تجربه زیسته: مرگ
ما آدمها را نه تفکراتمان، نه خانوادههایمان و نه جامعهمان نمیسازند. نه اینکه اینها بیتاثیر باشند. قطعا تاثیرگذارند اما ما را «تجربههای زیسته» مان میسازند. هر کسی چیزهای مختلفی را در زندگی تجربه میکند و همانها هستند که او را میسازند. به قول استادی اگر نیچه یک فرزند مریض داشت و آن فرزند در حرم امام رضا شفا پیدا میکرد شاید در تفکراتش تغییراتی میداد.
آدمی که تجربه جنگ، زلزله، حمله تروریستی، بیماری سخت و هزاران اتفاق دیگر را داشته با آدمی که اینها را تجربه نکرده متفاوت است. رسول 22 خرداد 88 یک آدم است و رسول 23 خرداد 88 آدمی دیگر. آدمی که صبح از خواب بلند شود و با جنازه بی جان برادرش مواجه شود همان آدمی نیست که شب قبل خوابیده بود. آدمی که امید داشت که برادرش زنده باشد و در عرض چند دقیقه فهمید همه چیز تمام شده حتی دیگر آن آدم چند لحظه پیش هم نیست. آدمی که خودش پیکر برادرش را جمع و جور میکند دیگر آن آدم دیشب نیست که در اتاق کناری خوابیده بود.
از دست دادنها جزو همین تجربیات زیسته است. فرض کنید یک روز از خواب بلند شوید و ببینید دست چپتان را دیگر ندارید. چه حالی میشوید؟ چه کار میکنید؟ حال فرض کنید بخشی از وجودتان دیگر نیست. بخشی که با آن زندگی کردهاید. حرف زدید. خنده و گریه کردید.
به دست آوردنها و اتفاقات خوشایند و حالهای خوب هم جزو تجربیات زیسته است که ما را میسازند. همیشه همه چیز منفی نیست. ولی چرا تجربیات زیسته سخت، تلخ، ناخوشایند و جانکاه زورشان بیشتر است. چرا وقتی اتفاق خوبی برایمان میافتد به اندازه از دست دادن عزیزی در ما تغییر ایجاد نمیکند. زور زندگی زیاد است و آدم را به حرکت میاندازد. نمیگذارد در آن نقطه بماند. هر چقدر سخت و دشوار ولی راهی جز حرکت نیست. اما چرا همه تجربیات یک آدم در زندگی در کنار هم یک وضعیت متعادل را ایجاد نمیکند و همیشه زور تلخیها بیشتر است.
تجربیات زیسته ما به اندازه سنی که داریم هست؟ برخیها بیشتر از سنشان و برخی کمتر. نمیدانم. خیلی به این چیزها فکر نمیکنم. به چیزهای دیگری فکر میکنم. در خلوتم فکر میکنم که به عنوان کوچکترین فرد یک خانواده باید چند بار دیگر این از دست دادنها را ببینم. در این سیاهیها نوری میشود پیدا کرد؟
به بهانه آزادی خرمشهر
خرمشهر مثل این پیرزنهایی است که با کلی خستگی و شکسته شدن هنوز هم زیبا هستند، هنوز هم دوست داشتنی. یاد مادر بزرگم میافتم، مظلوم بوده، پسرش شهید شده، بارها زمین خورده و بلند شده، این روزها دست به کمرش میگیرد و راه میرود، اما زیباست.
بی شک یکی از زیباترین شهرهای دنیاست، همین که از وسط شهر اروند رد شود زیبایی شهر را چند برابر میکند، مگر چند شهر را می شناسیم که رود از وسطشان رد شود. هنوز خرابیهای جنگ در شهر دیده میشود، بعضیها میگویند به عمد خوزستان را مانند موزه نگاه داشتهاند و به مردم و شهرشان رسیدگی نمیشود، نمیدانم ولی همین را میدانم که این شهر و مردم شایسته بهترینها هستند.
آزادیات مبارک زیبای مظلوم دوست داشتنی، امیدوارم به زودی بهت سر بزنم.
یکی از کارهایی که با تمام وجود دوست دارم در طول عمرم آن را حتما انجام دهم این است که به نقاط مختلف دنیا سفر کنم و درباره آنجا و حس و حال خودم و مشاهداتم بنویسم. این نوشتهها میتواند هم سفرنامه باشد و هم نه. حتی معلوم نیست که چه قالبی خواهد داشت. باید اعتراف کنم دو نوشته ای که در گذشته در این چارچوب نوشته ام به هیچ وجه خودم را راضی نکرده است ولی دلیل نمیشود کاری که دوست دارم را انجام ندهم.آنقدر این کار را تکرار میکنم تا به یک قالب مطلوب راضی کننده برسم. به سراغ یزد برویم. شهری که حس و حال متفاوتی داشت و تجربه زیسته متفاوتی را برای من رقم زد.
