جام زهر
این حرفها از سال 92 شروع شد. از زمانی که تلاش میکردیم با نگاهی عملگرایانه و سیاسی بتوانیم کنشی فعال در عرصه سیاست داشته باشیم. به ما میگفتند که شما خودتان و دوستانتان را فراموش کردید. مگر یادتان نمیآید که چه بر سر ما آوردند؟ آن همه ظلم را یادتان رفته است؟ حرفها و تفکرات خودتان را هم فراموش کردهاید؟
ما ولی خون میخوردیم و کار خودمان را میکردیم. به دنیای سیاست که نگاه میکردیم به این نتیجه میرسیدیم که در این فضا نمیتوان احساسی عمل کرد. نمیتوان در گذشته ماند و به خود اسم مبارز راه آزادی داد و هیچ کاری نکرد. ما هم در این چند سال روزی نبود که به انسانهایی که در حبس و حصر هستند فکر نکنیم ولی روشی را انتخاب کردیم که شاید گروهی آن را نپسندند.
سیاست بی رحم و کثیف است ولی از آن گریزی نیست. زمین بازی هم در سیاست قواعد خود را دارد که باید بر اساس آن بازی کرد. اگر روزی توانستیم این قاعده را براساس آن چیزی که مطلوب ما است تعیین کنیم چه بهتر ولی وقتی نمیتوانیم، باید چه کنیم؟ ما نمیتوانیم گوشهای بشینیم و کاری نکنیم و در غم گذشته بسوزیم و بسازیم. ما نمیتوانیم با نگاهی احساسی حرف از انقلاب بزنیم در شرایطی که نه امکان آن فراهم است و نه میدانیم چه میخواهیم و حتی اگر همه چیز هم مشخص باشد برایمان مطلوب نیست. چون هزینههای آن بر فایدههایش غالب است.
نتیجه چه شد؟ نتیجه آن شد که ما با زخمهایی که بر قلبهایمان نشسته بود، ایستادیم تا بتوانیم حداقل کار ممکن را انجام دهیم. ایستادیم تا بتوانیم در چارچوب قواعد بازی، بازی کنیم تا مطالبات خود را حتی حداقلی به دست آوریم.
تاریخ برای ما به مثابه یک آیینه است که در پشت سر ما قرار دارد و برای حرکت رو به جلو نیاز داریم به آیینه پشت سر نگاه کنیم تا راه پیش رو را نشان دهد. ما نمیخواهیم در تاریخ بمانیم چون هنوز جا دارد که برای دورانهای مختلفی خون گریه کنیم. اما ما جام زهر را انتخاب کردیم. جام زهر ما برخلاف دیگران برای یک بار تمام نمیشود بلکه هر روز جام زهر مینوشیم. هر روزی که در خبرها با اوضاع زندانیان و بگیر و ببندها مواجه میشویم جام زهری است که باید بنوشیم و ادامه دهیم.
این وضعیت ناخوشایند است اما چاره و جایگزین آن چیست؟ ما از هرگونه پیشنهاد واقعگرایانه و عملی که هزینههای آن کم باشد استقبال میکنیم. شاید گفته شود که از سر ترس است که از هزینه دادن فاصله گرفتهایم. نمیدانم علت آن چیست، شاید ترس باشد ولی شک ندارم که اگر در رابطه با پدیدهای، فایدهای که به ما میدهد از هزینههای آن بیش تر باشد قطعا حاضر به هزینه کردن هستیم.
همه اینها را گفتم تا به این جا برسم که ما نه چیزی را فراموش کردهایم و نه با رنگ و لعاب اتفاقات جدید – اگر رنگی داشته باشد – سرمان گرم است. ما سختترین و طولانیترین راه را انتخاب کردیم چون میدانیم با تمام سختیها و مشکلات در مقایسه با دیگر راههای موجود بهتر است و اگر روزی به این نتیجه برسیم که راه دیگری مناسب وضع ما است از آن راه اهداف خود را دنبال میکنیم.
شاید در خلوت خود به قهرمانها احساس نزدیکی کنیم و با آنها زلف گره بزنیم، ولی سیاست نه جای قهرمان بازی است و نه باید احساساتی شد. زلف گره زدن هم در سیاست کار غلطی است. در سیاست باید با انسانهای پیشرو که مصمم و جدی و بیرحم به جلو میروند حرکت کرد. افراد و گروههایی که واقعبینانه نگاه میکنند و عملگرایانه عمل میکنند موفق میشوند. در این بین ما به عنوان یک بخشی از طبقه متوسط که به گونهای فعال جامعه مدنی نیز محسوب میشویم باید در کنار آگاهی و آگاهی بخشی که رسالت اصلی ما است، واقعبینی و عملگرایی را در خود نهادینه کنیم.
