امروز باز به بهانهای به تغییر فکر میکردم. به اینکه چه شد که این همه عوض شدم. روزی بود که یک آدمی، یک اتفاقی، یک موضوعی آنقدر برایم مهم بود که کلی وقت و انرژی و هزینه میگذاشتم و شاید هدفی را هم دنبال میکردم. روزی بود که دغدغههایی داشتم که آنقدر با آنها درگیر بودم که حتی زندگی عادیام را هم تحتالشعاع خود قرار داده بود. روزی بود که به دنبال مسائلی میرفتم که امروز برایم یا حل شدهاند، یا عادی یا بیاهمیت.
نمیدانم این حجم تغییر و عوض شدن از کجا شروع شد. نمیدانم این میزان از عوض شدن از چه زمانی شروع شد. اما میدانم که این اتفاق ترسناک است. نه این که بد یا خوب باشد. نمیدانم. نمیخواهم که قضاوت کنم و نگاهی هنجاری به آن داشته باشم ولی میدانم که این اتفاق ترسناک است. شاید بعدها نسبت به این تغییر احساس رضایت داشته باشم. اما وقتی با این واقعیت روبرو میشوم که دیروز شکل دیگری بودم و امروز شکل دیگری و فردا هم قطعا شکلهای مختلفی را تجربه خواهم کرد، برایم ترسناک جلوه میکند. از آن ترسناکتر این است که نمیدانم که فردا قرار است چه شکلی شوم.
بعضی وقتها با چیزهایی روبرو می شویم که مانند یک سیلیِ ناگهانی بر وجودت مینشیند. هم درد دارد هم بغض. درد و بغضی که باید قوی باشی و با آنها روبرو شوی. من با روبرو شدن با این مسائل و پذیرش آنها خیلی وقت است که کنار آمدهام و فکر میکنم که همین موضوع سرِ پا نگاهم داشته است. اما از آن ترس دارم که 10 یا 20 یا نمیدانم چند سال دیگر هم این سیلی را بخورم. اما این بار این سیلی از جانب واقعیت نباشد. در 40 سالگی از «حسرت» سیلی خوردن خیلی درد دارد.