چالش جدید
اولین چالش در این سفر آن بود که شرایط تازه ای را سپری میکنم و به مانند گذشته نمیتوام هرکاری را انجام دهم و هر چیزی را بخورم. باید به موقع دارو مصرف کنم و داروهایم در شرایط خاصی نگهداری میشوند. کیف مخصوص حمل دارو و حمل وسیله اضافی ههم جزو مواردی است که باید به آن اشاره کرد. دیگر خبری از خوردن غذاهای مضر و سیگار کشیدن نیست و باید از جمع فاصله گرفت.اولین باری بود که در سفر رفیقهایم در گوشه ای سیگار میکشیدند و من در گوشه ای دیگر نگاهشان میکردم. باید خودم را با سیگار کشیدن دوستان هماهنگ کنم و دوستان هم خودشان را با سیگار نکشیدن من. باید بعد از یک غذای خوشمزه خودم را کنم که سیگار نکشم. در یک هوای هوای دلچسب، در یک حس و حال دوست داشتنی. باید مواظب بود که دلم نخواهد که یک پک به آن لعنتی بزنم.آخر اگر آن یک پک را بزنم تمام است. دوباره درگیر میکند و باز باید با او و خودت بجنگی تا کنارش بگذاری. هر چند که معمولا مجبور میشوی که کنارش بگذاری. در این شرایط چه باید کرد؟ جماعت سیگاری باید مراعات حال آن یک نفر را بکنند یا به عکس، آن یک نفر باید بر مبنای خواسته اکثریت عمل کند؟
جدال برساخته ذهن با امر واقع
یکی از اصلی ترین بخشهای یک سفر توضیحات مربوط به مقصد است. یعنی فرد نگارنده سفرنامه توضیحات مبسوطی در مورد مکانی که به آنجا سفر کرده میدهد. ولی من ترجیح میدهم که این کار را نکنم. اگر درباره یزد اطلاعاتی میخواهید با یک جستجوی ساده به آن خواهید رسید. من یزدی که خودم دیدم را تعریف میکنم.قبل از آنکه به این شهر سفر کنم تصاویری از آن در ذهنم وجود داشت. تمام در و دیوار و معابر آن را کاهگلی میدیدم با ساختمانهایی که بادگیر دارند. یزد را پر از حسینیه تصور میکردم با زنهایی رو گرفته. در بدو ورود این تصویر بهم ریخت. یزد هم به مانند تصویر ثابتی که از شهر داریم بود. خیابانها و ساختمانهای بی هویت و شهرسازی بهم ریخته. حد فاصل بین ایستگاه راه آهن تا محل اقاتمان به اطراف نگاه میکردم تا آن چیزی که در عکسها و فیلمها دیده بودم را ببینم ولی خبری نبود جز رنگ خاکستری شهر. آخر چر شهرهای ما یک شکل هستند. یک سری ساختمان که کنار هم سبز شده اند و هیچ فکری پشت آنها نیست. یزد هم به مانند باقی شهرهای ایران اما خلوت و آرام. به محل اقامت که رسیدیم آرام گرفتم. همه چیز شبیه آن تصویر ذهنی من بود. آنجا بود که فهمیدم یزد یک بافت تاریخی دارد و تمام این عکسهایی که من دیده بودم مربوط به بافت تاریخی بود.بافت تاریخی هرآن چیزی که دنبالش بودم را داشت. هویت، آرامش، زندگی. شاید جریان دنیای مدرن باعث شده که شهرهای تاریخی هم به این سمت کشیده شوند و شاید چاره ای نیست ولی تا آنجایی که عقل ناقص و سواد اندک من میفهمد میشود به گونه دیگری عمل کرد. شهرهای مدرن در دنیا حساب شده ساخته میشوند و اینگونه نیست که هر کسی هر طوری که خواست بسازد و بالا برود. بافت تاریخی در یزد کاملا از دل زندگی بیرون آمده. گویی عده ای دور هم جمع شده اند و فکر کرده اند که با توجه به شرایط جغرافیایی چگونه باید زندگی کنند و به این معماری و سبک زندگی رسیده اند. میدانم که این بافت بارها بازسازی شده ااما تلاش این بوده که هویت کلان آن حفظ شود. امیدوارم که این بخش از این شهر دوست داشتنی تا ابد به همین شکل بماند و آدم در ادامه تاریخ تجربه زیسته ای که من داشتم را تجربه کنند.
رفاقت در سفر
میشود از آن حرفهای کلیشه ای زد ولی همیشه تلاش میکنم که درگیر کلیشه نشوم. اما رفاقت از مهم ترین بخشهای زندگی من است. نه اغراق میکنم نه میخواهم ادا در بیاورم اما به دور از هرگونه حاشیه رفتنی باید بگویم که رفاقت یکی از اصلی ترین بخشهای زندگی من است و تقریبا بدون این مفهوم زندگی کردن یک چیزی کم دارد.میخواهم در مورد رفاقت در سفر بنویسم. رفاقت در سفر با رفاقت در زندگی روزمره مناسبات متفاوتی دارد. چند روز به صورت ممتد کنار هم باشیم قطعا شرایط متفاوتی خواهد بود و این شرایط مناسبات خاص خود را دارد. مناسباتی که اگر حواسمان به آن نباشد سفر و روزهای بعد از سفر را زهرمار کرده ایم و آن اتفاقی که به خاطرش به سفر رفته ایم نمیافتد و اتفاقات بد هم میافتد. مثلا باید در سفر منعطف تر از همیشه بود. باید در کارها مشارکت کرد. خرج و مخارج را مراعات کرد و حواسمان به همه چیز باشد.شوخی و خنده جزء جدا نشدنی یک سفر آن هم از نوع مجردی آن است. اما در همین فرآیند اگر حواسمان نباشد اتفاقات بدی میافتد. مثلا ما در شوخی و خنده افراط کردیم و خانواده کوپه کناری شکایت کرد و قرار شد بر سر مسائلی با آنها گفتگو کنیم.نمیدانم این وضعیت خوب است یا نه اما اینکه در یک جمع دوستانه همدیگر را خطاب قرار دهیم و به قول معروف «به هم بخندیم» تا چه حد خوب است اما این موضوع هم جزو مواردی است که زیادی اش فساد میآورد. حال این شرایط را متصور شوید که این وضعیت در چند روز ادامه پیدا کند. شوخی کننده و سوژه شوخی هر دو انسان هستند و انسانها نواقصی دارند و یک جای کار میلنگد. مثلا من اگر کسی در رابطه با مسائلی که برایم مهم است شوخی کند واقعا ناراحت میشوم. فرقی هم نمیکند از جانب چه کسی این اتفاق بیافتد. اما به صورت کلی شوخیها در سفر میتواند محک خوبی برای آدمیباشد، اینکه تا چه حد منعطف است و تا چه حد میتواند کاری کند که باعث آزار کسی نشود.اما از دل این شوخیها هزاران تکه کلام به وجود میآید که تا سالها وقتی آن عبارت تکرار میشود یاد خاطرات فلان سفر میافتیم. سفر یزد هم پر است از این تکه کلامها که آنقدر زیاد است که نمیتوان آنها را نوشت.
وقت کم و گزینههای زیاد
تقریبا به هر جای ایران که سفر کرده ام با این مشکل روبرو بودم که وقت کم است و مکانهایی که باید دیده شوند زیاد. مانده ام این توریستهای خارجی که به ایران میآیند چگونه وقت میکنند همه جاهایی که باید ببینند را ببینند. حتی وقت میکنند که شهرهای اصلی را ببینند؟ ما هم به قاعده باقی سفرها مجبور به گزینش بودیم.هتل به اندازه کافی ما را مجذوب خود کرده بود. خانه ای که قدمتش به دوران قاجار باز میگشت و سال 94 بازسازی شده بود و به گونه ای تماما در اختیار ما بود. اسفند ماه فصل مسافرت ایرانیها نیست. به جز یکی دو توریست خارجی فقط ما در هتل بودیم. عشق کردیم با آرامش هتل شعرباف.باید انتخاب میکردیم. باغ دولت آباد، آتشکده زرتشتیان، میدان امیرچخماق، مسجد جامع، سریزد. جاهایی بود که به آن سر زدیم. دولت آباد باغی است در دل شهر کویری یزد. یادم نیست که برای چه دوره ای است اما به مانند باغهای ایرانی عمارتی در آن است و آب نمایی و فوارههای سفالی و ... . این که در دل کویر چنان باغی و آبی به وجود بیاید جذاب است. فکری که پشت طراحی آن بوده جذاب تر است. از آن طرف عمارت با پنجرههایی که شیشههای رنگی دارند و اگر آفتاب بخورد منظره ای فوق العاده میسازد. صد حیف که ما روزی ابری در آن باغ بودیم. به سرم زده اگر روزی خانه دار شدم شیشههای یک اتاق که آفتاب گیر است به این صورت در آورم.آتشکده زرتشتیان تنها نکته جذابش آتش چند هزارساله اش بود که هیچ وقت خاموش نشده. خاموش نشده یعنی اینکه نگذاشته اند که خاموش شود. روحانیان این مذهب در طول این چندین و چند سال نگذاشته اند که خاموش شود و در ساعتهای مشخصی چوبی روی آن میگذارند تا گرما و نور آتش ادامه یابد. تلاش برای یک نماد مذهبی در همه مذاهب دیده میشود. اینها هم اینگونه از این نماد یاد میکنند. آتش درون ما چند سال عمر میکند؟ تا کجا حوصله داریم که این آتش را زنده نگاه داریم؟ نکند خیلی زود خسته شویم و دیگر روشن نگاهش نداریم؟مسجد جامع و حکایت مساجد در تاریخ ایران. معماری جذاب، هویت مستقل و ریشه دار، ترکیب رنگ فوق العاده. آنقدر این ترکیب فوق العاده بود که من که مدتهاست ارتباط معنوی ام را گم کرده ام و با فضای متافیزیکال قطع ارتباط داشته ام میخواستم دو رکعت نماز بخوانم. چرا الان مسجدی ساخته نمیشود که با آن معماریها رقابت کند؟ امکانات و پیشرفت و عقل بشر که رشد کرده است، هنرمندان هم که همیشه در طول تاریخ بوده اند، میل به دینداری و مسائل مذهبی هم که به قوت خود باقی است، چرا مسجدی هم ردیف این مسجدها ساخته نمیشود؟سریزد هم برای خودش دنیایی است و نیاز به تبلیغات و جذب توریست دارد. اولین دروازه جهان، بزرگ ترین بانک و خزانه باستانی جهان مربوط به دوران ساسانی. لازمه وجود بانک امنیت و ثبات است. در آن دوران این منطقه حتما از ثبات و امنیت بالایی برخوردار بوده که یک قلعه در دل کویر وجود داشته و به اصطلاح خزانه آنها بوده است.
تمام استتجربه این سفرنامه این را به من میگوید که در اسرع وقت هر آن چیزی که میخواهی بنویسی را بنویس چون اگر به موقع ننویسی دیگر میماند برای زمانی که کلی کار داری و حال و حوصله نوشتن شاید نداشته باشی و در نهایت این سفرنامه ناقص میماند و میدانی که دیگر هیچ وقت به سراغش نخواهی رفت. میخواستم برای این سفرنامه یک جمع بندی بنویسم که دیگر آن را هم نمینویسم. حتی میل و فرصت بازنویسی و ویرایش هم ندارم، ایرادات بماند بر عهده من و بی حوصلگی و تنبلی که کردم.
نکاتی کوتاه درباره انتخابات 96
بحثهایی در برخی کتابهای موفقیت و روانشناسی موفقیت و ... نوشته شده که تحت عنوان قورت دادن قورباغه آن را میشناسیم و اگر درست فهمیده باشم منظور از این عبارت آن است که قبل از هر چیز آن کاری را بکن که فکر میکنی آزارت میدهد و بعد از آن میتوانی به راحتی باقی کارهایت را پیش ببری و دیگر نه مشکل زمان پیدا میکنی و نه برایت سخت است.
فکر میکنم #انتخابات96 به گونهای این حالت را تداعی میکند (حداقل من میخواهم بر اساس این نگاه آن را تحلیل کنم). هر فرد و جریان سیاسی اگر قورباغهشان را درست و به موقع قورت دهند و به سمت انجام سختترین کار ممکن بروند به نفع خود و جریان متبوعشان خواهد بود. حتی مردم هم در همین چارچوب قرار میگیرند. عجیب است؟ با هم مرور میکنیم.
1. #ائتلاف بر سر یک فرد خاص در هر جریان سیاسی میتواند آنها را در رسیدن به اهداف خود کمک کند. #اصلاحطلبان و #اعتدالگرایان از سال 92 بر روی #حسن_روحانی به توافق رسیدند و پیروز شدند و بعد از آن در سال 94 موفقیت بزرگی را با #لیست_امید در انتخابات مجلس به دست آوردند. اما جریان اصولگرایی با شکست در سال 92 و در ادامه شکست در انتخابات مجلس در سال 94 (در مقایسه با دوره گذشته) نشان داد که به سختی میتوانند قورباغهشان را قورت دهند.
اصلاحطلبان تجربه شکست سال 84 را دارند و فهمیدهاند که باید به ائتلاف برسند. در این دوره نیز هر چند که #اسحاق_جهانگیری حضور دارد اما همگان خوب میدانند که #روحانی کاندید اصلی جریان #اعتدال و #اصلاحات است. در مقابل اما #اصولگرایان با دو کاندید اصلی یعنی #قالیباف و #رئیسی به میان آمدهاند. هر چند که از ماهها قبل این جریان سیاسی با سازوکار #جمنا به میدان #انتخابات وارد شد اما اینکه این دو نفر با هم به توافق برسند سخت به نظر میرسد. رئیسی آنچنان که اصولگرایان انتظار داشتند جمنا را به رسمت نشناخت و قالیباف هم گزینهای نیست که به این راحتیها کنار برود. همچنین #شهردار_تهران توانایی اجماع همه طیفهای اصولگرایان بر روی خودش را ندارد. چیزی که تنها نقطه مثبت رئیسی به حساب میآید. در هر صورت رسیدن به یک #اجماع در انتهای مسیر انتخابات برای هر دو جریان سیاسی میتواند کار را برای آنها راحتتر کند.
2. نظام در مواجه با #احمدی_نژاد گویا قصد قورت دادن _قورباغه را ندارد. مدت طولانی میشود که همگان به این نتیجه رسیدهاند که اگر منافع احمدی نژاد با صاحبان #قدرت در دورهای همسو بود دیگر اینگونه نیست و باید فکری به حال او کرد. تخلفات و فجایع دوران احمدی نژاد بر همگان روشن است و حتی حامیان دیروز و برائت جویان امروز (بخوانید #اصولگرایان) هم بر این امر صحه میگذارند. ولی چرا کسی حاضر نیست که آن کار سخت را انجام دهد؟ قطعا برخورد جدی با او (فراتر از رد صلاحیت و بایکوت رسانهای و ممنوعیتهای مختلف) هزینههای بالایی خواهد داشت اما در بلند مدت مفید خواهد بود. اینکه میگویم در بلند مدت مفید خواهد بود یعنی اینکه چه خوشمان بیاید چه نیاید احمدی نژاد دارای یک پایگاه اجتماعی است. هر چند توان بسیج این پایگاه اجتماعی را در حال حاضر ندارد اما در نبود #آیتالله_خامنهای اگر خدایی ناکرده کشور دچار بیثباتی شود یکی از کسانی که داعیه قدرت میکند احمدی نژاد است؛ آن هم به پشتوانه این پایگاه اجتماعی. پس چه بهتر که نظام قورباغهاش را قورت دهد و تا دیر نشده تکلیف احمدی نژاد را به صورت عادلانه و قانونی مشخص کند. رد صلاحیت جدای از اینکه خلاف #عدالت و #آزادی است این قورباغه را بزرگتر از پیش میکند و طبیعتا قورت دادنش هم سختتر میشود.
3. چند وقتی میشود که در هر #انتخابات یکی از اصلیترین بحثها شرکت یا عدم شرکت در انتخابات است. عدهای معتقدند که عدم شرکت اعتراض به وضعیت موجود بوده و شرکت در انتخابات باعث مشروعیت بخشی به سیستم حاکم شده که بسیاری از مشکلات فعلی نتیجه این سیستم است. اما من میخواهم از زاویه دیگری به این موضوع نگاه کنیم.
انتخابات یک #حق است که هر کسی میتواند از آن استفاده کند. در همه جای دنیا هم باید از میان افراد مختلفی که در چارچوب آن نظام سیاسی فکر و عمل میکنند و مطرح میشوند انتخاب کرد. طبیعتا هیچ نظام سیاسی نمیگذارد خارج از تفکرِ حاکم، کسی به قدرت برسد. شاید بسیاری از افرادی که به عنوان کاندیدا میشناسیمشان با تفکرات ما تماما متضاد باشند، شاید ما با تفکر حاکم مشکلات اساسی داشته باشیم و انتخاب از میان افراد دارای این تفکر را اشتباه بدانیم. همه این نکات را میفهمم. اما میخواهم به چشم آن قورباغه معروف به این کاندیداها نگاه کنیم. مصلحت خود و کشور و مردممان را در نظر بگیریم.
اگر کاری که خوشایند حالمان نیست را انجام دهیم ولی به #مصلحت کشور باشد چی؟ آن موقع ارزش دارد؟ اگر در بین گزینههای روی میز بگردیم و یک گزینه معقول را پیدا کنیم بهتر است یا افرادی دیگر از فرصت نبودن ما دور میز استفاده کنند و آن گزینه نا مناسب را انتخاب کنند؟ #سیاست با #ازدواج خیلی متفاوت است. در ازدواج به دنبال فرد #ایدهآل و #عشق شاید بگردیم ولی سیاست دنیای ممکنها است، دنیای واقعیتها است. باید بر مبنای #واقعیت بازی کرد. باید آن کار ناخوشایند را کرد تا به یک ناخوشی ممتد درگیر نشد.
4. اصلاحطلبی به عنوان یک تفکر که مبنای کنش سیاسی اجتماعی میشود به گونه یک قورباغه به تمام معنا است که باید قبل از هر چیز آن را قورت دهیم. #اصلاحات به مفهوم تغییر تدریجی، با فکر، قانونمند، با ثبات، عمیق، زمان بر و دشوار یک قورباغهای است که باید تا آخر عمر هر روز آن را قورت دهیم. در مقابل #انفعال هیچ هزینهای ندارد، وقتی کاری نمیکنی هزینهای هم نمیدهی. نیازی به قورت دادن چیزی نداری. اگر بخواهی به سمت #انقلاب بروی که آن مناسبات متفاوتی دارد و در حوصله این نوشتار نمیگنجد. همین را بگویم که انقلاب به مثابه یک اژدههایی عمل میکند که همه چیز و همه کس را قورت میدهد.
اصلاحطلب بودن اما مثال بارز این چیزی است که در طول این نوشتار بارها تکرار شد. وقتی اصلاحطلب باشی باید همه چیز را تحمل کنی. از جریان منفعل تهمت مزدوری و اسباب دست بودن میشنوی؛ از جریان #اقتدارگرا تهمت مزدوری و اسباب دست دشمن بودن. به مردم باید #امید بدهی، خستگیهایت را برای خودت نگهداری، در مقابل فشارها و محدودیتها صبر کنی، تهمتها و بگیر و ببندها را تحمل کنی، تلاش کنی، امیدوار باشی.
بیایید با هم قورباغههامان را قورت دهیم. کنار هم بودن ناخوشایندیهای #زندگی را کم میکند. رای دادن اگر ناخوشایند باشد، اینکه قدرت در دست تندروها، بی برنامهها، متوهمها و کم عقلها باشد قطعا شرایط ناخوشایندتر برای همه رقم خواهد زد.
بیایید با هم قورباغهمان را قورت دهیم.
#قورباغهات_را_قورت_بده
چند جستار کوتاه به بهانه درگذشت هاشمی رفسنجانی
مصدق، کاشانی، قوام، رضا خان، امیرکبیر، قائم مقام، امینی، بازرگان، آیت الله خمینی، هویدا، محمد خاتمی، محمدرضا پهلوی، مهدی کروبی، احمدی نژاد، روحانی، میرحسین موسوی، هاشمی رفسنجانی، بیسمارک، ناپلئون، چرچیل، لنین، کندی، پوتین، اوباما، برلوسکونی، اردوغان، اسد، ماندلا، ترامپ و ...
هر کدام از ما بعد از شنیدن اسامی بالا واکنشهای مختلفی داریم. در رابطه با بعضیها خوشحال میشویم، برخی ناراحت و برخی بی تفاوت. اما واقعا نسبت ما با سیاست مداران باید چگونه باشد؟
اگر بخواهیم ساده صحبت کنیم و به همان اندازه از سطحی شدن فاصله بگیریم باید نگاهی به مفهوم فرهنگ سیاسی داشته باشیم تا به پاسخ این سوال نزدیک تر شویم. فرهنگ سیاسی عبارت است از: «مجموعهای از نگرشها، احساسات و ادراکات حاکم بر رفتار سیاسی در هر جامعه». این مفهوم خیلی گسترده است ولی میتوان یکی از نمودهای بیرونی آن را به رابطه بین جامعه و سیاست مداران نسبت داد. به عنوان مثال اینکه نگاه یک جامعه نسبت به سیاست مدارانش چگونه است را میتوان بر اساس فرهنگ سیاسی آن جامعه تحلیل کرد.
اما در ایران شرایط به گونه ای است که یک چهره سیاسی در بین گروهی بسیار محبوب است و در میان گروهی دیگر کاملا منفور. این موضوع از کجا نشات میگیرد؟ چگونه میشود که مصدق برای عده ای قهرمان ملی است و برای عده ای دیگر یک پوپولیست؟
***
سن و سالم کم بود. مجله و روزنامه هم که تا دلت بخواهد در خانه ما بود. بیشتر به دنبال عکسهای بابا بودم و بعضی اوقات پیدایش میکردم اما عکس چهرههای سیاسی مختلف را هم میدیدم. خرداد 76 بود. 5، 6 سال بیشتر نداشتم ولی دقیق در خاطرم هست. بابا طرفدار خاتمی بود ولی برادر بزرگ تر دوست داشت ناطق رئیس جمهور شود. نمیدانم شاید جرقههای اولیه تضاد این دو نفر از آنجا شروع شده باشد. من اما هیچ حسی نسبت به این دو نفر نداشتم. برایم یک موجود خارجی بودند که هیچ تصویری از آنها نداشتم و نمیفهمیدم که چرا بین این دو نفر دعوا است. دعوا که نبود ولی برای من به مثابه دعوا خود را نشان میداد.
مواجه من با سیاست مداران نکات جالب تری هم داشته است. مثلا من تا مدتها فکر میکردم که خداوند همان آقای خمینی است. بیشتر توضیح میدهم. یک کودک 6 ساله هیچ تصویری از خلقت و اینکه خالقی وجود دارد، ندارد و من وقتی اسم خدا به میان میآمد از آنجایی که آنقدر در رابطه با آقای خمینی چیزهای خوب و اعجاب انگیزی شنیده بودم این دو را کنار هم قرار میدادم. یکی دو سال بزرگ تر که شدم متوجه شدم که این دو مقوله کاملا متفاوت هستند و نمیشود یک انسان را در کنار خدا قرار داد.
سال 80 انتخابات ریاست جمهوری بود و بابا این بار با خاتمی همراه نبود. از احمد توکلی حمایت میکرد و من هم که همه چیزم بابا بود فکر میکردم که پدر قطعا درست تصمیم میگیرد و برنده توکلی است. چیزی که فکر میکردم بیشتر شبیه به یک مسابقه فوتبال بود تا یک انتخابات. هر کسی قوی تر است برنده میشود و بابا از همه قوی تر است. اینگونه نشد و خاتمی برای چهار سال دیگر رئیس جمهور شد و من هم بعد یک روز همه چیز از یادم رفت.
بعدها فهمیدم این حمایت بابا از توکلی ماجرا دارد و قبلا هم این اتفاق افتاده است. چند وقت پیش از او پرسیدم که واقعا توکلی را در حد و اندازههای ریاست جمهوری میدیدی که دو بار در مقابل هاشمی و خاتمی از او حمایت کردی؟ مثل همیشه استدلالهایی میآورد که خودش قطعا قانع میشود ولی در این موارد من به هیچ وجه قانع نمیشوم. بعضی موقعها فکر میکنم که بابا میخواهد توکلی را شرمنده خود کند. اوایل انقلاب که به چماق داریهایش در بهشهر اعتراض کرده بود خیلی اذیتش کرد و از آنجایی که عادت به تلافی کردن ندارد از این راه میخواهد خودش را آرام کند. خودش این را تکذیب میکند ولی من نمیتوانم قضاوت کنم که چقدر شخصی است و چقدر سیاسی.
همان زمانها است که از این طرف و آن طرف میشنوم(منظور از این طرف و آن طرف به هیچ وجه عام نیست و کاملا محدود به این طرف و آن طرف یک بچه 9 ساله میشود): «خاتمی بی حجابیها رو درست کرده، همه رو اون بی بند و بار کرده، نگاه خودش ریشاش رو رنگ میکنه، تا قبل از اون که ازین خبرها نبود». خانواده پدری به شدت مذهبی بودند و بخش عمده آنها با خاتمی میانه خوبی نداشتند و او را عامل این اتفاقات میدانستند. یادم میآید که اندکی گرایشات مذهبی ام داشت پا میگرفت که کلیپ دست دادن خاتمی با یک خانم در خارج از ایران را نشانم دادند و واقعا برایم سخت و غیر قابل هضم بود.
سال 84 انتخابات ریاست جمهوری بود و من هم دانش آموز سال دوم راهنمایی. اندکی بیشتر میفهمم که دور و برم چه خبر است. افراد زیادی کاندیدا شده اند. یک نفر اما این وسط با باقی افراد متفاوت است. هر جور که حساب میکنم نمیتوانم با او ارتباط برقرار کنم چه برسد به اینکه دوستش داشته باشم. زمان برد تا نسبت به او نفرت پیدا کنم. 4 سال زمان برد. محمود احمدی نژاد در آن سال با شرایطی اکنون میلی به گفتن آنها ندارم رئیس جمهور ایران شد. یعنی افرادی مانند هاشمی، کروبی لاریجانی و قالیباف رای نیاوردند و او بود که توانست در دور دوم انتخابات رئیس جمهور شود.
4 سال گذشت و رسیدیم به 88. من دانش آموز سال سوم دبیرستان بودم. دو سه سالی شده بود که شروع کرده بودم به خواندن. همه چیز میخواندم. از رمان و داستان کوتاه تا روزنامه و مجلات سیاسی. با بابا چندباری تاریخ معاصر ایران را شفاهی مرور کرده بودیم و به جریان شناسی سیاسی که تخصص اوست علاقه مند شده بودم. تصوراتم نسبت به خاتمی عوض شد و میرحسین برایم تبدیل به یک قهرمان شده بود. قهرمانی که آمده بود تا ما را از شر سیاهی ها نجات دهد. نمیخواهم وارد بحثهای سال 88 شوم و میخواهم از منظر نگاه من به سیاست مدار نکاتی را بگویم.
از فردای روز انتخابات من دیگر آن آدم سابق نبودم و خیلیها مثل من بودند و هستند. همه مناسبات زندگی خود را بر مبنای این موضوع مشخص میکردیم و هر کس با ما بود آدم خوبی بود و هر کس در مقابل ما آدم بدی. قهرمان کار خودش را کامل کرده بود و از هیچ چیزی دریغ نکرد و ما هم به شدت از عملکردش راضی بودیم. از همه توقع داشتیم مانند او رفتار کنند و هر کسی اندکی کند بود ما را آشفته حال میکرد. گذشت. آتش ما خاکستر شد. آرام شدیم. فکر کردیم. به همه چیز فکر کردیم. بیشتر خواندیم و حرف زدیم.
دیگر دنبال آن تندرویها نبودیم. اصلاحات جذاب ترین حالت شده بود. اما در این دوره کمی هم رمانتیک شده بودیم. ماندلا و گاندی اسطوره شدند و الگوی آنها را دنبال میکردیم. عدم خشونت، بخشش، آشتی ملی و ... کلیدواژههایی بود که بر زبان جاری میشد. هنوز این نگاه را دوست دارم اما واقعیت شرایط را عوض کرد. تاریخ خواندن سخت است. تلخ است. آدم را اذیت میکند. اما دارو است. تو را از جایی که هستی میکند و میبرد به آنجایی که دوست داری باشی. اینجاست که دیگر سیاست مدارها برایت از حالت قهرمان خارج میشوند. دیگر وقتی اسم آنها میآید کف و سوت نمیزنی. فکر میکنی و در بعضی موارد تحسینشان میکنی و در برخی موارد دیگر انتقادات تندی را نثارشان میکنی.
مثلا اگر تا دیروز به قوام السلطنه به خاطر ماجراهای منجر به 30 تیر اهانت میکردیم دیگر این کار را نمیکنیم و به خاطر اقدامات فوق العاده اش در جریان خروج نیروهای روس از ایران تحسینش میکنیم و آن تصمیم غلطش در پذیرفتن نخست وزیری بعد از عزل مصدق را مورد سرزنش قرار میدهیم. یا هاشمی رفسنجانی را به خاطر تلاشش برای پایان جنگ در سال 67 را تحسین میکنیم ولی دیکتاتوری حاکم بر دوران ریاست جمهوریاش را نقد میکنیم.
فکر میکنم که این همان نقطه ای بود که باید به آن میرسیدیم. اینکه برای خودمان قهرمان نسازیم. اینکه رابطه شخصی با هیچ سیاست مداری برقرار نکنیم. در تاریخ بشر و در سیاستی که من درسش را خوانده ام این واقعیت به آدمی تحمیل میشود که قدرت پدیده پیچیدهای است و هر کس آن را به دست بگیرد، آدم دیگری میشود. هر چند که استثنائاتی هم در تاریخ وجود داشته ولی این واقعیت غیرقابل انکار است.
***
فرهنگ سیاسی سه نوع اصلی دارد. 1. فرهنگ سیاسی محدود 2. فرهنگ سیاسی تبعه 3. فرهنگ سیاسی مشارکتی. هر کدام از اینها توضیحات مفصلی دارند ولی آگاهی نسبت به وضعیت سیاسی یکی از مشخصههای اصلی آن است. در مورد اول آگاهی در سطح بسیار پایینی قرار دارد و در مورد دوم اندکی از آگاهی وجود دارد ولی وابسته به افراد و چهرههای برجسته است که از آنها تقلید میشود و در مورد سوم همه در یک سطح قابل قبولی از آگاهی قرار دارند و در امور سیاسی و اجتماعی وارد میشوند و فعالیت میکنند.
از طرفی دیگر وبر در بحثهای خود پیرامون کنشهای اجتماعی آنها به سه دسته کنش سنتی، کاریزماتیک و عقلایی دسته بندی میکند که ویژگیهای هر کدام به ترتیب این گونه است: کنش سنتی بر مبنای هنجارها و سنتهای حاکم بر جامعه بوده، در کنش کاریزماتیک بر اساس ویژگیهای شخصی فرد یا فرد حاکم انجام میگیرد و در کنش عقلایی شاهد محور بودن عقل و دستیابی به هدف هستیم.
این دو موضوع را که کنار هم میگذاریم میتوان نتیجه گرفت که وقتی کنش افراد در یک جامعه عقلایی باشد و از طرفی فرهنگ سیاسی حاکم بر جامعه مشارکتی باشد میتوان به سمت پیشرفت و توسعه در جنبههای مختلفی حرکت کرد اما هر چقدر این ترکیب ناقص باشد یا با حالتهای دیگر ترکیب شود جامعه از آن مسیر درست خارج خواهد شد.
***
خبر کوتاه بود و شوکه کننده. یکی از شوکه کننده ترین خبرهایی بود که در عمرم میشنیدم. هاشمی رفسنجانی درگذشت. چند باری دیده بودمش. نه از نزدیک که با هم گفتگو بکنیم. در سخنرانیها و دیدارهای عمومی دیده بودمش. نماز جمعه معروف 88 پشت سرش نماز خوانده بودم از اینکه بعضی حرفهای دل ما را زده بود خوشحال بودم.
اولین مواجههایی که با او داشتم در کودکی بود. میشنیدم از این طرف و آن طرف که خودش و خانواده اش دزد هستند. پول مردم را خورده اند و کشور را ملک خود میدانند. اینکه فلان خانه و زمین و برج برای بچههای او است یکی از بحثهای رایج در وسائل نقلیه عمومی بود. بزرگ تر که شدم میگفتم اگر واقعا اینگونه است چرا جلویش را نمیگیرند. بزرگ تر که شدم به تحلیلهای بهتری رسیدم. اینکه این شایعات از کجا میآید و برای چه پخش میشود.
92 که آمد امید هم آمد. ما خسته و نا امید بودیم. میخواستیم این تباهیها اندکی پاک شود. رد صلاحیت که شد شکستیم. دلمان را باید به نفر بعدی خوش میکردیم. دلمان را خوش کردیم و جواب گرفتیم. به دنبال یک چراغ کوچک میگشتیم که آن را پیدا کردیم. چقدر ما قانع هستیم.
در فوتبال میگویند که فوتبالیست باید بتواند در اوج خداحافظی کند. هاشمی هم در اوج خداحافظی کرد. میزان محبوبیتش در بین مردم در دورههای مختلف خیلی تغییر کرد ولی در نهایت با محبوبیت خوبی رفت. فردای رفتنش دوستان و نزدیکان مشغول به تعریف و تمجید و اسطوره پروری شدند و دشمنان و زخم خوردگان هم ناسزا و افشاگری را در دستور کار قرار دادند.
من اما فکر میکردم که آینده سیاسی ایران بدون یکی از قدرت مندترین چهرهها و یکی از کفههای موازنه ترازوی قدرت چگونه است؟ برخی معتقدند که او دیگر قدرت تاثیرگذاری نداشت و دوره اش به سر آمده بود. عدهای دیگر نیز بر این باور بودند که یک فرد آنقدر در مناسبات قدرت تاثیر گذار نیست و فرقی نمیکند که این فرد چه کسی باشد.
شاید بتوان جور دیگری هم نگاه کرد. یعنی اگر فرض را بر آن بگیریم که عدهای به دنبال حداکثر کردن قدرت خود هستند و به تعبیری میخواهند که قدرت را یکدست کنند آیا نبود هاشمی به نفع آنها میشود یا خیر؟
از اول میخواستم به این سوال پاسخ دهم ولی دیدم که مقدمات مهم تر از پاسخ به این سوال است و جوابش را مشخص میکند. بی هدف نوشتن این فواید و معایب را هم دارد.