دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

دو بینی

بهانه ای برای نوشتن

مشکلات دوست داشتنی

اندر مشکلات یک دانشجوی علوم سیاسی

این روزها که ترم آخر دوره کارشناسی را می‌گذارنم دیگر از آن تب و تاب روزها و ترم‌های اول خبری نیست. این موضوع برای من که با شور و اشتیاق فراوان وارد این رشته شدم و به دنبال خواندن و نوشتن و ... بودم جالب نیست ولی می‌دانم که این روزها دوران گذار است برای عبور از یک مرحله به مرحله دیگر در زمینه تحصیل. در دورانی که مشغول مطالعه برای کنکور ارشد بودم به شدت مشغول فکر کردن به این چهار سال گذشته بودم که در جای خود باید در موردش بنویسم ولی چیزی که می‌خواهم در این یادداشت آن را بگویم مشکلاتی بود که در این چهار سال با آن روبرو شدم. شاید بیشتر مشکلات خنده‌دار به نظر بیاید ولی این مسایلی بود که ما تقریبا با آن درگیر بودیم و هستیم و خواهیم بود.

وارد شدن به این رشته برای من که از یک رشته مهندسی انصراف داده بودم و می‌خواستم به سمت علایق و دغدغه‌هایم بروم در نوع خود یک مشکل محسوب می‌شد. خوشبختانه از طرف خانواده فشاری بر من وارد نشد و آزادانه برای انصراف و کنکور مجدد، تصمیم گرفتم. اما در این بین هر کسی (غریبه یا آشنا) که این خبر را می‌شنید اولین سوالی که می‌پرسید این بود که دیوانه شدی؟! (البته مودبانه‌ترین سوال هم همین بود). این طرز تفکر که این رشته‌ها بی‌فایده است و می‌شود با خواندن چهار کتاب در مورد آن فهمید وجه غالب اکثر چیزهایی بود که می‌شنیدم. اغلب با نگاه‌هایی مواجه می‌شدم که پزشکی و مهندسی را فقط رشته دانشگاهی می‌دانستند و باقی را بازی می‌دیدند. بماند که در تمام کشورهای توسعه یافته باهوش‌ترین و درسخوان‌ترین افراد وارد رشته‌های علوم انسانی می‌شوند.

به هر شکلی بود وارد دانشگاه شدم و از بین چهار تا کتابی که خوانده بودم تلاش می‌کردم به استادها بفهمانم که من چیزهای زیادی بلد هستم (بماند که متاسفانه یا خوشبختانه این روش تا حدود زیادی در کسب نمره نتیجه داد) اما بعد از چند ترم متوجه این موضوع شدم که دانش سیاسی به مراتب پیچیده‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم و برای فهم و تحلیل یک پدیده سیاسی باید چندین کتاب و استاد دید تا شاید اندکی مسایل را بهتر و واقع بینانه‌تر فهم و تحلیل کرد.

 این وسواس یکی از دیگر مشکلات برای یک دانشجوی علوم سیاسی است. متاسفانه سیاست در کشور ما یک پدیده بسیار بسیط است و چون در تمام بخش‌های زندگی مردم نفوذ دارد نتیجه آن این شده که به هر کجا که پا می‌گذاری حرف از سیاست است. در مهمانی، تاکسی، کافه و ... . اوایل تقریبا در اکثر این بحث‌ها شرکت می‌کردم و تلاش می‌کردم دانش اندک خود را منتقل کنم اما بعد از مدتی دیگر این بحث‌ها آزار دهنده شد. چون وقتی در یک محیط علمی و کارشناسانه وارد یک بحث شوی و جدای از اینکه آداب بحث رعایت می‌شود، حرف‌های منسجمی با پشتوانه‌های علمی را بشنوی دیگر نمی‌توانی در بحث‌های بی هدف و پراکنده‌ای که آداب بحث هم در آن رعایت نمی‌شود شرکت کنی و نتیجه این می‌شود که از بحث‌های سیاسی که در تاکسی می‌شود فرار می‌کنی. این به معنای این نیست که خود را چیزی فراتر از آدم‌هایی بدانی که از دانش سیاسی بی‌بهره هستند بلکه به این معناست که دانش سیاسی به مانند دیگر علوم - هر چند که در چارچوب علوم انسانی است و با علوم طبیعی متفاوت است ویژگی‌های خاص خود را دارد و همانطور که ما وقتی دانشی در مورد علومی مانند پزشکی و مهندسی و ... نداریم در مورد آنها اظهار نظر نمی‌کنیم و قرص و محکم پای ادعای خود نمی‌ایستیم بلکه به نظر کارشناس احترام می‌گذاریم و آن را گوش می‌دهیم، در رابطه با سیاست هم باید اینگونه عمل کنیم.

شرکت یا عدم شرکت در بحث‌های این چنینی نتایج جالبی به بار می‌آورد. در صورت عدم شرکت با این عبارات روبرو می‌شوی که : «حالا چهارتا کتاب خونده فکر می‌کنه خبریه» یا «خودت نگیر بابا» یا «این همه درس خوندی یه بحث نمی‌تونی بکنی؟» در مقابل وقتی گفتگو را شروع می‌کنی و تحلیل مورد نظر خود را ارائه دهی چند حالت دارد. اگر مخاطب با تحلیل شما هم نظر باشد که تحسین می‌شوی و او متوجه می‌شود که در دانشگاه‌ها چیزهای خوبی به جوانان یاد می‌دهند. اما اگر تحلیل شما را قبول نداشته باشد وارد بحث می‌شود و هر چقدر هم که استدلال بکار گرفته شود کار پیچیده‌تر می‌شود و در نهایت «برو بابا!»، «نه تو نمی‌دونی»، «چطوری این همه درس خوندی و یک چیز ساده را نمی‌فهمی؟» جواب هایی است که با آن روبرو می‌شوی.

جدای از اینکه من با حضور سیاست در تمام بخش‌های اجتماع مخالفت دارم و معتقدم که این موضوع باید به محافل سیاسی، احزاب و رسانه‌ها اختصاص داشته باشد، به شدت آن را امری تخصصی می‌دانم و به اندازه دیگر پدیده‌های اجتماعی که نیازمند متخصص است آن را جدی می‌بینم. حتی یک استاد علوم سیاسی هم نمی‌تواند در مورد تمام مسایل داخلی و منطقه‌ای و بین المللی و اجتماعی و اقتصادی و اندیشه‌ای اظهار نظر کند. در حال حاضر در کارشناسی ارشد و دکترا گرایشات علوم سیاسی، روابط بین الملل و مطالعات منطقه‌ای وجود دارد و هر کدام مسایل خاص خودش را دارد و هر شخصی نمی‌تواند در تمام این زمینه‌ها متخصص باشد و اظهار نظر کند.

مساله بعدی که یک دانشجوی علوم سیاسی با آن روبرو است سوالاتی است که از او پرسیده می‌شود: «آقا دلار نمیخواد ارزون شه؟!»، «این یارانه ما رو نمی‌دونی کی میدن؟!»، «این گشت ارشاد نمیخوان بردارن؟!»، «این آمریکا چرا دست از سر ما بر نمیداره؟!»، «آخر فلان موضوع چی میشه؟» در این جور موارد یک دانشجو را با خبرگزاری، جادوگر و پیشگو اشتباه گرفته و توقع دارند که به تمام سوالات ذهن آنها پاسخ دلخواه (نه درست) داده شود و اگر در جواب گفته شود که نمی‌دانم واکنش‌های جالب‌تری نیز دیده می‌شود.

یکی از دیگر اتفاقات جالبی که برای یک دانشجوی علوم سیاسی پیش می‌آید سوالاتی است که در مورد شغل او پرسیده می‌شود. وقتی به کسی گفته می‌شود که من دانشجوی علوم سیاسی هستم با لبخندی بر لب که نمی‌دانی دارد مسخره می‌کند یا تحویلت می‌گیرد می‌گوید: «به به آقای رئیس جمهور آینده چطوره؟» به صورت کلی با شنیدن اسم علوم سیاسی یا رئیس جمهور در ذهن‌ها می‌آید یا سفیر. یعنی کم پیش می‌آید که مشاغل دیگری نیز گفته شود. نکته جالب‌تر اینجاست که اکثر روسای جمهور در جهان یا حقوق خوانده‌اند یا اقتصاد و مدیریت. برای تنویر افکار عمومی! باید بگویم که شغل‌هایی که با رشته علوم سیاسی در ارتباط است از فعالیت‌های پژوهشی و دانشگاهی تا روزنامه‌نگاری و همچنین کارهای اجرایی و امنیتی و ... را نیز شامل می‌شود. در کنار این مسایل افرادی که بخواهند وارد ساختار قدرت شوند و مسوولیتی برعهده بگیرند چه بخواهند مدیرکل سازمانی شوند یا نماینده مردم در مجلس شوند یا وارد وزارت خارجه و بالاتر شوند هم می‌توانند هم رشته‌ای ما باشند.

از دیگر با مزگی‌هایی که یک دانشچوی علوم سیاسی با آن روبرو می‌شود این است که افرادی که متوجه رشته تحصیلی آنها می‌شوند واکنش‌هایی نظیر «دست ما رو هم بگیر آقا»، «سلام ما رو به بچه های بالا برسون» و ... روبرو می‌شوند. حال اینکه چه ربطی به تحصیل در این رشته و ارتباط با ساختار قدرت وجود دارد را نمی‌دانم.

مساله دیگری که باید به آن اشاره شود این است که دنیای سیاست دنیای تر و تمیزی نیست و هر روز باید با خبرها و اتفاقات و مسایل مختلفی روبرو بود که به هیچ وجه خوشایند نیست. اما نکته مهم این است که سیاست پدیده‌ای است که نمی شود نسبت به آن بی‌تفاوت بود و در تک تک بخش‌های زندگی با آن برخورد می‌کنیم. این حجم بالای ناخوشایند بودن در دراز مدت منجر به خستگی و رخوت و حال بد می‌شود که سخت‌ترین مشکلی است که ما با آن روبرو هستیم. اما با همه این اوصاف من سیاست را دوست دارم. همین.

به هوش بودم از اول

هشداری برای جامعه مدنی و شهروندان طبقه متوسط

دقیقا از شب 24 خرداد 92 بود که به جای خوشحالی و هیجان پیروزی انتخابات در این فکر بودیم که کارمان از حالا شروع شده و باید به سمتی برویم که با کمترین هزینه، بیشترین فایده را در چارچوب منافع ملی به دست بیاوریم. نگرانی تشکیل یک کابینه قدرتمند اولین دغدغه ذهنی ما شد. سیاست خارجی و تحولات منطقه از دیگر نگرانی‌هایی بود که ذهن ما را به خود مشغول کرده بود. هیئت دولت و اعضای کابینه با تمام ایراداتی که به آن وارد بود و همچنان نیز هست، ترکیب قابل قبولی را به خود گرفت. در زمینه سیاست خارجی و مدیریت پرونده هسته‌ای و تحولات منطقه نیز تا اینجا عملکرد رضایت‌بخشی را شاهد هستیم.

امام مهم‌ترین دغدغه و نگرانی که تا به امروز نیز با آن روبروایم و هر روز نیز این نگرانی افزایش پیدا می‌کند، بحث سیاست داخلی است. سیاست داخلی یک مفهوم بسیار گسترده بوده و پرداختن به تمام شاخصه‌های آن کاری بس دشوار است و در فرصت این یادداشت نمی‌گنجد. اما به طور مشخص به چند مورد خاص می‌خواهم اشاره کنم. مهم‌ترین موضوع در این بحث، پایگاه اجتماعی دولت است. پایگاه اجتماعی که در یک فضای غبارآلود در خرداد 92 با امید به تغییر پا به عرصه انتخابات گذاشت و مطالبات خود را مطرح کرد. پایگاه اجتماعی دولت که بخش عمده‌ای از آن را طبقه متوسط تشکیل می‌دهد و این طبقه است که بار توسعه کشور را به دوش می‌کشد. دانشگاهیان به عنوان یکی از اصلی‌ترین بخش‌های بدنه اجتماعی دولت حسن روحانی و کسانی که در برنامه‌های تبلیغاتی و گردهمایی‌ها و میتینگ‌های سیاسی حضور پررنگی داشتند از دیگر بخش‌های این گروه بزرگ به حساب می‌آیند.

در قبل از انتخابات تمام سعی گروهی بر آن بود که بتوانند بخش زیادی از این گروه‌ها را مجاب کنند که پا به عرصه انتخابات بگذارنند و این تفکر ایجاد شود که در حال حاضر برای کسب مطالبات خود هیچ راه مناسبی جز صندوق رای وجود ندارد. این تفکر تا حدی توانست به اهداف خود برسد و نتیجه‌اش شد پیروزی حسن روحانی و شکست کاندیداهای مختلف جریان اصولگرایی. با این حال در همان زمان هم به کرات این تذکر داده می‌شد که روحانی نه ماندلا است و نه چگوارا. روحانی نه محمد خاتمی است و نه میرحسین موسوی. روحانی، روحانی است. از او باید به اندازه خودش انتظار داشت. روحانی سیاست‌مداری نیست که از او بخواهیم تمام مطالبات فروخورده تاریخی ما را در کمترین زمان ممکن تامین کند. تمام تلاش ما این بود که پایگاه اجتماعی دولت یازدهم را به این موضوع آگاه کنیم که روحانی در شرایط موجود گزینه مناسبی است و به هیچ وجه گزینه ایده‌ال ما نیست.(هرچند که در سیاست ایده‌ال وجود خارجی ندارد و باید متناسب با شرایط زمان و مکان تصمیم گرفت و انتخاب کرد.)

تلاش برای طرح این موضوع در بین پایگاه اجتماعی دولت یکی از کارهایی بود که باید انجام می‌شد و همچنان نیز باید ادامه پیدا کند. این کار امروز بیش از گذشته اهمیت پیدا کرده است زیرا مخالفان دولت و مخالفان تفکر اصلاح طلبی در کنار فشارهایی که در سطح قدرت از طریق فشار بر دولت، طرح استیضاح و سوال و ... از وزرا در مجلس، فشار رسانه‌ای و خرابکاری‌های گسترده‌ای که انجام می‌دهند، به سراغ پایگاه اجتماعی دولت آمده‌اند و با تمام قوا برای منزوی و منفعل و نا امید کردن این گروه تلاش می‌کنند. آنها خوب می‌دانند که در شرایطی که مردم و به خصوص طبقه متوسط پا به عرصه‌های سیاسی و اجتماعی بگذراند دیگر فرصتی برای عرض اندام ندارند می‌خواهند با نا امید کردن این گروه، آنها را از عرصه اجتماعی دور نگاه داشته تا منافع بیشتری به دست آوردند. در دو سال دولت روحانی به اندازه هشت سال گذشته شاهد لغو کنسرت‌ها بوده‌ایم که همگی از نهادهای خارج از وزارت ارشاد بوده است. دستگیری فعالین سیاسی و تحت فشار گذاشتن مطبوعات همان روند گذشته را داشته است. یا موضوع ساده‌ای مثل حضور بانوان در ورزشگاه‌ها برای تماشای مسابقه والیبال که تا دو سال پیش امری عادی بود، امروز با بیانیه‌ها و فشارها از جانب گروه‌های مختلف روبرو می‌شود. می‌توان به موارد زیاد دیگری نیز اشاره کرد ولی در همین چند مورد به خوبی دیده می‌شود که جدای از مطالبات سیاسی بخشی از پایگاه اجتماعی دولت گروهی حقوق ابتدایی اجتماعی افراد را زیر پا می‌گذارند و با این کار به دنبال تحت فشار قرار دادن و در نتیجه نا امید کردن این بخش از اجتماع هستند.

ساختار حقیقی قدرت در کشور ما به گونه‌ای است که فاصله زیادی با ساختار حقیقی قدرت دارد و گروه‌هایی در صحنه سیاسی کشور نقش بسزایی ایفا می‌کنند ولی هیچگاه آنها را نمی‌بینیم. گروه‌هایی که پول و رسانه و سلاح و نیروی انسانی دارند و در چند حوزه در مقابل مطالبات مردم می‌ایستند و جلوی فعالیت‌های محدود دولت و اصلاح‌طلبان را نیز می‌گیرند. همه این‌ها در کنار هم این هشدار را به ما به عنوان عضوی از جامعه مدنی و شهروندان طبقه متوسط می‌دهد که قبل از هر چیز آگاهی خود را نسبت به اتفاقات مختلف بالا ببریم و نگذاریم که چراغ امیدی که در کشور ایجاد شده است با فشارهای مختلف خاموش شود. زیرا در دوره‌های مختلف تاریخ جنبش اصلاح‌طلبی مردم ایران شاهد این موضوع بوده‌ایم که هرگاه مردم در صحنه بودند نتیجه‌اش پیروزی و هرگاه نا امیدی وجه غالب اجتماعی بود، نتیجه‌اش سیطره سیاهی و بی‌تدبیری در جامعه بوده است.

نگرانی دوم بعد از موضوع پایگاه اجتماعی دولت بحث وحدت نیروهای سیاسی است که در مقابل گروه تمامیت‌خواه قرار دارند. این نیروهای سیاسی که بخش عمده آنها را اصلاح‌طلبان تشکیل می‌دهند در کنار خود گروه‌های اعتدالی و بعضی اصولگرایان را نیز دارند. اصلاح‌طلبان به عنوان گروهی که پایگاه اجتماعی بالایی دارد در دوره‌های مختلف با اشتباهات خود عرصه سیاسی را برای خود محدود کرد و دیگر نتوانست به صورت پر رنگ وارد این عرصه شود. چنددستگی و عدم حضور منسجم و فعال در انتخابات مختلف نمونه‌ای از اینگونه اشتباهات است.

وحدت نیروهای سیاسی که عقلانیت و توجه به منافع ملی وجه مشترک آنهاست در شرایط پیش رو یکی از اصلی‌ترین مسایلی است که باید به شدت متوجه آن بود. انتخابات پیش روی مجلس اگر با وحدت این نیروهای سیاسی انجام شود نتیجه‌ای جز شکست نیروهای تمامیت‌خواه ندارد و قطعا در جهت منافع ملی است. اما اگر این گروه‌ها نگاه کلان به مسایل را فدای مسایل روزمره و کوتاه مدت کنند شکست بزرگی رقم خواهد خورد که نتیجه‌ای جز تضعیف منافع ملی در بر نخواهد داشت. نتیجه آن چیزی می‌شود که با قهر در انتخابات دوره قبل توسط بخش زیادی از جامعه رخ داد و با مجلسی این چنین روبرو هستیم که به هیچ وجه در شان کشورمان نیست.

پس در شرایط کنونی جامعه مدنی و شهروندان طبقه متوسط باید به چند نکته توجه کامل داشته باشند. مهم‌ترین مساله حضور و کنش فعال در عرصه‌های سیاسی و اجتماعی است. بعد از آن مدیریت مطالبات و توقعات و دیدن کامل شرایط پیش رو. نکته آخر هم وحدت نیروهای سیاسی و داشتن نگاه کلان.

موی سفید توی آیینه دیدم

موی سفید توی آیینه دیدم

تا همین چند وقت پیش وقتی کسی به خاطر مسایل ظاهری و رفتارم می‌گفت که خیلی بزرگتر از سنت نشان می‌دهی یا اصلا نمی‌توانم باور کنم که 23 ساله باشی ذوق می‌کردم و حس خوبی در وجودم ایجاد می شد که من بزرگتر نشان می‌دهم و پس بیشتر می‌فهمم و از این دست حرف‌ها. اما از زمانی که دیگر این حرف‌ها و حس‌ها نه تنها برایم عادی شد و حتی بعد از مدتی آزاردهنده نیز شد، خواستم که این رویه را تمام کنم و خودم باشم. رسول 23 ساله. نه بیشتر و نه کمتر.

اما این بار اتفاق جالب‌تری افتاد. ماه پیش با پدیده جدیدی آشنا شدم. چند تار موی سفید که البته به جای اینکه در سرم باشند، بالای لب، یعنی سبیل‌ها را برای زندگی انتخاب کرده بودند. اوایل دو تار مو بود ولی رفته‌رفته نفهمیدم چه شد که به تعداد موهای سفید گوشه سبیلم اضافه شد. جدای از اینکه باید به همه توضیح دهم که نمی‌دانم چه شد که این‌ها سفید شد و به خدا من کاری به آنها نداشتم و رنگشان نکرده‌ام و ... فکر و خیال تازه‌ای هم برایم ایجاد شد.

سفید شدن موها نماد پیری است ولی من هنوز جوانم. من هنوز جوانم و می‌خواهم تا مدت زیادی جوان بمانم. هر چند که پیری را هم دوست دارم و اگر تا آن موقع زنده بمانم برایش برنامه‌های ویژه‌ای دارم. اما بعد از این ماجرا مدام به این فکر می‌کنم که روزی دیگر شرایط امروز را ندارم و از لحاظ بدنی و فکری فرسوده شده‌ام و هزار مساله دیگر. شاید ترسناک به نظر برسد اما از آن ترسناک‌تر این است که من این روزهایم را که چگونه می‌گذارنم. این روزها که غرق در کار و روزمرگی هستم و برای اینکه بتوانم نیازهای اولیه زندگی را تامین کنم دائما در حال دویدن هستم، سخت از آینده می‌ترسم. این روزها که ترکیبی از محافظه‌کاری و عقلانیت بیش اندازه من را احاطه کرده از آینده‌ای که حسرت این روزها را داشته باشم می‌ترسم. نمی‌دانم شاید من ترسو هستم ولی این را می‌دانم که این‌ها قطعا ترسناک هستند.

من هم می‌خواهم مانند آدم‌های هم سن و سال خودم بدون ملاحظه چیزی جوانی کنم. کارهای بد و خوب زیادی هست که خوشبختانه یا متاسفانه دلم می‌خواهد آنها را انجام دهم ولی به هزار دلیل دست به کاری نمی‌زنم. ویژگی اصلی جوانی بی پروایی و شور و احساس است ولی برای من محافظه کاری و احتیاط و عقل نقش پررنگی را بازی می‌کند. نمی‌دانم که از چه زمانی این حالت در من نهادینه شد و خودم را با این شاخصه‌ها تعریف کردم اما این را می‌دانم که از آینده‌ای که در آن حسرت وجود داشته باشد تنفر و وحشت دارم.

این شرایط وقتی پیچیده‌تر می‌شود که بلندپرواز و خیال‌باف هم باشی و آن زمان است که در جنگ بین رویاها و واقعیت، در جنگ بین بلندپروازی و محافظه‌کاری معمولا نفر سومی وجود دارد که پیروز می‌شود. انفعال. هر چند که مدتی است دیگر از انفعال فاصله گرفته‌ام و به دنبال تغییرات بزرگ و کوچک زیادی هستم.

همیشه ترک عادت‌ها برایم سخت بوده و هست ولی دیگر باید این روند تغییر کند. این موهای سفید شاید تلنگری است برای من که بیش از گذشته حواست به خودت باشد. حواست به حس‌هایی که داری باشد. حواست به چیزهایی که در پیرامونت رخ می‌دهد بیش از گذشته باشد. این موهای سفید شاید به من می‌گویند که این زندگی که 23 سال از آن گذشته و معلوم نیست تا کجا قرار است پیش برود همین است که گذشته و تو قدرش را ندانسته‌ای. این موهای سفید می‌خواهند بگوید که بلند شو. می خواهند بگویند ...

 

جام زهر

جام زهر

این حرف‌ها از سال 92 شروع شد. از زمانی که تلاش می‌کردیم با نگاهی عمل‌گرایانه و سیاسی بتوانیم کنشی فعال در عرصه سیاست داشته باشیم. به ما می‌گفتند که شما خودتان و دوستانتان را فراموش کردید. مگر یادتان نمی‌آید که چه بر سر ما آوردند؟ آن همه ظلم را یادتان رفته است؟ حرف‌ها و تفکرات خودتان را هم فراموش کرده‌اید؟

ما ولی خون می‌خوردیم و کار خودمان را می‌کردیم. به دنیای سیاست که نگاه می‌کردیم به این نتیجه می‌رسیدیم که در این فضا نمی‌توان احساسی عمل کرد. نمی‌توان در گذشته ماند و به خود اسم مبارز راه آزادی داد و هیچ کاری نکرد. ما هم در این چند سال روزی نبود که به انسان‌هایی که در حبس و حصر هستند فکر نکنیم ولی روشی را انتخاب کردیم که شاید گروهی آن را نپسندند.

سیاست بی رحم و کثیف است ولی از آن گریزی نیست. زمین بازی هم در سیاست قواعد خود را دارد که باید بر اساس آن بازی کرد. اگر روزی توانستیم این قاعده را براساس آن چیزی که مطلوب ما است تعیین کنیم چه بهتر ولی وقتی نمی‌توانیم، باید چه کنیم؟ ما نمی‌توانیم گوشه‌ای بشینیم و کاری نکنیم و در غم گذشته بسوزیم و بسازیم. ما نمی‌توانیم با نگاهی احساسی حرف از انقلاب بزنیم در شرایطی که نه امکان آن فراهم است و نه می‌دانیم چه می‌خواهیم و حتی اگر همه چیز هم مشخص باشد برایمان مطلوب نیست. چون هزینه‌های آن بر فایده‌هایش غالب است.

نتیجه چه شد؟ نتیجه آن شد که ما با زخم‌هایی که بر قلب‌هایمان نشسته بود، ایستادیم تا بتوانیم حداقل کار ممکن را انجام دهیم. ایستادیم تا بتوانیم در چارچوب قواعد بازی، بازی کنیم تا مطالبات خود را حتی حداقلی به دست آوریم.

تاریخ برای ما به مثابه یک آیینه است که در پشت سر ما قرار دارد و برای حرکت رو به جلو نیاز داریم به آیینه پشت سر نگاه کنیم تا راه پیش رو را نشان دهد. ما نمی‌خواهیم در تاریخ بمانیم چون هنوز جا دارد که برای دوران‌های مختلفی خون گریه کنیم. اما ما جام زهر را انتخاب کردیم. جام زهر ما برخلاف دیگران برای یک بار تمام نمی‌شود بلکه هر روز جام زهر می‌نوشیم. هر روزی که در خبرها با اوضاع زندانیان و بگیر و ببندها مواجه می‌شویم جام زهری است که باید بنوشیم و ادامه دهیم.

این وضعیت ناخوشایند است اما چاره و جایگزین آن چیست؟ ما از هرگونه پیشنهاد واقع‌گرایانه و عملی که هزینه‌های آن کم باشد استقبال می‌کنیم. شاید گفته شود که از سر ترس است که از هزینه دادن فاصله گرفته‌ایم. نمی‌دانم علت آن چیست، شاید ترس باشد ولی شک ندارم که اگر در رابطه با پدیده‌ای، فایده‌ای که به ما می‌دهد از هزینه‌های آن بیش تر باشد قطعا حاضر به هزینه کردن هستیم.

همه این‌ها را گفتم تا به این جا برسم که ما نه چیزی را فراموش کرده‌ایم و نه با رنگ و لعاب اتفاقات جدید اگر رنگی داشته باشد سرمان گرم است. ما سخت‌ترین و طولانی‌ترین راه را انتخاب کردیم چون می‌دانیم با تمام سختی‌ها و مشکلات در مقایسه با دیگر راه‌های موجود بهتر است و اگر روزی به این نتیجه برسیم که راه دیگری مناسب وضع ما است از آن راه اهداف خود را دنبال می‌کنیم.

شاید در خلوت خود به قهرمان‌ها احساس نزدیکی کنیم و با آن‌ها زلف گره بزنیم، ولی سیاست نه جای قهرمان بازی است و نه باید احساساتی شد. زلف گره زدن هم در سیاست کار غلطی است. در سیاست باید با انسان‌های پیشرو که مصمم و جدی و بی‌رحم به جلو می‌روند حرکت کرد. افراد و گروه‌هایی که واقع‌بینانه نگاه می‌کنند و عمل‌گرایانه عمل می‌کنند موفق می‌شوند. در این بین ما به عنوان یک بخشی از طبقه متوسط که به گونه‌ای فعال جامعه مدنی نیز محسوب می‌شویم باید در کنار آگاهی و آگاهی بخشی که رسالت اصلی ما است، واقع‌بینی و عمل‌گرایی را در خود نهادینه کنیم.

تبریک تولد با چاشنی مرگ

تبریک تولد با چاشنی مرگ

این روزها به دلایل مختلفی که خوب می‌دانی وضعیت برزخی من در اوج خود است و می‌خواهم تلاش کنم از آن بیرون بیایم. نمی‌دانم به بهشت یا جهنم ختم می‌شود، فقط می‌دانم که می‌خواهم از این برزخ بیرون بیایم. چند روز پیش که به بهشت زهرا رفته بودم مانند گذشته نبود که قبرستان به من آرامش دهد. حس ترس و وحشتی از آن روز همراهم است که تا به امروز آن را نداشتم. آن قطعه‌ای که ما رفته بودیم کلی قبر کنده شده داشت. کنار یکی از آن‌ها نشستم. روبرویم چند ردیف قبر خالی، پشت سرم چند خانواده تازه داغدار، زیر پایم هم یک قبر خالی. به قول خودت صحنه خوبی بود برای پایان یک فیلم. در مسیر برگشت و این چند روز، برخلاف قراری که با خودم گذاشته بودم که دیگر به جای مرگ به زندگی فکر کنم، مدام در حال فکر کردن به مرگ هستم. اما این بار برخلاف قدیم فکر مرگ همراه با ترس و استرس است. ترس از دست دادن خیلی آدم‌ها و خیلی چیزها. ترس نرسیدن به چیزهایی که می‌خواهیم. اما از آن ترسناک‌تر می‌دانی چیست؟ ترس اصلی این دورانی است که با هم می‌گذرانیم. یادت می‌آید می‌گفتی به جای خوشحالی در زمانی که چیزی به دست آورده‌ایم باید عزا بگیریم و گریه کنیم چون روزی دیگر آن را نداریم؟ این ترسناک است که روزی به هر دلیلی دیگر این حال خوب کنار هم را نداشته باشیم. این ترسناک است که روزی یکی از این سه ضلع مثلث ما از ما جدا شود. ازدواج، مهاجرت، بیماری، مرگ و ... . خودمان را که نمی‌خواهیم گول بزنیم، دیر یا زود، با شدت و ضعف این اتفاق می‌افتد. شاید همین فردا باشد، شاید در 70 سالگی‌مان (اگر به این سن برسیم). هنوز هم فکر می‌کنم که کل دنیا هم وقتی کنار هم هستیم حریفمان نمی‌شود، اما هر سه خوب می‌دانیم که زورمان به مرگ نمی‌رسد. به خاطر این است که می‌خواهم خوب ببینمتان، خوب ببوسمتان، خوب در آغوش بگیرمتان، به همین علت است که می‌خواهم پیشرفت هم را که هر روز بیشتر می‌شود را با تمام وجود حس کنم و آن را جار بزنم. می‌خواهم با هم زندگی کردنمان را به اوج خود برسانیم که رسانده‌ایم اما من از داشتنتان قانع نمی‌شوم.

من بلد نیستم مانند تو بنویسم. اما فوق‌العاده بودن قلمت به پای خودت نمی‌رسد از بس که خودت فوق‌العاده‌ای. تمام زور من در نوشتن شد این که خواندی و به خاطر من هم که شده دوستش داری. از بودنت خوشحالم و به داشتنت افتخار می‌کنم. تولدت مبارک.