دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

چیزی شبیه به سفرنامه (شیراز و بوشهر؛ نوروز 95)

ماه‌های آخر 94 بود که خستگی امانمان را بریده بود. سفر یکی از اصلی‌ترین کارهایی است که انسان می‌تواند در آن خستگی در کند. بعد از فکر و بررسی‌های گوناگون تصمیم گرفتیم که به جنوب سفر کنیم. تعریف جزیره هرمز را شنیده بودیم و دلمان می‌خواست جای نو و خاصی را ببینیم. تورهایی که به آنجا می‌رفت مناسب حال ما نبود. قشم را انتخاب کردیم. باز هم آنطور که باید می‌شد، نشد و به صورت کامل فکر سفر را در زمستان 94 از سرمان بیرون کردیم. هرمز و قشم بماند برای سفرهای بعدی.

دیگر نمی‌توانستیم به سفر فکر نکنیم. 94 با اینکه سال خوبی بود ولی خیلی خسته کننده بود. فشار کار آنقدر زیاد بود که می‌خواستیم برای چند روز هم که شده از همه چیز فاصله بگیریم و به چیزی فکر نکنیم. شیراز را انتخاب کردیم. شهاب که اهل شیراز است، پیشنهاد داد که آنجا را امتحان کنیم. نزدیک بودن بوشهر به شیراز (که آنقدرها هم نزدیک نبود) باعث شد که مقصد اول شیراز شود و بعد از آن چند روزی را در بوشهر بگذرانیم.

عیدهای تهران آنقدر زیباست که دل کندن از آن کار سختی است. گویی این شهر زیبایی خود را نگه می‌دارد و در این چند روز نشان می‌دهد. اما هر طور که بود اول فروردین 94 به مقصد شیراز حرکت کردیم.

شیراز واقعا دوست داشتنی است؟

اولین باری بود که به شیراز سفر می‌کردم. شیراز برای من با چیزهایی که از آن شنیده و خوانده بودم، بدون آنکه ببینمش شهری دوست داشتنی بود. اما قبل از اینکه به شیراز برسیم گفتگو با یک توریست فرانسوی باعث شد که آنقدر زود در مورد چیزی قضاوت نکنم. وقتی در حین پرواز با توانایی اندکم در زبان انگلیسی با او صحبت می‌کردم، در مورد ایران از او پرسیدم و جواب جالبی به من داد. او که نمی‌دانم چرا اسمش را نپرسیدم به من گفت که نظری ندارم. باید اول ایران را ببینم تا بتوانم نظر دهم.

این جمله باعث شد که تلاش کنم با ذهنی خالی به شیراز نگاه کنم. ابتدا مسیر فرودگاه تا محل اقامت ما تمام تصویرهای مثبت من را بهم ریخت. شهری توریستی که سالیانه از داخل و خارج آدم‌های مختلفی به آن سفر می‌کنند نباید در ابتدا آنقدر بهم ریخته باشد و ذهنیت منفی ایجاد کند. اما رفته رفته همه چیز داشت بهتر می‌شد. درختان بلند و ساختمان‌های قدیمی و معماری فوق العاده بعضی از بناها حال خوبی به آدم می‌داد.

در شیراز که بچرخید در یک لحظه همه چیز را کنار هم می‌بینید. چند قدم آن طرف‌تر از باغی تاریخی با معماری فوق العاده، مغازه‌های لوکس و برندهای مختلف دیده می‌شوند. یا حتی نه، در نزدیکی آرامگاه سعدی که باغ زیبایی است، چیزی شبیه به حلبی آباد‌ را می‌توان دید. شیراز به مانند تهران شهر بزرگی نیست ولی به مانند تهران اختلاف طبقاتی در آن مشهود است.

بی خود نیست که دو شاعر بزرگ ایرانی شیرازی هستند. شاید من که خیلی روحیات شاعرانه ندارم هم اگر در آن باغ‌ها و بناهای فوق العاده زندگی می‌کردم شاعر می‌شدم. ویژگی اصلی که بعضی بناها را منحصر به فرد می‌کرد معماری آنها بود. آنجا بود که فهمیدم معماری تا چه حد می‌تواند بر روان آدمی تاثیر بگذارد. مایی که در تهران زندگی می‌کنیم با تمام وجود این نکته را می‌فهمیم. شهری که هر کس هر آنطور که دوست داشته برای خودش ساخته و هیچ هویتی برای آن نمی‌توان در نظر گرفت. وقتی در باغ عفیف آباد یا نگارستان قوام قدم می‌زنید متوجه خواهید شد که چگونه بر روی جزئی‌ترین چیزها فکر شده و یک بنای کامل خلق شده است. قطعا حال خوبی که در این مکان‌ها به آدم دست می‌دهد نقش معماری در آن بسیار تعیین کننده است. حال شهرهای بزرگی مثل تهران در این زمینه واقعا خراب است. نمی‌دانم آیا می‌شود فکری به حالشان کرد یا نه.

