دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

بطری نامه

بطری نامه عنوان سلسله نوشته‌هایی بود که حدود یک سال و نیم پیش می‌نوشتم و در آن تلاش می‌کردم با زبانی نمادین به بخش‌هایی از حس و حال‌های خودم اشاره کنم. در کنار اشاره به حال خودم، طنز سیاسی نیز موضوعی بود که در این نوشته‌ها آن را دنبال می‌کردم. آن دوران فیس بوک در اوج بود و انصافا بستر خوبی برای نوشتن و دیدن و خواندن بود. امروز که شبکه‌های اجتماعی گسترده شده و من هم به وبلاگ برای نوشتن روی آورده‌ام بهانه‌ای شد که فیس بوکم را باز کنم تا به سراغ بطری نامه بروم و آنها را کنار هم بچینم و با اندک ویرایشی بازنشر کنم. آدم وقتی به سراغ نوشته‌های قدیمی‌اش می‌رود بیشتر به تغییرات خودش و محیط پیرامونش پی می‌برد.

بطری اول (May 10, 2014)

نمی‌دانم چند وقت گذشته که من در این جزیره هستم. اوایل برایم خیلی سخت می‌گذشت. ترس و عدم امنیت اولین دغدغه ذهنی بود که برایم ایجاد شد ولی بعد از مدتی فهمیدم که خوشبختانه تنها آدم این جزیره من هستم و چند حیوان کمی تا قستمی خطرناک هم در کنار من زندگی می کنند. قبلا با آدم‌ها به سختی ارتباط برقرار می‌کردم ولی الان در تلاش برای برقراری ارتباط با حیوان‌ها هستم. اینجا هم مشکل اصلی آب است. در زندگی عادی همیشه آب قطع بود ولی اینجا کلا آبی نیست که قطع یا وصل باشد. باید بیشتر جستجو کنم شاید چشمه آبی پیدا شد. زندگی در اینجا هم مثل حالت عادی سخت است ولی بعد از مدتی عادی می‌شود ولی تنها چیزی که عادی نمی‌شود و برایم عجیب است این بطری‌هایی است که از دریا برایم می‌آید. هر چند روز یک بار یک بطری لب ساحل پیدا می‌کنم که هر دفعه چیز‌های مختلفی از داخلش پیدا می‌شود. همیشه یک کاغذ داخل بطری است که چیز‌هایی روی آن نوشته شده. دیروز که طبق روال این چند وقت بطری را پیدا کردم و کاغذ را در آوردم روی کاغذ بزرگ نوشته شده بود دلواپسیم! من فکر کردم دلواپس من هستند که این مدت طولانی در این جزیره تنها زندگی می کنم. خوشحال شدم که کسی به من فکر می کند و نگران من شده است. خط پایین‌تر نوشته بود که تکثیر کنید! من اینجا چه چیزی را تکثیر کنم؟؟ پایین‌تر نوشته بود توبه کنید! یعنی دلواپس تکثیر کردن هستند و می خواهند توبه کنند؟؟ یا برای اینکه تکثیر کرده‌اند می‌خواهند توبه کنند و به همین خاطر دلواپس هستند؟؟ در هر صورت یکی از یک چیز دلواپس است و هم توصیه می‌کند که هم توبه کنید هم تکثیر!!!

ما که نفهمیدیم. بگذریم. امان از این بطری‌ها ...

بطری دوم (May 16, 2014)

یک روز که بالای درخت مشغول استراحت بودم و به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم به این فکر می‌کردم که چه شد که من از اینجا سر در آوردم. اما تلاش‌ها بی فایده بود و واقعا حافظه‌ام بعد از این همه مدت یاری نمی‌کرد که چه شده. هواپیما سقوط کرده؟؟ کشتی غرق شده؟؟ نمی‌دانم هر چند که چه اهمیتی دارد. من در جزیره خودم تنها هستم و دلم به بطری‌هایی که پیدا می‌کنم خوش است. آمدم پایین و رفتم لب ساحل که ببینم امروز بطری آمده یا نه که پایم به یک بطری گیر کرد و با مخ توی شن‌ها پخش شدم. سریع بطری را باز کردم و باز هم کاغذ‌های مختلفی بود. همیشه هم یک سری کاغذ سفید و خودکار هست که این اباطیل را با آنها می‌نویسم. روی یکی از کاغذ‌ها عکس یک خانمی بود که موهاش را در باد رها کرده بود و زیرش نوشته بود: آزادی‌های یواشکی زنان در ایران! یه توضیحاتی هم داده بود که تا اونجایی که من فهمیدم انگار خانم‌ها به خاطر اعتراض به حجاب اجباری در ایران در مکان‌های عمومی بدون روسری عکس می‌گیرند و منتشر می‌کنند. خوب چرا از چیز‌های یواشکی دیگر عکس نمی‌گیرند و منتشر کنند؟؟ خوب یعنی اگه یک عده‌ای خواستار یه کار‌های یواشکی دیگری باشند ولی نتوانند که آن کار را بکنند با این روش می‌توانند به خواسته‌های به حقشان برسند؟؟ من در هر صورت استقبال می‌کنم که از آزادی‌های یواشکی، خیلی یواشکی، خیلی خیلی یواشکی عکس بگیرند و برای من بفرستند. یعنی مبارزه مدنی در این سطح تا حالا ندیده بودم. آفرین. خداوند به شما خیر بدهد. یک عکس دیگر هم بود که عده‌ای برای اعتراض به وضعیت حجاب تجمع کرده بودند. حالا مجوز داشتند یا نداشتند که ننوشته بود و اصلا به من چه ولی چه موضوع عجیبی شده. عده‌ای نمی‌خواهند که داشته باشند و عده‌ای دیگر می‌خواهند که همه داشته باشند. حالا واقعا مشکل جامعه ما مدل موی جوانان ماست؟؟؟

بطری سوم (May 27, 2014)

چند روز بود که هوای جزیره بارانی بود و در این موقعیت‌ها بعد از چند سال زندگی کردن در جزیره هنوز یاد نگرفتم که چه باید کرد که خیس نشوم. ولی وقتی باران برای من می‌آید چرا باید کاری کنم که خیس نشوم؟؟ خیس می‌شوم و کلی لذت می‌برم و در ضمن کلی هم آب شیرین برای رفع تشنگی ذخیره می‌کنم. ولی همیشه از خیس شدن می‌ترسیدم و هنوز هم می‌ترسم. همیشه دوستانم به من می‌گفتند برای اینکه بر ترسی که داری غلبه کنی یک دفعه باید بپری داخل آب. نمی‌دانم شاید یک روز پریدم...

در این چند روز طبیعتا دریا هم طوفانی بود و معلوم نبود که بطری کجا افتاده است. اصلا بطری آمده یا نه؟؟ در همین فکر‌ها بودم که بطری شکسته با کاغذ‌هایی خیس و مچاله شده را پیدا کردم. کاغذ‌ها را پهن کردم تا خشک شوند و بشود نوشته‌ها را خواند. نوشته‌ها خوانا نبود و بخش‌هایی هم یا پاک یا پاره شده بود. چیز‌هایی که می‌شد خواند این دو کلمه بود: مه آفرید، اعدام!! مثل همیشه مبهم و این بار که بد‌تر از گذشته با چند کلمه فقط سر و کار دارم. مه آفرید؟؟ چه کسی از ماه آفریده شده؟؟ چگونه از ماه آفریده شده؟؟ با کمک چه کسانی از ماه آفریده شده؟؟ اعدام چرا؟؟ آفریدن که کار خوبی است. شاید آنهایی که او را از ماه آفریدن پشیمان شدند و می‌خواستند که اعدامش کنند و از این به بعد با دقت بیشتر از ماه چیزی را بیافریند که بعد‌ها گندش در نیاید مجبور بشوند که کشــــــــــــــــــــش ندهند!

بطری چهارم (June 18, 2014)

آن موقع‌ها که زندگی عادی خود را داشتم همیشه منتظر یک وقت خالی و فارغ از همه چیز بودم تا کارهایی را که دوست دارم انجام دهم. همیشه تلاش می‌کردم که از نیاز‌های اولیه‌ام فارغ شوم و شروع کنم به خواندن کتاب‌هایی که دوست دارم، سفر به جاهایی که ندیده‌ام و هزار کار دیگر. اما اینجا درست است که تا حدی درگیر نیاز‌هایم هستم ولی چیزی که زیاد یافت می‌شود زمان اضافی است ولی در این محیط بسته و بدون هیچ امکاناتی کار خاصی نمی‌توانم بکنم. همیشه یک جای کار لنگ می‌زند.

اما این چند روز اتفاقات عجیبی در جزیره افتاد. جنازه تعداد زیادی حیوان را در گوشه و کنار جزیره پیدا کردم. حتی یک بار صحنه جنگ و کشتن چند حیوان را نیز با هم دیدم. به طرز وحشتناکی همدیگر را می‌دریدند. حتی دیدم که بچه‌های هم را می‌کشتند و می‌خوردند. از آن جالب‌تر این بود که با من کاری نداشتند و همدیگر را می‌خوردند. طبیعی این بود که من به عنوان یک موجود بیگانه برای آنها بیشتر از هر چیز دیگری خطرناک به نظر بیایم ولی آنها سخت مشغول دریدن هم بودند. نمی‌دانم که چه شده بود که آنها این کار‌ها را می‌کردند. مشغول فکر کردن به این چیز‌ها بودم (تنها کاری که این چند وقت می‌کنم یا بهتر بگویم تنها کاری که می‌توانم بکنم) یک بطری پیدا کردم. به سرعت در بطری را باز کردم. سر تا سر بطری خونی بود.حتی کاغذ داخل بطری هم خونی شده بود. روی کاغذ با خون نوشته شده بود: داعش!

بطری پنجم (June 25, 2014)

اینکه زندگی کردن در جزیره هم مثل زندگی عادی برزخی شود از آن بدبختی‌های روزگار است. در این جزیره هم ذهنت درگیر دو راهی‌های مختلف باشد و ندانی که چه می‌خواهی و چه باید بکنی. بهتر بگویم، می‌دانی که چه می‌خواهی ولی یا می‌ترسی یا شرایط مساعد نیست. مثلا همین چند روز که هوا در جزیره تبدیل به جهنم شد دلم می‌خواست برم زیر آب چشمه‌ای که تازه پیدایش کردم. ولی هم سرد بود و هم عمیق. فعلا که کنار چشمه می‌نشینم و از همین هم لذت می‌برم. ببینم که تا بعد چه می‌شود...

وسط همه این ماجرا‌ها هم بطری‌ها دست از سر من بر نمی‌دارند. این چند روز چند بطری پیدا کردم. داخل یکی نوشته بود که لوله‌هایتان را نبندین! یعنی بگذاریم که باز باشد؟؟ خوب اسراف می‌شود که. سرمایه ملی و این چیز‌ها چه می‌شود؟؟ داخل یک بطری دیگر نوشته بود که کار زن شوهرداری است! بعله مثل شما و عمه محترمتان. یک بطری دیگر هم بود که روی کاغذ داخلش نوشته شده بود «وقت اضافه». یاد تاریخ کشورم افتادم که همیشه در همین دقایق آخر و اضافی سرنوشت‌اش معلوم شده. امان از این وقت‌های اضافی امان...

بطری ششم (June 30, 2014)

این چند وقت یک چیزی پیدا کردم که در این مدت که نمی‌دانم چه مدت گذشته که در جزیره زندگی می‌کنم عجیب‌ترین و از طرفی هم قشنگ‌ترین چیزی است که در جزیره پیدا کرده‌ام. زندگی کردن در جزیره بعد از مدتی کاملا یکنواخت می‌شود. تلاش برای پیدا کردن آب و غذا و گذراندن وقت با گشتن در جزیره و دیدن قسمت‌های مختلف جزیره و فکر کردن در مورد همه چیز بعد از مدتی کاملا یکنواخت می‌شود. تنها قسمت کمی متفاوتش همین بطری‌هایی است که بعضی اوقات می‌آید و معمولا هم چیزی از آنها سر در نمی‌آورم.

اما این چیز جدید چیست؟؟ فکر کنم همین چند روز پیش بود که مشغول قدم زدن و فکر کردن بودم که چیزی توجهم را به خودش جلب کرد. روی یک سنگ بزرگ نوشته‌هایی که نمی‌توانستم آنها را بخوانم و نقاشی‌های مختلفی پیدا کردم. چیزی که از همه بیشتر نگاهم را به خود جذب کرد تصویری از یک دختر با مو‌های کوتاه و یک لبخند فوق العاده بود. این جزیره عجیب دارد هر روز عجیب‌تر می‌شود ولی این چیز تازه، قشنگ‌ترین و لذت بخش‌ترین چیزی بود که می‌شد در جزیره پیدا کرد...

بطری هفتم (July 11, 2014)

عرض به محضرتان که، خیلی وقت است فکر این را که در جزیره راحت زندگی کنم را از سر بیرون کرده‌ام. نمی‌شود که وقتی دست روزگار و ترکیبی از جبر و اختیار به اینجا کشانده باشدت و هر روز درگیر مسائل مختلف برای زنده ماندن و تامین نیاز‌های اولیه‌ات باشی بعد بخواهی راحت زندگی کنی و مشکلات هم به حداقل برسد. از آن بدتر محیط پیرامون زندگی‌ات است که نمی‌گذارد راحت زندگی کنی. مدام می‌خواهد تو را ببلعد و تو باید مبارزه کنی. نکته خوبش اینجاست مبارزه کردن را دوست دارم ولی کداممان پیروز می‌شویم را نمی‌دانم...

در زیر سایه یک درخت دراز کشیده بودم و داشتم استراحت می‌کردم که صدای عجیبی که از دور می‌آمد توجه‌ام را جلب کرد. صدا همین طور نزدیک‌تر می‌شد و نمی‌دانستم که از کجا دارد می‌آید. همین طور که این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم دیدم که یک موشک با سرعت زیادی به یک بخشی از جزیره برخورد کرد و چون تنها انسان این جزیره من هستم کسی وجود ندارد که بخواهد اتفاقی برایش افتاده باشد. داشتم فکر می‌کردم که ممکن است این موشک به اشتباه از کجا آمده باشد و قرار بوده کجا را نابود کند؟؟ باز کجای این دنیا آدم‌ها به جان هم افتاده‌اند؟؟باز کجای این دنیا ظالمی‌دارد زن‌ها و بچه‌ها را می‌کشد؟؟ باز کجای این دنیا ابر قدرتی برای حفظ منافع خود، آدم‌ها را به جان هم می‌اندازد؟؟ باز کجای این دنیا عده‌ای فکر می‌کنند که به حقیقت مطلق رسیده‌اند و هر کسی که جز آنها فکر و زندگی کند را دارند از بین می‌برند؟؟ این بار به جای بطری برایم موشک آمد...

بطری هشتم (August 1, 2014)

علمای علم روانشناسی معتقدند که اتفاقات دوران کودکی تاثیرات زیادی بر روی شکل‌گیری شخصیت و رفتار آدم‌ها در دوران بزرگسالی می‌گذارد. این چند وقت مدام در کودکی‌ام سیر می‌کنم و می‌خواهم ریشه خیلی از رفتار‌ها و حالت‌های خودم را پیدا کنم. اینکه حتی در جزیره هم گذشته رهایت نکند و مدام فکر بکنی که چرا این طور بود یا چرا این طور نبود خود از آن خوش/ بدبختی‌های روزگار است. از آن جالب‌تر این است که کودکی من به تنهایی برای شناخت و فهم خیلی از مسائل کافی نیست و باید به دنبال کشف کودکی پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و پدر ِپدر بزرگ و مادرِ مادر بزرگ و ... بروم. چون آنها روی هم تاثیر گذاشته‌اند تا به من رسیده است و من باید تلاش کنم که تاثیرات منفی را به نسل بعدی منتقل نکنم. نسل بعدی؟؟ در این جزیره مگر کسی هست که بخواهد نسل بعدی هم باشد؟؟ حرف‌هایی می‌زنماااا...

بعد از چند وقت یک بطری برایم آمده بود. دیگر به آنها عادت کرده‌ام و اگر مدت زیادی بگذرد و بطری برایم نیاید احساس می‌کنم چیزی کم است. بطری را که باز کردم یک قصه‌ای روی آن نوشته شده بود: یکی بود یکی نبود. یه پسری بود که توی یکی از شهر‌های زیارتی کشوری به دنیا اومد. این پسر از دوران کودکی خیلی خوشتیپ و خوشگل بود. موهای بورش، چشمای رنگیش. تا این حد که باباش همیشه بغلش می‌کرد و می‌نداختش بالا و می‌گفت: هم خوشگله هم بوره حتما رئیس جمهور. از بچگی عاشق بازی کردن با آچار و پیچ گوشتی و مخصوصا گاز انبر بود. این پسر خوب داستان ما گذشت و گذشت و بزرگ شد. توی 21 سالگی وقتی به اون کشور حمله کردن و جنگ شد این آقا پسر چون خیلی کارش درست بود شد فرمانده یکی از لشگر‌های استان خودشون توی جنگ. جنگ که تموم شد این آقا پسر و امثال این آقا پسر که دیگه واسه خودشون مردی شده بودند هر کدومشون مشغول یه کاری شدند. این آقا پسر رفت شد فرمانده یه جایی که توی کار ساختن چیز‌های مختلف بودن و اسمش بود قرارگاه ته پیامبر‌ها. یه مدت اونجا بود توی اون مدت چون خیلی به درس خوندن علاقه داشت دکتراش هم گرفت و واسه خودش تبدیل به یه آدم خفن شده بود. از اونجایی که فرمانده بودن کلا توی خونش بود شد فرمانده نیروی هوایی. بعد هم شد فرمانده پلیس. کلا فرمانده زاییده شده بود انگار. تا یادم نرفته بگم که ایشون خلبان هم هست. خلبان هواپیما. خلبان چیز دیگه‌ای نیست چون یه زمانی شایعه شده بود که خلبان چیز‌های دیگه است. توی اون زمان که فرمانده پلیس بود به صورت کامل علاقه خودش به گاز انبر که توی بچگی داشت رو نشون داد. گاز می‌گرفت؟؟ نه آقا این کار‌ها از ایشون بعیده. نه که ایشون خیلی فنی هستن. کلی ماشین‌های خفن آوردن واسه پلیس. یه زمانی چهار تا دانشجو از راه به در شده بودن، گاز انبری به راه راست هدایتشون کرد. با یه آقایی به نام جانی مرتضوی(  اسمی‌کوچکشون جانی. johny)کلا رفاقت داشتند با هم دیگه و خوب می‌گذشت. بعد از مدتی فرمانده بودن خسته کرده بودش و می‌خواست به زندگی تنوع بده. مونده بود که چیکار بکنه که یاد اون شعری که باباش توی بچگی واسش می‌خوند افتاد و گفت برم رئیس جمهور بشم. اما توی این شانس نداشت و نشد که بشه. بعدش رفت شهردار شد. کلی اونجا کار کرد. اتوبان کشید، خیابون ساخت و رفیقاش که قبلا با هم توی اون قرار گاه چیز‌های مختلف می‌ساختند و آورد پیش خودش و راضی بود. ولی باز شب‌ها خواب پدرش می‌دید که داره میندازتش بالا و میگه هم خوشگله هم بوره حتما رئیس جمهور. باز دوباره تلاش کرد. هر کاری که بلد بود کرد. دیگه کاری نمونده بود که بکنه و به همه جا آویزون شد. ولی انگار فایده نداشت. باز نا امید نشد تلاش کرد توی شهرداری خوب باشه. این بار ولی کم کم دارم نگرانش میشم. دارن واسش توطئه می‌کنن که داره زن‌ها و مرد‌ها رو توی شهرداری از هم جدا میکنه. انگار دستشوئی. دارن واسش توطئه می‌کنن که مشکل مالی داره. این حرف‌ها به یک دکتر فرمانده پلیس خلبان شهردار عشق رئیس جمهور شدن نمی‌چسبه. امیدوارم یک روز به آرزوش برسه.

متن را که تا انتها خواندم دراز کشیدم و به زندگی جالب این آدم فکر می‌کردم. شاید روزی رئیس جمهور شد. از آینده که خبر نداریم. ولی حس می‌کنم این آدم هم هیچ وقت از گندم ری نمی‌خورد...

بطری نهم (September 13, 2014)

بعضی اوقات می‌شود که آدم دوست دارد به جایی برود که هیچ آدمی را نبیند. جایی که هیچ وسیله ارتباطی وجود نداشته باشد و ساعت‌ها خودش باشد و خودش. تنهایی فکر کند، تنهایی بخوابد، غذا بخورد، قدم بزند و ... نمی‌دانم که چه می‌شود که چنین احساسی به سراغ آدم می‌آید. من خیلی وقت است که از این موهبت برخوردارم. زندگی کردن در جزیره این امکان را می‌دهد که با تمام وجود این حس را تجربه کنم. اما بعضی زمان‌ها این حالت مخرب می‌شود. در زندگی عادی که همه چیز و همه کس دور و بر آدم باشد، به این چیز‌‌ها نیاز پیدا می‌کند. ولی وقتی مدتی طولانی در جزیره تنها زندگی کنی این چیز‌ها را دیگر دوست نداری. اما اگر در این جزیره من بودم و چند نفر دیگر از عزیزانم، قطعا آن را به زندگی عادی ترجیح می‌دادم.

بعد از چند وقت که از بطری خبری نبود و من هم خود را در جزیره مشغول کرده بودم، به صورت اتفاقی بطری پیدا کردم که محتویات درون آن مطالب آموزنده‌ای بود. یک سری اطلاعات پزشکی: پروستات، عضوی از دستگاه تناسلی مردانه ‌است و به اندازه یک گردوی کوچک، در ابتدا مجرای ادراری در لگن قرار دارد. غده پروستات در موقع انزال منقبض می‌شود و ماده شیری رنگ قلیایی به منی اضافه می‌کند. حالت ژلاتینی منی به‌دلیل همین ماده‌است (چقدر خوب!!)/ انواع بیماری پروستات، بزرگی خوش خیم سرطانی یا بزرگ شدگی غیر سرطانی پروستات است که در اثر آن بافت پروستات بزرگ و متورم شده و نهایتا جریان خروج ادرار را قطع می‌کند، در نتیجه ادرار درون مثانه باقی می‌ماند (چقدر بد!!)/ معمولاً جهت انجام معاینه پروستات باید از طریق انگشت (!!؟؟)، راست روده بیمار مورد معاینه قرار گیرد. از این طریق پزشک می‌تواند بزرگی پروستات یا وجود توده یا هر گونه بافت غیر طبیعی که نشان دهنده سرطان باشد را مورد ارزیابی قرار دهد. اگر چه ممکن است این معاینه تا حدی ناراحت کننده (تا حدی؟؟ بستگی به انگشت و ... دارد!) باشد اما سبب بروز آسیب نشده و دردی ( درد هم بستگی به خیلی از موارد دارد!) نیز ایجاد نخواهد کرد./ راه‌های پیشگیری، همه ما باید از همان ابتدای دوران بلوغ نسبت به تغذیه و مسایل اخلاقی حساس باشیم، زیرا اگر نسبت به این دو عامل بی توجه باشیم، ممکن است زمینه ساز این بیماری در آینده شوند. تغذیه موادی شامل غذاهای تند و پر ادویه، سبزیجاتی همچون پیاز و میوه‌های گرمسیری همچون موز و انبه، قابلیت هورمون‌سازی زیادی در مردان دارند. افزایش سطح این هورمون می‌تواند کار اضافی (اضافه کاری هم که داده نمی‌شود حداقل دلمان را به آن خوش کنیم!!) را به پروستات تحمیل کند. مسایل اخلاقی نیز شامل وجود مسایلی همچون خودارضایی و یا بی بند و باری جنسی (ای بابا ای بابا!!)، نه تنها می‌تواند بر روی دستگاه‌های تولید هورمون جنسی تاثیر بگذارد، بلکه می‌تواند بر روی پروستات نیز اثر بگذارد و موجب مستهلک (قربان استهلاکت بشوم!!) شدن آن بشود.

این بار خوب است که مطالب آموزنده برایم فرستاده شد و از مطالب بی سر و ته خبری نبود. ولی مرض سختی باید باشد. در نقطه حساس و ژئوپلتیکی و در زمینه‌های خیلی مهمی هم تاثیر می‌گذارد. خداوند نسیب هیچ کس نکند...

بطری دهم (October 15, 2014)

از اصلی‌ترین مشکلاتی که در جزیره دارم مشکل نظافت است. واقعا بعضی زمان‌ها عاجز می‌شوم که این همه کثیفی و سیاهی را چگونه از خودم پاک کنم. اما در کنار این فاجعه، تاثیر خوبی که دارد این است که به خودم دروغ نمی‌گویم. تا می‌فهمم کثیفی‌هایم زیاد شده آن‌ها را می‌شویم و برای مدت کمی هم که شده از شرشان در امان هستم. کلا اینکه توی جزیره نمی‌شود به خود دروغ گفت، یا تظاهر کرد چیز خوبی است. از آن بهتر این است که کسی دیگری وجود ندارد که بخواهد دروغ بگوید و تو مجبور باشی دروغ بشنوی. اگر امکان دسترسی به مواد شوینده و صابون بود که دیگر نور علی نور بود. آخ اگر می‌شد چی می‌شد...

یک روز که به درختی تکیه داده بودم و داشتم برای خودم آواز می‌خواندم که: گلنار! گلنار! کجایی کز غمت ناله می‌کند عاشق وفادار... بطری که تازگی‌ها پیدا کرده بودم و حوصله باز کردنش را نداشتم را باز کردم و به کاغذ روی آن که رسیدم دیدم «عکس بابا برقی» روی آن است و تابلویی در دست دارد روی آن نوشته شده: هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش! بطری هم در این و وضع و حال من را به سخره گرفته بود. آخر اینجا برقش کجا بود که بخواهد لامپ داشته باشد و آن هم از نوع اضافی‌اش که نیاز به خاموش کردن هم داشته باشد. اگر می‌دانستم این بطری‌ها کار کیست، بطری و لامپ و بابا برقی و ... را فرو می‌کردم توی ... دهانشان. ما اینجا یک صابون نداریم برای ... شست و شویمان. اینم از روحانیتون...

بطری یازدهم (October 27, 2014)

اوایل که در جزیره بودم همیشه ناراحت بودم و غصه می‌خوردم و گریه و زاری که چرا من به این روز افتادم و چرا وارد این جزیره لعنتی شدم و زندگی عادی‌ام تبدیل به این وضعیت شد. حتی یک زمان خواستم خودم را از شر این جزیره راحت کنم و خلاص شوم اما نتوانستم. اما زمان که گذشت به این نتیجه رسیدم که به هر دلیلی اینجا هستم و حالا باید چه کنم؟ رفته رفته چس ناله کم شد و بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر در جزیره می‌چرخیدم و چیزهای جدیدی پیدا می‌کردم. رفته رفته یاد گرفتم که چگونه زنده بمانم و زندگی کنم. خلاصه پوست کلفت شدم. هنوز هم ناله می‌کنم اما نه به آن شدت. این وضعیت را بیشتر دوست دارم.

یک روز که از آن روزهای سگی بود و من هم عصبی بودم و داشتم راه می‌رفتم و با خودم به زمین و زمان فحش می‌دادم هر چقدر تلاش کردم نشد که از این حالت بیرون بیایم. چند وقت یکبار اینطوری می‌شدم و کنترلش سخت می‌شد. دریا هم طوفانی بود و من هم در ساحل رو به دریا ایستاده بودم و فریاد می‌کشیدم. باد می‌آمد و امواج دریا بود که به من می‌خورد. آنقدر فریاد زدم که خسته شدم و دیگر صدایم در نمی‌آمد. آرام آرام به درختی تکیه دادم. نمی‌دانم در این شلوغی بطری از کجا آمده بود. حوصله‌اش را نداشتم ولی بازش کردم: «لعنت بر همه چیز» انگار حس و حال آن کسی که برای من بطری می‌فرستد هم با من یکی شده. لعنت بر قضاوت‌ها، لعنت بر گه خوری آدم‌ها، لعنت بر دهان‌های همیشه باز، لعنت بر سگ‌های باز و سنگ‌های بسته، لعنت به ساده لوحی‌ات و آن دل خرت...»

بطری دوازدهم (November 19, 2014)

چند وقتی است که شروع کرده‌ام به نوشتن کارهایی که دوست دارم تا آخر عمرم انجام بدهم. هر چیزی که به ذهنم می‌رسد و دوست دارم را بدون در نظر گرفتن بد یا خوب بودنش یا بدون توجه به اینکه آیا امکانات و وقت لازم را دارم یا نه. گیر افتادن در جزیره را هم در نظر نگرفتم. شاید روزی نجات پیدا کردم، هیچ چیز که معلوم نیست. نکته‌ای که برایم جالب به نظر رسید این بود که چرا همه چیز را با هم می‌خواهم؟ هر چیزی که فکرش را بکنید در این لیست پیدا می‌شود. تکلیفم با خودم مشخص نیست...

این روزها هوای جزیره بد نیست. هنوز اندکی گرما را حس می‌کنم. وای به حال روزهای سرد جزیره که معلوم نیست چه بر سرم می‌آید. این بار در بطری خبری از نامه نبود. بطری را که باز کردم نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، بخندم یا گریه کنم. یک بسته صد دلاری لوله شده داخل بطری بود. آخر اینجا و این زمان این همه پول به چه دردم می‌خورد؟ این جا با میلیاردها پول هم نمی‌توان کاری کرد. در زندگی عادی است که پول همه چیز را تعیین می‌کند و هر کاری وابسته به آن است. خیلی هم بد نیست، می‌گذارم باشد تا شاید اگر یک روزی از این جزیره رها شدم بروم سراغ کارهایی که می‌خواهم بکنم آن موقع تنها چیزی که به کار می‌آید این پول است...

بطری پایانی (April 7, 2015)

خیلی وقت بود که از بطری خبری نبود. دیگر جزیره هم جزیره سابق نبود. همه چیزش بهم ریخته بود. آلوده و کثیف. دیگر نمی‌شد حتی رفت لب دریا از بس همه چیز بهم ریخته بود. طوفان و زلزله و سیل همزمان با هم بر سر جزیره می‌آمد. نمی‌دانستم چه کار کنم. آخرین بار یادم نمی‌آید که کی اینگونه شده بود. تقربیا در این چند وقت اخیر هر شب کابوس می‌دیدم. کابوس‌ها از آن جایی بدتر شد که یه بطری پیدا کردم که انگار مدت طولانی بود برایم آمده بود. نمی‌دانم چرا تا حالا پیدایش نکرده بودم. یک جمله هم بیشتر نداشت. «دارم رهات می‌کنم» از وقتی که خواندمش دائم به یک جا خیره شدم. هنوز هم می‌خواهم بجنگم ولی نمی‌دانم دیگر در این جزیره می‌شود جنگید یا نه. درخت‌ها را کندم و بریدم و چیزی درست کردم که بشود انداختش روی آب. نمی‌دانم تا چه حد محکم. تا چه حد می‌تواند من را جلو ببرد. ولی من هم باید رها شوم. شاید یک روز خوب و یک جای خوب با هم رها شدیم. تمام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد