دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

موی سفید توی آیینه دیدم

موی سفید توی آیینه دیدم

تا همین چند وقت پیش وقتی کسی به خاطر مسایل ظاهری و رفتارم می‌گفت که خیلی بزرگتر از سنت نشان می‌دهی یا اصلا نمی‌توانم باور کنم که 23 ساله باشی ذوق می‌کردم و حس خوبی در وجودم ایجاد می شد که من بزرگتر نشان می‌دهم و پس بیشتر می‌فهمم و از این دست حرف‌ها. اما از زمانی که دیگر این حرف‌ها و حس‌ها نه تنها برایم عادی شد و حتی بعد از مدتی آزاردهنده نیز شد، خواستم که این رویه را تمام کنم و خودم باشم. رسول 23 ساله. نه بیشتر و نه کمتر.

اما این بار اتفاق جالب‌تری افتاد. ماه پیش با پدیده جدیدی آشنا شدم. چند تار موی سفید که البته به جای اینکه در سرم باشند، بالای لب، یعنی سبیل‌ها را برای زندگی انتخاب کرده بودند. اوایل دو تار مو بود ولی رفته‌رفته نفهمیدم چه شد که به تعداد موهای سفید گوشه سبیلم اضافه شد. جدای از اینکه باید به همه توضیح دهم که نمی‌دانم چه شد که این‌ها سفید شد و به خدا من کاری به آنها نداشتم و رنگشان نکرده‌ام و ... فکر و خیال تازه‌ای هم برایم ایجاد شد.

سفید شدن موها نماد پیری است ولی من هنوز جوانم. من هنوز جوانم و می‌خواهم تا مدت زیادی جوان بمانم. هر چند که پیری را هم دوست دارم و اگر تا آن موقع زنده بمانم برایش برنامه‌های ویژه‌ای دارم. اما بعد از این ماجرا مدام به این فکر می‌کنم که روزی دیگر شرایط امروز را ندارم و از لحاظ بدنی و فکری فرسوده شده‌ام و هزار مساله دیگر. شاید ترسناک به نظر برسد اما از آن ترسناک‌تر این است که من این روزهایم را که چگونه می‌گذارنم. این روزها که غرق در کار و روزمرگی هستم و برای اینکه بتوانم نیازهای اولیه زندگی را تامین کنم دائما در حال دویدن هستم، سخت از آینده می‌ترسم. این روزها که ترکیبی از محافظه‌کاری و عقلانیت بیش اندازه من را احاطه کرده از آینده‌ای که حسرت این روزها را داشته باشم می‌ترسم. نمی‌دانم شاید من ترسو هستم ولی این را می‌دانم که این‌ها قطعا ترسناک هستند.

من هم می‌خواهم مانند آدم‌های هم سن و سال خودم بدون ملاحظه چیزی جوانی کنم. کارهای بد و خوب زیادی هست که خوشبختانه یا متاسفانه دلم می‌خواهد آنها را انجام دهم ولی به هزار دلیل دست به کاری نمی‌زنم. ویژگی اصلی جوانی بی پروایی و شور و احساس است ولی برای من محافظه کاری و احتیاط و عقل نقش پررنگی را بازی می‌کند. نمی‌دانم که از چه زمانی این حالت در من نهادینه شد و خودم را با این شاخصه‌ها تعریف کردم اما این را می‌دانم که از آینده‌ای که در آن حسرت وجود داشته باشد تنفر و وحشت دارم.

این شرایط وقتی پیچیده‌تر می‌شود که بلندپرواز و خیال‌باف هم باشی و آن زمان است که در جنگ بین رویاها و واقعیت، در جنگ بین بلندپروازی و محافظه‌کاری معمولا نفر سومی وجود دارد که پیروز می‌شود. انفعال. هر چند که مدتی است دیگر از انفعال فاصله گرفته‌ام و به دنبال تغییرات بزرگ و کوچک زیادی هستم.

همیشه ترک عادت‌ها برایم سخت بوده و هست ولی دیگر باید این روند تغییر کند. این موهای سفید شاید تلنگری است برای من که بیش از گذشته حواست به خودت باشد. حواست به حس‌هایی که داری باشد. حواست به چیزهایی که در پیرامونت رخ می‌دهد بیش از گذشته باشد. این موهای سفید شاید به من می‌گویند که این زندگی که 23 سال از آن گذشته و معلوم نیست تا کجا قرار است پیش برود همین است که گذشته و تو قدرش را ندانسته‌ای. این موهای سفید می‌خواهند بگوید که بلند شو. می خواهند بگویند ...

 

جام زهر

جام زهر

این حرف‌ها از سال 92 شروع شد. از زمانی که تلاش می‌کردیم با نگاهی عمل‌گرایانه و سیاسی بتوانیم کنشی فعال در عرصه سیاست داشته باشیم. به ما می‌گفتند که شما خودتان و دوستانتان را فراموش کردید. مگر یادتان نمی‌آید که چه بر سر ما آوردند؟ آن همه ظلم را یادتان رفته است؟ حرف‌ها و تفکرات خودتان را هم فراموش کرده‌اید؟

ما ولی خون می‌خوردیم و کار خودمان را می‌کردیم. به دنیای سیاست که نگاه می‌کردیم به این نتیجه می‌رسیدیم که در این فضا نمی‌توان احساسی عمل کرد. نمی‌توان در گذشته ماند و به خود اسم مبارز راه آزادی داد و هیچ کاری نکرد. ما هم در این چند سال روزی نبود که به انسان‌هایی که در حبس و حصر هستند فکر نکنیم ولی روشی را انتخاب کردیم که شاید گروهی آن را نپسندند.

سیاست بی رحم و کثیف است ولی از آن گریزی نیست. زمین بازی هم در سیاست قواعد خود را دارد که باید بر اساس آن بازی کرد. اگر روزی توانستیم این قاعده را براساس آن چیزی که مطلوب ما است تعیین کنیم چه بهتر ولی وقتی نمی‌توانیم، باید چه کنیم؟ ما نمی‌توانیم گوشه‌ای بشینیم و کاری نکنیم و در غم گذشته بسوزیم و بسازیم. ما نمی‌توانیم با نگاهی احساسی حرف از انقلاب بزنیم در شرایطی که نه امکان آن فراهم است و نه می‌دانیم چه می‌خواهیم و حتی اگر همه چیز هم مشخص باشد برایمان مطلوب نیست. چون هزینه‌های آن بر فایده‌هایش غالب است.

نتیجه چه شد؟ نتیجه آن شد که ما با زخم‌هایی که بر قلب‌هایمان نشسته بود، ایستادیم تا بتوانیم حداقل کار ممکن را انجام دهیم. ایستادیم تا بتوانیم در چارچوب قواعد بازی، بازی کنیم تا مطالبات خود را حتی حداقلی به دست آوریم.

تاریخ برای ما به مثابه یک آیینه است که در پشت سر ما قرار دارد و برای حرکت رو به جلو نیاز داریم به آیینه پشت سر نگاه کنیم تا راه پیش رو را نشان دهد. ما نمی‌خواهیم در تاریخ بمانیم چون هنوز جا دارد که برای دوران‌های مختلفی خون گریه کنیم. اما ما جام زهر را انتخاب کردیم. جام زهر ما برخلاف دیگران برای یک بار تمام نمی‌شود بلکه هر روز جام زهر می‌نوشیم. هر روزی که در خبرها با اوضاع زندانیان و بگیر و ببندها مواجه می‌شویم جام زهری است که باید بنوشیم و ادامه دهیم.

این وضعیت ناخوشایند است اما چاره و جایگزین آن چیست؟ ما از هرگونه پیشنهاد واقع‌گرایانه و عملی که هزینه‌های آن کم باشد استقبال می‌کنیم. شاید گفته شود که از سر ترس است که از هزینه دادن فاصله گرفته‌ایم. نمی‌دانم علت آن چیست، شاید ترس باشد ولی شک ندارم که اگر در رابطه با پدیده‌ای، فایده‌ای که به ما می‌دهد از هزینه‌های آن بیش تر باشد قطعا حاضر به هزینه کردن هستیم.

همه این‌ها را گفتم تا به این جا برسم که ما نه چیزی را فراموش کرده‌ایم و نه با رنگ و لعاب اتفاقات جدید اگر رنگی داشته باشد سرمان گرم است. ما سخت‌ترین و طولانی‌ترین راه را انتخاب کردیم چون می‌دانیم با تمام سختی‌ها و مشکلات در مقایسه با دیگر راه‌های موجود بهتر است و اگر روزی به این نتیجه برسیم که راه دیگری مناسب وضع ما است از آن راه اهداف خود را دنبال می‌کنیم.

شاید در خلوت خود به قهرمان‌ها احساس نزدیکی کنیم و با آن‌ها زلف گره بزنیم، ولی سیاست نه جای قهرمان بازی است و نه باید احساساتی شد. زلف گره زدن هم در سیاست کار غلطی است. در سیاست باید با انسان‌های پیشرو که مصمم و جدی و بی‌رحم به جلو می‌روند حرکت کرد. افراد و گروه‌هایی که واقع‌بینانه نگاه می‌کنند و عمل‌گرایانه عمل می‌کنند موفق می‌شوند. در این بین ما به عنوان یک بخشی از طبقه متوسط که به گونه‌ای فعال جامعه مدنی نیز محسوب می‌شویم باید در کنار آگاهی و آگاهی بخشی که رسالت اصلی ما است، واقع‌بینی و عمل‌گرایی را در خود نهادینه کنیم.

چیزی شبیه به سفرنامه

چیزی شبیه به سفرنامه

«دانشجو را می‌برند کیش. چرا کیش؟ بگذارید اصفهان، مشهد، یک جایی که دستاورد معنوی داشته باشد. جوان را هر جا که ببرید آن کیف حلال خود را می‌کند. آن خوشی‌های جوانی که برای جوانان مجاز است. جوان را یک سفر روستایی هم ببرید برایش تنوع و شادی و شادابی دارد. حتما باید جوان را ببرند کیش که آنجا بعضی از ضوابط سست است؟ البته بر خلاف حق!» (آیت الله خامنه‌ای در جمع اعضای هیات دولت در دوران اصلاحات)

من که از جزیره فرار کرده بودم، پس الان در جزیره چه می‌کنم؟ نه نباید بترسیم. بطری‌نامه تمام شده و این چیزی که من می‌نویسم و شما می‌خوانید چیزی شبیه به سفرنامه است. نوشته‌ای در مورد سفر سه روزه ما به جزیره کیش. سفری که بعد از مدت‌ها فکر کردن و حرف زدن درباره آن بالاخره محقق شد. نه به آن خاطر که ما برای هر کاری مدت زمان زیادی فکر و برنامه‌ریزی می‌کنیم. به این خاطر که ما وقتی علاقه‌مند به کاری می‌شویم یا می‌خواهیم چیزی را تجربه کنیم تا شرایط آن ایجاد شود یا آن شرایط را ایجاد کنیم زمان زیادی می‌گذرد و حتی شاید اتفاق نیافتد. اما این بار محقق شد و ما تجربه سه روز سفر خوب را در کارنامه رفاقت‌مان ثبت کردیم.

مرگ رویایی

سفر هوایی در کشور ما به اندازه کافی ترسناک است و وقتی برای شرکت‌های سطح یک کشورهای توسعه یافته آن اتفاقات سقوط و برخورد با کوه و ... می‌افتد دیگر ما که به علل مختلف سیستم هوایی به هم ریخته و با کیفیت بدی داریم ترس را مضاعف می‌کند. اما برای ما هیچ اتفاقی بدی نیفتاد. سبزی پلو با مرغ بی مزه هواپیمایی زاگرس را خوردیم و در طول مسیر مزخرف گفتیم و خندیدیم. اما نکته‌ای که در تمام مسیر رفت و برگشت ذهن ما را به خود مشغول کرده بود این بود که اگر هواپیما سقوط کند و هر سه بمیریم چه مرگ رویایی داشته‌ایم. هر سه در کنار هم بعد از چند روز خوب این دنیا را ترک می‌کردیم. شاید خیلی خودخواهانه باشد چون به غیر از خودمان به آدم‌های دیگر فکر نکردیم ولی این مرگ سه نفره می‌تواند در آینده اتفاق خوبی برای ما باشد. یعنی به گونه‌ای باشد که هم زمان با هم بمیریم. تحمل اینکه قرار است دیگر یکی از عزیز‌ترین آدم‌های زندگی‌ات کنارت نباشد آنقدر سخت است که ترجیح دادیم با هم بمیریم ولی چیزی نشد و ما هنوز زنده‌ایم.

هتل، رستوران، کافه

هتلی که ما در آن بودیم از آنجایی که تازه افتتاح شده بود در وضعیت خوبی بود. حتی صبحانه‌های جذابش ما را که عادت به صبحانه خوردن نداشتیم را مجاب می‌کرد که حتما صبحانه مفصلی بخوریم. کلا دست جمعی صبحانه خوردن یکی از عوامل انگیزشی برای خوردن صبحانه است. از این حرف‌ها که بگذریم خنده‌دارترین اتفاق هتل آن بود که موقع تحویل اتاق گوشه یکی از حوله‌هایی که به ما داده بودند قرمز شده بود و از ما می‌پرسیدند آیا خانمی همراه شما بوده؟؟ و ما خنده‌مان گرفته بود که چگونه باید توضیح دهیم که نمی‌دانیم چه بلایی بر سر حوله آمده است. خسارت حوله را دادیم و تمام شد، اما این که اولین سوالی که از سه پسر در علت این موضوع می‌پرسند چنین چیزی است برای ما جالب بود.

خوردن و دستشویی رفتن یکی از بهترین لذت‌های دنیاست. اولی را به طور کامل و در بهترین شکل داشتیم ولی متاسفانه به خاطر اینکه دستشویی اتاقمان فرنگی بود لذت دستشویی رفتن را آنطور که باید تجربه می‌کردیم نداشتیم. حیف شد. اما ماهی و میگوهای نسبتا خوبی خوردیم. ماهی جنوب برای من که به ماهی‌های شمال عادت دارم تجربه جدید و دوست داشتنی بود. مخصوصا قلیه ماهی.

اعتیاد به قهوه و کافه نشینی یکی از مشکلاتی است که با ما آن روبروایم و نمی‌دانستیم در این چند روز باید چه کنیم. قهوه هتل را که تست کردیم و مزخرف بود. روز آخر به صورتی اتفاقی یک کافه بسیار خوب و دوست‌داشتنی پیدا کردیم و عقده این چند روز را در آنجا خالی کردیم. نمی‌دانم که چرا به این حالت عادت کرده‌ایم ولی با چند ساعت نشستن در کافه و خوردن قهوه و چایی حالمان خوب شد. هر چند که هیچ جا میرا نمی‌شود.

خیلج فارس

ما که سالی حداقل یک بار به شمال می‌رویم و حتما سری به دریا می‌زنیم، به دریای شمال عادت کرده‌ایم ولی باید اعتراف کنم که خلیج فارس به مراتب از دریای خزر زیباتر است. وقتی به کشتی یونانی رسیدیم واقعا محو آن همه زیبایی شدم و بی اختیار پشت سر هم عکاسی می‌کردم که این همه زیبایی را ثبت کنم. همیشه این عبارت «آب‌های نیلگون خلیج فارس» را شنیده بودم ولی این بار با تمام وجود حس کردم که خلیج فارس به معنای واقعی کلمه نیلگون است. صدای موج‌ها و برخورد آن با سنگ‌های آنجا آرامشی داشت که ساعت‌ها ما را با خود مشغول کرده بود. شب‌های اسکله هم زیبا بود. از آن بهتر ساحل مرجانی بود که هیچ آدمی جز ما سه نفر آنجا نبود و برای خود آواز می‌خواندیم و سکوت و تاریکی آخر شب را نفس می‌کشیدیم. برای ما که حس ناسیونالیستی زیادی هم داریم در کنار خلیج فارس بودن لذت دریا را دو چندان می‌کرد.

پایان

تقریبا اکثر آدم‌هایی که ما در این چند روز دیدیم هیچ کدامشان اهل کیش نبودند. همه از شهرها و استان‌های دیگر به کیش مهاجرت کرده بودند و مشغول انواع و اقسام کارها بودند. از فارس و کرمان و سیستان تا مازندران و گیلان مشغول به کار بودند. یا راننده تاکسی بودند یا مشغول کارهای خدماتی و ... . گردشگرها هم عموما از تهران آمده بودند. گردشگرها یا وضع مالی خوبی داشتند و بهترین ماشین‌های آنجا را کرایه می‌کردند و در شهر جولان می‌دادند یا مثل ما که از تاکسی استفاده می‌کردند و یا شب‌ها دوچرخه وسیله نقلیه آن‌ها بود. قصه دوچرخه سواری من هم جالب است. من تا 15، 16 سالگی دوچرخه سواری بلد نبودم و حتی الان هم حرفه‌ای نیستم. یادم می‌آید وقتی بابا برایم دوچرخه خرید برخلاف دیگر بچه‌ها هیچ حسی نداشتم و وقتی چند بار در حین یاد گرفتن زمین خوردم اندک ذوقی هم که داشتم از بین رفت. بعدها به صورت اتفاقی دوچرخه سواری یاد گرفتم و شاید اینکه الان نه موتور سواری بلدم و نه ماشین به خاطر همان حس و حال کودکی باشد. اما دوچرخه سواری شبانه ما لذت بخش بود. شهر خلوت محیط مناسبی بود برای چرخیدن و ما این حس خوب را تجربه کردیم.

نکته‌ای که این چند روز ذهن من را به خودش درگیر کرد آن بود که وقتی با یک بخش کوچکی از صنعت توریسم در ایران روبرو شدم به این فکر رفتم که این کشور می‌تواند از این لحاظ یکی از بهترین کشورها برای جذب گردشگر باشد و می‌تواند برای این حجم بیکاری در جامعه ایجاد شغل کند. وقتی از تمام استان‌ها و شهرهای دور و نزدیک برای کار به کیش می‌آیند چرا این امکان برای دیگر نقاط این کشور فراهم نشود. وقتی به طبیعت ایران نگاه می‌کنیم از کوه و جنگل تا دریا و کویر در آن وجود دارد. وقتی به مکان‌های تاریخی رجوع می‌کنیم از دوران باستان تا معاصر جاذبه‌های گردشگری وجود دارد. چرا از این بستر مناسب برای جذب درآمد و شغل استفاده نمی‌شود. وقتی یک جوان بلوچ را دیدم که در کیش کارگری می‌کند خوشحال شدم چون او در آنجا وقتی چشمانش را باز کرده چیزی جز قاچاق و اسلحه و مواد و ... ندیده و به کیش آمده تا کار کند و از آن فضا دور باشد. نمی‌دانم راضی بود یا نه ولی قطعا از آن وضعیت حاشیه‌نشین بودن با کم‌ترین امکانات می‌توانست بهتر باشد.

خیلی بهتر از این می‌توان از این ظرفیت‌ها در کشور استفاده کرد که متاسفانه نمی‌شود. البته برخلاف حق!

 

تبریک تولد با چاشنی مرگ

تبریک تولد با چاشنی مرگ

این روزها به دلایل مختلفی که خوب می‌دانی وضعیت برزخی من در اوج خود است و می‌خواهم تلاش کنم از آن بیرون بیایم. نمی‌دانم به بهشت یا جهنم ختم می‌شود، فقط می‌دانم که می‌خواهم از این برزخ بیرون بیایم. چند روز پیش که به بهشت زهرا رفته بودم مانند گذشته نبود که قبرستان به من آرامش دهد. حس ترس و وحشتی از آن روز همراهم است که تا به امروز آن را نداشتم. آن قطعه‌ای که ما رفته بودیم کلی قبر کنده شده داشت. کنار یکی از آن‌ها نشستم. روبرویم چند ردیف قبر خالی، پشت سرم چند خانواده تازه داغدار، زیر پایم هم یک قبر خالی. به قول خودت صحنه خوبی بود برای پایان یک فیلم. در مسیر برگشت و این چند روز، برخلاف قراری که با خودم گذاشته بودم که دیگر به جای مرگ به زندگی فکر کنم، مدام در حال فکر کردن به مرگ هستم. اما این بار برخلاف قدیم فکر مرگ همراه با ترس و استرس است. ترس از دست دادن خیلی آدم‌ها و خیلی چیزها. ترس نرسیدن به چیزهایی که می‌خواهیم. اما از آن ترسناک‌تر می‌دانی چیست؟ ترس اصلی این دورانی است که با هم می‌گذرانیم. یادت می‌آید می‌گفتی به جای خوشحالی در زمانی که چیزی به دست آورده‌ایم باید عزا بگیریم و گریه کنیم چون روزی دیگر آن را نداریم؟ این ترسناک است که روزی به هر دلیلی دیگر این حال خوب کنار هم را نداشته باشیم. این ترسناک است که روزی یکی از این سه ضلع مثلث ما از ما جدا شود. ازدواج، مهاجرت، بیماری، مرگ و ... . خودمان را که نمی‌خواهیم گول بزنیم، دیر یا زود، با شدت و ضعف این اتفاق می‌افتد. شاید همین فردا باشد، شاید در 70 سالگی‌مان (اگر به این سن برسیم). هنوز هم فکر می‌کنم که کل دنیا هم وقتی کنار هم هستیم حریفمان نمی‌شود، اما هر سه خوب می‌دانیم که زورمان به مرگ نمی‌رسد. به خاطر این است که می‌خواهم خوب ببینمتان، خوب ببوسمتان، خوب در آغوش بگیرمتان، به همین علت است که می‌خواهم پیشرفت هم را که هر روز بیشتر می‌شود را با تمام وجود حس کنم و آن را جار بزنم. می‌خواهم با هم زندگی کردنمان را به اوج خود برسانیم که رسانده‌ایم اما من از داشتنتان قانع نمی‌شوم.

من بلد نیستم مانند تو بنویسم. اما فوق‌العاده بودن قلمت به پای خودت نمی‌رسد از بس که خودت فوق‌العاده‌ای. تمام زور من در نوشتن شد این که خواندی و به خاطر من هم که شده دوستش داری. از بودنت خوشحالم و به داشتنت افتخار می‌کنم. تولدت مبارک. 

برای پژمان و محمد علی

برای پژمان و محمد علی

چند روز پیش خبر مرگ یکی از هم کلاسی‌های دوران راهنمایی و دبیرستانم را از یکی از دوستان شنیدم. چند لحظه که گذشت تازه به خودم آمدم تا بتوانم موضوع را هضم کنم. هنوز خبری مبنی بر اینکه علت مرگ چه بوده ندارم ولی آخرین خبری که چند سال پیش از او داشتم و نمی‌دانم تا چه حد درست بوده وضعیت خوبی را نشان نمی داد.

یاد محمد علی سروری افتادم که بارها خواستم برایش بنویسم و نشد. یادتان می‌آید چند وقت پیش عکسی در رسانه‌ها منتشر شد که در یک اعدام در ملا عام شخص اعدامی سرش را بر دوش کسی که باید طناب را دور گردنش بیاندازد گذاشته و گریه می‌کند؟ در این عکس لحظاتی قبل از اعدام دو انسان را می‌بینیم که به علت زورگیری و پخش شدن فیلم آن‌ها در رسانه‌های مختلف جو بدی در کشور ایجاد کرد و مسوولان امر راحت‌ترین و بی دردسرترین راه به خیال خود را که اعدام در ملا عام باشد را انتخاب کردند و تمام.

اول راهنمایی بود که با محمد علی سروری در مدرسه حسینی اسلامی منطقه 14 تهران هم‌کلاسی بودم. پسری سبزه با قد و قواره‌ای کوچک. از همان اول مشخص بود که جزو بچه‌هایی است که قرار است تا آخر سال شیطنت کند. طبیعی هم بود که آنچنان اهل درس و مشق هم نباشد. حتی یادم می‌آید که در نوشتن کلمات ساده هم در دوران راهنمایی ایرادات اساسی داشت. اما تصویر ثابتی که از او در ذهنم نقش بسته چیزی شبیه به همان تصویر لحظات آخر زندگی‌اش است. چهره‌ای بهم ریخته، همراه با گریه که استیصال در آن نهفته است. تقریبا روزی نبود که محمد علی سروری در آن مدرسه از معلم یا ناظمی کتک نخورد. روزی نبود که به علت درس نخواندن یا شیطنت بیرون از کلاس نباشد و تنبیه نشود. شاید کار درستی نباشد ولی می‌خواهم از ناظم آن دوران خودمان که تا آنجا که می‌توانست این بچه را کتک زد اسم ببرم. اگر یادم نرفته باشد آقای پور محمد بود ناظم آن سال‌های مدرسه ما. مردی کوتاه قد که همیشه موهای بهم ریخته‌ای داشت و دهانش هم بوی تعفن می‌داد. این انسان نادان تمام زور و انرژی‌اش این بود که ما تی‌شرت نپوشیم و گویا هیچ فهمی از فرآیند تعلیم و تربیت نداشت. اولین چیزی که به ذهنش می‌رسید تنبیه بدنی بود. من که دانش‌آموز بی سر و صدایی بودم، یک بار مورد عنایتش قرار گرفتم. یادم نمی‌آید که محمد علی سروری دوران راهنمایی را تمام کرد یا نه ولی آخرین خبری که از او به دستم رسید همان پرونده زورگیری بود که به خاطر 70 هزار تومان او را به دست اعدام سپردند. از وضعیت خانوادگی‌اش خبری ندارم ولی می‌توان حدس زد که وقتی پسری هم سن و سال من به خلاف و دزدی و زور گیری روی می‌آورد درگیر چه مشکلاتی است.

سوال من این است که چرا کسی نبود که او را از این وضعیت بیرون بکشد. چرا به جای کتک زدن با چوب و کمربند و مشت و لگد یک بار از او پرسیده نشد که دردت چیست. چرا نظام آموزشی ما اینقدر ناقص و بهم‌ریخته است که در کنار کمبود بودجه و امکانات، بیمارانی روانی را تحت عنوان ناظم و معلم به مدرسه‌ها می‌فرستد تا در حساس‌ترین سنین یک انسان او را تربیت کند.

این روزها که خبر فوت پژمان شهرخی را شنیده‌ام همش امیدوارم که ماجرایی از این دست اتفاق نیفتاده باشد. پژمان به هر صورتی که بود دوران راهنمایی را تمام کرد و ما با هم در اول دبیرستان هم‌کلاسی بودیم. تقریبا نزدیک به هم می‌نشستیم. یکی از اصلی‌ترین پایه‌های شیطنت و شلوغ کردن در مدرسه بود. شیطنت‌های طبیعی بچگانه. قوه طنز و شوخی خوبی هم داشت و همیشه از شوخی‌هایش می‌خندیدیم. اما او هم از دست مسوولین مدرسه سالم در نرفته بود. ناظم سال اول دبیرستان که می خواهم اسم او را هم ببرم به اندازه کافی او را تنبیه بدنی می‌کرد. آقای دلاور. مردی همیشه اخمو که گویا چیزی جز تنبیه و زور در اصولش وجود نداشت. او هم تمام انرژی خودش را می‌گذاشت که ما شلوار جین نپوشیم و خدایی نکرده مرتکب گناه کبیره موی بلند داشتن نشویم. پژمان سال اول را به هر زوری بود تمام کرد و دیگر او را در مدرسه ندیدم. یکی از معدود آدم حسابی‌ها در دوران مدرسه رفتن ما، ناظمی بود که سال سوم دبیرستان داشتیم. او همیشه می‌گفت یک دانش آموز بد، بهتر از یک لات خوب است. همیشه می‌خواست به هر صورتی که هست بچه‌ها را در مدرسه نگه دارد و نگذارد از این چارچوب بیرون بروند. می‌گفت اگر این جا بمانند و مدرسه را بهم بریزند بهتر از این است که در خارج از این محیط باشند و معلوم نباشد که چه می‌کنند. از آن موقع به بعد پژمان را در پارک اطراف مدرسه می‌دیدیدیم. پارکی که در آن هر گونه اتفاقی می‌افتاد. از خرید و فروش مواد تا دعواهای عجیب و غریب. نمی‌دانم که او نیز درگیر این مسایل شده بود یا نه و امیدوارم که این گونه نبوده باشد ولی وقتی به راحتی او را از محیط مدرسه خارج کردند دیگر روشن است که از کجا سر در می‌آورد. حرف‌های مختلفی در مورد علت مرگش شنیده‌ام ولی دوست ندارم به آن‌ها فکر کنم. تصویر خندانش روبروی صورتم است و در این گیجی مفرط دست و پا می‌زنم.

لعنت به همه کسانی که باعث شدند این بچه‌ها جوانمرگ شوند. لعنت به کسانی که اسم خودشان را معلم و مدیر و ناظم و پدر و مادر گذاشتند و هیچ شباهتی با آن چیزی که باید باشند نداشتند. حتی لعنت به من و ما که کنارتان نبودیم و هر روز بر حجم محمد علی‌‌ها و پژمان‌ها اضافه می شود. امیدوارم ما را ببخشید.