اما در این فضاهای لذت بخش باز هم مواردی دیده می‌شود که آدم را آزار می‌دهد. مثلا چندین دهه پیش مکان بسیار زیبایی مانند باغ عفیف آباد ساخته شده است ولی ما در دوران معاصر نتوانسته‌ایم سرویس بهداشتی مناسبی برای گردشگران در آن درست کنیم. سرویسی کثیف با چاه‌های بالا آمده چیزی جز سوء مدیریت را نشان نمی‌دهد. یا مثلا در مکان‌های دلنشینِ این چنینی سکوت یا یک موسیقی آرام می‌تواند جذاب باشد ولی پخش موسیقی «حامد پهلان» با صدای بلند یا فروش محصولات غیر فرهنگی در این مکان‌ها واقعا آزار دهنده است. بد سلیقگی فرهنگی تا آنجایی ادامه پیدا می‌کند که این موسیقی‌ها در آرامگاه سعدی هم شنیده می‌شود. باز جای شکرش باقی است که حافظ در این بین در امان بود و آواز شجریان آن فضای دلنشین و دوست داشتنی و با انرژی را تکمیل می‌کرد.

یکی از ویژگی‌های شیراز این است که بساط دور هم بودن و تفریح آن گویا همیشه به راه است. بماند که دورهمی‌های فرهنگی در این شهر فرهنگی هم به مانند دیگر شهرستان‌ها وضعیت مناسبی ندارد. شیراز سالن سینما یا تئاتر خوبی ندارد. ولی مردمانش دور هم خوش می‌گذرانند. حتی دیدیم که بعضی‌ها شام و ناهار خود را در پارک‌ها می‌خورند. یکی از عواملی که خوش گذرانی را در شیراز تسهیل می‌کند ارزان بودن خوراکی‌هاست. تجربه ما نشان داد که چهار عدد بستنی و فالوده و هویج‌بستنی به ده هزار تومان نرسید و از لحاظ کیفیت حرف نداشت. خرید همین موارد در تهران رقمی کمتر از 20 هزار تومان نمی‌شود. معروف بودن فالوده شیرازی در کنار ارزان بودن آن باعث شد که در چند مغازه آن را امتحان کنیم و تقریبا جایی را پیدا نکردیم که فالوده بدی برای مشتریانش عرضه کند.

کافه نشینی فرهنگی است که در همه جای دنیا مرسوم است و رفته رفته چند سالی است که علاوه بر تهران در اکثر شهرهای ایران نیز دیده می‌شود. شیراز نیز از این قاعده مستثنی نیست. ما دو تا از این کافه‌ها را امتحان کردیم. دو کافه‌ای که از همه لحاظ نقطه مقابل هم بودند. کافه‌ای دلنشین، آرام، زیبا با خوراکی‌های ارزان و با کیفیت در مقابل کافه‌ای شلوغ، پر سر و صدا و گران و بی‌کیفیت. «کافه خوب» تمام ویژگی‌های یک کافه خوب و حرفه‌ای را داشت و در مقابل آن «کافه بد» بیشتر شبیه دیسکو بود تا کافه. رقص نور، موزیک با صدای بلند که از آن ریمیکس رادیو جوان پخش می‌شد و فقط یک «میله» با دختری که از آن بالا و پایین می‌رود را کم داشت.

نیازی به گفتن ندارد که شیراز یکی از اصلی‌ترین شهرهای توریستی ایران به حساب می‌آید و سالیانه آدم‌های مختلفی از شهرها و کشورهای مختلف به این شهر سفر می‌کنند. اما به مانند دیگر شهرهای توریستی ایران (حداقل آنهایی که من دیده‌ام) غفلت از صنعت توریسم در آن مشهود است. صنعتی که اگر آن را جدی بگیریم بدون شک می‌تواند نقش نفت را در اقتصاد ایران کمرنگ کند. کج فهمی مقوله توریسم در همین نکته بس که ورودی مکان‌های تاریخی برای گردشگران خارجی 20 هزار تومان و برای ایرانی‌ها 3 هزار تومان بود. گویی با این کار به جای جذب توریست خارجی به دنبال فراری دادن آنها باشیم. نبود امکانات رفاهی و خدماتی به گردشگران دیگر موضوعی است که برای همگان عادی شده است.

