چند جستار کوتاه به بهانه درگذشت هاشمی رفسنجانی
مصدق، کاشانی، قوام، رضا خان، امیرکبیر، قائم مقام، امینی، بازرگان، آیت الله خمینی، هویدا، محمد خاتمی، محمدرضا پهلوی، مهدی کروبی، احمدی نژاد، روحانی، میرحسین موسوی، هاشمی رفسنجانی، بیسمارک، ناپلئون، چرچیل، لنین، کندی، پوتین، اوباما، برلوسکونی، اردوغان، اسد، ماندلا، ترامپ و ...
هر کدام از ما بعد از شنیدن اسامی بالا واکنشهای مختلفی داریم. در رابطه با بعضیها خوشحال میشویم، برخی ناراحت و برخی بی تفاوت. اما واقعا نسبت ما با سیاست مداران باید چگونه باشد؟
اگر بخواهیم ساده صحبت کنیم و به همان اندازه از سطحی شدن فاصله بگیریم باید نگاهی به مفهوم فرهنگ سیاسی داشته باشیم تا به پاسخ این سوال نزدیک تر شویم. فرهنگ سیاسی عبارت است از: «مجموعهای از نگرشها، احساسات و ادراکات حاکم بر رفتار سیاسی در هر جامعه». این مفهوم خیلی گسترده است ولی میتوان یکی از نمودهای بیرونی آن را به رابطه بین جامعه و سیاست مداران نسبت داد. به عنوان مثال اینکه نگاه یک جامعه نسبت به سیاست مدارانش چگونه است را میتوان بر اساس فرهنگ سیاسی آن جامعه تحلیل کرد.
اما در ایران شرایط به گونه ای است که یک چهره سیاسی در بین گروهی بسیار محبوب است و در میان گروهی دیگر کاملا منفور. این موضوع از کجا نشات میگیرد؟ چگونه میشود که مصدق برای عده ای قهرمان ملی است و برای عده ای دیگر یک پوپولیست؟
***
سن و سالم کم بود. مجله و روزنامه هم که تا دلت بخواهد در خانه ما بود. بیشتر به دنبال عکسهای بابا بودم و بعضی اوقات پیدایش میکردم اما عکس چهرههای سیاسی مختلف را هم میدیدم. خرداد 76 بود. 5، 6 سال بیشتر نداشتم ولی دقیق در خاطرم هست. بابا طرفدار خاتمی بود ولی برادر بزرگ تر دوست داشت ناطق رئیس جمهور شود. نمیدانم شاید جرقههای اولیه تضاد این دو نفر از آنجا شروع شده باشد. من اما هیچ حسی نسبت به این دو نفر نداشتم. برایم یک موجود خارجی بودند که هیچ تصویری از آنها نداشتم و نمیفهمیدم که چرا بین این دو نفر دعوا است. دعوا که نبود ولی برای من به مثابه دعوا خود را نشان میداد.
مواجه من با سیاست مداران نکات جالب تری هم داشته است. مثلا من تا مدتها فکر میکردم که خداوند همان آقای خمینی است. بیشتر توضیح میدهم. یک کودک 6 ساله هیچ تصویری از خلقت و اینکه خالقی وجود دارد، ندارد و من وقتی اسم خدا به میان میآمد از آنجایی که آنقدر در رابطه با آقای خمینی چیزهای خوب و اعجاب انگیزی شنیده بودم این دو را کنار هم قرار میدادم. یکی دو سال بزرگ تر که شدم متوجه شدم که این دو مقوله کاملا متفاوت هستند و نمیشود یک انسان را در کنار خدا قرار داد.
سال 80 انتخابات ریاست جمهوری بود و بابا این بار با خاتمی همراه نبود. از احمد توکلی حمایت میکرد و من هم که همه چیزم بابا بود فکر میکردم که پدر قطعا درست تصمیم میگیرد و برنده توکلی است. چیزی که فکر میکردم بیشتر شبیه به یک مسابقه فوتبال بود تا یک انتخابات. هر کسی قوی تر است برنده میشود و بابا از همه قوی تر است. اینگونه نشد و خاتمی برای چهار سال دیگر رئیس جمهور شد و من هم بعد یک روز همه چیز از یادم رفت.
بعدها فهمیدم این حمایت بابا از توکلی ماجرا دارد و قبلا هم این اتفاق افتاده است. چند وقت پیش از او پرسیدم که واقعا توکلی را در حد و اندازههای ریاست جمهوری میدیدی که دو بار در مقابل هاشمی و خاتمی از او حمایت کردی؟ مثل همیشه استدلالهایی میآورد که خودش قطعا قانع میشود ولی در این موارد من به هیچ وجه قانع نمیشوم. بعضی موقعها فکر میکنم که بابا میخواهد توکلی را شرمنده خود کند. اوایل انقلاب که به چماق داریهایش در بهشهر اعتراض کرده بود خیلی اذیتش کرد و از آنجایی که عادت به تلافی کردن ندارد از این راه میخواهد خودش را آرام کند. خودش این را تکذیب میکند ولی من نمیتوانم قضاوت کنم که چقدر شخصی است و چقدر سیاسی.
همان زمانها است که از این طرف و آن طرف میشنوم(منظور از این طرف و آن طرف به هیچ وجه عام نیست و کاملا محدود به این طرف و آن طرف یک بچه 9 ساله میشود): «خاتمی بی حجابیها رو درست کرده، همه رو اون بی بند و بار کرده، نگاه خودش ریشاش رو رنگ میکنه، تا قبل از اون که ازین خبرها نبود». خانواده پدری به شدت مذهبی بودند و بخش عمده آنها با خاتمی میانه خوبی نداشتند و او را عامل این اتفاقات میدانستند. یادم میآید که اندکی گرایشات مذهبی ام داشت پا میگرفت که کلیپ دست دادن خاتمی با یک خانم در خارج از ایران را نشانم دادند و واقعا برایم سخت و غیر قابل هضم بود.
سال 84 انتخابات ریاست جمهوری بود و من هم دانش آموز سال دوم راهنمایی. اندکی بیشتر میفهمم که دور و برم چه خبر است. افراد زیادی کاندیدا شده اند. یک نفر اما این وسط با باقی افراد متفاوت است. هر جور که حساب میکنم نمیتوانم با او ارتباط برقرار کنم چه برسد به اینکه دوستش داشته باشم. زمان برد تا نسبت به او نفرت پیدا کنم. 4 سال زمان برد. محمود احمدی نژاد در آن سال با شرایطی اکنون میلی به گفتن آنها ندارم رئیس جمهور ایران شد. یعنی افرادی مانند هاشمی، کروبی لاریجانی و قالیباف رای نیاوردند و او بود که توانست در دور دوم انتخابات رئیس جمهور شود.
4 سال گذشت و رسیدیم به 88. من دانش آموز سال سوم دبیرستان بودم. دو سه سالی شده بود که شروع کرده بودم به خواندن. همه چیز میخواندم. از رمان و داستان کوتاه تا روزنامه و مجلات سیاسی. با بابا چندباری تاریخ معاصر ایران را شفاهی مرور کرده بودیم و به جریان شناسی سیاسی که تخصص اوست علاقه مند شده بودم. تصوراتم نسبت به خاتمی عوض شد و میرحسین برایم تبدیل به یک قهرمان شده بود. قهرمانی که آمده بود تا ما را از شر سیاهی ها نجات دهد. نمیخواهم وارد بحثهای سال 88 شوم و میخواهم از منظر نگاه من به سیاست مدار نکاتی را بگویم.
از فردای روز انتخابات من دیگر آن آدم سابق نبودم و خیلیها مثل من بودند و هستند. همه مناسبات زندگی خود را بر مبنای این موضوع مشخص میکردیم و هر کس با ما بود آدم خوبی بود و هر کس در مقابل ما آدم بدی. قهرمان کار خودش را کامل کرده بود و از هیچ چیزی دریغ نکرد و ما هم به شدت از عملکردش راضی بودیم. از همه توقع داشتیم مانند او رفتار کنند و هر کسی اندکی کند بود ما را آشفته حال میکرد. گذشت. آتش ما خاکستر شد. آرام شدیم. فکر کردیم. به همه چیز فکر کردیم. بیشتر خواندیم و حرف زدیم.
دیگر دنبال آن تندرویها نبودیم. اصلاحات جذاب ترین حالت شده بود. اما در این دوره کمی هم رمانتیک شده بودیم. ماندلا و گاندی اسطوره شدند و الگوی آنها را دنبال میکردیم. عدم خشونت، بخشش، آشتی ملی و ... کلیدواژههایی بود که بر زبان جاری میشد. هنوز این نگاه را دوست دارم اما واقعیت شرایط را عوض کرد. تاریخ خواندن سخت است. تلخ است. آدم را اذیت میکند. اما دارو است. تو را از جایی که هستی میکند و میبرد به آنجایی که دوست داری باشی. اینجاست که دیگر سیاست مدارها برایت از حالت قهرمان خارج میشوند. دیگر وقتی اسم آنها میآید کف و سوت نمیزنی. فکر میکنی و در بعضی موارد تحسینشان میکنی و در برخی موارد دیگر انتقادات تندی را نثارشان میکنی.
مثلا اگر تا دیروز به قوام السلطنه به خاطر ماجراهای منجر به 30 تیر اهانت میکردیم دیگر این کار را نمیکنیم و به خاطر اقدامات فوق العاده اش در جریان خروج نیروهای روس از ایران تحسینش میکنیم و آن تصمیم غلطش در پذیرفتن نخست وزیری بعد از عزل مصدق را مورد سرزنش قرار میدهیم. یا هاشمی رفسنجانی را به خاطر تلاشش برای پایان جنگ در سال 67 را تحسین میکنیم ولی دیکتاتوری حاکم بر دوران ریاست جمهوریاش را نقد میکنیم.
فکر میکنم که این همان نقطه ای بود که باید به آن میرسیدیم. اینکه برای خودمان قهرمان نسازیم. اینکه رابطه شخصی با هیچ سیاست مداری برقرار نکنیم. در تاریخ بشر و در سیاستی که من درسش را خوانده ام این واقعیت به آدمی تحمیل میشود که قدرت پدیده پیچیدهای است و هر کس آن را به دست بگیرد، آدم دیگری میشود. هر چند که استثنائاتی هم در تاریخ وجود داشته ولی این واقعیت غیرقابل انکار است.
***
فرهنگ سیاسی سه نوع اصلی دارد. 1. فرهنگ سیاسی محدود 2. فرهنگ سیاسی تبعه 3. فرهنگ سیاسی مشارکتی. هر کدام از اینها توضیحات مفصلی دارند ولی آگاهی نسبت به وضعیت سیاسی یکی از مشخصههای اصلی آن است. در مورد اول آگاهی در سطح بسیار پایینی قرار دارد و در مورد دوم اندکی از آگاهی وجود دارد ولی وابسته به افراد و چهرههای برجسته است که از آنها تقلید میشود و در مورد سوم همه در یک سطح قابل قبولی از آگاهی قرار دارند و در امور سیاسی و اجتماعی وارد میشوند و فعالیت میکنند.
از طرفی دیگر وبر در بحثهای خود پیرامون کنشهای اجتماعی آنها به سه دسته کنش سنتی، کاریزماتیک و عقلایی دسته بندی میکند که ویژگیهای هر کدام به ترتیب این گونه است: کنش سنتی بر مبنای هنجارها و سنتهای حاکم بر جامعه بوده، در کنش کاریزماتیک بر اساس ویژگیهای شخصی فرد یا فرد حاکم انجام میگیرد و در کنش عقلایی شاهد محور بودن عقل و دستیابی به هدف هستیم.
این دو موضوع را که کنار هم میگذاریم میتوان نتیجه گرفت که وقتی کنش افراد در یک جامعه عقلایی باشد و از طرفی فرهنگ سیاسی حاکم بر جامعه مشارکتی باشد میتوان به سمت پیشرفت و توسعه در جنبههای مختلفی حرکت کرد اما هر چقدر این ترکیب ناقص باشد یا با حالتهای دیگر ترکیب شود جامعه از آن مسیر درست خارج خواهد شد.
***
خبر کوتاه بود و شوکه کننده. یکی از شوکه کننده ترین خبرهایی بود که در عمرم میشنیدم. هاشمی رفسنجانی درگذشت. چند باری دیده بودمش. نه از نزدیک که با هم گفتگو بکنیم. در سخنرانیها و دیدارهای عمومی دیده بودمش. نماز جمعه معروف 88 پشت سرش نماز خوانده بودم از اینکه بعضی حرفهای دل ما را زده بود خوشحال بودم.
اولین مواجههایی که با او داشتم در کودکی بود. میشنیدم از این طرف و آن طرف که خودش و خانواده اش دزد هستند. پول مردم را خورده اند و کشور را ملک خود میدانند. اینکه فلان خانه و زمین و برج برای بچههای او است یکی از بحثهای رایج در وسائل نقلیه عمومی بود. بزرگ تر که شدم میگفتم اگر واقعا اینگونه است چرا جلویش را نمیگیرند. بزرگ تر که شدم به تحلیلهای بهتری رسیدم. اینکه این شایعات از کجا میآید و برای چه پخش میشود.
92 که آمد امید هم آمد. ما خسته و نا امید بودیم. میخواستیم این تباهیها اندکی پاک شود. رد صلاحیت که شد شکستیم. دلمان را باید به نفر بعدی خوش میکردیم. دلمان را خوش کردیم و جواب گرفتیم. به دنبال یک چراغ کوچک میگشتیم که آن را پیدا کردیم. چقدر ما قانع هستیم.
در فوتبال میگویند که فوتبالیست باید بتواند در اوج خداحافظی کند. هاشمی هم در اوج خداحافظی کرد. میزان محبوبیتش در بین مردم در دورههای مختلف خیلی تغییر کرد ولی در نهایت با محبوبیت خوبی رفت. فردای رفتنش دوستان و نزدیکان مشغول به تعریف و تمجید و اسطوره پروری شدند و دشمنان و زخم خوردگان هم ناسزا و افشاگری را در دستور کار قرار دادند.
من اما فکر میکردم که آینده سیاسی ایران بدون یکی از قدرت مندترین چهرهها و یکی از کفههای موازنه ترازوی قدرت چگونه است؟ برخی معتقدند که او دیگر قدرت تاثیرگذاری نداشت و دوره اش به سر آمده بود. عدهای دیگر نیز بر این باور بودند که یک فرد آنقدر در مناسبات قدرت تاثیر گذار نیست و فرقی نمیکند که این فرد چه کسی باشد.
شاید بتوان جور دیگری هم نگاه کرد. یعنی اگر فرض را بر آن بگیریم که عدهای به دنبال حداکثر کردن قدرت خود هستند و به تعبیری میخواهند که قدرت را یکدست کنند آیا نبود هاشمی به نفع آنها میشود یا خیر؟
از اول میخواستم به این سوال پاسخ دهم ولی دیدم که مقدمات مهم تر از پاسخ به این سوال است و جوابش را مشخص میکند. بی هدف نوشتن این فواید و معایب را هم دارد.