صاحب قدرتی شدم دستور می‌دهم هر شب در میادین اصلی شهرها موسیقی زنده محلی اجرا کنند. این موسیقی‌ها همه چیز را با هم دارد. هویت، تاریخ، زبان، حال خوب.

خوابیدن کنار ساحل هم لذتی بود که در این سفر تجربه کردیم. فکر کنم روز آخر بود که یک ربعی کنار ساحل دراز کشیدیم و با صدای دریا خوابمان برد. یکی از آرام‌ترین و بهترین خواب‌هایی بود که در عمرم تجربه کردم. چه می‌شد اگر آدمی‌می‌توانست همین خواب راحت را هر روز تجربه کند.

جنوب است و غذای دریایی. تجربه طعم‌های مختلف و غذاهای گوناگون برایم جذاب است حتی اگر آن غذا خیلی باب میلم نباشد. چند جا ماهی‌های مختلفی را امتحان کردیم. دوست داشتنی بودند و لذیذ. رستوران‌های بوشهر مانند رستوران‌های تهران گران و شلوغ بود. بعضی از آنها موسیقی زنده جنوبی نیز داشتند که البته موسیقی پرشور جنوبی خیلی مناسب غذا خوردن نیست.

رفته رفته باید وسایلمان را جمع کنیم و از بوشهر هم خداحافظی کنیم. شانسی که داشتیم این بود که بعد از سفر نیازی نبود سر کار برویم و ادامه تعطیلات را در تهران می‌گذارندیم. اما به این فکر می‌کردم که اگر هواپیما سقوط کند چقدر خوب می‌شد. سه تایی با هم بودیم. بعد از یک هفته حال خوب و استراحت در اوج می‌مردیم.

چیزی شبیه به سفرنامه

چیزی شبیه به سفرنامه

«دانشجو را می‌برند کیش. چرا کیش؟ بگذارید اصفهان، مشهد، یک جایی که دستاورد معنوی داشته باشد. جوان را هر جا که ببرید آن کیف حلال خود را می‌کند. آن خوشی‌های جوانی که برای جوانان مجاز است. جوان را یک سفر روستایی هم ببرید برایش تنوع و شادی و شادابی دارد. حتما باید جوان را ببرند کیش که آنجا بعضی از ضوابط سست است؟ البته بر خلاف حق!» (آیت الله خامنه‌ای در جمع اعضای هیات دولت در دوران اصلاحات)

من که از جزیره فرار کرده بودم، پس الان در جزیره چه می‌کنم؟ نه نباید بترسیم. بطری‌نامه تمام شده و این چیزی که من می‌نویسم و شما می‌خوانید چیزی شبیه به سفرنامه است. نوشته‌ای در مورد سفر سه روزه ما به جزیره کیش. سفری که بعد از مدت‌ها فکر کردن و حرف زدن درباره آن بالاخره محقق شد. نه به آن خاطر که ما برای هر کاری مدت زمان زیادی فکر و برنامه‌ریزی می‌کنیم. به این خاطر که ما وقتی علاقه‌مند به کاری می‌شویم یا می‌خواهیم چیزی را تجربه کنیم تا شرایط آن ایجاد شود یا آن شرایط را ایجاد کنیم زمان زیادی می‌گذرد و حتی شاید اتفاق نیافتد. اما این بار محقق شد و ما تجربه سه روز سفر خوب را در کارنامه رفاقت‌مان ثبت کردیم.