از این نکات که بگذریم شیراز آنقدر مکان دیدنی دارد که در 5 روزی که ما آنجا بودیم فقط توانستیم چند مورد از آنها را ببینیم. آرامگاه سعدی و حافظ، بازار و حمام وکیل، باغ ارم و عفیف آباد، نگارستان قوام و تخت جمشید مکان‌هایی  بود که زمان اجازه داد آنها را ببینیم. مکان‌هایی که همچنان بعد از سالیان طولانی روح دارند. مکان‌هایی که می‌توان ساعت‌ها در آن قدم زد و لذت برد و فکر کرد.

کنار سعدی و حافظ می‌توان شعر خواند و حال خوبی داشت. جریان زندگی در بازار وکیل کاملا دیده می‌شود. معماری عفیف آباد و نگارستان قوام فوق العاده و عظمت تخت جمشید غیر قابل انکار است.

جدی نگرفتن توریسم فقط در سطح کلان مدیریتی نیست و بخش زیادی از گردشگران هم آن را جدی نمی‌گیرند. ریختن زباله در شهر کافی نبود، مکان‌های تاریخی هم به آن اضافه شد. شنیده بودم که یادگاری نوشتن روی مکان‌های تاریخی چیزی است که متاسفانه همه جا دیده می‌شود ولی شدت آن را هیچ وقت باور نمی‌کردم. تخت جمشید با قدمت حدود 2500 سال پر است از یادگاری‌هایی که مردمان کشورمان از شهرهای مختلف روی آن حکاکی کرده‌اند. تحلیل این پدیده از سواد اندک من فراتر است ولی جامعه شناسان و انسان شناسان و روان شناسان و ... می‌گویند که میل به جادوانگی است. من ولی نمی‌دانم.

چیزی که در تمام مکان‌های تاریخی می‌شد آن را به وضوح دید علاقه مردم به ثبت لحظات خود در این مکان‌ها بود. در برخی موارد شاهد آن بودیم که خیلی‌ها بیشتر عکاسی می‌کردند تا جایی را ببینند. من هم عکاسی و عکس را دوست دارم. ثبت لحظات در سفر هم برای من جذاب است ولی تلاش می‌کردم که بیشتر ببینم. بعد از آن چیزهایی را که دیدم با دوربین ضعیف گوشی همراهم ثبت کنم. هر جا که می‌رفتیم یک «لشگر مونوپاد» با تمام قوا حاضر بود و از نماهای مختلف از خود و محیط اطرافش عکس می‌گرفت.

در تهران به ندرت به بازار سر می‌زنم. مگر آنکه چیزی نیاز داشته باشم. این اتفاق هم سالی دو سه بار برای خرید لباس اتفاق می‌افتد. اما در سفرها یکی از کارهایی که دوست دارم حتما انجام بدهم این است که گشتی در بازار آن شهر بزنم. حال این بازار هرچقدر که سنتی‌تر و قدیمی‌تر باشد برایم جذاب‌تر است. بازار وکیل شیراز یکی از بهترین بازارهایی بود که تا به حال آن را دیده بودم. بازاری سنتی که پر است از صنایع دستی. اینکه اجناس چینی تا آنجا نیز راه پیدا کرده است خیلی دور از ذهن نیست ولی در بازار وکیل زندگی جریان داشت. این حس را در بازار بوشهر هم تجربه کردم. یک خیابان که درون کوچه‌هایش پر است از مغازه‌های مختلف. این نوع از بازارها برخلاف این مراکز خرید غول پیکر که هر روز دارند یک گوشه از شهر و کشورمان سبز می‌شوند، روح دارند و می‌شود در آن‌ها قدم زد و حال خوبی داشت.

