(بخش اول)
«هیچکس راستای تکامل سیاسی را که در سراسر اروپا صورت میگرفت به روشنی او ندید. هیچکس بهتر از او کهنگی نهادهایی را که در حال نابودی یا پذیرش کامل بودند، نقشی را که آن نیروی آشکار بازی میکرد ندید، هیچکس در آن دوره حس در حال آغاز وحدت ملی را که این نیرو به طور مبهم بر آن مبتنی بود بیش از او ستایش نکرد. هیچکس از فساد اخلاقی و سیاسی که با پوسیدگی وفاداریها و پارساییهای کهن سابقه همراه بود بهتر از او آگاه نبود، و باز هم هیچکس، شاید، در مورد یک زندگی اجتماعی سالمتر بیشتر از او احساس دلتنگی شدیدی نکرد. آن نوع دلتنگی که در ذهن او از روم باستان نمونه میگرفت. به یقین هیچ کس ایتالیا را بهتر از ماکیاولی نمیشناخت.» (ژرژ ساباین)
مقدمه
وقتی نام نیکولو ماکیاولی در تاریخ اندیشه سیاسی شنیده میشود واکنشهای مختلفی را مشاهده میکنیم. عدهای شدیدا با او مخالف هستند و حملات زیادی را به اندیشه او وارد میکنند. عده دیگری نیز هستند که شاید در نظر با او مخالفت کنند و حرفهایش را رد کنند، اما در عمل به شکلی ابتذالگونه از منش او پیروی میکنند. گروهی دیگر شیفته اندیشه او هستند و خود را مرید مکتب ماکیاولی میخوانند و گروهی دیگر این متفکر بزرگ را در چارچوب مسائل علمی و اندیشهای، در شرایط محیطی خود ارزیابی میکنند.
در هر صورت از هر زاویهای که به ماکیاولی نگاه کنیم او بنیانگذار اندیشه سیاسی در دوران جدید بوده و تفکرات او تاثیرات زیادی در تاریخ اندیشه سیاسی گذاشته است و تا امروز نیز نام او در تاریخ اندیشه سیاسی به بزرگی یاد میشود. ماکیاولی در 1496 در فلورانس به دنیا آمد و دوران مختلفی را در زندگیاش تجربه کرد. 14 سال در شغل دولتی بود و مسئولیتهای مختلفی را تجربه و به کشورهای مختلفی سفر کرد. او حتی در آن ایتالیای نا آرام آن دوران، زندانی و شکنجه نیز شد. بعد از آزادی از زندان سیاست را رها کرد و در مزرعهای مشغول کارهای کشاورزی و خواندن و نوشتن شد. شهریار و گفتارها دو اثر اصلی او در این دوران نوشته شده است. ماکیاولی در آستانه 60 سالگی در سال 1527 درگذشت اما اندیشهای که او در آن دوران بنیان نهاد، تاثیر زیادی بر متفکران پس از خود گذاشت و تا به امروز نیز زنده است.
1- شرایط سیاسی و اجتماعی زمان ماکیاولی
برای ورود به اندیشه سیاسی ماکیاولی باید قبل از هر چیز نگاهی به شرایطی که ایتالیای آن دوران داشته نگاهی بیاندازیم، زیرا مفاهیم اصلی اندیشه او متاثر وضعیت سیاسی اجتماعی آن دوران و تجربیات شخصی او است. ایتالیا در سالهای پایانی سده پانزدهم ایتالیا از پنج دولت تشکیل شده بود. ناپل، میلان، فلورانس، ونیز و مقر پاپ یا همان روم. ماکیاولی نیز در فلورانس به دنیا آمد.
این پنچ دولت تقریبا در شرایط مشابهی قرار داشتند. همه آنها تقریبا قدرت یکسانی داشتند و از لحاظ اجتماعی سیاسی وضعیت بسامانی را سپری نمیکردند. برای ایجاد وحدت ملی چارهای نبود جز اینکه این پنج دولت با هم متحد شوند و همه میدانستند که زور، تنها راه ایجاد این وحدت است. بزرگترین مانع برای ایجاد یک وحدت در سراسر ایتالیا دولت روم بود که زیر نظر پاپ اداره میشد. پاپ به دنبال آن بود که نظارت خود را به سراسر ایتالیا گسترش دهد ولی دیگر دولتها این را نمیپذیرفتند و پاپ هم چون توانایی و زور کافی برای رسیدن به اهداف خود را نداشت مانع آن میشد که وحدت ایجاد شود و این حالت بیثباتی و عدم وحدت ادامه مییافت.
