چند وقتی میشود که مسائل علمی برایم تبدیل به یک دغدغه جدی شده است. از آن دغدغههایی که در ذهنم برایش پروژهای تعریف کرده و دارم تلاش میکنم که به سمتش حرکت کنم. از آن حرفها و ادعاهای بزرگی است که دارم. شاید اندازه این حرفها نباشم ولی خب چه میشود کرد. برایم مهم شده است و دوستش دارم. مفید بودن را همیشه دوست داشتم و امروز در این راه میبینم که میتوانم مفید باشم. این راه هم مثل باقی راهها چاله و سرعت گیرهای خودش را دارد و قاعده بازیاش را باید رعایت کرد.
کسب مدرک جزوی از قاعده این بازی است و برای رسیدن به این هدف باید بر اساس قواعد بازی، بازی کرد. کنکور، تست، حفظ کردن چیزهایی است که هر کسی مسیرش به دانشگاه خورده باشد با آنها روبرو شده و آزارش دادهاند. من برای انجام آن پروژه ذهنی نیاز به مدرک دکتری دارم و برای رسیدن به آن باید کنکور و تست و مصاحبه و این چیزها را پشت سر بگذارم. همه چیز ماجرا درس و دانشگاه و علم برایم شیرین است جز این بخش جبری آن. این قاعده بازی که مجبورت میکند فارغ از علائق و کارهایی که میدانی درست است عمل کنی. در این بین من کمی پوست کلفتم و دوام میآورم. سنتهای علمی عقب ماندهای که دست از سرمان بر نمیدارد یکی دو تا نیست. نمیخواهم به آسیب شناسی این حوزه بپردازم که خودش کار مجزایی میطلبد ولی میخواهم بگویم این بخش جبری ماجرا از آن بخشهایی است که اگر با آن تعامل درستی نشود میتواند آدم را از همه چیز در این حوزه بیاندازد. سرخوردگی، بی میلی، نا امیدی و بی حرکتی و عدم تولید چیزهایی است که از این بین نتیجه میشود و باید برای آن فکری کرد.
نمیدانم میشود برای آن کاری کرد یا نه ولی یاد گرفتهام که پذیرشم را بالا ببرم. اگر نمیتوانم قاعده بازی را تغییر دهم باید آن را بپذیرم. با پذیرش میشود خیلی راحتتر پیش رفت. حتی اگر نتوانی تغییری در قاعده بازی ایجاد کنی.
26 دی 96 ساعت 15:50
روایتی شخصی که تلاش میکند این روزها را تحلیل کند
هشتاد و هشت هنوز به 18 سالگی نرسیده بودم و چند ماهی برای اینکه بتوانم رای بدهم کم داشتم. اما تب و تاب آن روزها همه را درگیر کرده بود. من هم درگیر آن ماجراها شدم. قبل از انتخابات به دنبال خبرهای دسته اول و میتینگهای خیابانی بودم و بعد از انتخابات نیز به مانند باقی آدمها درگیر این شکاف سیاسی اجتماعی. شور و هیجان و احساسات در اوج بود - آنجا بود که برای اولین بار با کنش سیاسی در خیابان آشنا شدم- . آن زمان نمیدانستم که چه خبر است و این کارها از کجا نشات میگیرد و تاثیر و تاثرات آن چیست. حتی همین عامل احساسات داشت کار دستم میداد و کمی تا قسمتی در خیابان خطر هم میکردم.
شکاف شکل گرفته بود و دیگر کاری نمیشد کرد. همیشه گفتهام رسول 22 خرداد 88 یک آدم است و رسول روز بعد آدمی دیگر. یک سال بعد از آن ماجرا تصمیم گرفتم که از مهندسی بگذرم و وارد فضای آکادمیک علوم سیاسی شوم – یکی از بهترین تصمیمهای زندگی- . سالهای اول خواندن این مباحث جدای از آنکه برایم به شدت جذاب بود این نکته را متذکر میشد که هیچ دانشی ندارم و سیاست و اجتماع آنقدر پیچیده هستند که نمیشود به این راحتیها از دل آن تحلیلی بدست آورد و نتیجهای گرفت و حکمی صادر کرد. خواندم و خواندم و خواندم. به اندازه خودم. نه زیاد. هنوز هم دارم میخوانم و میخوانم. قطعا هیچ وقت به صورت کامل نمیشود گفت که دیگر متخصص شدهام. ولی نمیتوانم که نخوانم. اگر قرار است در این حوزه کار و پژوهش کنم باید بخوانم.