اما در مقابل این مگامال‌های ترسناک، پر از انرژی منفی‌اند. یکی از بزرگ ترین آنها در شیراز است. مجتمع خلیج فارس با مساحتی نزدیک به 500 هزار متر مربع. وقتی در آن قدم می‌زدیم تا چشم کار می‌کرد مغازه بود و هر چیزی که فکرش را بکنید در آنها پیدا می‌شد. با خودم فکر می‌کردم که دنیای امروز دنیای این‌هاست ولی آیا نمی‌شود حتی همین مکان‌های به این بزرگی را طوری ساخت که با زیست جهان ما نزدیکی بیشتری داشته باشد؟ یا اصلا این به کنار. آیا نمی‌شود اجناسی که در این اقیانوس به فروش می‌شود تولیدات خودمان باشد و کار تولید شود و ....؟

روزهای آخر سال هوا کاملا تغییر می‌کرد. بعضی اوقات گرم و بعضی اوقات سرد. این حالت کاملا در این سفر یک هفته ای دیده می‌شد. روزهای اول در شیراز اندکی سرد بود. رفته رفته سرما بیشتر شد و باران و تگرگ هم آمد. هوای بوشهر به معنای کامل کلمه بهاری بود. یعنی ما در این یک هفته تمام چهار فصل سال را با هم تجربه کردیم. لذت بردن از آب و هوا در ایران موهبتی است که نمی‌دانم در دیگر نقاط جهان چگونه است. یعنی می‌شود جایی از دنیا را پیدا کرد که اینگونه باشد؟ قطعا می‌شود پیدا کرد و خوشحالم که ما در این ایران می‌توانیم این تجربه را داشته باشیم.

وقتی از شیراز خارج می‌شدیم جواب سوالم را پیدا کرده بودم. بله. شیراز واقعا دوست داشتنی است.

بوشهر؛ آرامش «بعد» از طوفان

طبق برنامه، پنجم فروردین به سمت بوشهر حرکت کردیم. یک ماشین دربست گرفتیم و برخلاف تصور ما راه طولانی بود و حدود 6 ساعتی در راه بودیم. جاده شیراز به بوشهر واقعا دیدنی ولی یک تصادف و ترافیک حاصل از آن کار را خراب کرد. یک پراید و پژو از روبرو به هم خورده بودند و حال هر دو آنها خراب بود. نمی‌دانم چرا با خودمان بد رفتاری می‌کنیم. وضعیت راه‌ها و ماشین‌ها که دیگر نیاز به توضیح ندارد چرا خودمان رعایت خودمان را نمی‌کنیم.

زیبایی‌های این جاده در دشت‌های عظیمی که در آن بود دیده می‌شد. واقعا دوست داشتنی بود. بعضی قسمت‌های آن کاملا شبیه به شمال بود. ترکیب آب و رنگ سبز و هوای خوب همه ما را یاد شمال می‌اندازد.

خب دیگر شب شده است و ما به بوشهر رسیده‌ایم. تجربه این سفر نشان داد که دیگر بدون هماهنگی قبلی برای محل اقامت و مسائلی ازین دست به جایی سفر نکنیم. ما بر این تصور بودیم که به هتل‌های شهر می‌رویم و اتاقی با قیمتی بالاتر برای دو شب کرایه می‌کنیم. اما تصور ما اشتباه بود. بوشهر یک هتل دارد و چند هتل آپارتمان. همه آنها پر بود. شهر پر بود از کاغذهایی که در آن شماره تماس برای اجاره خانه و سوئیت نوشته شده بود. هر کدام را که زنگ می‌زدیم یا قیمت‌های بسیار زیادی را می‌گفتند، یا خیلی بزرگ بود، یا به مجرد اجاره نمی‌دادند. چند جایی را هم که دیدیم به هیچ وجه مناسب حال ما نبود.

خستگی راه و پیدا نکردن جای مناسب و رفتار نامناسب آدم‌های آنجا فشار زیادی به ما وارد کرده بود. بعضی‌ها به دنبال آن بودند که درآمد خوبی از مسافرانی مثل ما کسب کنند ولی خب ما مانع این اتفاق می‌شدیم. در این بین اتفاق جالبی افتاد. جواد و شهاب یک روحانی میانسالی را دیدند و شروع کردند به او غر زدن که چرا شهر شما اینگونه است و رسم مهمان نوازی را رعایت نمی‌کنید. آن روحانی هم بعد از اندکی معاشرت با ما این وعده را داد که من می‌روم و برای شما جای مناسبی فراهم می‌کنم. شماره ما را گرفت و رفت.