ماکیاولی در کتاب گفتارها در این باره میگوید: «کلیسا کشور ما را هنوز در حال تجزیه نگاه داشته و مسلما هیچ کشوری نمیتواند هرگز به مرحله وحدت برسد و شاد باشد مگر آنکه کاملا مطیع یک حکومت شود؛ خواه آن حکومت جمهوری باشد یا پادشاهی، چناچه در فرانسه و اسپانیا دیده میشود؛ و تنها سبب و علتی که ایتالیا چنین وضعی نیافته و تابع یک حکومت پادشاهی نیست، کلیساست ... کلیسا نه آن قدر قوی است که بتواند بر سراسر ایتالیا حکومت کند و نه به قدرت دیگری اجازه انجام این کار بزرگ را میدهد و همین نکته سبب شده است ایتالیا هیچگاه نتواند با رهبری یک زمامدار وحدت ایجاد کند و همیشه در بند زنجیره عدهای از شاهزادگان و آریستوکراتها باقی مانده که آن قدر موجب انحطاط و تنزل و تضعیف آن شدهاند که نه تنها صیدی در برابر بربرهای نیرومند قرار گرفت، بلکه در معرض تجاوز هر کسی است که یک روز میل کند به ایتالیا حمله و تجاوز نماید» (نقل شده در: عالم، 1391، 18-19)
هرج و مرج سیاسی اجتماعی از دیگر مسائلی به شمار میآید که ایتالیای آن دوران با آن درگیر بود. کشوری تجزیه شده که به تعداد زیادی سرزمینهای کوچک و بزرگ تقسیم شده و حکومتهای آنها همواره بین جمهوری و استبداد و پادشاهی در حال تغییر بود. حتی برخی از سرزمینها حکومت مستقلی نداشتند و زیر نظر کلیسای کاتولیک اداره میشدند. بی ثباتی شهرها، درگیریهای طبقاتی و فرقهای از دیگر مسائلی بود که در آن دوران مشاهده شده است.
این مشکلات و پراکندگیها و هرج و مرجها دولت شهرها را در مقابل تجاوزات خارجی آسیبپذیر کرده و این موضوع بهانه خوبی برای حمله به ایتالیا بود. آلمان و فرانسه چند بار این کار را انجام دادند. نکته قابل تامل اینجاست که در اکثر موارد درخواست حمله از داخل ایتالیا بود که حکومتها بتوانند مخالفان داخلی خود را کنار بزنند.
ژرژ ساباین در این باره میگوید: «جامعه و سیاست ایتالیا در دوران ماکیاولی بطور ویژه نشان دهنده فرو مردن نهادهای اجتماعی بود. ایتالیای آن روز جامعهای بود که از نظر فکری درخشان، و از نظر هنری آفریننده ... در عین حال قربانی بدترین فساد سیاسی و ورشکستگی اخلاقی بود. نهادهای مدنی سابق از کار افتاده بودند ... شقاوت و جنایت ابزارهای مورد قبول حکومت بود؛ اخلاق خوب و درستکاری، وسواسهای کودکانه مینمودند که انسان عصر روشنگری به ندرت به آنها گوشه چشمی نشان میداد؛ زور و تزویر کلید موفقیت بود؛ هرزگی و فسق و فجور به درجهای بود که به گفتن نمیآید ... دورهای بود که حقیقتا میتوان آن را دوره حرامزادهها و ماجراجویان دانست» (نقل شده در: اسپرینگز، 1370، 67 )
زندگی شخصی ماکیاولی و فراز و فرودهایی که داشت بر اندیشه او تاثیراتی نیز داشته است. او به مدت 14 سال مسئولیتهای دولتی در جمهوری فلورانس داشت و تحولات سیاسی را از نزدیک لمس کرده بود. همچنین در کارنامه او شاهد ماموریتهای دیپلماتیک به کشورهای دیگر نیز هستیم و در این سفرها توانسته بود پویایی روابط قدرتهای بین المللی را مشاهده و بررسی کند. اما بعد ماجرای زندانی شدن و پس از آن آزادی دیگر فرصت پیدا نکرد که فعالیت سیاسی داشته باشد و در خلوت خود مشغول نوشتن شد. شارل بنوا درباره این دوره معتقد است: «همه چیز از دست رفت، اما همه چیز به دست آمد. ماکیاولی مقام خود را از دست داد، ولی ما ماکیاولی را به دست آوردیم». (نقل شده در: عالم، 1391، 28)
به صورت کلی اگر بخواهیم جمع بندی نسبت به شرایط سیاسی اجتماعی آن دوران داشته باشیم باید از هرج و مرج، پراکندگی سیاسی، بهم ریختگی اجتماعی، عدم امنیت و ثبات و ... به عنوان وجه غالب آن دوران یاد کنیم. هیچ انسانی را از محیط سیاسی اجتماعی اقتصادی و فرهنگی خود گریزی نیست و واقعیت این است که محیط چه به صورت آگاهانه یا غیر آن و چه به صورت مستقیم و غیر مستقیم بر اندیشه افراد اثر گذار است و بررسی محیط زندگی متفکران نیز کمک زیادی در فهم اندیشه آنها میکند.