مرگ رویایی

سفر هوایی در کشور ما به اندازه کافی ترسناک است و وقتی برای شرکت‌های سطح یک کشورهای توسعه یافته آن اتفاقات سقوط و برخورد با کوه و ... می‌افتد دیگر ما که به علل مختلف سیستم هوایی به هم ریخته و با کیفیت بدی داریم ترس را مضاعف می‌کند. اما برای ما هیچ اتفاقی بدی نیفتاد. سبزی پلو با مرغ بی مزه هواپیمایی زاگرس را خوردیم و در طول مسیر مزخرف گفتیم و خندیدیم. اما نکته‌ای که در تمام مسیر رفت و برگشت ذهن ما را به خود مشغول کرده بود این بود که اگر هواپیما سقوط کند و هر سه بمیریم چه مرگ رویایی داشته‌ایم. هر سه در کنار هم بعد از چند روز خوب این دنیا را ترک می‌کردیم. شاید خیلی خودخواهانه باشد چون به غیر از خودمان به آدم‌های دیگر فکر نکردیم ولی این مرگ سه نفره می‌تواند در آینده اتفاق خوبی برای ما باشد. یعنی به گونه‌ای باشد که هم زمان با هم بمیریم. تحمل اینکه قرار است دیگر یکی از عزیز‌ترین آدم‌های زندگی‌ات کنارت نباشد آنقدر سخت است که ترجیح دادیم با هم بمیریم ولی چیزی نشد و ما هنوز زنده‌ایم.

هتل، رستوران، کافه

هتلی که ما در آن بودیم از آنجایی که تازه افتتاح شده بود در وضعیت خوبی بود. حتی صبحانه‌های جذابش ما را که عادت به صبحانه خوردن نداشتیم را مجاب می‌کرد که حتما صبحانه مفصلی بخوریم. کلا دست جمعی صبحانه خوردن یکی از عوامل انگیزشی برای خوردن صبحانه است. از این حرف‌ها که بگذریم خنده‌دارترین اتفاق هتل آن بود که موقع تحویل اتاق گوشه یکی از حوله‌هایی که به ما داده بودند قرمز شده بود و از ما می‌پرسیدند آیا خانمی همراه شما بوده؟؟ و ما خنده‌مان گرفته بود که چگونه باید توضیح دهیم که نمی‌دانیم چه بلایی بر سر حوله آمده است. خسارت حوله را دادیم و تمام شد، اما این که اولین سوالی که از سه پسر در علت این موضوع می‌پرسند چنین چیزی است برای ما جالب بود.

خوردن و دستشویی رفتن یکی از بهترین لذت‌های دنیاست. اولی را به طور کامل و در بهترین شکل داشتیم ولی متاسفانه به خاطر اینکه دستشویی اتاقمان فرنگی بود لذت دستشویی رفتن را آنطور که باید تجربه می‌کردیم نداشتیم. حیف شد. اما ماهی و میگوهای نسبتا خوبی خوردیم. ماهی جنوب برای من که به ماهی‌های شمال عادت دارم تجربه جدید و دوست داشتنی بود. مخصوصا قلیه ماهی.

اعتیاد به قهوه و کافه نشینی یکی از مشکلاتی است که با ما آن روبروایم و نمی‌دانستیم در این چند روز باید چه کنیم. قهوه هتل را که تست کردیم و مزخرف بود. روز آخر به صورتی اتفاقی یک کافه بسیار خوب و دوست‌داشتنی پیدا کردیم و عقده این چند روز را در آنجا خالی کردیم. نمی‌دانم که چرا به این حالت عادت کرده‌ایم ولی با چند ساعت نشستن در کافه و خوردن قهوه و چایی حالمان خوب شد. هر چند که هیچ جا میرا نمی‌شود.

خیلج فارس

ما که سالی حداقل یک بار به شمال می‌رویم و حتما سری به دریا می‌زنیم، به دریای شمال عادت کرده‌ایم ولی باید اعتراف کنم که خلیج فارس به مراتب از دریای خزر زیباتر است. وقتی به کشتی یونانی رسیدیم واقعا محو آن همه زیبایی شدم و بی اختیار پشت سر هم عکاسی می‌کردم که این همه زیبایی را ثبت کنم. همیشه این عبارت «آب‌های نیلگون خلیج فارس» را شنیده بودم ولی این بار با تمام وجود حس کردم که خلیج فارس به معنای واقعی کلمه نیلگون است. صدای موج‌ها و برخورد آن با سنگ‌های آنجا آرامشی داشت که ساعت‌ها ما را با خود مشغول کرده بود. شب‌های اسکله هم زیبا بود. از آن بهتر ساحل مرجانی بود که هیچ آدمی جز ما سه نفر آنجا نبود و برای خود آواز می‌خواندیم و سکوت و تاریکی آخر شب را نفس می‌کشیدیم. برای ما که حس ناسیونالیستی زیادی هم داریم در کنار خلیج فارس بودن لذت دریا را دو چندان می‌کرد.

پایان

تقریبا اکثر آدم‌هایی که ما در این چند روز دیدیم هیچ کدامشان اهل کیش نبودند. همه از شهرها و استان‌های دیگر به کیش مهاجرت کرده بودند و مشغول انواع و اقسام کارها بودند. از فارس و کرمان و سیستان تا مازندران و گیلان مشغول به کار بودند. یا راننده تاکسی بودند یا مشغول کارهای خدماتی و ... . گردشگرها هم عموما از تهران آمده بودند. گردشگرها یا وضع مالی خوبی داشتند و بهترین ماشین‌های آنجا را کرایه می‌کردند و در شهر جولان می‌دادند یا مثل ما که از تاکسی استفاده می‌کردند و یا شب‌ها دوچرخه وسیله نقلیه آن‌ها بود. قصه دوچرخه سواری من هم جالب است. من تا 15، 16 سالگی دوچرخه سواری بلد نبودم و حتی الان هم حرفه‌ای نیستم. یادم می‌آید وقتی بابا برایم دوچرخه خرید برخلاف دیگر بچه‌ها هیچ حسی نداشتم و وقتی چند بار در حین یاد گرفتن زمین خوردم اندک ذوقی هم که داشتم از بین رفت. بعدها به صورت اتفاقی دوچرخه سواری یاد گرفتم و شاید اینکه الان نه موتور سواری بلدم و نه ماشین به خاطر همان حس و حال کودکی باشد. اما دوچرخه سواری شبانه ما لذت بخش بود. شهر خلوت محیط مناسبی بود برای چرخیدن و ما این حس خوب را تجربه کردیم.

نکته‌ای که این چند روز ذهن من را به خودش درگیر کرد آن بود که وقتی با یک بخش کوچکی از صنعت توریسم در ایران روبرو شدم به این فکر رفتم که این کشور می‌تواند از این لحاظ یکی از بهترین کشورها برای جذب گردشگر باشد و می‌تواند برای این حجم بیکاری در جامعه ایجاد شغل کند. وقتی از تمام استان‌ها و شهرهای دور و نزدیک برای کار به کیش می‌آیند چرا این امکان برای دیگر نقاط این کشور فراهم نشود. وقتی به طبیعت ایران نگاه می‌کنیم از کوه و جنگل تا دریا و کویر در آن وجود دارد. وقتی به مکان‌های تاریخی رجوع می‌کنیم از دوران باستان تا معاصر جاذبه‌های گردشگری وجود دارد. چرا از این بستر مناسب برای جذب درآمد و شغل استفاده نمی‌شود. وقتی یک جوان بلوچ را دیدم که در کیش کارگری می‌کند خوشحال شدم چون او در آنجا وقتی چشمانش را باز کرده چیزی جز قاچاق و اسلحه و مواد و ... ندیده و به کیش آمده تا کار کند و از آن فضا دور باشد. نمی‌دانم راضی بود یا نه ولی قطعا از آن وضعیت حاشیه‌نشین بودن با کم‌ترین امکانات می‌توانست بهتر باشد.

خیلی بهتر از این می‌توان از این ظرفیت‌ها در کشور استفاده کرد که متاسفانه نمی‌شود. البته برخلاف حق!