چیزی شبیه به سفرنامه
«دانشجو را میبرند کیش. چرا کیش؟ بگذارید اصفهان، مشهد، یک جایی که دستاورد معنوی داشته باشد. جوان را هر جا که ببرید آن کیف حلال خود را میکند. آن خوشیهای جوانی که برای جوانان مجاز است. جوان را یک سفر روستایی هم ببرید برایش تنوع و شادی و شادابی دارد. حتما باید جوان را ببرند کیش که آنجا بعضی از ضوابط سست است؟ البته بر خلاف حق!» (آیت الله خامنهای در جمع اعضای هیات دولت در دوران اصلاحات)
من که از جزیره فرار کرده بودم، پس الان در جزیره چه میکنم؟ نه نباید بترسیم. بطرینامه تمام شده و این چیزی که من مینویسم و شما میخوانید چیزی شبیه به سفرنامه است. نوشتهای در مورد سفر سه روزه ما به جزیره کیش. سفری که بعد از مدتها فکر کردن و حرف زدن درباره آن بالاخره محقق شد. نه به آن خاطر که ما برای هر کاری مدت زمان زیادی فکر و برنامهریزی میکنیم. به این خاطر که ما وقتی علاقهمند به کاری میشویم یا میخواهیم چیزی را تجربه کنیم تا شرایط آن ایجاد شود یا آن شرایط را ایجاد کنیم زمان زیادی میگذرد و حتی شاید اتفاق نیافتد. اما این بار محقق شد و ما تجربه سه روز سفر خوب را در کارنامه رفاقتمان ثبت کردیم.
مرگ رویایی
سفر هوایی در کشور ما به اندازه کافی ترسناک است و وقتی برای شرکتهای سطح یک کشورهای توسعه یافته آن اتفاقات سقوط و برخورد با کوه و ... میافتد دیگر ما که به علل مختلف سیستم هوایی به هم ریخته و با کیفیت بدی داریم ترس را مضاعف میکند. اما برای ما هیچ اتفاقی بدی نیفتاد. سبزی پلو با مرغ بی مزه هواپیمایی زاگرس را خوردیم و در طول مسیر مزخرف گفتیم و خندیدیم. اما نکتهای که در تمام مسیر رفت و برگشت ذهن ما را به خود مشغول کرده بود این بود که اگر هواپیما سقوط کند و هر سه بمیریم چه مرگ رویایی داشتهایم. هر سه در کنار هم بعد از چند روز خوب این دنیا را ترک میکردیم. شاید خیلی خودخواهانه باشد چون به غیر از خودمان به آدمهای دیگر فکر نکردیم ولی این مرگ سه نفره میتواند در آینده اتفاق خوبی برای ما باشد. یعنی به گونهای باشد که هم زمان با هم بمیریم. تحمل اینکه قرار است دیگر یکی از عزیزترین آدمهای زندگیات کنارت نباشد آنقدر سخت است که ترجیح دادیم با هم بمیریم ولی چیزی نشد و ما هنوز زندهایم.
هتل، رستوران، کافه
هتلی که ما در آن بودیم از آنجایی که تازه افتتاح شده بود در وضعیت خوبی بود. حتی صبحانههای جذابش ما را که عادت به صبحانه خوردن نداشتیم را مجاب میکرد که حتما صبحانه مفصلی بخوریم. کلا دست جمعی صبحانه خوردن یکی از عوامل انگیزشی برای خوردن صبحانه است. از این حرفها که بگذریم خندهدارترین اتفاق هتل آن بود که موقع تحویل اتاق گوشه یکی از حولههایی که به ما داده بودند قرمز شده بود و از ما میپرسیدند آیا خانمی همراه شما بوده؟؟ و ما خندهمان گرفته بود که چگونه باید توضیح دهیم که نمیدانیم چه بلایی بر سر حوله آمده است. خسارت حوله را دادیم و تمام شد، اما این که اولین سوالی که از سه پسر در علت این موضوع میپرسند چنین چیزی است برای ما جالب بود.
خوردن و دستشویی رفتن یکی از بهترین لذتهای دنیاست. اولی را به طور کامل و در بهترین شکل داشتیم ولی متاسفانه به خاطر اینکه دستشویی اتاقمان فرنگی بود لذت دستشویی رفتن را آنطور که باید تجربه میکردیم نداشتیم. حیف شد. اما ماهی و میگوهای نسبتا خوبی خوردیم. ماهی جنوب برای من که به ماهیهای شمال عادت دارم تجربه جدید و دوست داشتنی بود. مخصوصا قلیه ماهی.
اعتیاد به قهوه و کافه نشینی یکی از مشکلاتی است که با ما آن روبروایم و نمیدانستیم در این چند روز باید چه کنیم. قهوه هتل را که تست کردیم و مزخرف بود. روز آخر به صورتی اتفاقی یک کافه بسیار خوب و دوستداشتنی پیدا کردیم و عقده این چند روز را در آنجا خالی کردیم. نمیدانم که چرا به این حالت عادت کردهایم ولی با چند ساعت نشستن در کافه و خوردن قهوه و چایی حالمان خوب شد. هر چند که هیچ جا میرا نمیشود.
خیلج فارس
ما که سالی حداقل یک بار به شمال میرویم و حتما سری به دریا میزنیم، به دریای شمال عادت کردهایم ولی باید اعتراف کنم که خلیج فارس به مراتب از دریای خزر زیباتر است. وقتی به کشتی یونانی رسیدیم واقعا محو آن همه زیبایی شدم و بی اختیار پشت سر هم عکاسی میکردم که این همه زیبایی را ثبت کنم. همیشه این عبارت «آبهای نیلگون خلیج فارس» را شنیده بودم ولی این بار با تمام وجود حس کردم که خلیج فارس به معنای واقعی کلمه نیلگون است. صدای موجها و برخورد آن با سنگهای آنجا آرامشی داشت که ساعتها ما را با خود مشغول کرده بود. شبهای اسکله هم زیبا بود. از آن بهتر ساحل مرجانی بود که هیچ آدمی جز ما سه نفر آنجا نبود و برای خود آواز میخواندیم و سکوت و تاریکی آخر شب را نفس میکشیدیم. برای ما که حس ناسیونالیستی زیادی هم داریم در کنار خلیج فارس بودن لذت دریا را دو چندان میکرد.
پایان
تقریبا اکثر آدمهایی که ما در این چند روز دیدیم هیچ کدامشان اهل کیش نبودند. همه از شهرها و استانهای دیگر به کیش مهاجرت کرده بودند و مشغول انواع و اقسام کارها بودند. از فارس و کرمان و سیستان تا مازندران و گیلان مشغول به کار بودند. یا راننده تاکسی بودند یا مشغول کارهای خدماتی و ... . گردشگرها هم عموما از تهران آمده بودند. گردشگرها یا وضع مالی خوبی داشتند و بهترین ماشینهای آنجا را کرایه میکردند و در شهر جولان میدادند یا مثل ما که از تاکسی استفاده میکردند و یا شبها دوچرخه وسیله نقلیه آنها بود. قصه دوچرخه سواری من هم جالب است. من تا 15، 16 سالگی دوچرخه سواری بلد نبودم و حتی الان هم حرفهای نیستم. یادم میآید وقتی بابا برایم دوچرخه خرید برخلاف دیگر بچهها هیچ حسی نداشتم و وقتی چند بار در حین یاد گرفتن زمین خوردم اندک ذوقی هم که داشتم از بین رفت. بعدها به صورت اتفاقی دوچرخه سواری یاد گرفتم و شاید اینکه الان نه موتور سواری بلدم و نه ماشین به خاطر همان حس و حال کودکی باشد. اما دوچرخه سواری شبانه ما لذت بخش بود. شهر خلوت محیط مناسبی بود برای چرخیدن و ما این حس خوب را تجربه کردیم.
نکتهای که این چند روز ذهن من را به خودش درگیر کرد آن بود که وقتی با یک بخش کوچکی از صنعت توریسم در ایران روبرو شدم به این فکر رفتم که این کشور میتواند از این لحاظ یکی از بهترین کشورها برای جذب گردشگر باشد و میتواند برای این حجم بیکاری در جامعه ایجاد شغل کند. وقتی از تمام استانها و شهرهای دور و نزدیک برای کار به کیش میآیند چرا این امکان برای دیگر نقاط این کشور فراهم نشود. وقتی به طبیعت ایران نگاه میکنیم از کوه و جنگل تا دریا و کویر در آن وجود دارد. وقتی به مکانهای تاریخی رجوع میکنیم از دوران باستان تا معاصر جاذبههای گردشگری وجود دارد. چرا از این بستر مناسب برای جذب درآمد و شغل استفاده نمیشود. وقتی یک جوان بلوچ را دیدم که در کیش کارگری میکند خوشحال شدم چون او در آنجا وقتی چشمانش را باز کرده چیزی جز قاچاق و اسلحه و مواد و ... ندیده و به کیش آمده تا کار کند و از آن فضا دور باشد. نمیدانم راضی بود یا نه ولی قطعا از آن وضعیت حاشیهنشین بودن با کمترین امکانات میتوانست بهتر باشد.
خیلی بهتر از این میتوان از این ظرفیتها در کشور استفاده کرد که متاسفانه نمیشود. البته برخلاف حق!