در گیرودار خواندن به سراغ 88 رفتم و آن را بازخوانی کردم. دیگر نه به عنوان کسی که از سر هیجانات میان میدان است. به عنوان کسی که تلاش میکند پژوهش کند. دیگر خبری از آن احساسات نبود. بسیاری از قضاوتها و حکمهای آن روز تغییر کرد. وقتی از زوایای مختلف به یک پدیده سیاسی اجتماعی نگاه میکنی آن هم بعد از چند سال دیگر نمیتوانی به همان نگاه قبلی وفادار باشی و حکمها و قضاوتهایت هم تغییر میکند – آنجا بود که کم کم فهمیدم باید از پیشفرضهای ذهنیام فاصله بگیرم و تلاش کنم خالیالذهن به سراغ مسائل این چنینی بروم- .
همه اینها را سر هم کردم تا به امروز برسم. جامعه ایران مثل همه ما دستخوش تغییر است. همه در حال تغییر هستیم. من که 88 یک نگاه داشتم و تا حدود سه سال همه چیز را بر آن قاعده تحلیل میکردم امروز جور دیگری تحلیل میکنم. امروز در سه گانه انقلاب، اصلاح و انفعال در تلاشم که از انفعال دوری کنم و اصلاح پیشه کنم و دور نگاهی به انقلاب داشته باشم و روی آن پژوهش کنم. هیچ چیز ثابت نیست. شاید فردایی بیاید و من حرف دیگری بزنم چون به زاویه دید دیگری رسیدهام.
این روزها هم میگذرد. شکاف دیگری ایجاد شده و شاید شکافهای قبلی عمیقتر شدهاند. در برهوت ناامیدی دست و پا میزنم. به راهی که شروع کردهام شک میکنم و باز آن را مرور میکنم. اصلا مگر میشود بدون شک و تردید زندگی کرد. آنتیتزی مقابل تز من یا ما قرار میگیرد و از دلش سنتز جدیدی تولید میشود و این چرخه تا زندگی هست ادامه دارد. به خاطر همین است که دیگر حکم قطعی و ثابت برای تمام زمانها و مکانها دادن را اشتباه میدانم. امروز فکر میکنم که این راه درست است. فردا را نمیدانم.
این روزها اما بیشتر از همیشه فهمیدهام که چقدر زندگی را دوست دارم. مهاجرت که خوره ذهن نسل ما و قبل ما بوده و هست این روزها بیشتر به سراغم میآید. بیشتر به آن فکر میکنم. این هم تلاشی است برای رویا؟ یا شاید تلاشی است برای بقا. زندگی بدون آدمهایی که دوستشان داری و دوستت دارند بی معنی است. یعنی آن تنهایی که همیشه برایم جذاب بوده و هست؛ چیزی است در کنار علاقه به آدمهای زندگی. قسمت تلخ ماجرا آنجاست که این شکافها روی روابط انسانیمان هم تاثیر گذاشته و میگذارد. دوست و رفیق و آشنایی که دیروز هم صحبت و همراهت بود شاید امروز به خاطر همین شکافها دیگر کنارت نباشد و مقابلت قرار بگیرد. این تقابل فکری طبیعیترین اتفاقی است که برای آدمها میافتد ولی مشکل آنجاست که این تقابل به سطح زندگی سرایت پیدا میکند و دیگر حتی آن رفاقت و همراهی هم نمیتواند جلوی این فاصلهها را بگیرد.
یادم هست در یکی از روزهای شلوغ 88 در آن طرف ماجرا چهره آشنایی دیدم. رفاقتی نبود ولی آشناییت چرا. هر دو از هم نگاهمان را دزدیدیم. این اتفاق شوکی عجیب بود. امروز شاید بتوانم بگویم که زندگی فارغ از تمام دعواهای سیاسی و ایدئولوژیک و حقیقتمآبانه مهمترین چیزی است که میشناسم و نباید آن را فدای هیچ چیز دیگری کرد. شاید دارم شعار میدهم، شاید باز هم مورد شماتت قرار بگیرم.
دارم تلاش میکنم که روایت کنم. حالم را روایت کنم. اما برای روایت کردن این حال باید به سراغ تحلیل بروم تا این روایت را دقیقتر و جدیتر و واضح تر کند. تلاش میکنم از سواد اندکم استفاده کنم. شاید روایتم را طولانی کند ولی به اصل ماجرا که روایت حال و هوای این روزهای من و شاید دیگر آدمها هم باشد کمک میکند.
کمی به عقب بازگردیم. به سال 92. دوره هشت ساله احمدینژاد تمام شده است. کشور شرایط سختی را میگذراند. تحریمهای اقتصادی، رکود تورمی، شکافهای اجتماعی سیاسی که 88 مهمترین آن است و همچنین شکاف در ساختار قدرت و صاحبان قدرت، بحرانهای منطقهای و مناسبات حاکم بر سیاست خارجی ایران. تقریبا همه چیز به هم ریخته است. حسن روحانی با کمک اصلاحطلبان و با طرح شعارهایی که نیازی به تکرار آن نیست به قدرت میرسد. چهار سال میگذرد، اوضاع کمی بهبود یافته ولی همچنان نه شکافها ترمیم شده و نه بحرانهای اقتصادی دوای درد مناسبی پیدا کرده است. هر چه بوده اتفاق عمیق و ماندگار و نهایی به جز چند مورد اندک به وجود نیامده. دولت روحانی در اردیبهشت 96 دوره دوم را باید شروع کند. چالش سختی است. رقیب جدیتر از 92 وارد عرصه میشود و البته روحانی هم بیکار نمینشیند. این بار هم استراتژی خاصی را دنبال میکند و پیروز میشود. فرقی که این بار با دوره قبل دارد این است که روحانی چهره خاصتری از خود در انتخابات نشان میدهد. دیگر از آن سیاستمدار محافظهکار محاسبهگر خبری نیست. حرفهایی میزند که در تاریخ جمهوری اسلامی بیسابقه است. دو گانهای درست میکند که از دل آن با رای بالایی بیرون میآید. مطالبات و توقعاتی ایجاد میکند که حتی برخی از حامیان و نزدیکانش هم متعجب میشوند. همان روز خیلیها پیشبینی این را میکنند که این توقعات خطرساز است. انتخابات که تمام میشود روحانی به چهره قبلی خود باز میگردد. همان سیاستمدار اهل معامله و بده بستان، همان فردی که سیاستهای خاص خودش را دارد و معامله برایش در سیاست مهمترین چیز است و خیلی به سمت نگاههای حقیقتمآبانه نمیرود و نخبهگرایانه تحلیل میکند.
میل به داشتن قهرمان در فرهنگ و جامعه ایران خیلی زیاد است. از سیاست فاصله بگیریم در ادبیات و سینما و هنر هم قهرمانها جذاب هستند. در سیاست هم پر است از این قهرمانهایی که مردم دوستشان دارند. مصدق به عنوان یک قهرمان ملی برای مردم دوست داشتنی است یا حتی چگوارا یا حتی در سطحی پایینتر همین خسرو گلسرخی. چرا راه دور برویم. میرحسین موسوی. او اگر امروز از حصر خارج شود و باز به قدرت برگردد دیگر این محبوبیتی را که در قالب یک قهرمان دارد نخواهد داشت.
اما فروغیها و قوام السلطنهها و امینیها و هاشمیرفسنجانیها چون اهل سیاست هستند و قهرمان نیستند اقبال آنچنانی ندارند. مگر نمیشنویم که در کوچه و خیابان میگویند: «جای مردان سیاست بنشانید درخت تا هوا تازه شود». این را بگذارید کنار تضاد تاریخی دولت و ملت در ایران. این را بگذارید کنار عدم شکلگیری نهادهای مدرن در ایران. این را بگذارید کنار اینکه «آی ملت مدرنیته رو اخلاق سگ آورد» و خودش پا نگرفت و با زور بود که امروز خیلی از چیزهای دیگر را داریم. بعد در این وضعیت مگر میشود سیاست مداری که اهل معامله است و قولهایی داده که نمیتواند عملیاش کند را دوست داشت و حرفش را گوش کرد؟
تا این جا سطحیترین بخش ماجرا را با هم مرور کردیم. توقعات از آدمی که بخشی از اوصاف به قدرت رسیدن و شخصیتاش را گفتم برآورده نشده و طبعا نارضایتیهایی ایجاد میکند. بخش اصلی در چیزهای دیگری است. جمهوری اسلامی حدود 40 سال از عمر خود را گذرانده و فراز و فرودهای زیادی را تجربه کرده است. اما چیزی که امروز ثمره وضعیت این دوره است در یک مثلث خلاصه میشود. بحران مشروعیت، ناکارآمدی و فساد سیستماتیک.
سعی میکنم بیشتر و سادهتر توضیح دهم. هر ساختار سیاسی برای اینکه راحتتر حکومت کند و هزینه حکومتداری را کم کند به دنبال منبع مشروعیت میگردد. در گذشته منبع مشروعیت را به امری بیرونی اطلاق میکردند (منبعی الهی یا فر ایزدی). یا میگفتند که فلان گروه به علت توانایی که دارند (مثلا فلاسفه) یا قدرتی که دارند (آریستوکراتها) باید قدرت را در دست بگیرند و حکومت کنند. در طول تاریخ این تفکر تغییر میکند و به دموکراسیهای امروزی میرسیم که منبع مشروعیت حکومت را مردم میدانند. بحران مشروعیت امروز از آنجایی نشات میگیرد که تکلیف معلوم نیست. ترکیبی از همه اینها هست و نیست. از طرفی حکومت از آن خداوند است از طرفی فقها حق حکومت کردن دارند و از طرفی مردم هم صاحب حقوقی تعریف شدهاند. طرفداران این تفکر تناقضی در این وضعیت نمیبینند ولی من اینگونه فکر میکنم که در عمل این وضعیت کاملا به وجود آمده است. وضعیتی که به فراخور نیاز از یک بخشش استفاده میشود. این در وضعیتی است که دو ضلع دیگر مثلث یعنی ناکارآمدی و فساد سیستماتیک هم به این اخلال در مشروعیت دامن زدهاند.
احتمالا اسم دولت رانتیه را شنیدهاید. دولتی که جدای از منبع مشروعیتش که مردم نیستند منبع درآمدش را هم مردم تعریف نمیکند. نفت و درآمدهای نفتی عاملی است که دولت ایران در تاریخ را تبدیل به یک دولت رانتیه کرده. دولتی که از مردم در قالب مالیات یا هر چیز دیگر پولی نمیگیرد و طبیعتا خدماتی ارائه نیم دهد و پاسخگو نیست. دولتی که منبع اصلی درآمدش منابع نفتی است و این عدم پاسخگویی باعث میشود که فساد و ناکارآمدی نیز شکل بگیرد. قدرت پدیدهای است فساد آور و وقتی محدود و پاسخگو نشود طبیعتا فساد ایجاد میکند و ناکارآمدی بخش دیگری از این وضعیت را میسازد. اگر روزی میشنیدیم که فلان مقام مسئول نزدیکانش را سر کار آورده یا از امکانات دولتی استفاده شخصی میکند و اینها نمونههای فساد بود امروز از اختلاسها و دزدیها و املاک و حقوقها و رانتهای نجومی به عنوان فساد یاد میکنیم. نمونهها دیگر آنقدر بزرگ شده است نارضایتیها در هر شکلی طبیعی جلوه میکند.
در ساختارهای توسعه یافته رسانهها، احزاب، گروههای فشار و تشکلهای مردمی هستند که به عنوان جامعه مدنی قدرت را محدود و مردم را آگاه میکنند تا مانع این نابسامانیها و بهمریختگیهایی که گفتم شوند. در تاریخ ایران هیچ کدام از اینها به مانند دیگر نهادها به صورت کامل شکل نگرفته و همین امر باعث شده است که هم راحتتر حذف و سرکوب شوند و هم سختتر میان مردم اقبالی کسب کنند. هنوز نسبت به احزاب در جامعه عدم اعتماد وجود دارد و رسانهها نیز آنچنان که باید در بین مردم معتمد نیستند. اینها باعث میشود که وضعیتی شکل بگیرد که گرایشات به سمت نهادها و آدمها و رسانههای غیررسمی بیشتر شود. رشد تکنولوژی و شیوع شبکههای اجتماعی در بین توده مردم عامل دیگری است که باید به آن توجه کنیم. اسمارت فونها امروز در دست همه هست و هر کسی حداقل در یکی از شبکههای اجتماعی عضویت دارد. دوران رسانههای رسمی سر آمده. کوچکترین ناکارآمدی به گوش همه میرسد. کمترین فساد دست به دست بین مردم میچرخد. ذات رسانه برجستهسازی و اغراق است. بماند که بسیاری از بهمریختگیها نیازی به اغراق ندارد. دیگر بودجه که یک بحث کاملا تخصصی است موضوع صحبت محافل خانوادگی میشود. دیگر فقط طبقه متوسط نیست که می بیند در جامعه و سیاست چه خبر است مردم کوچه و بازار هم میبینند. نه تنها میبینند که حس میکنند.
در بحثهای روانشناسی اجتماعی داریم که احساس یک چیزی از خود آن چیز بدتر و خطرناکتر است. احساس عدم امنیت از خود عدم امنیت بدتر است، احساس تبعیض، بیعدالتی و هزاران چیز دیگر از خود آن موضوع خطرناکتر است. امروز نه تنها این احساسها در جامعه وجود دارد که خود این نابسامانیها هم دیده میشود. رسانهها در ایجاد این حسها به شدت موثر هستند و صاحبان امور نیز برخورد درستی با آنها و مردم ندارند. به جای ارتباط موثر و صمیمانه با این بخش از جامعه به سراغ حذف و فیلتر و محدودسازی میروند و که در نهایت نتیجه عکس گرفته میشود.
این ساختاری که تا حدودی اوصافش را مرور کردیم یک ویژگی مهم دیگر هم دارد و آن ایدئولوژیک بودن است. ایدئولوژی یک وضعیت هنجاری ایجاد میکند. باید و نباید. صفر و صد. حال اگر این ایدئولوژی دینی هم باشد تمام این ویژگیهای گفته شده را تشدید میکند چون نگاهی حقیقت مآبانه به تمام مسائل دارد. شما یا در کنار حق هستید یا باطلید. جبهه حقی وجود دارد که مقابل جبهه باطل ایستاده و یا هر چیزی که در مقابلش قرار بگیرد وارد جبهه باطل میشود. این وضعیت به بستهتر شدن هر چه بیشتر فضا میانجامد و هر چه فضا بیشتر بسته شود فضای نقد و اصلاح هم بستهتر میشود.
در طول سالیان پس از انقلاب گروههای مختلفی که نگاه متفاوتی داشتند و نقادی و اعتراض میکردند هر یک به طریقی کنار زده شدند. حتی آدمهایی که خود را در چارچوب سیستم تعریف میکردند و میکنند نیز شامل همین وضعیت شدند. مهدی بازرگان و جریان نهضت آزادی خیلی زود این قاعده شامل حالش شد و بعدها محمد خاتمی و اصلاح طلبان نیز به این لیست اضافه شدند. وقتی آدمهایی که خود را درون سیستم تعریف میکنند اجازه فعالیت نداشته باشند به این خاطر که با روایتهای رسمی سیستم همسو نیستند معلوم میشود که شرایط برای دیگر گروهها چه وضعیتی خواهد داشت.
هر چقدر میخواهم خلاصه کنم نمیشود. این مشکل از من است که نمیتوانم حرفهایم را کوتاه بزنم. میدانم که حوصلهتان سر رفته. اما کمی صبر کنید تا آخرین بخش از این تحلیل را هم مرور کنیم. ایران با وضعیت ژئوپلتیکی که دارد هیچ وقت نمیتواند در عرصه روابط بینالملل منفعل باشد. چه بخواهد چه نخواهد با تحولات منطقه درگیر میشود و بهتر آن است که کنشی فعالانه داشته باشد. بماند که گرایشات ایدئولوژیک و همچنین پیشینه تاریخی ایرانیان اجازه این را نمیدهد که سیاست خارجی منفعلانهای را پیش بگیرد. سیاست خارجی فعال و خوب و موثر نیاز به پیشزمینههایی دارد که یکی از آنها وضعیت داخلی سامان یافته است. نمیشود در داخل مشکلات و شکافهای متعددی در زمینههای مختلف داشت و متوقع بود که در سیاست خارجی فعال و موثر عمل کرد. در این دوگانه مطالبههایی نیز شکل میگیرد که چرا وقتی در داخل مشکلات بزرگی وجود دارد سیاست ها به سمتی برود که توجهات به بیرون بیشتر از داخل باشد. همه میدانیم که حتی اگر هزینههایی که برای سیاست خارجی میشود را تغییر داده و معطوف به مسائل داخلی کنیم باز هم ضعف ساختاری و همچنین زیاد بودن مشکلات شرایط را تغییر نمیدهد ولی این توقع در کنار باقی توقعات وجود دارد که باید برای این مساله نیز فکری کرد و مسائل داخلی را در اولویت گذاشت.
میشود به شکافهای قومی و منطقهای و نژادی و جنسیتی هم اشاره کرد اما باید خلاصه کنم. همه این مسائل را کنار هم بگذارید. انفجار طبیعیترین اتفاقی است که میافتد. این حجم از نارضایتی در تمام این سالها خودش را نشان داده. میزان بالای بحرانهای اجتماعی در تمام این سالها داشت همین بحرانها را فریاد میزد. اینکه عدهای در سطح کشور به خیابان بیایند و دست به اعتراض و حتی اغتشاش و تخریب بزنند معلول همین وضعیت است که اگر برای آن فکری نشود باز هم تکرار خواهد شد. این بار دیگر در اعتراضات شاهد طبقه متوسط شهری و دانشجویان نیستیم. جریان اصلی را توده مردمی شکل دادهاند که اصلیترین مطالبه آنها وضعیت اقتصادی و تبعیضی است که دارد روانشان را درگیر میکند.
به خودم بر میگردم. به این سالهایی که گذشت. از همان 88 تا امروز. تاریخ خواندن از آن کارهایی است که حالم را جا میآورد. مرور تاریخِ خودم هم دست کمی از این حال ندارد. از آن شور در بچگی رسیدهام به وضعیتی که شاید پیرمردها در سنین بالا دارند. محافظهکاری. شور و هیجان تا انتهای سال 90 با من بود. آن زمان که انتخابات مجلس را تحریم کردیم و فکر میکردیم با این اتفاق صدای اعتراض خود را به گوش صاحبان قدرت میرسانیم و در جهت آرمانهایی که داشتهایم ادامه خواهیم داد. مدت زیادی نگذشت که تغییر شروع شد. تغییر در زندگی، اعتقادات، آرمانها و تفکرات سیاسی. دیگر مسائل را آنگونه نمیدیدم. تجربه زیسته بود یا چیز دیگر نمیدانم ولی مدتی بعد روش اصلاحی برایم جذاب شد. ماندلا و گاندی و بازرگان هم در این بین بی تاثیر نبودند. هزینه دادن دیگر بی اهمیت بود. چه مالی چه جانی. زور واقعیتهای سیاسی آنقدری بود که بفهماند سیاست در خیابان شکل نمیگیرد. آنقدری بود که بفهماند ساختار حقیقی قدرت زورش از ساختار حقوقی قدرت بیشتر است. آنقدری بود که بفهماند زمین بازی قاعدهای دارد که باید به قاعده آن بازی کرد، هر زمان که قدرتش را داشتی قاعده را تغییر بده و با قاعده خودت بازی کن ولی تا زمانی که نمیتوانی باید به قاعده بازی تن بدهی.
انتخابات دیگر شد یک تلاش برای یک کنش سیاسی. دیگر نهایت مطالبات را در یک رای دادن خلاصه نمیکردم و واقعبینانه به دنبال کنشگری بودم. انتخابات یک فرصت بود که در این قاعده بازی کمی فضا را به آن سمتی که فکر میکنم درست است ببرم. به اندازه خودم. باقی کنشها اما در جای خود مانده. تلاش میکنم که خود و دنیای پیرامون خودم را آگاه کنم و تا آن جایی که میشود به سیستم و کژیهایش فشار بیاورم. خودم را قدرت مند کنم چون بدون قدرت در سیاست اختهای و کاری نمیتوانی انجام دهی.
اتفاقات این روزها از دل مجموعهای از آن چیزهایی رخ داد که در بالا تلاش کردم به آن اشاره کنم. اما من این وسط کجای ماجرا قرار میگیرم. منی که اصلاحطلبی را به عنوان روش کار استفاده کردهام و خودم بیشترین نقدها را به جریان سیاسی آن دارم. من کجای ماجرا قرار میگیرم که مرغ عزا و عروسی هستم، هم سیستم با این تفکر میانهای ندارد و دست به حذف و طرد میزند و هم نیروهای انقلابی مزدور و مالهکش خطابم میکنند. سیستم تا یک جایی میتواند سرکوب کند. تا یک جایی میشود صداها را نشنید و بحرانها را ندید. تا یک جایی میشود به این روند ادامه داد اما روزی میشود که دیر شده. روزی میشود که دیگر حتی دیدن و شنیدن هم فایدهای ندارد.
در این آشفته بازار کار جریانی که خودش را اصلاحطلب آن هم به معنای روشی میداند از همه سختتر است. جدای از مقابله با برخوردهای قهری دوست و دشمن، باید کارهای مهمتری انجام دهد. باید مردم را آگاه سازد که اگر خودمان تغییر نکنیم با تغییر ساختار سیاسی چیزی تغییر نمیکند. باید نخبگان را آگاه کند که با سانتیمانتالیسم و توهمات نمیشود دست به تغییر و اداره جامعه زد و وظیفهشان این است که برای تک تک مسائل مربوط به حکومت و جامعه و مردم فکر کنند. قطعا توقع این نیست که همه چیز را درست پیش ببرند ولی توقع این است که جلوی تمام سوراخ ها را بگیرند. باید صاحبان قدرت را آگاه کنند که این ره که میروند به هیچ جایی نمیرسد و نتیجهاش جز تباهی نیست و تا دیر نشده کاری کنند.
امروز تنها راه برون رفت از این وضعیت یک نقد درون گفتمانی است. هر فرد باید این نقد را از خودش شروع کند و جریانهای سیاسی و فکری و جریانهای قدرت نیز تا دیر نشده باید دست به این کار بزنند.
کلمات پایانی را دارم مینویسم. کتابخانه دانشکده. درگیر و دار دیروز و امروز و فردای خودم هستم. به خانواده فکر میکنم. به دوستانم. به کسانی که دوستشان دارم. به کسانی که میشناسمشان. به جایی که در آن زندگی میکنم. به چیزهایی که میخواهم و دوستشان دارم. به کارهای کرده و نکرده. به خوف و رجاهایی که این مدت داشتهام. به زمین خوردنها و بلند شدنها. به بیماری و سلامتی. به زندگی و مرگ. بدست آوردنها و از دست دادنها. شما هم فکر کنید. به همه اینها و خیلی چیزهای دیگری که نگفتم و بلد نبودم و نتوانستم بگویم.