در دوران ماکیاولی پادشاهیهای مقتدری در اکثر کشورهای اروپا ایجاد شده بود. هنری هفتم در انگلستان، لویی یازدهم، شارل هشتم و لویی دوازدهم در فرانسه و فردیناند در اسپانیا. اما ایتالیا هیچ پیشرفتی نداشت و مانند خانهای بود که در درون آن تقسیم بندیهای مختلفی وجود داشت. ماکیاولی از این امر بسیار ناراضی بود و وحدت ملی و اتمام هرج و مرج و بهم ریختگیهای اجتماعی مهمترین دغدغه ماکیاولی به شمار میآمد. ویلیام دانینگ در رابطه با تاثیر محیط اجتماعی سیاسی ماکیاولی بر اندیشه او میگوید: «این فلورانسی درخشان به تمام معنا فرزند زمان خود بود» (نقل شده در: عالم، 1391، 21)
2- روش ماکیاولی
رهیافت ماکیاولی برای فهم مسائل سیاسی بکل واقع بینانه بود. در دوران پیش از او آرمانگرایی و توصیف آرمانشهر یکی از اصلیترین پدیدههایی بود که در تاریخ اندیشه سیاسی دیده میشد؛ ولی او این سنت را تغییر داد و توجه به امر واقع اولویت پیدا کرد. توجه او به واقعبینی تا حدی پیش رفت که این موضوع روح فلسفه سیاسی دوران جدید را تشکیل داد. در سراسر اندیشه ماکیاولی مخالفت با آرمانگرایی و فضیلت محوری دوران کلاسیک و دعوت به واقعبینی دیده میشود. اینجهانی کردن و پایین آوردن سیاست از آسمانها به سطح زندگی مردم دیگر ویژگی روش ماکیاولی است. او تمامی عناصر تفکر فرازمینی را از نظریه خویش بیرون میراند و با رویکردی واقعبینانه قانونمندیهای روند تکامل تاریخی را بدون دخالت اندیشه فرازمینی توضیح میدهد.
ماکیاولی در این باره در فصل پانزدهم شهریار مینویسد: «برآنم که به جای خیالپردازی میباید به واقعیت روی کرد. بسیاری کسان درباره جمهوری و پادشاهیهایی خیالپردازی کردهاند که هرگز در کار نبودهاند. شکاف میان زندگی واقعی و زندگی آرمانی چنان است که هر گاه کسی واقعیت را به آرمان بفروشد به جای پایستن راه نابودی خود را در پیش میگیرد.» (نقل شده در: عالم، 1391، 33)
واقعگرایی سیاسی ماکیاولی از عشق او به ایتالیا جدا نیست، عقاید سیاسی او از تصورات وی سرچشمه نمیگیرد بلکه منشاء آنها واقعیت است. الگوی سیاست منبعث از واقعیت انسانی است. در نوشتههای او چیزی مبنی بر جامعه آرمانی یا آرمانشهر دیده نمیشود. او معتقد است که منطق فعالیت سیاسی، بنابر واقعیت تعیین میشود و از آن نشأت میگیرد. او کاملا با ناکجاآباد و جامعه آرمانی مخالف است و آنچه برای او اهمیت دارد، جامعه سیاسی است که او در آن زندگی میکند و نه وعده خوشبخت شدن در آینده آن هم در ناکجاآبادی آرمانی. (جهانبگلو، 1387، 46-47)
از دیگر ویژگیهای روش ماکیاولی توجه ویژه او به تاریخ است. او میگفت این دانش ابزار فهم ریشه و منبع بیثباتی سیاسی و ابزار پیراستن آن را برای او فراهم آورده است. به عقیده او بررسی گذشته برای دیدن نیازهای حال بسیار مفید است و حتی پیش بینی آینده را هم آسان میکند. تاریخ برای او وسیلهای بود تا در پشتوانه دار کردن نظریات خود از آن استفاده کند. رهیافت او به صورت کلی تاریخی نیست و در واقع رهیافتی است که بر تجربهگرایی شخصی مبتنی است که با روح تاریخ آمیخته شده است. سرچشمه واقعی تفکر او توجهی است که به انسان و وضع حال زمان خود دارد.
ماکیاولی از ملاحظه اوضاع اجتماع خود به استنتاج میپرداخت و برای تایید نتیجهگیری خود، به گرد آوردن شواهد تاریخی دست میزد. (بارنز و بکر، 1370، 349)
به عقیده ماکیاولی چون خواستها و احساسات بشر در طول تاریخ یکسان میماند و به علت همانندی رخدادهای زندگی، انسانها همیشه راه حلهای یکسانی را به کار میبرند و رفتاری یکسانی را همیشه تکرار میکنند. هویت انسان در هر سن و در هر جا یکسان است و تحت تاثیر انگیزههای همانند و با ابزارهای مشابه میخواهد مسائل یکسانی را حل و رفع کند. این موضوع خبر از اهمیت بالای طبع انسان در اندیشه ماکیاولی میدهد.
3- طبع انسان
از منظر ماکیاولی طبع انسان زمینه رفتار سیاسی او است. اساس نظریه سیاسی او بر بدبینی به انسان استوار است. او طبع انسانی را در طول تاریخ یکسان میبیند و صفتهایی نظیر: فزونی طلب، منفعت طلب، فاسد، شریر، ناسپاس، ریاکار، فریبکار، ترسو و سودجو را در مورد انسان و طبع آن به کار میبرد.
ماکیاولی در این باره میگوید: «مردم ناسپاس، متلون و ریاکار هستند و از خطر میپرهیزند و سود جویند. تا زمانی که منافعی به ایشان ارزانی داری، همه از آن تو هستند، خون و مال و زندگی و فرزندان خود را به تو عرضه میکنند، به شرط آنکه تو را به آنها نیازی نباشد ... مردم کسی را که محبوب است بیش از آن کس که مایه ترس است میآزارند. زیرا انسان بد است و چون منفعت او ایجاب کند رشته محبت را میگسلد ... چون مردم طبعا بد هستند و به تو بی وفایی کنند، تو نیز باید به همان شیوه تعهدات خود را نسبت به آنان محترم نداری ... مردم چنان سادهاند و چنان به ضرورت تمکین میکنند که فریبکار هرگز بی فریبخوار نخواهد ماند». (نقل شده در: بارنز و بکر، 1370، 348-352)
بر اساس اندیشههای ماکیاولی در مورد طبع انسان، انسان تحت تاثیر خواهشهای خودخواهانه است و فقط با زور از آن دست بر میدارد. خواستها و آرزوهای انسان همواره بیشتر از تواناییهای آنهاست. از آنچه دارند ناخوشنودند. این میل به داشتن و ترس از دست دادن باعث دشمنی و جنگ و هرج و مرج است و خودخواهی انسان وحدت سیاسی را ناممکن نمیکند و فرمانروای قدرتمند میتواند با زور وحدت ایجاد کند.
انسان هر که باشد در معرض تباهی است و این تباهی ریشههای عمیقی دارد. به عقیده ماکیاولی فرمانروا نیز باید نسبت به طبع بشر آگاهی کامل را داشته باشد زیر انسانها خاماند و شهریار باید آنها را راهنمایی کند تا کار بزرگ ایجاد و نگهداری دولت به خوبی انجام شود.
ماکیاولی معتقد است که رفتار انسان در حالت تنهایی و در میان جمع یکسان نیست «چون یگانه میشوند دلیر و پرخاش جویند، اما پس از آن که هر کس به خطر خود میاندیشد، همه بزدل و ناتوان میگردند» هر نوع جمع انسانی مخصوصا جماعت فعال که چون به هیجان آیند، نیرویی عظیم میشوند، نیازمند رهبرند و کسانی که از وجاهت اجتماعی برخوردارند به آسانی از عهده رهبری جماعات بر میآیند. تقلید مبنای رفتار جماعات است و جماعات همواره مقلد فرمانروایان خویشاند.
به صورت کلی اساس نظریه سیاسی ماکیاولی بر بدبینی نسبت به انسان استوار است. انسانی که در طبیعت خود پلید است و به همین علت نیاز به نظام سیاسی هماهنگ و با ثبات دارد.