وعده او به مانند دیگر وعده‌های روحانیون برای ما جدی نبود. از طریق یکی از آشنایان یک سوئیت رایگان با امکانات مناسب پیدا کردیم و آن دوست بزرگوار جور تمام همشهری‌هایش را کشید و تمام آن ناراحتی‌ها را جبران کرد. در حال حرکت به سمت محل استقرار خود بودیم که حاج آقای قصه ما تماس گرفت و توانسته بود که جایی برای ما تهیه کند. تشکر کردیم و قرار شد که فردای آن روز همدیگر را ببینیم.

آدم خاکی بود. ساکن قم ولی اصالتا بوشهری. در مهمانسرای امام جمعه شهر ساکن بود و در حیاط آنجا از ما پذیرایی کرد. وقتی فهمید که ما دانشجوی علوم سیاسی و حقوق هستیم پای بحث‌های سیاسی را وسط کشید. او سخت طرفدار وضع موجود بود و ما سخت منتقد. اندکی با او وارد بحث شدیم و چون حوصله فکر کردن به سیاست در تعطیلات را نداشتیم با شوخی و خنده بحث را تمام کردیم. ادب و روی گشاده «حاج آقا مجیدی» خاطره خوبی شد هرچند که دنیای ما با هم متفاوت بود.

قبل از رفتن پیش حاج آقا هم لب ساحل آقایی از ماشین پیاده شد و گفت: ودکا، ویسکی، عرق، آبجو خواستی بیا. از کنارش گذشتیم و به مسیر خود ادامه دادیم. معمولا هم همین کار را می‌کنیم. در مقابل مسائل مختلف از کنارش می‌گذریم و به آن فکر می‌کنیم. خوب است دیگر. آزاری به حال کسی نداریم. نه به حال این جوان مشروب فروش آزاری می‌رسانیم نه به حال حاج آقای به شدت معتقد به نظام.

من با اینکه اصالتا شمالی هستم ولی دریای جنوب را بیشتر دوست دارم. حس و حال بهتری دارد. زیباتر است. ما خیلی اهل هیجان نیستیم ولی سوار قایق موتوری شدیم و جوان بوشهری که آن را هدایت می‌کرد شروع کرد به جولان دادن در آب‌های خلیج فارس. بعد از چند دقیقه توانستیم به او بگوییم که ما خیلی دنبال سرعت و تکان‌های شدید دریا و ... نیستیم و می‌خواهیم اندکی وسط دریا بمانیم و برگردیم. شب‌های دریا هم واقعا دوست داشتنی است. از دل بازار مرکزی شهر بیرون آمدیم و به سمت ساحل رفتیم. زندگی در بازار جریان داشت. آرام کنار ساحل قدم می‌زدیم. صدای نی انبان و تیمپو یکهو با صدای دست زدن‌ها بلند شد. همه چیز در کنار هم قرار می‌گیرد تا حال خوب بوجود آید. اگر روزی صاحب قدرتی شدم دستور می‌دهم هر شب در میادین اصلی شهرها موسیقی زنده محلی اجرا کنند. این موسیقی‌ها همه چیز را با هم دارد. هویت، تاریخ، زبان، حال خوب.

خوابیدن کنار ساحل هم لذتی بود که در این سفر تجربه کردیم. فکر کنم روز آخر بود که یک ربعی کنار ساحل دراز کشیدیم و با صدای دریا خوابمان برد. یکی از آرام‌ترین و بهترین خواب‌هایی بود که در عمرم تجربه کردم. چه می‌شد اگر آدمی‌می‌توانست همین خواب راحت را هر روز تجربه کند.

جنوب است و غذای دریایی. تجربه طعم‌های مختلف و غذاهای گوناگون برایم جذاب است حتی اگر آن غذا خیلی باب میلم نباشد. چند جا ماهی‌های مختلفی را امتحان کردیم. دوست داشتنی بودند و لذیذ. رستوران‌های بوشهر مانند رستوران‌های تهران گران و شلوغ بود. بعضی از آنها موسیقی زنده جنوبی نیز داشتند که البته موسیقی پرشور جنوبی خیلی مناسب غذا خوردن نیست.

رفته رفته باید وسایلمان را جمع کنیم و از بوشهر هم خداحافظی کنیم. شانسی که داشتیم این بود که بعد از سفر نیازی نبود سر کار برویم و ادامه تعطیلات را در تهران می‌گذارندیم. اما به این فکر می‌کردم که اگر هواپیما سقوط کند چقدر خوب می‌شد. سه تایی با هم بودیم. بعد از یک هفته حال خوب و استراحت در اوج می‌مردیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد