خودم را خیلی به تو مدیون میدانم. آن زمان که شروع کردم به خواندن درگیرت شدم. به شدت احساس نزدیکی میکردم یا نوشتههایت و حرفها و نگاهت. دنیای ما را به واقعی ترین شکل ممکن تصویر میکردی و حرفهایت هنوز زنده است. با شما هستم آقا جلال! هیچ وقت درگیر بازیهای به اصطلاح روشنفکری که با تو ضد بودند و هستند نشدم و هیچ وقت هم وارد بازیهای سیستم که تو را برای خودشان میخواستند که آخر نفهمیدم چرا نشدم. آخر تو برای من فراتر از این ماجراهایی. نه که تقدیست کنم نه. برایم عجیبی. آنقدر که انگار حرفهایم را میزنی.
امروز «سنگی بر گوری» را خواندم. یک نفس. و چه خوب که در این دوره خواندم. اگر آن دوره میخواندمش حیف میشد. این کتاب نیاز داشت که بزرگ تر شوم و تجربیات زیسته ام بیشتر. لال شده ام. فقط این چند خط را نوشتم تا انفجار ذهنی ام را ذره ذره خالی کنم. همین.
6 آذر 96 ساعت 18:58
اسم این حالت را باید چه بگذاریم؟ در لحظه فکر همه جا هست و هیچ جا نیست. مثلا میخواهم که درس بخوانم. درس خواندن معمولی هم نه، درس خواندن کنکوری. وسط خواندن کلی موضوع مهم و بی اهمیت در ذهن میآید و میرود. بعد که از خیر خواندن میگذری همه چیز حالت سکون میگیرد. دیگر خبری نیست. نه که فضای خلاء ایجاد شود. یک حالت بیخودی است که باید حتما تجربه اش کرده باشی تا بفهمی چه میگویم.
شاید ترکیبی است از بی میلی و عدم تمرکز و آشفته خیالی. بی میلی نمیدانم از کجا میآید. میگویند آدمهایی که هدفهای بزرگ ندارند بی میل میشوند ولی من هدف کم ندارم. از بزرگ تا کوچک. در رنگها و طرحها و اندازههای متنوع. این عدم تمرکز از کجا میآید؟ به خاطر بیماری و داروهاست یا تلقین است؟ البته از وقتی که یادم میآید تمرکز درستی نداشتم و خیلی از مواقع این حالت را داشتم اما این روزها حس میکنم که شدیدتر شده است.
آشفته خیالی هم که دیگر نیاز به توضیح ندارد.
5 آذر 96 ساعت 15:42
در دورههای مختلف زندگی شرایط کاری متفاوتی برای خودم تصور میکردم و امروز هم یک شکل دیگر از آن در ذهنم میچرخد. کودک که بودم به خاطر شرایط چشمم دوست داشتم دکتر چشم پزشک شوم و همه بچههایی که مثل من این مشکل را داشتند خوب کنم تا هیچ وقت اذیت نشوند. رویاهای کودکی به مرور تغییر کرد. با پزشکی هیچ میانه ای نداشتم و ندارم و طبعا آن رویا جایش را به چیز دیگری داد.
دنیایم سیاسی شد اما هیچ وقت دوست نداشتم سیاست مدار شوم. آن دوره ای که روزنامه نگاری برایم جدی شد رویای سردبیری یک رسانه جریان ساز و تاثیرگذار در ذهنم شکل گرفت. جزئیات تحریریه را هم تخیل کردم. آن هم باز تغییر شکل داد و دیگر برایم مساله مهمی نبود. امروز اما شکل دیگری را برای کار تصور میکنم. کار علمی پزوهشی برایم جذاب و مهم شده است. البته به شیوه خودم. دلم میخواهد یک پژوهشگر باشم یا مدیریت یک تیم پژوهشی یا یک پژوهشکده را برعهده بگیرم.
تدریس دانشگاهی را هم دوست دارم اما فراغ از سنتهای علمی عقب افتاده امروز. دغدغههایم را در این حوزه دنبال کنم و کار ماندگار علمی انجام دهم. از رسانه اما نمیتوانم فاصله بگیرم. درآمد اصلی هم از رسانه و تبلیغات بدست میآید نه از کار علمی. دفتر شخصی ام را به این کار اختصاص میدهم. تولیدات رسانه ای، مشاورههای رسانه ای – سیاسی. حتی اینجا میشود دغدغههای رسانه ای را هم ارضا کرد. تولیدات فرهنگی در مفهوم عام که میشود برای آن کلی ایده گفت و نوشت.
میخواهم بیشتر رویا پردازی کنم. میدانم که باز زور واقعیت میچربد ولی نمیتوانم دیگر این وضعیت بدون رویا و تخیل را تحمل کند. افسرده ام میکند. از رویاهایم بیشتر مینویسم.
5 آذر 96 ساعت 12:42
سالگرد ازدواج، مرگ، انقلاب و ... . سنت سالگرد گرفتن برای چیست؟ برای یادآوری. یادآوری چه؟ چه چیز قرار است یادآوری شود یا بهتر بگویم باید یادآوری شود که چه؟
تاریخ خواندن از آن لذت های دنیا برای من است. می خوانم که بفهمم چه خبر است. با خواندن مکرر، تاریخ را برای خودم یادآوری کنم. زن و شوهرها چرا سالگرد ازدواج می گیرند و زن ها برایش تدارک می بیینند و برایشان مهم است و اگر همسرشان فراموش کرده باشد ناراحت می شوند. این همان یادآوری است که مهم است. بماند که در سالگرد مرگ برای حس رهایی خود از مرگ به سراغ مردگان می رویم و از آن ها یاد می کنیم اما باید آن موقع هم خیلی چیزها را برای خود یادآوری کنیم.
فارغ از این چیزهای مرسوم هر آدمی در خلوت خود سالگردهایی می گیرد که برایش یادآوری کنند. هر چیزی ممکن است در این بخش قرار گیرد، مهم نیست که آن موضوع چیست ولی برای آن آدم خیلی مهم است. برای اینکه با آن به خود یادآوری کند. هر چه از آن موضوع زمان بیشتری بگذرد نیاز به یادآوری بیشتری هم وجود دارد.
که نکند یادت برود آن زمان و مکان را، نکند یادت برود که کجا بودی و امروز کجایی، نکند یادت برود که چه حالی بودی و چه حالی هستی، نکند یادت برود.
4 آذر 96 ساعت 10:49
قبل از دوران ارشد به شدت این فضا برایم جذاب بود. دوست داشتم نشریه ای داشته باشیم و از زمین و زمان بگوییم. دوست داشتم عنوان فعال دانشجویی بر پیشانی ام بنشیند و با آن شناخته شوم. سخنرانی کنم و حرف بزنم و بنویسم. خوشبختانه دوران کارشناسی را در دانشکده ای گذراندم که خیلی از این خبرها نبود و نمی شد از این کارها کرد. حتی در آن محیط بی بخار هم یکی دو بار تلاش کردم که از این کارها انجام دهم ولی خیلی به حساب نمی آمد.
اما به ارشد که رسیدم به عمد سراغ این فعالیت ها نمی رفتم. ابتدا به این خاطر بود که برایم مسخره بود و اثرگذاری در آن حس نمی کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که برای کسی که می خواهد کار دانشگاهی و پژوهشی انجام دهد اینکه ذیل یک تشکل تعریف شد و یا خودش را با یک ایدئولوژی بشناسد تا حدود زیادی اشتباه است. زیرا دیگر تلاش نمی کند که فارغ از این چارچوب ها فکر و تحلیل کند. این قاعده ای که برای خودم ساختم برای یک پژوهشگر صادق است و شامل حال یک فعال سیاسی یا فعال دانشجویی نمی شود. آنها مختارند که این وضعیت را برای خودشان انتخاب نکنند و ذیل هر تفکر یا هر حزب و جریان سیاسی عمل کنند. اما من به عنوان کسی که می خواهد پژوهش کند تلاش می کنم که از این فضاها فارغ باشم.
به نشریات دانشچویی که نگاه می کنم (سعی می کنم همه را حداقل ورق بزنم) به این فکر فرو می روم که آیا این کارها لازم است؟ تا چه اندازه سازنده به حساب می آید؟ چه تاثیری بر زیست دانشجویی دارد؟ چه کارهایی برای بهبود این کارها و فضاها می شود انجام داد؟
1 آذر 96 ساعت 17:25